- Dec
- 2,209
- 30,915
- مدالها
- 10
ممدحسن گفت: «خریدم برات! یعنی نخریدم. یکی از مشتریا عوض پارچه بهم داد. یعنی دستش بود. نه که تو شعر دوست داری، تا دستش دیدم گفتم میفروشیاش؟ چند؟ اونم یک طاقه پارچه برداشت و اینو جاش داد به من.»
صفورا جست زد. با کتاب کوبید فرق سر ممدحسن. یقهی لباسش را گرفت، بلندش کرد و گفت: «تو یک طاقه پارچه رو دادی ابن چندتا کاغذ پاره رو جاش گرفتی؟»
ممدحسن بین زمین و هوا دست و پا میزد. صورتش سرخ شده بود. گفت: «بذارم زمین اَرّه! واسه تو گرفتم. دیوان میرزا یحیی عاشقه!»
صفورا جست زد. با کتاب کوبید فرق سر ممدحسن. یقهی لباسش را گرفت، بلندش کرد و گفت: «تو یک طاقه پارچه رو دادی ابن چندتا کاغذ پاره رو جاش گرفتی؟»
ممدحسن بین زمین و هوا دست و پا میزد. صورتش سرخ شده بود. گفت: «بذارم زمین اَرّه! واسه تو گرفتم. دیوان میرزا یحیی عاشقه!»