- Aug
- 368
- 3,987
- مدالها
- 3
بعد از خارج شدن مهناز، شهرزاد با نگاه غضبناکی وارد اتاق شد. در حالی که رویا با نگاه آرامی به حرکات دستش خیره شدهبود، او با بغض عجیبی وسایل رویا را جمع میکرد. وقتی کارش تمام شد با همان سکوتی که از چشمانش لبریز بود به رویا نگریست. دختر فهمید که شهرزاد تمام قضیه را از پشت همین در شنیدهاست. چشمانش را با درد بست و با سری افتاده از تخت پایین آمد. در تمام طول مسیر این سکوت وحشتناک حکمران بود، رویا میدانست شهرزاد آنقدر طولانی شروع به غر زدن و داد و فریاد میکند که کل روز طول میکشد و اگر او زیر زمین هم قایم بشود، مادر به سراغش میآید تا صدایش خیلی واضح به گوش رویا برسد! از این رو آه پر سوزی کشید و از گوشهی چشم به او خیره شد که هنوز رد خشم به روی صورتش میدوید. شانس آورد یکی از عادتهای شهرزاد به هنگام رانندگی این بود که ساکت باشد، چرا که نیاز به تمرکز بالایی داشت و میترسید با صحبت کردن تصادفی رخ دهد. لاأقل میتوانست کمی استراحت فکری داشته باشد. همین که وارد بنبستشان شدند، رویا متعجب به در خانهی سهیل نگاه کرد که از رو باز و پلیس در رفتوآمد بود! شهرزاد ماشین را گوشهای پارک کرد و کلید خانه را بهسمتش انداخت و گفت:
- پدربزرگت بهم زنگ زد، گفت که امشب مراسم خواستگاریت انجام میشه. من باید برم چندتا خرید دارم، تو از همین الان خودت رو آماده کن.
با تعجب به کلید نگاه کرد و لب زد:
- خواستگار دیگه کیه؟ چرا انقدر یهویی؟!
وقتی نگاه طلبکار شهرزاد را دید یکه خورد؛ این طرز نگاه اصلاً برایش آشنا نبود!
- پدربزرگت قبلاً باهات حرف زده! تو قراره با دانیال ازدواج کنی بری خارج، نکنه یادت رفته؟!
وقتی به دستان او خیره شد که با مشت فرمان ماشین را گرفته و رنگ صورتش به سرخی میزد، نتوانست شکایتی کند. تنها پرسید:
- از قبل میدونستی؟ برای همین گذاشتی شب خونهی نفس بمونم؟
- اینکه تو چیکار کردی و چطور از اعتماد ما سوءاستفاده کردی رو نمیدونستم، وگرنه اجازه نمیدادم یک قدم ازم دور شی! فقط پدربزرگت گفتهبود که آخر این هفته برای دانیال میان خواستگاری.
با گره روی پیشانیاش ادامه داد:
- باهاش ازدواج کن رویا، این برای خودتم خوبه! من واقعاً نمیتونم کنترلت کنم. تو همهی خط قرمزهای خانواده رو شکوندی؛ نصف شب پاشدی رفتی مهمونی مختلط! کسی هم بهم نمیگه که چه اتفاقی برات افتاده، اگه هم افتاده باشه دانیال خیلی روشنفکره. قبل از این قضیه اصلاً دوست نداشتم همچین دوماد سوسول باافادهای داشته باشم، اما خودت باعث شدی که حتی به اون هم شکرگزار بشم!
با شانههای افتاده از ماشین پیاده شد و در میان گردوخاکهای خودرو ایستاد. به این فکر میکرد سرنوشت برایش چه خوابی دیدهاست؛ هیچ باورش نمیشد، انگار که در یک کابوس به سر میبرد. با رفتن شهرزاد چند دقیقه مات و مبهوت دیوار مقابلش را نگاه میکرد. خودش هم نمیدانست در این اوضاع دست به انجام چه کاری بزند!
- پدربزرگت بهم زنگ زد، گفت که امشب مراسم خواستگاریت انجام میشه. من باید برم چندتا خرید دارم، تو از همین الان خودت رو آماده کن.
با تعجب به کلید نگاه کرد و لب زد:
- خواستگار دیگه کیه؟ چرا انقدر یهویی؟!
وقتی نگاه طلبکار شهرزاد را دید یکه خورد؛ این طرز نگاه اصلاً برایش آشنا نبود!
- پدربزرگت قبلاً باهات حرف زده! تو قراره با دانیال ازدواج کنی بری خارج، نکنه یادت رفته؟!
وقتی به دستان او خیره شد که با مشت فرمان ماشین را گرفته و رنگ صورتش به سرخی میزد، نتوانست شکایتی کند. تنها پرسید:
- از قبل میدونستی؟ برای همین گذاشتی شب خونهی نفس بمونم؟
- اینکه تو چیکار کردی و چطور از اعتماد ما سوءاستفاده کردی رو نمیدونستم، وگرنه اجازه نمیدادم یک قدم ازم دور شی! فقط پدربزرگت گفتهبود که آخر این هفته برای دانیال میان خواستگاری.
با گره روی پیشانیاش ادامه داد:
- باهاش ازدواج کن رویا، این برای خودتم خوبه! من واقعاً نمیتونم کنترلت کنم. تو همهی خط قرمزهای خانواده رو شکوندی؛ نصف شب پاشدی رفتی مهمونی مختلط! کسی هم بهم نمیگه که چه اتفاقی برات افتاده، اگه هم افتاده باشه دانیال خیلی روشنفکره. قبل از این قضیه اصلاً دوست نداشتم همچین دوماد سوسول باافادهای داشته باشم، اما خودت باعث شدی که حتی به اون هم شکرگزار بشم!
با شانههای افتاده از ماشین پیاده شد و در میان گردوخاکهای خودرو ایستاد. به این فکر میکرد سرنوشت برایش چه خوابی دیدهاست؛ هیچ باورش نمیشد، انگار که در یک کابوس به سر میبرد. با رفتن شهرزاد چند دقیقه مات و مبهوت دیوار مقابلش را نگاه میکرد. خودش هم نمیدانست در این اوضاع دست به انجام چه کاری بزند!
آخرین ویرایش توسط مدیر: