- Dec
- 2,209
- 30,917
- مدالها
- 10
زینب همهی اینها را یک نفس و بدون اینکه حتی پلک بزند گفت. صفورا با چشمهای از حدقه در آمده او را نگاه میکرد. ننهاش سرش را زیر انداخته بود و تندتند جوراب میبافت و هیچ نمیگفت. ممدحسن هم آمده و کنار خواهرش ایستاده بود و با دهان باز زینب را نگاه میکرد. زینب که تازه متوجه ممدحسن شده بود، پَرِ چارقدش را گرفت روی صورتش و گفت: «اِوا! شمام که اینجایین!»
صفورا برگشت و به ممدحسن نگاه کرد. بعد به ننهاش، بعد به زینب، بعد به دیگ اشکنهی روی چراغ نفتی. نگاه کرد و نگاه کرد. بعد آرام آستینهای لباسش را داد پایین. با لبهی آستینهایش دو دستی دیگ را بلند کرد، روبهروی زینب گرفت و گفت: «که اومدی واسه آقاجون کفاشت زن بگیری!»
صفورا برگشت و به ممدحسن نگاه کرد. بعد به ننهاش، بعد به زینب، بعد به دیگ اشکنهی روی چراغ نفتی. نگاه کرد و نگاه کرد. بعد آرام آستینهای لباسش را داد پایین. با لبهی آستینهایش دو دستی دیگ را بلند کرد، روبهروی زینب گرفت و گفت: «که اومدی واسه آقاجون کفاشت زن بگیری!»