جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال ویرایش [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,524 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
بعد از خارج شدن مهناز، شهرزاد با نگاه غضبناکی وارد اتاق شد. در حالی که رویا با نگاه آرامی به حرکات دستش خیره شده‌بود، او با بغض عجیبی وسایل رویا را جمع می‌کرد. وقتی کارش تمام شد با همان سکوتی که از چشمانش لبریز بود به رویا نگریست. دختر فهمید که شهرزاد تمام قضیه را از پشت همین در شنیده‌است. چشمانش را با درد بست و با سری افتاده از تخت پایین آمد. در تمام طول مسیر این سکوت وحشتناک حکم‌ران بود، رویا می‌دانست شهرزاد آن‌قدر طولانی شروع به غر زدن و داد و فریاد می‌کند که کل روز طول می‌کشد و اگر او زیر زمین هم قایم بشود، مادر به سراغش می‌آید تا صدایش خیلی واضح به گوش رویا برسد! از این رو آه پر سوزی کشید و از گوشه‌ی چشم به او خیره شد که هنوز رد خشم به روی صورتش می‌دوید. شانس آورد یکی از عادت‌های شهرزاد به هنگام رانندگی این بود که ساکت باشد، چرا که نیاز به تمرکز بالایی داشت و می‌ترسید با صحبت کردن تصادفی رخ دهد. لاأقل می‌توانست کمی استراحت فکری داشته باشد. همین که وارد بن‌بست‌شان شدند، رویا متعجب به در خانه‌ی سهیل نگاه کرد که از رو باز و پلیس در رفت‌وآمد بود! شهرزاد ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و کلید خانه را به‌سمتش انداخت و گفت:
- پدربزرگت بهم زنگ زد، گفت که امشب مراسم خواستگاریت انجام میشه. من باید برم چندتا خرید دارم، تو از همین الان خودت رو آماده کن.
با تعجب به کلید نگاه کرد و لب زد:
- خواستگار دیگه کیه؟ چرا انقدر یهویی؟!
وقتی نگاه طلبکار شهرزاد را دید یکه خورد؛ این طرز نگاه اصلاً برایش آشنا نبود!
- پدربزرگت قبلاً باهات حرف زده! تو قراره با دانیال ازدواج کنی بری خارج، نکنه یادت رفته؟!
وقتی به دستان او خیره شد که با مشت فرمان ماشین را گرفته و رنگ صورتش به سرخی می‌زد، نتوانست شکایتی کند. تنها پرسید:
- از قبل می‌دونستی؟ برای همین گذاشتی شب خونه‌ی نفس بمونم؟
- این‌که تو چیکار کردی و چطور از اعتماد ما سوءاستفاده کردی رو نمی‌دونستم، وگرنه اجازه نمی‌دادم یک قدم ازم دور شی! فقط پدربزرگت گفته‌بود که آخر این هفته برای دانیال میان خواستگاری.
با گره روی پیشانی‌اش ادامه داد:
- باهاش ازدواج کن رویا، این برای خودتم خوبه! من واقعاً نمی‌تونم کنترلت کنم. تو همه‌ی خط قرمزهای خانواده رو شکوندی؛ نصف شب پاشدی رفتی مهمونی مختلط! کسی هم بهم نمیگه که چه اتفاقی برات افتاده، اگه هم افتاده باشه دانیال خیلی روشن‌فکره. قبل از این قضیه اصلاً دوست نداشتم همچین دوماد سوسول باافاده‌ای داشته باشم، اما خودت باعث شدی که حتی به اون هم شکرگزار بشم!
با شانه‌های افتاده از ماشین پیاده شد و در میان گردوخاک‌های خودرو ایستاد. به این فکر می‌کرد سرنوشت برایش چه خوابی دیده‌است؛ هیچ باورش نمی‌شد، انگار که در یک کابوس به سر می‌برد. با رفتن شهرزاد چند دقیقه مات و مبهوت دیوار مقابلش را نگاه می‌کرد. خودش هم نمی‌دانست در این اوضاع دست به انجام چه کاری بزند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(مهناز)
از بیمارستان خارج شد و بلافاصله با رضا تماس گرفت. در حالی که پشت رل می‌نشست، پسر تماس را برقرار کرد و گفت:
- الو؟
- سلام رضا خوبی؟ چه خبر؟ تونستن اثر انگشت رویا رو داخل ویلا پیدا کنن؟
وقتی ماشین را از پارکینگ بیرون آورد، پایش را روی گاز گذاشت و گوشش را تیز کرد تا صدای او را واضح‌تر بشنود.
- نزدیک هزارتا اثر انگشت اون‌جاست! هنوز بررسی کامل نشده، اما یک چیز عجیب که می‌خواستم زودتر زنگ بزنم بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و از میان ماشین‌ها ویراژ داد.
- چی شده؟
- جای انگشت اون پسره که مشخصاتش نشون می‌داد دو سال پیش فوت شده اینجا هست! حرف‌های رویا حقیقت داره، باور کن.
پوزخندی زد و پاسخ داد:
- من دارم خودم میام اون‌جا، خداحافظ.
به محض قطع شدن تماس گوشی در دستانش به روی ویبره رفت. یک خط ناشناس بود! تماس را وصل کرد و گفت:
- بفرمایید؟
- الو، خانم بهاور خودتون هستید؟
وقتی نتوانست آن صدای زمخت مردانه را بشناسد، با تعجب پرسید:
- خودمم. شما؟
- من دکتر نجفی‌ام. یادتونه بهتون گفتم یک تراشه کوچیک داخل مغز پدرام کاشته شده؟
کنار جدول پارک کرد و سری تکان داد.
- بله بله، یادمه. نتیجه‌ی آزمایش نیما چی شد؟ این تراشه توی مغز اون هم هست؟
سکوت کوتاهی پشت خط ایجاد شد. صدای مضطرب و غمگین مرد پس از لحظه‌ای طاقت‌فرسا بالأخره شنیده شد:
- فعلاً نمی‌تونم پشت خط حرف بزنم. میشه بیاین مطبم تا با هم صحبت کنیم؟
فضای سنگینی ایجاد شده‌بود. دختر از صدای تحلیل‌رفته‌ی دکتر به شک غلتید. با ابروهای بالارفته‌ای گفت:
- حالتون خوبه آقای نجفی؟
وقتی تماس قطع شد، گوشی را جلوی چشمانش گرفت و شانه‌ای بالا انداخت. شاید زیادی حساس شده‌بود. خودرو را بار دیگر روشن کرد و به سمت مطب دکتر راند.
