جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال نوشتن صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپیست توسط Heydarْ با نام صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,936 بازدید, 100 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپیست
نام موضوع صفورا اَرّه و غلام بهونه‌گیر | اعظم مهدوی
نویسنده موضوع Heydarْ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Heydarْ
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
زینب همه‌ی این‌ها را یک نفس و بدون این‌که حتی پلک بزند گفت. صفورا با چشم‌های از حدقه در آمده او را نگاه می‌کرد. ننه‌اش سرش را زیر انداخته بود و تندتند جوراب می‌بافت و هیچ نمی‌گفت. ممدحسن هم آمده و کنار خواهرش ایستاده بود و با دهان باز زینب را نگاه می‌کرد. زینب که تازه متوجه ممدحسن شده بود، پَرِ چارقدش را گرفت روی صورتش و گفت: «اِوا! شمام که اینجایین!»
صفورا برگشت و به ممدحسن نگاه کرد. بعد به ننه‌اش، بعد به زینب، بعد به دیگ اشکنه‌ی روی چراغ نفتی. نگاه کرد و نگاه کرد. بعد آرام آستین‌های لباسش را داد پایین. با لبه‌ی آستین‌هایش دو دستی دیگ را بلند کرد، روبه‌روی زینب گرفت و گفت: «که اومدی واسه آقاجون کفاشت زن بگیری!»
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
زینب نگاهش به طرف اشکنه بود. آرام گفت: «من غلط بکنم. اَرّه نشی ها!»
صفورا دیگر اَرّه شده بود. ظرف اشکنه را بلند کرد روی سرش گرفت و گفت: «بگیر اینم اشکنه‌ی عروسی آقاجون کفاشت!»
و دیگ را پرت کرد سمت زینب. زینب اما تَر و فِرز بود. زودتر از او جنبیده و جهیده و خودش را انداخته بود روی ننه‌ی صفورا. دیگ خورد به دیوار و اشکنه پخش زمین شد. زینب همین‌طور که جیغ می‌زد، از روی ننه‌ی صفورا بلند شد و دوید سمت در. لباس‌های گشادش دست و پا گیر شد و جلوی در افتاد زمین. صفورا خودش را به او رساند. دخترک را روی هوا بلند کرد. او را روی دو دستش گرفته بود و می‌چرخاند. ننه‌اش جیغ و داد می‌کرد و به صورتش چنگ می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
ممدحسن هنوز گوشه‌ای ایستاده بود. صفورا گفت: «ممدحسن! در.»
ممدحسن پرید و در را باز کرد. صفورا دخترک را وسط حیاط روی زمین گذاشت. چارقدش را محکم دور گردنش گره زد. او را چند دور چرخاند و گفت: «چارقد ننه‌ات هم خوب جنسی داره. الان اگه با همین چارقد خفه‌ات کنم میری پیش ننه‌ی خدابیامورزت.»
زینب زبانش بند آمده بود. صورتش کبود شده بود و نفسش بالا نمی‌آمد. صفورا او را رو به درِ کوچه برگرداند، لگدی به پشتش زد و گفت: «راه بیفت!»
دختر گیج و شل و آویزان وسط حیاط مثل خواب‌گردها راه می‌رفت. ممدحسن در کوچه را باز کرد و گفت: «از این‌ور، هری!»
زینب تازه وقتی از در بیرون رفت صدای جیغش بلند شد و با صدای پاهایش که می‌دوید، قاتی شد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
صفورا تفی انداخت و برگشت سمت خانه. اما صدای ممدحسن میخ‌کوبش کرد: «آبجی اَرّه! سنبله!»
سنبله! صفورا تازه یاد سنبله افتاد. حال خرابش، خراب‌تر شد. برگشت و سنبله را دید که خسته، با صورت تکیده‌، چشم‌های سرخ و کبود و بقچه‌ای زیر بغل، در قاب در ایستاده! صفورا، سنبله را نمی‌دید.
کسی را می‌دید که از خانه‌ی غلام آمده. دلش پر از درد شد. خواهرش بوی غلام را آورده بود. خواهر کوچک و سرخ و سفیدش که حالا زرد و کبود بود. رد انگشت‌های غلام هنوز روی صورت سنبله بود. صفورا جلو رفت.
روبه‌روی سنبله ایستاد. خیره نگاهش کرد. بعد انگشت‌هایش را گذاشت روی صورت خواهرش، روی رد انگشتان غلام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
از انگشتان خودش کمی کشیده‌تر بود. صفورا دلش برای سنبله سوخت. غلام باز زنی را رنجانده و رانده بود و صفورا دوباره دلش خنک شده بود که غلام اگر مال خودش نیست، مال زن دیگری هم نیست. اما این‌بار آن زن، خواهرش بود.
صفورا، خواهرکش را بغل کرد. بوی غلام را می‌داد.
صفورا بوییدش. بوی غلام سرش را سنگین کرد، تنش مثل یک خمره‌ی بزرگ نقش زمین شد و سنبله را هم با خود به زیر برد.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
« عاشقیت در امام‌زاده، کنار ضریح »

آن روز که صفورا کنار ضریح، در امام زاده عاشق غلام شد، یک روز گرم تابستان بود. صبح زود یک روز گرم تابستان. صفورا عادت داشت، صبح‌های زود می‌آمد امام‌زاده. آن‌قدر زود که افتاب نیمه‌خواب و نیمه بیدار، ولو شده باشد روی ایوان امام زاده و کنار ضریح، آنجا که صفورا می‌نشست هنوز تاریک‌روشن باشد و سایه‌ها کش بیایند.
صفورا این حال امام زاده را دوست داشت. نه وزوز زن‌ها توی گوشش می‌پیچید و نه نق و نوق بچه‌هایشان. تنهه صدای چک‌چک آب‌، از جایی دورتر، بیرون امام‌زاده می‌آمد.
صفورا نه دخیل می‌بست، نه نذر می‌کرد‌، نه آه و ناله و گریه و زاری.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
می‌آمد امام‌زاده، دم سقاخانه‌اش شمع روشن می‌کرد و آن‌قدر نگاهشان می‌کرد تا می‌سوختند و تمام می‌شدند.
بعد ته مانده‌ی شمع ها را با مشت له می‌کرد و می‌رفت کنار ضریح می‌نشست و فکر می‌کرد.
تعداد شمع‌هایش همیشه به تعداد سال‌های عاشقی‌اش با غلام بود. آن روز هم ده تا شمعش که سوخت و تمام شد، تن سنگینش را کشاند کنار ضریح، آنجا که پرده‌ای سبز، قسمت زنانه را از قسمت مردانه جدا می‌کرد. همانجا چمباتمه زد و فکر کرد. فکر کرد به غلام. فکر کرد به خودش، به همه‌ی این‌سال‌ها که آمده و رفته بودند. حالا صفورا بیست و چهارساله بود. لابه‌لای موهایش چند تار موی سفید داشت. کمتر داد و بیداد می‌کرد. آرام و سر به زیر شده بود، اما عبوس و کم‌حرف، شبیه یک جوجه تیغی پیر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
به سنبله فکر کرد. دو سال گذشته بود از برگشتن سنبله از خانه‌ی غلام.
سنبله یک سال بعد از برگشتنش، با یک تاجر پارچه عروسی کرد و همراه او به نیشابور رفت. صفورا یادش آمد که سنبله دم رفتن، دست‌هایش را رو به آسمان گرفته و گفته بود: «حتم داشتم آخر سر روسیاهی به زمستون می‌مونه! من که عاقبت به خیر شدم و از این شهر خراب شده میرم. غلام نمک به حرومِ حروم‌زاده می‌مونه یکه و رو سیاه و تلخ تو این شهر.»
انگار این شهر جز او و غلام هیچ آدمیزاد دیگری نداشته باشد، این‌ها را گفته و رفته بود.
صفورا فکر کرد ای کاش می‌توانست به راحتی سنبله، غلام را فراموش کند، غلام را نفرین کند، از شهری که غلام آنجاست برود، اما نمی‌توانست.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
به غلام فکر کرد، به اینکه الان کجاست و چه می‌کند. غلام بعد از سنبله، روی آن را نداشت که سراغ هیچ دختری برود. شاید می‌ترسید، شاید هم دل و دماغ نداشت. بلایی که سر سنبله آورده بود، کار خودش را کرده بود.
قبل از سنبله از دخترهایی که زنش می‌شدند، بهانه می‌گرفت و به جانشان غر می‌زد؛ اما سنبله را که سیاه و کبود فرستاد خانه‌ی ننه‌اش، دیگر هیچ دختری حاضر نشد پایش را خانه‌ی غلام بگذارد.
صفورا دلش خوش بود به این وضع. دیگر، شب‌ها گریه نمی‌کرد و به خواب می‌رفت. دلش خوش بود که غلام تنهاست.
صفورا ته‌ته خیالش با غلام زندگی می‌کرد. غلام شوهرش بود. دوستش داشت. باهم ساعت‌ها می‌نشستند زیر درخت عرعر، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند.
 
موضوع نویسنده

Heydarْ

سطح
7
 
کاربر ویژه رمان بوک
کاربر ویژه انجمن
Dec
2,209
30,917
مدال‌ها
10
توی خیالش بچه هم داشت از غلام. اسم بچه‌شان سَمَندَر بود. صفورا فکر کرد و فکر کرد. سرش را تکیه داد به ضریح، چشم دوخت به گل‌های طلایی روی ضریح. آه بلندی کشید.
چشم‌هایش را بست و زیر لب خواند:
«طلا پیش تو هیچ قیمت نداره
گلستون پیش خونه‌ات مستراحه
به قربون تو و بچه‌ام سمندر
بیا اَرّه دیگه طاقت نداره»
بعد توی خیالش غلام را دید که آن روبه‌رو ایستاده و داد می‌زند: «پاشو بیا خونه اَرّه بانو. سمندر گرسنه‌ست.»
صفورا لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و سرش را به ضریح تکیه داد و خوابش برد.
 
بالا پایین