جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال نوشتن صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپیست توسط Heydarْ با نام صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,900 بازدید, 100 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپیست
نام موضوع صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Heydarْ
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
ممدحسن گفت: «خریدم برات! یعنی نخریدم. یکی از مشتریا عوض پارچه بهم داد. یعنی دستش بود. نه که تو شعر دوست داری، تا دستش دیدم گفتم می‌فروشی‌اش؟ چند؟ اونم یک طاقه پارچه برداشت و اینو جاش داد به من.»
صفورا جست زد. با کتاب کوبید فرق سر ممدحسن. یقه‌ی لباسش را گرفت، بلندش کرد و گفت: «تو یک طاقه پارچه رو دادی ابن چندتا کاغذ پاره رو جاش گرفتی؟»
ممدحسن بین زمین و هوا دست و پا می‌زد. صورتش سرخ شده بود. گفت: «بذارم زمین اَرّه! واسه تو گرفتم. دیوان میرزا یحیی عاشقه!»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا گفت: «میرزا یحیی عاشق غلط کرده با توی ریغوی عقل به مورچه برده. فکرت برده که هرچی کاغذ پاره به من بدی، منم به‌به و چه‌چه می‌کنم؟ فکرت برده بلد نیستم از اینا که این بلغور کرده بهترشو بگم؟»
صفورا ممدحسن را رها کرد و ممدحسن افتاد روی برف‌ها. همان‌جا چمباتمه زد و شروع کرد به گریه. گفت: «تقصیر خودِ خرمه که سواددارت کردم. گفتم بذار خودش اراجیف‌بافی‌هاشو بنویسه و رنگ به رنگ نشه وقتی دارم براش می‌نویسم. تقصیر خودمه.»
صفورا با لگد به کفل او کوبید و گفت: «من اراجیف میگم یا تو که برای گربه‌ها و طاقه‌های پارچه شعر می‌بافی؟»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
بعد دست‌هایش را رو به آسمان گرفت، ادای ممدحسن را در آورد و خواند:
«به قربون گلت ای طاق پارچه
بشم داماد، بشی عروس یه پارچه»
بعد دوباره لگدی به ممدحسن زد و راه افتاد. چند قدم نرفته، انگار که دلش به رحم آمده باشد، برگشت کنار ممدحسن زانو زد و گفت: «خنگ‌الله! به خاطر خودت میگم. سرت شیره می‌مالن این جماعت! خجالت بکش عین‌هو دخترا داری عَر می‌زنی. وقت زن گرفتنت شده. پاشو! پاشو بریم حالا. ننه منتظره.»
ممدحسن دست صفورا را پس زد، مُف آویزانش را با آستین پاک کرد، بلند شد و پشت سر صفورا راه افتاد سمت خانه.
به خانه که رسیدند، برف حسابی تند شده بود.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
صفورا چادر و روبنده‌اش را انداخت روی شاخه‌ی درخت. چند مشت به عر عر کوبید و پاچه‌هایش را زد بالا. داد بلندی کشید و جفت‌پا پرید وسط حوض یخ‌زده. بعد با آب سرد حوض، سر و صورتش را شست و چند مشت هم به آب کوبید و دادی کشید و بیرون آمد. این عادت هرروز صفورا بود که این‌طور دست و رو بشوید. ممدحسن بعد از او همین کارها را کرد.
جلوی در، یک جفت کفش زنانه بود. صفورا دست به دستگیره‌ی در نبرده‌، در باز شد. ننه‌اش پشت در بود. انگار از چیزی ذوق داشت. می‌خندید و دندان‌های یکی در میانش را نشان می‌داد. سر گیس سفیدش را به انگشت می‌چرخاند و باز می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
گفت: «چطور زود اومدین امروز ننه؟»
بعد دست صفورا را گرفت، گفت: «بیا تو اَرّه خانومم. زود باش، مهمون داری.»
صفورا گفت: «کیه؟»
ننه دست او را کشید و گفت: «بیا.»
بالای اتاق کنار کرسی، زینب، دختر کچل‌علی کفاش نشسته بود. صفورا گفت: «ننه؟ این بچه مهمون منه؟»
زینب تا صفورا را دید، خودش را جمع و جور کرد. دامن پولک‌دار قرمزش را دورش صاف کرد و گفت: «سلام اَرّه خانوم!»
صفورا زیر لب غرید: « اَرّه و زهرمار! ببینم اون بابای کچلت ادب یادت نداده؟ اسم من صفوراست. صفورا خانوم!»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
زینب آب دهانش را قورت داد و گفت: «وا! چرا لیچار بار آقا جون کفاشم می‌کنی؟ خُب سلام صفورا اَرّه خانوم.» و زیر لبی گفت: «بیچاره آقام!»
صفورا نمی‌دانست زینب چه می‌خواهد، اما انگار که بوهایی برده باشد، چشم‌هایش را ریز کرد و ننه‌اش را نگاه کرد. ننه‌اش آرام خزید زیر لحاف کرسی و تند و تند مشغول بافتنی‌اش شد.صفورا همانجا ایستاد. نگاهش بین زینب و ننه‌اش می‌رفت و بر می‌گشت.
ننه‌اش گفت: «چرا نمی‌شینی ننه؟»
صفورا گفت: «راحتم.»
زینب سرفه‌ای کرد. گلویش را صاف کرد و گفت: «جونم براتون بگه، ننه‌ام که به رحمت خدا رفت...»
صفورا نگذاشت حرفش را بزند، از جیب تنبانش یک عروسک پارچه‌ای کج و کوله در آورد و پرت کرد طرف زینب. عروسک خورد به سَر زینب.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
زینب جیغ کشید. عروسک را برداشت، نگاهش کرد، دوباره جیغ کشید و پرتش کرد طرف ننه‌ی صفورا و گفت: «وای! وای! این دیگه چیه؟ چقد بد ترکیبه. چقد زشته. طلسم ملسمه؟»
صفورا پوزخندی زد و گفت: «نه بچه‌جون! این بازیچست. تو حجره بیکار که میشم از اینا دُرُس می‌کنم‌، صغیر جماعت دیدم بدم بهش، وق نزنه.»
زینب گفت: «من بهم می‌آد بچه باشم؟» و به ننه‌ی صفورا نگاه کرد.
صفورا هنوز پاچه‌های تنبانش بالا بود و آب از سر و صورت و دست و پایش می‌چکید. وسط اتاق روبه‌روی زینب ایستاده بود و دست‌هایش به کمر‌، بِر و بِر زینب را نگاه می‌کرد. گفت: «خب؟»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
زینب لب‌هایش را غنچه کرد و گفت: «داشتم می‌گفتم، ننه‌ی خدابیامورزم که به رحمت خدا رفت، من شدم همه‌کـس آقاجون کفاشم. دو سال گذشته ها! از مردن ننه‌ام، اما من اندازه‌ی ده سال کلفتی کردم تو این دو سال. پخت و پز‌، رفت و روب، بشور و بساب‌، هرچی بگی، اون دوقلوها که ننم پس انداختشون و سر زا رفت از یه طرف، خان‌داداش قلچماق‌هام از یه طرف. همه‌ی اینا به کنار، آقاجون کفاشم هم یه طرف.»
صفورا گفت: «اینام رختای ننه‌اته آویزون تنت کردی؟ یه کم گشادت نیست؟»
زینب دستی به لباسش کشید و گفت: « ناسلامتی جای ننه‌ام نشستم. رختاشو نپوشم؟ من نپوشم کی بپوشه؟»
صفورا یک قدم جلو رفت.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
کنار چراغ نفتی که اشکنه رویش قل می‌زد ایستاد و گفت: « چی می‌خوای اینجا دختر جون؟»
زینب که سایه‌ی صفورا افتاده بود روی صورتش، آب دهانش را قورت داد، زل زد به ننه‌ی صفورا و گفت: «راستش...»
صفورا گفت: «تو چشمای خودم نیگا کن.»
زینب چشم دوخت به چشم‌های صفورا. رنگش پریده بود. نفس عمیقی کشید و گفت: «راستش اَرّه خانوم! من همه‌ی کارای آقاجون کفاشم و خان‌داداش قلچماق‌هام و اون دوتا صغیر که ننم دم آخری پس انداخت رو می‌کنم. یعنی می‌کردم، اما دیگه خسته شدم، بعدشم همه‌ی کارای آقاجون کفاشم رو که من از پسش بر نمی‌آم. می‌فهمین که؟ البته آقاجون کفاشم قبول نمی‌کرد که، می‌گفت ازت می‌ترسه.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,915
مدال‌ها
10
یعنی همه از تو می‌ترسن. اما من آقاجون کفاشم رو راضی کردم بذاره بیام تورو واسه‌ش خواستگاری کنم. تو هم باید یکم اخلاقت رو خوش کنی. این‌طوری عین‌هو کاسه‌ی ترشی نمیشه بیای با ما بشینی سر سفره. گفته باشم. این لباسی که تنمه نه، اما اونا که تو بقچه‌ی ننه خدابیامورزمن همه‌ش می‌رسه به تو. دیگ و دیگچه و جهاز و متکا هم نمی‌خواد بیاری. آقاجون کفاشم گفته. خودمون همه چی داریم. تازه کسی که تو رو به زنی نمی‌گیره. چشم راستت هم می‌پره. نیگا! از خدات هم باشه. بالاخره یک سایه‌ی سر پیدا می‌کنی. بعدشم، اقاجون کفاشم گفته حجره هم نباید بری زنش که شدی، عوضش جفت خان‌داداش قلچماق‌هامو می‌فرسته وایستن در حجره‌تون. زن آقاجون کفاشم می‌شی؟»
 
بالا پایین