***
(سهیل)
سیگار را عمیق به ریه‌هایش کشاند تا درد زخمش را فراموش کند. در حالی که سمیرا دستمال آغشته به بتادین را روی بخیه‌اش می‌کشاند، رو به او گفت:
- هنوز وسایل ماهان توی اتاقش دست نخورده‌ست، همین‌طور گونش. نمی‌خوای خالی کنی؟
به دسته‌ی کاناپه تکیه کرد. چشمانش به‌خاطر داروها حسابی خمار گشته‌بود. برای کسالتش تمام خدمه‌ها را مرخص کرد که نخستین‌بار سالن اینجا در خلوت و سکوت عجیبی به سر می‌برد. وقتی سمیرا پاسخی از او نشنید، سرش را بالا برد و غرید:
- وقتی شنیدم همه‌ی اطرافیانت رو از دست دادی، از مکزیک پا شدم اومدم اینجا تا این‌طوری جوابم رو بدی؟!
باد ملایمی از پنجره‌ها‌ی سالن می‌وزید که تن برهنه‌‌اش را می‌لرزاند. دختر متوجه ضعف او شد، با آه پر سوزی از جایش برخاست تا درها را ببندد.
- نیما دستگیر شده، گونش هم گم‌وگوره، ماهانم مرده و همه‌ی این‌ها تقصیر اون دختره‌ست. خودتم از درد نمی‌تونی نفس بکشی و باز هم مقصر اون دختره‌ست!
با عصبانیت پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید.
- اون لعنتی چی داره که رفتی سراغش؟ غیر از این‌که باعث بدبختی بشه چی داره، ها؟!
سهیل کف دستانش را خاراند و با حال زاری سرش را روی تکیه‌گاه کاناپه گذاشت. سمیرا نچ‌نچ‌کنان با آن نگاه متأسفش به جلو رفت، پتوی نازکی که پایین مبل افتاده‌بود را برداشت و به روی تنش انداخت؛ روی زانوهایش نشست و دستان سرد او را گرفت. با آن ناخن‌های تیزش خراشی به کف دستش زد که لایه‌ی نازکی از جنس پلاستیک کشیده شد. سهیل دستان او را پس زد و گفت:
- راحتم بذار!
- می‌بینی چه وضعی داری؟! به‌خاطر این‌که اثر انگشتت جایی نیفته داری از چیزی استفاده می‌کنی که مثل سگ بهش حساسیت داری! از وقتی که با اون دختره میری بیرون خیلی محتاط شدی، چون خودتم بهش اعتماد نداری. چطوری باهاش لاس میزنی در حالی که اعتمادی بینتون نیست؟!
سرش را گرفت و نجواگونه زمزمه کرد:
- از نیما چه خبر؟
چشم در کاسه چرخاند و روی کاناپه نشست. پاهای نیمه‌برهنه‌اش را روی هم انداخت و پاسخ داد:
- به زودی از زندان میاریمش بیرون، نگران نباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
زیر دوش ایستاده‌بود و از ضربات آب به روی شانه‌هایش لذت می‌برد. با چشمانی بسته به صدای کوبش و ریزش قطرات بر روی سنگ‌ها گوش می‌داد. حرف‌های شهرزاد در ذهن ناخودآگاهش مانده‌بود و او را وادار می‌کرد تا اندوهگین و افسرده شود، اما این اواخر آن‌قدر در این حس و حال معلق بود که دیگر نای غمگین بودن را هم نداشت! وقتی چشم گشود، از دیدن آن همه بخار متعجب شد. شیر آب را بست و با حوله‌ی دور تنش از حمام بیرون آمد. هوای تازه حالش را جا می‌آورد؛ با بازدمی عمیق روی سرامیک‌های سرد راهرو قدم برداشت و ذهنش را متمرکز نفس‌هایش و یا سرمای زیر پایش می‌کرد تا گذر افکار منفی را متوجه نشود. وقتی خواست از پله‌ها بالا برود لحظه‌ای ایستاد و به در اتاق شهرزاد و نادر نگاهی انداخت. نمی‌دانست چه چیزی باعث می‌شود که وارد اتاق مشترک آن‌ها گردد، به‌سمت کشوی میز برود و آلبوم خانوادگی‌شان را بیرون بیاورد! او این کار را کرد و چهارزانو روی زمین نشست. وقتی در آلبوم را گشود، ناخودآگاه لبخند گشادی به روی صورتش نقش بست. پس از دیدن عکس‌های خودش و خانواده، بدون هیچ دلیلی روی عکس‌های دانیال زوم کرد. این را قبول داشت که پسرخاله‌اش چهره‌ی زیبا و جذابی دارد، اما هر چه نگاه می‌کرد به دلش نمی‌نشست. با صدای علی شانه‌هایش به بالا پرید و ترسیده‌خاطر عقب را نگاه کرد که برادرش پشت در اتاق ایستاده‌بود؛ فکرش را نمی‌کرد که او در این ساعت خانه باشد! آب گلویش را قورت داد و با خیال آسوده‌ای گفت:
- منو صدا کردی داداش؟
- لطفاً لباس بپوش، بیا اتاقم با هم صحبت کنیم!
ابرویی بالا داد و باشه‌ای زیر لب گفت. وقتی متوجه رفتن او شد، بلافاصله به اتاقش رفت و لباس‌های گشادش را پوشید. در این خیال بود که علی چه فکری در سر دارد و این افکار حسابی مضطربش می‌کرد. تقه‌ای به در زد و وارد اتاقش شد؛ اینجا خیلی مرتب‌تر از اتاق خودش بود. اصلاً برخلاف او علی اهمیت خاصی به چیدمان ظاهری اتاق داشت. وقتی نگاه خیره‌اش را دید کمی دست‌پاچه شد و روی تخت در کنارش نشست. پسر با همان نگاه ناباورش زمزمه کرد:
- واقعاً می‌خوای با دانیال ازدواج کنی؟
با انصراف از دانشگاه دیگر هیچ برنامه‌ای برای آینده‌اش نداشت، نیاز مالی در خود نمی‌دید و رسماً هدفی جز طی کردن زمان در سر نمی‌پنداشت. شاید ازدواج راه فراری برای بازی‌های جنون آمیز سهیل می‌شد، اما می‌ترسید از چاله به چاه بغلتد. پوزخندی زد و گفت:
- نمی‌دونم!
- مامان یک‌جوری زنگ زد به من و بابا که فکر کردیم نظر تو کاملاً مثبته.
لبی برچید و به این اندیشید که اگر جوابش منفی باشد، شهرزاد موضوع بیرون رفتن‌های شبانه‌اش را آشکار می‌کند. حتی از این ترس‌ها هم خسته شده‌بود.
- مامان و پدربزرگ دارن واسه خودشون می‌برن و می‌دوزن.
- یعنی تو اصلاً راضی نیستی؟!
شانه‌ای بالا انداخت و خطاب به خودش هم که شده، پاسخ داد:
- حاضرم مامان و بابا منو بکشن، اصلاً توی اتاقم حبس ابد بخورم، ولی تن به این ازدواج ندم.
علی که منظور رویا را به درستی متوجه نشده‌بود اخمی کرد و گفت:
- درسته، ولی دانیال همچین کیس بدی هم نیست که حاضری بمیری.
- یعنی میگی باهاش ازدواج کنم؟!
خنده‌ی برادرش کل اتاق را در شوک فرو برد؛ او مانند رویا بی‌کلیشه و پر سروصدا می‌خندید!
- نه نه! منظورم اینه که خیلی داری سختش می‌کنی. خواهر من، مامان و بابا هیچ‌وقت تو رو مجبور به ازدواج نمی‌کنن! پدربزرگ که اصلاً مهم نیست؛ مغزش معیوب شده و خیلی چرت‌وپرت میگه. مهم تویی.
لبخندی به روی صورتش پاشید. علی نمی‌دانست رویا محکوم به چه کاری شده‌است، برای همین خوشحال و خندان دلگرمی می‌داد.
- چرا، مجبورم می‌کنن. تو نمی‌فهمی!
- حرف‌ها میزنی ها! اهورا که انقدر محبوب فامیل بود و مامان قبولش داشت تو رو مجبور نکرد به ازدواج باهاش، حتی عمه همین حالاشم باهامون قهره، فکر می‌کنه پسرش به‌خاطر تو بدبخت شده و اگه تو باهاش ازدواج می‌کردی انقدر بلا سرش نمی‌اومد. با این وجود بابا اصلاً براش این رابطه مهم نیست، فقط به‌خاطر تو.
موضوع عوض شده‌بود. احساس می‌کرد این خانه مثل همیشه نیست، چرا که کسی برای بودنش اصرار نمی‌کرد. علی هم اگر می‌فهمید، این‌طور خوش‌رفتاری در حرکاتش دیده نمی‌شد. با ادامه‌ی صحبت او از فکر بیرون آمد و خیره‌خیره نگاهش کرد.
- نمی‌دونم چرا انقدر یک‌دفعه می‌خوان تو رو به شوهر بدن! راستش من می‌خواستم امشب راجع‌به خودم و دلارام با همه‌تون حرف بزنم. ما تصمیم گرفتیم با هم ازدواج کنیم، حتی خاله هم این موضوع رو می‌دونه، ولی نمی‌دونم چرا بحث پسرش رو کشوند وسط. اصلاً قرار بود ما بریم خواستگاری، حالا اون‌ها می‌خوان بیان. خیلی مسخره شد که!
از حرف‌های او یکه خورد. هیچ‌وقت دلارام را در کنار علی نمی‌توانست تصور کند؛ اصلاً هرگاه به یاد دخترخاله‌اش می‌افتاد پارتی‌های شبانه و رقص زیبای او و فرزاد جلوی چشمانش نقش می‌بست! با این حال این تصورات برای گذشته بود و چه خوب که دلارام گذشته را پشت سر می‌گذاشت. با شوق فراوانی دست روی شانه‌ی علی گذاشت و گفت:
- می‌ترسی جواب منفی من اثری روی ازدواج تو با دلارام بذاره؟ اصلاً نترس. خوب شد این موضوع رو گفتی، تو اول اقدام کردی پس ما اول باید بریم خواستگاری! همین حالا میرم خونه‌ی خاله و با پدربزرگ حرف می‌زنم. مامان فقط به‌خاطر پدرش پاشو گذاشته توی یک کفش، همه‌چیز درست میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
سوئیچ ماشین علی را گرفت و با ذوق زیر پوستی‌اش پشت رل نشست. چون هرازگاهی رانندگی می‌کرد، هنوز شوقی برای این کار داشت که چندان برایش عادی نشده‌بود. وارد خیابان که شد، ضربه‌ی ناگهانی به خودرو وارد گشت! فرمان از دستانش در رفت و محکم به جدول خیابان برخورد نمود. مو به تن رویا سیخ شد! ترسیده‌خاطر از آیینه‌بغل عقب را نگاه کرد که با دیدن یک پراید سفید، خشم‌آلود پایین آمد. وقتی دید خودروی خودش تنها یک خش کوچک برداشته، نفس حبس‌شده‌اش آزاد شد. سپر ماشین آن فرد کاملا خرد و خاکشیر شده و چراغ‌هایش از جا درآمده‌بود! چینی به ابرویش داد و روی پنجره‌ی دودی آن کوبید. وقتی شیشه پایین آمد، نتوانست لرزش پلک‌هایش را کنترل کند. با دهانی باز، لب زد:
- گونش؟!
دخترک عینک دودی بزرگی روی چشمانش گذاشته‌بود که نیمی از صورتش را می‌پوشاند. او لبخند بشاشی زد و زمزمه کرد:
- خواهش می‌کنم تعجب نکن؛ پلیس تو رو تعقیب می‌کنه و چند متر عقب‌تر زیر نظرت داره.
دستی روی شالش کشاند و به دور دست‌ها خیره شد. در این خیابان خلوت به راحتی می‌توانست موتوری‌ای را ببیند که سرنشینش به او نگاه می‌کند. به محض برخورد نگاهشان به‌هم، آن مرد سرش را چرخاند و خودش را مشغول موبایلش کرد.
- گوش کن رویا، باید با هم حرف بزنیم.
چشم‌غره‌ای به او رفت و ضربه‌ای نسبتاً آرام به روی سقف ماشین زد و گفت:
- چطوری بهت اعتماد کنم؟!
گونش لب‌های برآمده‌ی سرخش را گاز گرفت و مأیوسانه، با سری خم‌شده لب زد:
- پلیس رو بپیچون و به کافه‌‌ای بیا که همیشه با هم می‌‌ رفتیم. رویا می‌خوام راجع‌به سهیل بهت بگم؛ باید همه‌ی بدی‌هام رو جبران کنم!
وقتی پایش را روی گاز گذاشت، رویا با چشمانی گردشده نگاهش کرد که با یک لبخند از کنارش عبور می‌کرد. به‌سرعت به سمت ماشین دوید و مانند گونش استارتش را وحشیانه زد که جیغ لاستیک‌ها درآمد. از آیینه بغل می‌دید که آن مرد هول‌شده موتور را روشن می‌کند و به دنبالش راه می‌افتد. مضطرب از کنار ماشین‌ها ویراژ داد، بوق و حرف‌های ناشایسته‌ای که می‌‌شنید پشت گوش انداخت و به دنبال گونش خیابان را گز می‌کرد. پراید گونش آن‌قدر سریع می‌‌رفت که انگار موتور یک زانتیا درون جلد خرابه‌اش به سر می‌برد! لحظه‌ای درونش داغ شد و از بیرون کل تنش یخ بست. پایش را روی ترمز فشار داد و کنار خیابان ایستاد. چطور بدون هیچ فکری به دنبال گونش می‌رفت؟ اگر باز خطری تهدیدش می‌کرد چه؟! او دوستی به نام گونش نداشت، بلکه یک دشمن بود! نفس عمیقی کشید و خواست ماشین را روشن کند، اما از آن‌سو چیزی دم گوش‌هایش او را نهیب می‌زد. درون یک کافه، گونش چطور می‌توانست به او خطری برساند؟ از یک طرف دیگر شاید بازی جنون‌آمیزی در راه بود. چشمانش را بست و تصمیم گرفت برخلاف فریاد ذهنی‌اش ندای قلبش را دنبال کند؛ از ماشین پیاده شد و اطرف را پایید. با دیدن همان موتوری که چند متر عقب‌تر پارک کرده‌بود هری دلش ریخت. بند کیفش را جابه‌جا کرد و داخل یک کوچه‌ی باریک شد. با تمام سرعت دوید، صدای چلپ‌چلپ کفش‌هایش سکوت کوچه را به‌هم می‌ریخت. با دیدن یک در نیمه‌باز، خودش را درون آن خانه انداخت! آهسته در را بست و نگاه کوتاهی به حیاط انداخت. پیرزنی لب حوض نشسته بود و با تعجب نگاهش می‌کرد. آب گلویش را قورت داد و گفت:
- یک پسره دنبالم افتاده، بذارید از این کوچه رد بشه میرم بیرون. واقعاً ببخشید.
پیرزن نگاه بدی به او کرد و سرش را تکان داد. رویا بی‌توجه از سوراخی در نگاهی به بیرون انداخت. وقتی دید آن پلیس سردرگم وسط کوچه ایستاده، از استرس زیاد کیفش را چنگ زد. مرد با کمی تأمل موتورش را روشن کرد و گازش را گرفت و رفت. بعد از چند دقیقه با غرغرهای پیرزن و تهدیدهایش بالأخره از آن خانه بیرون آمد. برخلاف جهت آن موتوری به‌سمت خیابان دوید، همین که از روی جوی آب پرید دستی به بالا برد و به اولین تاکسی زرد که ایستاد، گفت:
- فقط برو آقا، برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
از تاکسی که پیاده شد با دقت اطراف را پایید. وقتی مورد مشکوکی ندید، وارد کافه شد. نگاهش مستقیم به آن میز گرد که روی یک سکو بود کشانده شد و با دیدن خالی بودن صندلی‌هایش یکه خورد. همیشه خودش و گونش پشت آن میز می‌نشستند، اما حالا با ندیدن او انگار کمی دلگیر و دلتنگ روزهای قدیمی شد.
- چون اون‌جا به خیابون دید داره، گفتم بهتره یک جا بشینیم که گوشه باشه و کسی ما رو نبینه.
سرش را چرخاند و عمیق به گونش خیره شد؛ او سیگارش را روشن کرده‌بود و از آن کام می‌گرفت. با کفش‌های پاشنه‌بلندش صندلی چوبی را از زیر میز به جلو کشاند و گفت:
- بیا بشین غریبی نکن، هنوزم آجیت میشم.
پوزخندی به لب کشاند و روی صندلی نشست.
- خود سهیل فرستادتت؟
خاکستر سیگار را روی آن جاسیگاری طلایی تکاند. با مکث عمیقی لب زد:
- نه، متأسفانه دیگه با هم کار نمی‌کنیم.
وقتی نگاه عمیق رویا را به خود دید لبخندی زد و سرش را پایین انداخت، ادامه داد:
- خیلی وقته ندیدمش!
با آمدن پیش‌خدمت ساکت شد و کاپوچینوی رویا را مقابلش گذاشت. خودش هم قهوه‌ی مورد علاقه‌اش را گرفت، داغ‌داغ نوشید طوری که سر زبانش می‌سوخت.
- اون کیه؟ ازم چی می‌خواد؟!
- پسرخونده‌ی وحشتناک‌ترین گنگستر! از این‌که ازت چی می‌خواد، خود منم نمی‌دونم.
- چرا الان توی این زمان اومدی باهم حرف بزنیم؟ برای چی زودتر نیومدی؟! اصلاً چرا اومدی و خطر کردی حرف بزنی؟ نگو که می‌خوای کارهای بد گذشته رو جبران کنی که یک مشت می‌زنم توی سرت!
آن‌قدر تندتند این جملات را بیان کرد که کامش خشک شد. ناخواسته یک قلپ از فنجان را نوشید. با خودش گفته‌بود چیزی نخورد تا احتمال دزدیده شدن دوباره‌اش پوچ شود، اما انگار زیادی شکمو بود! گونش خندید و گفت:
- عزیزدلم ببین سهیل باهات چیکار کرده که انقدر محتاط شدی! این همه سؤال باید ذهنت رو حسابی درگیر کرده باشه.
روی میز کوبید و خودش را جلو کشاند. با نگاه وحشتناکی که رنگ کینه در آن موج می‌زد، زمزمه کرد:
- جواب منو بده!
- باشه، اما باید گوشیت رو خاموش کنی. می‌دونم که دوست داری منو تحویل پلیس بدی ولی خودت هم دلت نمیاد، وگرنه اون‌ها رو برای دیدن من دور نمی‌زدی، نه؟
نفس عمیقی کشید و ضبط گوشی را خاموش کرد. گونش لبخند دندان‌نمایی زد و ادامه داد:
- کلاً خاموشش کن.
گوشی را خاموش کرد و کنار دستش گذاشت.
- سهیل منو مثل یک آشغال ول کرد تا پلیس‌ها بگیرنم. من برای شرط آزادیم رقیب کاریش رو لو دادم، اما اون چیکار کرد؟ گذاشت نیمای عوضی منو به کشتن بده و بعد جسدم رو توی بیابون خاک کنه! اما من زنده‌م.
پوزخندی زد و به رویایی که از تعجب چشمانش چهارتا شده‌بود، گفت:
- و اومدم انتقام بگیرم، تو هم باید کمکم کنی.
- می‌خوای شریک جرمت بشم؟
- چطور شریک جرم سهیل میشی، اما شریک من نه؟!
چشمانش را با درد بست و نفس داغش را روی صورت گونش فوت کرد.
- می‌خوای چیکار کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- می‌خوام همه چیز رو به پلیس اعتراف کنی، منم شهادت میدم!
در نی‌نی چشمان گونش هاله‌ای از خشم دیده می‌شد. به نظرش آمد این خشم دامنش را می‌گرفت!
- اگه همچین قصدی داشتی، چرا اومدی سراغ من؟ مستقیم خودت رو تحویل می‌دادی.
- خودت می‌دونی سهیل حتی توی پلیس‌ها هم نفوذی داره. من اگه شهادت هم می‌دادم، همه‌چیز بر علیه خودم برمی‌گشت. نمی‌تونم! تنهایی از پسش بر نمیام.
لبانش را خیس کرد و سرش را روی تکیه‌گاه صندلی گذاشت. انگار گونش او را به سخره گرفته‌بود. لبخند بشاشی زد و گفت:
- اون‌وقت فکر می‌کنی من می‌تونم؟
- البته که می‌تونیم! وقتی به همه‌چیز اعتراف کنی و من هم شهادت بدم، دیگه هیچ راهی برای فرار نداره.
بد فکری هم نبود، اما یک جای کار می‌لنگید آن هم ملاقات ناگهانی گونش!
- من بهت اعتماد ندارم! فکر می‌کنم تو داری با سهیل همکاری می‌کنی و فقط می‌خواید منو محک بزنید.
خنده‌‌های گونش را از بر بود؛ هنگامی که لبش را گاز می‌گرفت و می‌خندید نهایت عصبی بودنش را به نمایش می‌گذاشت! صدای این خنده مانند ساییده شدن گچ به روی تخته بود؛ همین‌قدر آزاردهنده.
- چقدر روت تأثیر گذاشته! نکنه دوستش داری و نمی‌خوای لوش بدی، ها؟!
ابرویی بالا داد و سرش را پایین انداخت. گونش نسبت به دوست داشتن سهیل حساس شده‌بود و خنده‌های شیطانی می‌کرد!
- من شهادت میدم، به شرط این‌که خودت رو تحویل بدی.
- قبوله!
از جایش بلند شد و رویا را هم تشویق به برخاستن کرد.
- بیا بریم.
شوکه شده به چشمان راسخ و قاطع او نگاهی انداخت. او سرش را بالا گرفته و شانه‌هایش صاف بود، برخلاف گذشته که همیشه خمیده راه می‌رفت و وقتی هم می‌نشست جمع‌وجور کوچک می‌شد. اما حالا یک چیز فرق کرده‌بود، او کاملا سرزنده به نظر می‌رسید.
- چی شده؟ نمی‌خوای باهام بیای؟
- من هنوز باهات حرف دارم.
با سروصدا صندلی را عقب‌تر کشاند و نشست.
- راجع‌به سهیل می‌خوای بدونی؟
- تو اسمم رو داخل لیست نوشتی؟
ابروی‌های گونش برخلاف رویا کلفت و کشیده بود، برای همین وقتی تعجب می‌کرد آن‌ها طوری به‌هم گلاویز می‌شدند که تمام صورتش در هم فرو می‌رفت.
- لیست چی؟
چندی پلک زد و به گلدان سفید میز خیره شد. درون آن چوب‌های خشکیده که از شمع شکوفه‌ی بهاری ساخته‌بودند، دیده می‌شد. شبیه‌ نقاشی‌های معروف چینی بود.
- لیستی که داخلش اسم قربانی‌ها نوشته میشه!
پوزخند گونش احساساتش را برانگیخته نکرد؛ او در بی‌حس‌ترین حال موجود به سر می‌برد.
- ما همچین لیستی نداریم. فقط یک لیست موجوده، اون هم برای افراد بانده.
می‌فهمید سهیل دروغ می‌گوید، اما نمی‌دانست چرا! سؤالی که پیچ ذهنش را شل و وارفته کرده‌بود به زبان آورد:
- من یک قربانی‌ام، درسته؟
- رویا، اگه یک قربانی بودی الان اینجا نبودی! تو به طرز وحشتناکی خیلی خوش‌شانسی. آدم‌هایی که توی زندگیت هستن برات دل می‌سوزونن، حتی بدترینشون که خود منم، اما من هیچ‌ک.س رو ندارم که دلش به حالم بسوزه. اونی که قربانیه منم!
- واقعاً حاضری برای انتقام باقی زندگیت رو توی زندون بگذرونی؟
درهای کافه بسته بود و به طرز غریبی سکوت عجیبی در آن‌جا حکم‌رانی می‌کرد.
- می‌خوای پشیمونم کنی به‌خاطر سهیل؟ توی این مدت هیچ حسی بهت دست نداده؟ تو اون رو شبیه ماهان می‌دیدی، باید برات جذاب باشه نه؟!
نگاه ریزشده‌ی گونش تمام احساساتش را به سهیل لو می‌داد. این نگاه عاشقانه محال بود که قصد انتقام داشته باشد. پس در سر گونش چه می‌گذشت؟ آیا می‌خواست رویا را امتحان کند؟ حالا که حساسیتش را نشان می‌داد، بد نبود رویا دست نوازشی به روی آن نقطه کشد.
- با این‌که خیلی دورو و دروغگوئه، اما یک حسی میگه دوستم داره! منو توی چاه می‌ندازه و خودش سعی می‌کنه بیارتم بیرون. نمی‌دونم توی سرش چی می‌گذره، دوست دارم کشفش کنم.
گونش قاه‌قاه می‌خندید و روی میز آهسته می‌کوبید. با لحن صدایی که هنوز رد خنده و تمسخر در آن دیده می‌شد، گفت:
- خیلی خب! به‌خاطر تو لوش نمیدم، اما اگه خواهش هم کردی که شهادت بدم، بدون که دیر شده.
گونش از کنارش گذشت و صحنه را ترک کرد. برنگشت تا او را ببیند، تنها به آرامی کاپوچینویش را نوشید و به این فکر کرد که حرف‌هایش راجع‌به سهیل یک حقیقت است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
گونش با احتیاط از کافه بیرون آمد. هنگامی که کسی را ندید، داخل خودرو نشست و بغ‌کرده کلاهش را روی سرش کشید. سمیرا ماشین را به حرکت درآورد و گفت:
- به نظر خوشحال نمیای، این یعنی نتونستی راضیش کنی که به سهیل خ*یانت کنه!
وقتی از جانب گونش حرفی نشنید، خندید و ادامه داد:
- خوشحالم!
گونش از گوشه‌ی چشمانش نگاهش کرد. سمیرا متوجه‌ی نگاه توبیخانه او شد و خودش را توجیه کرد:
- من اصلاً به اون دختر اعتماد نداشتم؛ حالا که حرف‌های تو رو قبول نکرده کمی خیالم راحته.
نفس کشیدن داخل خودرو و بوییدن عطر خفه‌کننده‌ی سمیرا به اندازه‌ی کافی طاقت‌فرسا بود، حالا حرف‌های خوش‌بینانه‌اش نسبت به رویا قوز بالا قوز می‌شد. از لای دندان‌هایش غرید:
- چطور منو پیدا کردی؟ چطور فهمیدی زنده‌م؟ داری منو پیش سهیل می‌بری؟! نیما اگه ببینتم، منو می‌کشه!
در خیابانی باریک کنار جوب آب ایستاد. این محله پر از دار و درخت و ساختمان‌های قد و نیم‌قد بود.
- چقدر سؤال پرسیدی! بذار اول یک خبر خوب بهت بدم، البته برای من بده. نیما دستگیر شده. معلوم نیست چه بلایی سرش میاد.
گونش نیشخندی زد و گفت:
- کارش تمومه، نمی‌تونید نجاتش بدید.
- خفه شو!
نگاه جدی سمیرا خوف‌برانگیز بود. گونش پوزخندش را محو نکرد که هیچ، حرف‌هایش را هم تلخ‌تر کرد:
- چجوری می‌خواین فراریش بدین؟ دیگه حقه‌ی بیمارستان به دردتون نمی‌خوره! اون ارزشش رو نداره، یک مهره‌ی سوخته‌ست درست مثل من!
- همیشه آرزوم بود شما چهارتا رو کنار هم ببینم. ماهان فوق‌العاده باهوش بود، نیما سر نترسی داشت و به‌شدت وفادار، تو هم کاملاً فریبنده بودی و می‌تونستی سر هر کسی رو که بخوای کلاه بذاری. دلم قرص بود که سه‌تاتون می‌تونید از سهیل محافظت کنید، خیالم جمع بود که شما کنارشید، اما حالا ببین چه اتفاقی افتاد!
گونش متأسف سرش را پایین انداخت. دلش برای آن روزهایی که چهارنفری کنار هم زندگی می‌کردند تنگ شده‌بود. سمیرا دستان گونش را گرفت و ادامه داد:
- وقتی خودت رو به‌جای رویا جا زدی، متوجه شدم زنده‌ای. از احسان فهمیدم کجا زندگی می‌کنی و اومدم دنبالت. سهیل هیچی نمی‌دونه.
- فقط می‌خواستی از طریق من رویا رو امتحان کنی؟!
سمیرا آهی کشید و لبخند پوشالی‌ای زد.
ـ نه فقط برای این، می‌خواستم بدونم دقیقاً شما از کی شروع به خ*یانت کردن به هم‌دیگه کردید. سهیل هیچی راجع‌بهش حرف نمیزنه. من از بچگی شما رو بزرگ کردم که شاهد مرگ تک‌تکتون باشم، اون هم به دست هم‌دیگه!
گونش به آسمان آبی خیره گشت و گفت:
- همه‌چیز از تغییر کردن ماهان شروع شد. اون دیگه به حرف‌های سهیل توجه نمی‌کرد، تمام کارهاش رو زیر سؤال می‌برد. بعدشم که نیما فهمید ماهان داره یواشکی از پول‌های سازمان به حساب خودش وارد می‌کنه! در واقع اون چند سال بود یک سرمایه مخفیانه جمع می‌کرد. خیلی هم هنگفت شده‌بود! نیما به ماهان شک کرد، مدام به سهیل می‌گفت که ماهان سعی داره جای اون رو بگیره. بعدشم که ماهان غیبش زد. نیما اون رو پیدا کرد و کشت!
سمیرا با درد چشمانش را بست.
- فکر می‌کنی چرا خ*یانت کرد؟
گونش غمگین‌گشته لب زد:
- نمی‌تونم بهت بگم، سهیل ازم قول گرفته.
سمیرا با پرخاشگری ضربه‌ای به فرمان زد و عربده کشید:
- حدأقل بگو تو چرا خ*یانت کردی؟!
گونش اشک‌هایش را پاک کرد و گله‌مند غرید:
ـ من فقط یکم دهن‌لقی کردم، همین!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
بوی الکل و آمپول داشت اذیتش می‌کرد. در حالی که به دیوار تکیه کرده‌بود، خودش را خم کرد تا دانیال را از میان پرستاران پیدا کند. وقتی هیچ مردی در میان آن دختران خنده‌رو ندید، دوباره در ژست خودش فرو رفت و متن پیام او را از اول خواند: «دم در اتاق استراحت وایسا، من همون‌جا میام.»
لبش را به دندان گرفت و بی‌حوصله به ساعت خیره شد. نزدیک نیم‌ساعت می‌شد که دانیال او را همین‌جا کاشته‌بود! چقدر زود زمان می‌گذشت، خصوصاً وقتی به مکالمه‌ی خودش و گونش فکر می‌کرد. آهی کشید و تماس را با او برقرار کرد. وقتی صدای زنگ گوشی‌ای شنید، کنجکاوانه از کنار ستون فاصله گرفت که دانیال را در لباس سفید دید. چند متری از هم فاصله داشتند، ولی پسر متوجه حضور رویا نشد زیرا با یکی از همکارانش صحبت می‌کرد. جالب بود، قدری روی صحبتش با آن دختر داغ گشته که در پاسخ تماس رویا، هیچ واکنشی نشان نداد! با اخم تندی تماس را قطع کرد و راه آمده را بازگشت. اصلاً چرا می‌خواست با دانیال حرف بزند؟! چیزی نمانده‌بود به در اصلی بیمارستان برسد که بازویش در میان دستانی قفل شد. با عصبانیت برگشت و چهره‌ی خسته‌ی دانیال را از نظر گذراند؛ او خنثی به رویا نگاه می‌کرد و خالی از هر احساسی، لب زد:
- مگه نگفتم اون‌جا وایسا؟ چرا داری میری؟
دستانش را با پرخاشگری آزاد کرد و گفت:
- از آدم‌هایی که آن‌تایم نیستن به شدت متنفرم!
دانیال پوفی کشید و او را به سمت حیاط بیمارستان راهنمایی کرد.
- امشب هم‌دیگه رو می‌دیدیم دیگه. چرا الان اومدی؟
همین که وارد حیاط شدند، بوی خوش گل‌ها حالش را جا آورد. او بی‌توجه به سؤال دانیال پاسخ داد:
- پدربزرگ بهت چی گفته؟ برای چی می‌خوای با من ازدواج کنی؟
وقتی روی نیمکت نشستند، پسر با لبخند مضحکی جواب داد:
- چیزی بهم نگفت، فقط پرسید می‌خوای با رویا ازدواج کنی؟
برای ادامه‌ی جمله‌اش حسابی لفت داد تا میمک اجزای رویا را به دلخواه خودش ببیند، اما رویا تمام صورتش یک پوکر خالص شده‌بود و بس.
- خب؟!
- منم گفتم از سرمم زیاده بخوام با دختر نادر وصلت کنم، اما اگه شما می‌خواین چه بهتر!
نفسش را با آه سوزناکی رها کرد که دانیال خندید. به تیر برق خیره شد و گفت:
- پسرخاله دارم جدی حرف میزنم، تو هم جدی جوابم رو بده!
با همان نگاه خشم‌آلودش به دانیال خیره شد. پسر کمی جمع‌وجور نشست و دستی به موهای دم‌اسبی‌اش کشید.
- خیلی خب، من خیلی وقته دلم می‌خواد برم خارج درس بخونم تا توی حرفه‌م پیشرفت کنم. تو مثل یک نردبون برای آرزوهامی! دقیقاً نمی‌دونم چرا پدربزرگی که اصلاً از تو خوشش نمی‌اومد، الان خوش‌بختانه داره برات خرج می‌کنه و می‌خواد بفرستدت خارج.
باد تندی وزید که شال سفیدش به روی شانه‌هایش افتاد. دانیال نگاهی به موهایش کرد و ادامه داد:
- برامم مهم نیست چرا!
- از این که بدون عشق بخوای ازدواج کنی اصلاً ناراحت نیستی؟
پسر دماغش را خاراند و شانه‌ای بالا انداخت.
- عقیده‌م به روی عشق بعد از ازدواجه.
او دروغ می‌گفت و رویا این را کاملاً احساس می‌کرد. با این که دانیال باعرضه، خوشتیپ، خوش‌هیکل و خوش‌سیما بود، اما به‌شدت افاده‌ای و تنوع‌طلب هم می‌بود. هر چند خودش هم پرونده‌ی سیاهی داشت، ولی نسبت به تعهد و وفاداری حساسیت به خرج می‌داد.
- من نمی‌خوام باهات ازدواج کنم!
- ببین عزیزم تو چاره‌ای نداری، پدربزرگ خیلی زورگوئه.
رویا دندان‌قروچه‌ای کرد و خندید.
- می‌دونستی اردلان دو تا کیس انتخاب به من داد؟ متأسفانه من تو رو انتخاب نمی‌کنم! باید دنبال یک نردبون دیگه باشی.
از جای برخاست که با جمله‌ی بعدی دانیال، رسماً احساس کرد آتش درونش شعله‌ور شده‌است.
- رویاجان، داداشت عاشق دلارام ماست. اگه تو منو قبول نکنی، دلارام هم علی رو قبول نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(سهیل)

با آلارم گوشی از جای برخاست؛ ساعت چهار صبح را نشان می‌داد. به سختی روی پاهایش ایستاد. در حالی که جای زخمش تیر می‌کشید، سعی داشت با دم و بازدم عمیق هوشیاری‌اش را به دست آورد. تلوتلو از اتاق بیرون آمد. در این ساعات هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. چشمانش را به سختی باز نگه داشته‌بود و آهسته از پله‌ها پایین می‌رفت. وقتی از این بالا به منظره‌ی نارنجی‌رنگ بیرون نگاه کرد، لب زد:
- یک روز تازه! داره بهار میشه... .
خنده‌‌ی ریزی کرد و با خود گفت:
- اما من هنوز قصد شکوفه دادن ندارم.
شیر آب سرد را باز کرد و سرش را زیر آن برد. آب موهای سفیدش را به رقص گرفت و خواب‌آلودگی را با خود شست. با نفسی عمیق سرش را بالا کرد که با دیدن سایه‌ به روی شیشه‌ی کابینت مقابل، لب زد:
- چی شده؟
- شاهرخ آزاد شده!
به سرعت سرش را برگرداند که صدای قرچ استخوانش شنیده شد!
- چی؟!
سمیرا با صورت ورم‌کرده و چشمانی که سرخ می‌زد، روبه‌روی سهیل ایستاد. موهای بلوندش به‌هم ریخته بود و لباس سفیدش چروکیده.
- دمور احمق تموم اون موادها رو به اسم خودش زده و شهادت داده که شاهرخ فقط یک بچه پولدار خنگ بوده که می‌خواسته برای اولین بار مواد بکشه. همگی افراد دستگیر شده اعلام کردند اصلاً شاهرخ رو نمی‌شناسن و دمور رئیسشونه!
سهیل به آرامی سر سمیرا را روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش گذاشت و اجازه داد تا او زارزار گریه کند. اشک‌های او روی پیراهنش نشست و صدای ضجه‌اش در سالن ویلا می‌پیچید. پس از چند دقیقه زن را از خود دور کرد و گفت:
- می‌خوای نجاتش بدی؟
سمیرا چینی به ابروهایش داد و لب‌هایش را گاز گرفت.
- نه!
- مگه دوستش نداری؟
او در حالی که نفس‌نفس می‌زد روی اپن آشپزخانه نشست. دستانش را در هوا تکان داد و گفت:
- عوضی قرار بود ویلاشو به نامم بزنه برای تولدم، کثافت دروغگو!
سهیل ابرویی بالا داد و از کنارش گذشت. در حالی که به سمت اتاقش می‌رفت، سمیرا صدایش زد:
- سهیل! نگران نباش نیما رو آزاد می‌کنیم، فقط یکم دیگه صبر کن!
با حال گرفته‌ای به سمت او که تاریکی نیمی از صورتش را بلعیده‌بود، چرخید و گفت:
- حس بدی دارم، این حس برام آشناست... وقتی مادرم منو توی کمد گذاشت و قول داد برگرده، اما برنگشت!
اخم‌های به‌هم گلاویز شده و صدای بم سهیل بسی غمگینش کرد.
- تو خیلی خوش‌شانسی سهیل؛ با این که مادر و پدرتو از دست دادی اما هنوز هم کسایی هستن که به اندازه‌ی اون‌ها دوستت دارن، مثل من و من هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنم!
به چشمان درشت گرد سمیرا خیره بود. یادش می‌آمد در کودکی او همین چهره را داشت و حالا که یک متر به قدش اضافه شده، باز هم همین طراوت و لودگی دیده می‌شد. همیشه وقتی می‌آمد خانه‌شان، پدرش عصبی بود و خودش را گم‌وگور می‌کرد. فهمید که سمیرا گذشته‌ای با پدرش دارد که مادر دلربایش بی‌خبر است! بعدها که مادر سهیل فهمید، دیگر هیچ وقت دوست عزیزش را به خانه راه نداد. با این حال تمام محبت‌های سمیرا از همان کودکی در قلبش جا مانده‌بود. لبخند بی‌ریای او را پاسخ داد و گفت:
- ازت ممنونم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(مهناز)

به خون‌مردگی‌های صورت او نگاه کرد و نیشخندی به لب کشید:
- چرا انقدر کله‌شق و وفاداری؟ نمی‌فهممت نیما، داری برای کی می‌جنگی؟ که چی بشه؟! اصلاً این همه وفاداری به یک روانی عجیبه، خیلی عجیبه!
با سکوت نیما آه از نهادش برخاست. به صندلی تکیه کرد و ادامه داد:
- هدفت از زندگی اینه که آدم‌ها رو بدبخت کنی؟
این‌بار نگاه نیما که در چشمانش غلتید، انتظار پاسخ را داشت که همین هم شد. او با صدای بی‌حالی گفت:
- ما کسی رو بدبخت نمی‌کنیم! اون‌ها بدبخت بودن و ما رو به سمت خودشون کشوندن. می‌دونی مالاگاسی معنیش چی میشه؟
مهناز با تأسف سری تکان داد که نیما لب‌های خونی‌اش را از هم باز کرد و پاسخ داد:
- میشه آفتاب‌پرست. ما مگس‌ها رو می‌خوریم، مگس‌ها توی جامعه به درد نمی‌خورن. بود و نبودشون فرقی نداره، داره؟!
مهناز با درد چشمانش را بست. انگار با یک حزب سروکار داشتند؛ آن‌ها عقایدی در سر می‌پروراندند و به خورد آدم‌های احمقی چون نیما می‌دادند.
- نیما تو جایگاهی نداری که مشخص کنی آدم‌ها به درد می‌خورن یا نه، تو خودت ویروسی!
- درسته ویروسم، اما ویروس‌هایی به اسم پروبیوتیک داریم که باقی ویروس‌ها رو از بین می‌برن. آدم‌های روانی که تحت پوشش ما قرار دارن، همشون اگه آزاد باشن هزاران قتل انجام میدن که ممکنه قربانی‌هاشون آدم‌های باهوش به‌دردبخور باشن! اما گوش کن مهناز، ما اجازه نمی‌دیم آدم‌های به‌دردبخور قربانی بشن. این یک‌جور کمک به جامعه نیست؟
دوست داشت همین جا نیما را با دستانش خفه کند. با خشم به روی میز کوبید و فریاد کشید:
- از نظر تو باهوش بودن یعنی چی؟! همه‌‌ی آدم‌ها ارزشمندن، همه‌شون از یک نظر باهوشن، همشون فوق‌العاده‌ن. ما چیزی به اسم مگس نداریم!
نیما سرش را پایین انداخت.
- عقیده‌م اینه که تو زندگی قشنگی داشتی و مهربون شدی، اما همه این زندگی رو ندارن و نمی‌تونن چیزهای خوب رو به سمت خودشون جذب کنن. اون ها بدی می‌خوان و ما بهشون میدیم.
یک لیوان آب برای خودش ریخت و نوشید. در حالی که نفسی می‌گرفت، خطاب به نیما لب زد:
- شاید درست میگی، ولی برام جالبه که اون شخص چه خصوصیاتی داره که باعث شده انقدر جذبش بشی. مثل پدر می‌مونه که حرف‌هاش رو با برچسب خوبی به خورد شما میده، شاید هم مثل یک مادر... .
چیزی نگفت تا واکنش نیما را بسنجد. او با سری خمیده نشسته‌بود و هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد.
- شاید مثل برادر یا خواهر یا عشق، هوم؟
- من رئیس باند مالاگاسی‌ام؛ مغز متفکر این گروه منم!
مهناز با خستگی سرش را گرفت که با عربده‌ی ناگهانی نیما شانه‌هایش به بالا پرید:
- من تمام وقت رئیس باند بودم! شما احمق‌ها نمی‌دونستید، من جلوی چشماتون بودم، شما احمق‌ها نفهمیدید!
با خنده‌‌های شیطانی‌اش کفر مهناز را در آورد. دختر با عصبانیت از اتاق بیرون آمد و رو به سرهنگ‌علوی گفت:
ـ اون یک روانی کامله. باورم نمیشه تمام مدت باهاش همکار بودم!
سرهنگ با ناراحتی کلاهش را در آورد و از پشت مانیتور به نیما خیره شد که ساکت و صامت نشسته‌بود.
ـ هیچ‌ک.س باورش نمیشه! گوش کن مهناز، ازش اطلاعاتی خوبی گرفتیم. درسته هیچ‌ک.س رو لو نداده اما همین که بدونیم عقاید این آدم‌ها به چه شکله، شناسایی کردنشون آسون‌تر میشه. به‌نظرم کارت خوب بود.
مهناز لبخند غمگینی زد و حرف‌های سرهنگ را تأیید کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین