- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
بعد از خارج شدن مهناز، شهرزاد با نگاه غضبناکی وارد اتاق شد در حالی که رویا با نگاه آرامی به حرکات دستش خیره شده بود او با بغض عجیبی وسایل رویا را جمع میکرد! وقتی کارش تمام شد با همان سکوتی که از چشمانش لبریز بود به رویا نگریست. دختر فهمید که شهرزاد تمام قضیه را از پشت همین در شنیده است. چشمانش را با درد بست و با سری افتاده از تخت پایین آمد در تمام طول مسیر این سکوت وحشتناک حکمران بود رویا میدانست شهرزاد آنقدر طولانی شروع به غر زدن و داد و فریاد میکند که کل روز طول میکشد و اگر او زیر زمین هم قایم بشود مادر به سراغش میآید تا صدایش خیلی واضح به گوش رویا برسد! از این رو آه پر سوزی کشید و از گوشهی چشم به او خیره شد که هنوز رد خشم به روی صورتش میدوید. شانس آورد یکی از عادتهای شهرزاد به هنگام رانندگی این بود که ساکت باشد چرا که نیاز به تمرکز بالایی داشت و میترسید با صحبت کردن تصادفی رخ دهد. لااقل میتواسنت کمی استراحت فکری داشته باشد همین که وارد بنبستشان شدند. رویا متعجب به در خانهی سهیل نگاه کرد که از رو باز و پلیس در رفت و آمد بود! شهرزاد ماشین را گوشهای پارک کرد و کلید خانه را به سمتش انداخت و گفت:
- پدربزرگت بهم زنگ زد گفت که امشب مراسم خواستگاریت انجام میشه من باید برم چند تا خرید دارم تو از همین الان خودت رو آماده کن.
با تعجب به کلید نگاه کرد و لب زد:
- خواستگار دیگه کیه؟ چرا انقدر یکهویی!؟
وقتی نگاه طلبکار شهرزاد را دید یکه خورد این طرز نگاه اصلا برایش آشنا نبود!
- پدربزرگت قبلا باهات حرف زده! تو قراره با دانیال ازدواج کنی بری خارج، نکنه یادت رفته!؟
وقتی به دستان او خیره شد که با مشت فرمان ماشین را گرفته و رنگ صورتش به سرخی میزد نتوانست شکایتی کند تنها پرسید:
- از قبل میدونستی؟ برای همین گذاشتی شب خونه نفس بمونم!؟
- اینکه تو چیکار کردی و چطور از اعتماد ما سوءاستفاده کردی رو نمیدونستم! وگرنه اجازه نمیدادم یک قدم ازم دورشی، فقط پدربزرگت گفته بود که آخر این هفته برای دانیال میاند خواستگاری.
با گرهی روی پیشانیاش ادامه داد:
- باهاش ازدواج کن رویا این برای خودتم خوبه من واقعا نمیتونم کنترلت کنم تو همهی خط قرمز خانواده رو شکوندی نصف شب پا شدی رفتی مهمونی مختلط! کسی هم نمیگه بهم که چه اتفاقی برات افتاده اگه هم افتاده باشه دانیال خیلی روشنفکره! قبل از این قضیه اصلا دوست نداشتم همچین دوماد سوسول با افادهای داشته باشم اما خودت باعث شدی که حتی به اون هم شکرگذار بشم!
با شانههای افتاده از ماشین پیاده شد و در میان گرد و خاکهای خودرو ایستاد به این فکر میکرد سرنوشت برایش چه خوابی دیده است، هیچ باورش نمیشد انگار که در یک کابوس به سر میبرد، با رفتن شهرزاد چند دقیقه مات و مبهوت دیوار مقابلش را نگاه میکرد، خودش هم نمیدانست در این اوضاع دست به انجام چه کاری بزند.
- پدربزرگت بهم زنگ زد گفت که امشب مراسم خواستگاریت انجام میشه من باید برم چند تا خرید دارم تو از همین الان خودت رو آماده کن.
با تعجب به کلید نگاه کرد و لب زد:
- خواستگار دیگه کیه؟ چرا انقدر یکهویی!؟
وقتی نگاه طلبکار شهرزاد را دید یکه خورد این طرز نگاه اصلا برایش آشنا نبود!
- پدربزرگت قبلا باهات حرف زده! تو قراره با دانیال ازدواج کنی بری خارج، نکنه یادت رفته!؟
وقتی به دستان او خیره شد که با مشت فرمان ماشین را گرفته و رنگ صورتش به سرخی میزد نتوانست شکایتی کند تنها پرسید:
- از قبل میدونستی؟ برای همین گذاشتی شب خونه نفس بمونم!؟
- اینکه تو چیکار کردی و چطور از اعتماد ما سوءاستفاده کردی رو نمیدونستم! وگرنه اجازه نمیدادم یک قدم ازم دورشی، فقط پدربزرگت گفته بود که آخر این هفته برای دانیال میاند خواستگاری.
با گرهی روی پیشانیاش ادامه داد:
- باهاش ازدواج کن رویا این برای خودتم خوبه من واقعا نمیتونم کنترلت کنم تو همهی خط قرمز خانواده رو شکوندی نصف شب پا شدی رفتی مهمونی مختلط! کسی هم نمیگه بهم که چه اتفاقی برات افتاده اگه هم افتاده باشه دانیال خیلی روشنفکره! قبل از این قضیه اصلا دوست نداشتم همچین دوماد سوسول با افادهای داشته باشم اما خودت باعث شدی که حتی به اون هم شکرگذار بشم!
با شانههای افتاده از ماشین پیاده شد و در میان گرد و خاکهای خودرو ایستاد به این فکر میکرد سرنوشت برایش چه خوابی دیده است، هیچ باورش نمیشد انگار که در یک کابوس به سر میبرد، با رفتن شهرزاد چند دقیقه مات و مبهوت دیوار مقابلش را نگاه میکرد، خودش هم نمیدانست در این اوضاع دست به انجام چه کاری بزند.
آخرین ویرایش: