جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سادات.82 با نام [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,751 بازدید, 86 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مجموعه رمان جادوی کهن - جلد اول] اثر «فاطمه السادات هاشمی نسب کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع سادات.82
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سادات.82

ایده رمان به نظرتون جدید هست؟

  • اره اینطوریش رو تاحالا نخونده بودم.

    رای: 6 66.7%
  • نه قبلا یکی خوندم.

    رای: 3 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    9
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیل‌رام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک می‌داد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آن‌ها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در این‌باره نداشت. چشم‌هایش را گشود و بدون آنکه به نیل‌رام نگاهی بی‌اندازد گفت:
- توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیق‌تر جادو به شدت به جادوگرشان کمک می‌کنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی.
پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد:
- مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی می‌تونم بردارم؟
شه‌بانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت:
- به طور مثال می‌توانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر می‌آید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی.
پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید:
- چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگه‌ای نیست؟
شه‌بانو خونسرد جرعه‌ای دیگر از چایش را نوشید و این‌بار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیل‌رام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد:
- قهوه هست اما آن از زیتون کمیاب‌تر است. اما نگران نباش ریوند می‌تواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازه‌کار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آن‌جایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه!
پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرف‌های شه‌بانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شه‌بانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر می‌آمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیل‌رام انداخت و مردد زمزمه کرد:
- نمی‌خوای بدونی جادوت چیه؟
نیل‌رام نیم‌نگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشم‌های تیزبین شه‌بانو پنهان نماند. شه‌بانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیل‌رام گفت:
- متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری!
نیل‌رام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شه‌بانو می‌دانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شه‌بانو از عمد می‌خواست نیل‌رام را آزار بدهد! شه‌بانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدم‌هایش برای نیل‌رام همچون ناقوس مرگ می‌مانست.
هنگامی که بدنش از دیدرس آن‌ها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزه‌ی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شه‌بانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به رو‌به‌روی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیل‌رام داد و گفت:
- تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمی‌تواند همراهت باشد.
نیل‌رام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شه‌بانو را آن‌طور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شه‌بانو لیوان آب را به سوی صورت نیل‌رام پاشید، آن‌قدر ناگهانی این کار را کرد که نیل‌رام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سی*ن*ه‌اش گره شد.
جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریخته‌ی شه‌بانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه می‌کرد، این چه کاری بود؟ اما شه‌بانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود.
دو دقیقه بعد وقتی نیل‌رام از بهت این کار عجیب و مسخره‌ی شه‌بانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمه‌ای که بر زبانش جاری می‌شود را روانه‌ی شه‌بانو آن دخترک بی‌تربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشم‌های شه‌بانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا این‌قدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بی‌رحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذت‌بخش بود که شه‌بانو و پناه از انجام آن خوشحال می‌شدند و به خود افتخار می‌کردند؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار می‌گرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشه‌ای از کلاس می‌نشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بی‌زبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچه‌های شر و شور کلاس است.
اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخره‌اش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیل‌رام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کم‌کم می‌آمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد.
شه‌بانو آماده بود تا نیل‌رام جیغ و داد کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذره‌ای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست.
- متوجه نشده‌ای که چه شد؟
پناه منتظر به نیل‌رام خیره ماند. چرا آن‌قدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیل‌رام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز رو‌به‌روی مبل لب زد:
- چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بی‌احترامی کردی و می‌خندی. چی رو نفهمیدم؟
سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمی‌گرفت؟ نیل‌رام با اندوه بسیار لب زد:
- تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی...
بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت.
- عوضش با اون به من خندیدی...
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
پناه حیران با دهانی باز مانده به نیل‌رام و آن نگاه جدی‌اش خیره گشت. منظورشان این نبود، قطعا او بد برداشت کرده بود! ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و خواست از جایش برخیزد اما پناه سریع مچ دستش را گرفت. آن را محکم فشرد و با صدایی که تردید و شوک درونش موج میزد گفت:
- واقعا متوجه نشدی؟ شه‌بانو به سمتت آب ریخت اما مگه خیس شدی؟
نیل‌رام در سکوت به حرف پناه فکر کرد، توجه بیشتری به پوست صورت و لباس‌هایش کرد، بله خیس نشده بود! لبش را گیج گزید و پرسید:
- می‌خوای چی بگی؟
شه‌بانو حیران از واکنش غیر منتظره‌ی ‌نیل‌رام تکانی به خود داد و به حرف آمد. سعی کرد شاد به نظر بیاید ولی گمان نکنم موفق باشد. مهربان گفت:
- جادویت عنصر آب است، مشخص نیست؟ تو بدون آنکه متوجه شوی دستت را بالا آوردی و خواستی از خودت محافظت کنی. پس قطرات آب را کنترل کردی و اکنون همه از بین رفته‌اند. البته باید به درون لیوان بازمی‌گشتند و این عجیب است اما خب مهم این است که جادوی تو آب است. این را حدس زده بودم، از آن‌جایی که طاق جادو به تو یک آشوزوشت داده بود، طاق هرگز اشتباه نمی‌کند.
نیل‌رام نگاهش را از پناه گرفت و به شه‌بانو داد. انتظار این اتفاق را نداشت، برداشت او متفاوت بود. پس تنها اوهومی زیرلب گفت و از جایش برخاست. دست پناه را پس زد و به سمت اتاق خواب قدم برداشت. صدای قدم‌هایش در عمارت پیچید و بعد از آن زیر لب با خود زمزمه کرد:
- خب که چی؟
با وارد شدن به اتاق، در را محکم بست و روی تخت دونفره‌ی شه‌بانو دراز کشید. توجهی به ریخت و پاش درون اتاق که از پارچه‌ها پر شده بود نکرد. سرش را زیر پتوی بنفش و مخملی قایم کرد و با چشم‌های بسته دوباره به گذشته سفر کرد. به دورانی که آزار روانی زیادی متحمل شده بود. فراموش کردن آن دوران... واقعا سخت بود. نتنها برای نیل‌رام بلکه برای تمام افرادی که مورد آزار و اذیت قرا گرفته‌اند. می‌توان گفت هرگز نمی‌شود آن دوران و احساسات دردناکش را فراموش کرد.

فصل بیست و چهار

مهیار خمیازه کشید و خسته از فعالیت سنگین امروز صبح، دستش را بالا برد تا هر دو دختر حواسشان را جمع او کنند. با صدای زمختش دست دیگرش را درون جیب شلوارش فرو برد و با آن پیراهن یشمی رنگ ساطن گفت:
- باید سه نکته‌ی مهم را همیشه به یاد داشته باشید. سه کاری که اگر انجام‌شان دهید چه از عمد و چه از سهو؛ برای همیشه جادو را از دست خواهید داد و در آن صورت بهتر است از مردم فرار کنید. زیرا اگر بفهمند شما جادو ندارید خودشان شما را می‌کشند.
پناه در حالی که درگیر درست کردن شال و لباس نارنجی رنگش بود تا از سرش پرواز نکند، در میان باد تند امروز که می‌وزید، با چشم های چپ شده و ریز پرسید:
- و سرای جادوگر مردم رو دستگیر نمی‌کنه؟
مهیار با آن بدن قوی و توپرش پوزخند زد و با تمسخر بلند پاسخ داد:
- مطمئن باشید اگر شما نیز کسی را بدون جادو دیدید او را می‌کشید و خیر کسی آن‌ها را مقصر نمی‌داند.
نیل‌رام کلافه از باد شدید و پیچیدن دامن مزخرف لباسش میان پاهایش پوفی کرد و در حالی که دامن صورتی را از بین پایش آزاد می‌کرد تا اندامش مشخص نباشد گفت:
- خب بگو دیگه! این باد بدجور داره روی مخم راه میره! به خصوص صدای این پولک های مزخرف لباس تو پناه!
پناه شانه‌اش بیخیال بالا انداخت. نمی‌توانست که پولک‌های زیبای دامن لباسش را بکند، مهیار از حرص نیل‌رام خندید و با لحنی طنز گفت:
- نیل‌رام بانو شاید برایت ناخوشایند باشد اگر بگویم امروز تا بامداد باید در این باد بمانید تا تمرکز و کنترل افکار و اعصابتان را یاد بگیرید. در غیر این صورت آموزش جادو به افرادی همچون شما که سر هرچیزی عصبانی می‌شوید واقعا بی‌مسئولیتی است و خطر بسیار جدی‌ای در پی دارد.
نیل‌رام خشمگین لبش را گزید و خواست چیزی بگوید که پناه به میان آن دو پرید. با ذوق پرسید:
- خب حالا اون سه تا کار چیه؟
مهیار انگشت اشاره‌اش را سمت پناه گرفت و راضی گفت:
- خوب شد که یادم آوردی پناه بانو، تنها سه کار را انجام ندهید و بعد آسوده در پارسه اقامت داشته باشید. یک، هرگز دروغ نگویید! دو، هرگز خ*یانت نکنید و سه، هرگز زنا نکنید.
پناه آهانی به معنای متوجه شدن گفت ولی نیل‌رام سریع به حرف آمد. با تمسخر به مهیار و آن موهای بهم ریخته‌اش نگاه کرد و پرسید:
- اگر قتل انجام بدم چی؟ با این اوصاف راحت می‌تونم تو و ریوند رو بکشم و کسی من رو مقصر ندونه، درسته؟
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
مهیار با چهره‌ای کاملا خنثی به صورت از خود متشکر نیل‌رام خیره شد. ابروهایش را بالا داده بود و حق به جانب مهیار را نگاه می‌کرد. مهیار پوزخند زد و نیل‌رام تعجب کرد، پاسخ مهیار لرزی بر اندام نیل‌رام انداخت.
- ساده است، قتل در پارسه معکوس است؛ اگر شما هم نوع خودت را بکشی همان موقع خواهی مرد.
سپس همان‌طور که به طرف عمارت می‌رفت و به نیل‌رام می‌خندید با تمسخر گفت:
- کسی جرات کشتن ندارد اما اگر شما داری، بفرما. راه باز است و جاده دراز.
نیل‌رام از پشت سر مهیار زبانش را بیرون آورد که از نگاه تیزبین طلانقش آشوزوشت مهیار دور نماند. طلانقش بالای عمارت روی سقف نشسته بود و جیغ بلندی از این کار زشت نیل‌رام کشید. مهیار با هشدار طلانقش از حرکت ایستاد و قهقهه‌ای سر داد. دستش را بالا آورد که طلانقش سریع بال زد. پایین آمد و خیلی نرم و زیبا روی دست مهیار نشست. مهیار با چشم‌هایی خندان سمت نیل‌رام چرخید و با کنایه گفت:
- بهتر است با طلانقش دشمن نشوی مهربانو، وگرنه نمی‌توانم تضمین دهم که آسیب نخواهی دید!
پناه که دید اوضاع دیگر دارد بهم می‌ریزد پادرمیانی کرد و نگذاشت نیل‌رام پاسخی دیگر به مهیار بدهد. کنجاو جلوی نیل‌رام ایستاد و با احترام پرسید:
- الان باید چی کار کنیم؟
مهیار خندان به پناه که درگیر مقابله با شالش در هیاهوی باد بود توجه کرد و خونسرد گفت:
- کار عجیبی نباید انجام بدهید. فقط تا شب افکارتان را در این باد آرام نگه دارید، همین.
پناه آهانی گفت و به حیاط پر از گل نگاه کرد، ماندن در اینجا تا شب آن‌قدر هاهم بد نبود. التبه این تنها نظر او بود. ناگهان خورشید جایش را به تاریکی ماه داد. همه‌جا تاریک شد گویی که نور فرار کرد بود. حیاط عمارت مهیار که تا چند ثانیه پیش یک باغ وسیع آفتابی با چمن های تازه و سرسبز بود، اکنون در تاریکی شب به سر می‌برد.
هر سه چرخید و به آسمان بالای سرشان نگاه کردند، این طبیعی نبود. اصلا به نظر خبر خوبی نمی‌آمد! پناه و نیل‌رام هر دو ترسیدند و چند قدم عقب رفتند، وحشت در نگاه نیل‌رام بیشتر از بقیه هویدا بود، زیرا صحنه‌ی هجوم دیوها به ذهنش زد. نکند باز آمده بودند؟ آن موجود غول‌آسا، آن پرنده‌ی ‌بزرگ که طول هر بالش شاید به اندازه‌ی بیست هواپیما بود، در آسمان درست بالای سرشان شناور بود و نعره می‌کشید. صدایش... همچون رعد می‌مانست که تک‌تک سلول‌های بدن را می‌لرزاند.
آن نوک عظیمش که شاید به اندازه‌ی یک کوه بزرگ می‌مانست، شاید به اندازه‌ی کوه دماوند بود. چشم‌هایش همچون سیاه چاله‌های فضایی می‌مانستند؛ تاریک و بی‌نهایت گویی که با نگاه کردن به آن ممکن بود در چشم‌هایش تا ابد غرق شوی. پاها و دمش نیز هر کدام به اندازه‌ی دریاچه‌ی ارومیه بزرگ بودند. آن حیوان؛ آن پرنده به حتم یک غول بود. پناه با وحشت همان‌طور که به آن موجود هیولامانند خیره بود گفت:
- اون... اون باید کَمَک باشه درسته؟
مهیار خونسرد سرش را بالا و پایین کرد، انگار از قبل خبر داشت، در واقع نوع واکنش خونسردش که این‌چنین می‌گفت. دستی درون موهایش که بخاطر باد آشفته شده بود کشید و در حالی که به سمت در ورودی عمارتش که در قسمت جنوبی حیاط قرار داشت می‌رفت، بلند فریاد زد:
- از عمارت من بیرون نروید، حفاظی دارد که از شما محافظت می‌کند. تمرین کنید تا بازگردم.
و صدایش با بسته شدن در چوبی عمارت، دیگر به گوش نرسید. اما سکوت حاکم نشد، بلکه به جای نوای دلنشین باد و حرکت چمن‌های تازه و عطر گل‌های رز قرمز حیاط، فقط و فقط صدای جیغ و فریاد مردم به گوش می‌رسید. گریه‌ی بچه‌ها و وحشت‌ حیوانات از عمارت‌های کناری در تمام شهر طنین انداخته بود. آن‌ها در یزت بودند و صدای هیاهوی مردم و حیواناتشان در بادگیرهای عمارت‌های خشت و گلی می‌پیچید و صداهای وحشت‌آور را دو برابر به گوش دیگران می‌رساند. وحشت تمام وجودشان را در برگرفته بود اما هر دو دختر از ترس میخکوب شده بودند و خواسه یا ناخواسته به حرف مهیار گوش دادند. اما به نظر من اگر جرات حرکت داشتند قطعا میان حیاط زیر پیکر آن موجود عظیم‌الجثه نمی‌ایستادند.
پناه با چشم‌های لرزانش همان‌طور که به آن موجود، به آسمان سیاه بالای سرشان نگاه می‌کرد، بلند فریاد زد تا نیل‌رام به خوبی صدایش را بشنود. در واقع سعی داشت خودش را مشغول کند.
- نیل‌رام!
نیل‌رام سرش را چرخاند، با صدای نگران پاسخ داد:
- هان!
پناه بعد از یک هفته که از حضورشان در اینجا می‌گذشت، بالاخره در این هیاهوی دلش را به دریا زد و حرفی که مدت‌ها بر روی قلبش سنگینی می‌کرد را به زبان آورد.
- راستش رو بگو.
مکث کرد زیرا صدای جیغ مردم بیشتر شده بود، ناچار نفس بیشتری گرفت و بلندتر از قبل فریاد زد:
- می‌خوای اینجا بمونی؟
نیل‌رام واضح صدای پناه را شنید، در واقع با آن صدای بلندش محال بود نشنود. اما خیره به کَمَک عظیم‌الجثه که به رنگ تاریکی شب بود، ترجیح داد سکوت کند و پاسخ پناه را ندهد. اما پناه به همین راحتی بیخیال او نشد آن هم نه وقتی بعد از مدتی حرف دلش را زده بود، حداقل به یک پاسخ نیاز داشت. زیرا این چند روز حسابی رفتار نیل‌رام فکر او را مشغول کرده بود و حال که بالاخره تنها شده بودند باید پاسخش را می‌گرفت. این‌چنین که نمیشد. پس دوباره در آن باد سهمگین که لحظه به لحظه با رسیدن کَمَک تند و قوی‌تر شده بود، فریاد زد:
- نیل‌رام، خودت رو گول نزن!
شالش را محکم گرفت تا باد آن را نبرد، دست‌هایش را جلوی صورت و چشم‌هایش گرفت و بلند تر فریاد زد:
- تو می‌خوای اینجا بمونی مگه نه؟
نیلرام نیز وضعیت بهتری نسبت به پناه نداشت، تمام تلاشش را می‌کرد تا خود را در همان‌جایی که ایستاده بود نگه دارد. انگار باد هر آن ممکن بود هر دویشان را به آسمان ببرد. صدای پناه دوباره در گوش‌هایش زنگ زد.
- وگرنه دلیلی نداره این‌قدر جادوی آشکار رو انکار کنی!
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
نیل‌رام همچنان به سکوتش ادامه داد، اما بعد از چند ثانیه به حرف پناه پوزخند زد و نگاهش را از کَمَک بالای سرشان که نعره‌هایش بند دل را پاره می‌کرد گرفت. مردمک‌هایش سوی پناه ثابت ماندند. در آن باد آشفته که موها و دامنش را شدیدا به بازی گرفته بود با تمسخر پاسخ داد:
- نه اتفاقا! حالا که فهمیدم عنصر آب رو دارم می‌خوام زودتر کار هام رو تموم کنم و از این جهنم برم. البته اگر واقعی باشه.
پناه ابروهایش را از سر تعجب بالا برد، راست می‌گفت؟ پس چرا چیزی در این مورد به شه‌بانو یا مهیار نگفته بود؟ چرا رفتارش آن هفدش را تایید نمی‌کرد؟ هوا ناگهان به شدت گرم شد و باد پرقدرت‌تری وزیدن گرفت. نیل‌رام و پناه هر دو چشم‌هایشان را بستند و در آن گرمی سوزناک هوا خود را محکم نگه داشتند تا مبادا باد آن‌ها را ببرد. آیا وزش باد شدید و گرمی هوا در حد سوزاندن پوست، آن هم بدون حضور خورشید طبیعی بود؟ واقعا؟
اما تعجب در پارسه معنا نداشت، زیرا وقتی نگاهشان را مجدد به آسمان دادند، کمک حرکت کرده و بال‌هایش تکان می‌خورد. پاهایش همچون پای اردک به حرکت در آمدند و به سمتی نامعلوم بال زد. دور شدن کمک همانا و آرام گرفتن باد و کم شدن شدت گرمای سوزناک نیز همانا. با آرام گرفتن شرایط، پناه نفسش را بیرون داد و آسوده گفت:
- خب انگار جادوگرا تونستن اون رو دور کنن. صبر کن ببینم اینا نشانه‌های آسمانی عنصرا بودن؟
نیل‌رام خنثی به پناه و ذوق درون نگاهش خیره شد. پناه سریع برگه‌ای از جیب لباس سنتی ایرانی‌اش بیرون آورد. پولک هایی که به لباسش آویزان بودند مجدد با حرکت نرم باد طنین زیبایی در حیاط نواختند. برگه را باز کرد و با دقت چیزی درونش خواند. با شادی به هوا پرید و فریاد زد:
- خودشه! نشانه‌ی آسمانی عنصر خاک باده پس این باد باید کار جادوگر عنصر خاک یا شایدم جادوگرهای عنصر خاک باشه!
با انرژی وصف‌ناپذیری دوباره سرش را درون برگه فرو کرد و چند لحظه‌ی بعد دوباره با صدای بسیار شادی گفت:
- همینه! گرمای شدیدی هم که الان پابرجا بود مال عنصر چوبه. وایی نیل‌رام بالاخره دارم یه چیزایی یاد می‌گیرما!
نیل‌رام بی‌خیال و خنثی روی از پناه گرفت و دو متر آن‌طرف‌تر ایستاد و فقط سعی کرد تا پایان وزش معمولی باد که قبل از حضور کَمَک پابرجا بود دوام بیاورد. البته که به خودش قول داد زودتر جادو را یاد بگیرد و از دست پناه و این جهنم پارسه نام راحت شود. سکوت که میان‌شان پابرجا شد دیگر هیچ‌کدام سعی نکرد آن را بشکند. زیرا هر کدام درگیر افکار خودشان بودند. پناه درگیر یادگیری جادو و حفظ آن جدول بود و نیل‌رام؛ داشت تحلیل می‌کرد کدام روش زودتر او را از پارسه نجات می‌دهد. به نظرش این تفکری که در پناه به وجود آمده بود، همان از عمد انکار کردن جادو بیش از حد نامعقول بود. آخر کدام دیوانه‌ای این کار را می‌کرد؟ خب که چه شود؟ واقعا که دلش می‌خواست در این جهنم بماند؟ به نظرش پناه هم همچون آرزو خل شده بود.
صدای باز شدن در عمارت و پس از آن رویت شدن بدن خسته‌ی مهیار که عرق از سر و رویش می‌چکید دو دختر را از افکارشان به بیرون پرت کرد. مهیار همان‌طور که موهایش را با پارچه‌ی مخملی خشک می‌کرد، دستش را در هوا تکان داد و بلند گفت:
- بیایید داخل، ریوند اینجا است!
پناه با انرژی تکانی خورد و چند قدمی به مهیار نزدیک‌تر گشت، با ذوق گفت:
- اون کمک رو شماها از اینجا دور کردین؟
مهیار مفتخر سرش را بالا و پایین کرد و با خودشیفتگی محض پرسید:
- از آن ترسیدید؟
پناه ذوق‌زده دست‌هایش را برهم کوبید و با چشم‌های درخشانش پاسخ داد:
- خیلی وحشتناک بود اما هرگر نباید فراموش کرد که اینجا پارسه هست و نگهبانایی مثل شماها داره!
مهیار سرخوش خندید که صدای زمزمه‌وار نیل‌رام با لحنی متمسخر به گوش رسید:
- عروس تعریفی آخرش شلخته در میاد!
سپس بدون آنکه برایش مهم باشد آن‌ها شنیده‌اند یا خیر، بلندتر پرسید:
- حالش خوب شده که اومده؟
مهیار اخمی بر صورتش نشاند و با سردی پاسخ داد:
- طبیب گفت بهبودی بدنش خیلی خوب بوده است بنابراین لزومی ندید تا بیشتر در طبابت خانه باشد.
سپس نگاه اخم‌آلودش را به پناهی داد که حسابی از حرص حرف نیل‌رام سرخ شده بود و داشت لبش را می‌گزید. از جلوی در کنار رفت و همان‌طور که انگشتش را درون گوشش فرو می‌کرد تا آب درونش را بگیرد سعی کرد عادی رفتار کند و گفت:
- بفرمایید داخل مهربانوی زیبا.
پناه که دید مهیار سریع رفتارش همچون سابق شد راضی خندید و با تشکری وارد عمارت گشت. اما نیل‌رام نیامد، مهیار نگاهش را به دنبال او در حیاط چرخاند، دخترک کنار یک بوته‌ی گل رز پژمرده ایستاده بود. مهیار با کنایه بلند گفت:
- می‌خواهی اینجا بمانی؟
نیل‌رام تکانی به خود داد، وزنش را روی پای راستش انداخت و خونسرد گفت:
- مگه نگفتی تا شب باید توی باد وایسیم؟
مهیار لبش را از خشم تخس بودن آن دختر گزید، چرا آن‌قدر بی‌ادب بود؟ اما مهیار هم کم نیاورد، با تمسخر دست بر سی*ن*ه زد و به در چوبی تکیه داد. بلند گفت:
- حقیقت این است که انتظار داشتم در هنگام دیدن کَمَک جیغ و شیون راه بیاندازی اما افسوس که در جایت ایستادی و فرار نکردی! به نظر نیازی نیست در باد بایستی اما اگر خود‌آزاری داری، هر طو مایل هستی رفتار کن. من مانع‌ات نمی‌شوم. هرگز!
پوزخند زد و هوله را روی دوشش انداخت و در عمارت را محکم بست تا صدایش واضح به گوش آن دخترک برسد. صدای بسته شدن در، باعث شد نیل‌رام تکانی بخورد. اما نگاهش را از روی بوته‌ی گل برنداشت. به چه چیز نگاه می‌کرد، روی بوته‌ی گل که پژمرده شده بود، یک پروانه‌ی سیاه رنگ نشسته بود و داشت پاهایش را تمیز می‌کرد. برایم سوال است، چرا قبلا این بوته‌ی پژمرده را ندیده بودم؟
نیل‌رام نفس عمیق دیگری کشید و با افکاری درهم از پروانه روی برگرداند و به سمت در عمارت رفت. عجیب بود. انتظار لجبازی را از او داشتم اما بدون ذره‌ای رمغ و حوصله به سوی عمارت رفت. خب... شاید می‌خواست ریوند را ببیند و اذیتش کند. شاید هم فقط خسته بود. کسی چه می‌داند؟
اما بگذارید کمی از این هوای دل‌پذیر و بادش برایتان بگویم. از صدای بلبل و پرستوی‌های منطقه که همراه باد طنین زیبایی ساخته‌اند. شاید هم از صدای تکان خوردن شاخ و برگ درختان و آواز همگانی گیاهان، شاید از نوای آرامش بخش سکوت شهر؛ به راستی که روح‌نوازتر از این هم است؟ یک چیز می‌گویم اما لطفا بین خودمان بماند، گاهی می‌خواهم فقط اینجا باشم و دیگر زمان حرکت نکند... می‌خواهم برای همیشه اینجا بمانم، تمام عزیزانم را با خود بیاورم و در بهشتی به نام پارسه زندگی کنم. در این زمان، در این مکان، در این لحظه و فقط... همین.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل بیست و پنج

با وارد شدن نیل‌رام به داخل عمارت، بقیه که روی مبل‌های چوبی عمارت مهیار نشسته بودند و در یک دورهمی گرم به سر می‌بردند سرشان را سوی نیل‌رام چرخاندند. نگاهم به تشک‌های زرشکی رنگ و بسیار نرم مبل‌ها بود اما از سکوتی که ناگهان عمارت مهیار را در برگرفت به هیچ‌وجه غافل نشدم. همه منتظر به نیل‌رام خیره مانده بودند تا واکنش او را ببینند، پناه انتظار داشت نیل‌رام با یک اخم غلیظ و یک نیش به ریوند برود و در اتاق مهمانی که مهیار به آن‌ها برای تمرین داده بود بماند. البته که کوبیدن محکم در نیز شاملش میشد. شه‌بانو که پاهایش را روی هم گردانده بود و از یک لیوان سفالی کرمی‌رنگ آب می‌نوشید نیز مطمئن بود اکنون نیل‌رام زبان تیزش را تکان می‌دهد و حرفی زشت به کل جمع می‌زند. مهیار خونسرد داشت موهایش را درون یک تشت بزرگ سفالی میشست زیرا از عرق چرب شده بودند و اصلا برایش ذره‌ای رفتار نیل‌رام اهمیت نداشت. اما ریوند که درست رو‌به‌روی شه‌بانو نشسته بود و کسی کنارش نبود؛ نگاهش به میز معطوف بود اما تمام شش دنگ حواسش سوی نیل‌رام می‌گشت، او به یقین اطمینان داشت که اکنون نیل‌رام کنایه‌ای به او می‌زند و خوش‌خوشک می‌رود. این را شرط می‌بست.
نیل‌رام جلوتر آمد، در را بست و با چهره‌ای جدی به سمت ریوند قدم برداشت. خب انگار ریوند و شه‌بانو او را بهتر از پناه شناخته بودند. آن‌قدری جلو آمد که فقط دو قدم با ریوند فاصله داشت. درست کنار مبل ریوند ایستاد، ضربان قلبش را احساس می‌کردم، خیلی تند میزد، می‌خواست چه کند؟ در واقع همه همین‌طور بودند. منتظر و مضطرب به او نگاه می‌کردند، چند ثانیه بعد نیل‌رام با سرفه‌ای مصلحتی که هدفش شکستن سکوت سنگین عمارت بود به حرف آمد:
- حالت خوبه؟
همه بخاطر این سوال نیل‌رام ابروهایشان به بالا پرید و دهان‌شان از تعجب باز ماند. البته که مهیار لبخند بر لبش نشاند، حدسش را زده بود! موهایش را از درون تشت آب بیرون آورد و هوله‌ی تمیز را از روی صندلی کنارش برداشت. همان‌طور که موهایش را خشک می‌کرد به سمت سالن آمد. خانه‌اش خیلی طراحی جالبی داشت، زیرا مطبخ جداگانه نداشت و در واقع مطبخ درست کنار سالن بود و تنها دو اتاق‌خواب داشت. باید بگویم که برخلاف شه‌بانو عمارتش تمیز و مرتب بود و شاید بی‌تاثیر به آن جواهرات باارزشش که دور تا دور عمارتش به زیبایی چیده شده بودند، نباشد. همان‌طور که از کنار نیل‌رام گذشت و روی مبل سمت چپی ریوند نشست، گفت:
- گفته بودم که حالش خوب است. به من اعتماد نداری یا می‌خواهی خودت مطمئن شوی که او حالش خوب است؟
شه‌بانو با این‌حرف مهیار تازه متوجه‌ی موضوع شد و قهقهه‌ای زد. همان‌طور که لیوان سفالی‌ آبش را روی میز می‌گذاشت با تمسخر به نیل‌رام نگاهی انداخت و گفت:
- بس کن میهار، او همچون آدمی نیست صرفا هدفش تنها یک چیز است! تخریب و بی‌ادبی تا بی‌نهایت.
مهیار بی‌خیال شانه‌اش را بالا انداخت و دستش را جلوی سی*ن*ه‌اش گرفت. سریع یک کاسه روی دستش ظاهر شد که مقداری مایع درونش قرار داشت، انگار شربت بود زیرا به خوبی بوی شیرین گلاب و شکر به مشامم رسید. آن را یک نفس سر کشید و سپس خیره به شه‌بانو گفت:
- می‌دانی که شه‌بانو، هرگز در این‌چنین مسائل اشتباه نمی‌کنم.
شه‌بانو سریع گونه‌اش سرخ شد و خندید، برایم جالب بود که با کنایه‌ی شه‌بانو نیل‌رام واکنشی نشان نداد! پناه هم مثل من منتظر به نیل‌رام خیره مانده است، چرا واکنشی نشان نداد؟ نکند مهیار درست می‌گفت؟ محال است! و بله نیل‌رام بر خلاف انتظار همه هیچ واکنشی نشان نداد و تنها منتظر به ریوند خیره مانده بود تا پاسخش را بدهد. ریوند بیچاره معذب آب دهانش را قورت داد و در جای خود تکانی خورد. عادت نداشت نیل‌رام را این‌چنین ببیند. به نظرش آمد اگر به سر و کله‌اش می‌کوبید راحت بود! سرفه ای کرد و سرش را بالا گرفت، به چشم‌های لرزان و عسلی رنگ نیل‌رام خیره شد که عمیق به او و تمام اجزای صورتش چشم دوخته بودند. آهسته لب زد:
- حالم خوب است... خداراشکر.
ریوند دوباره آب دهانش را قورت داد که نیل‌رام اوهومی زیر لب گفت و به سمت مطبخ قدم برداشت. همه سر هایشان را به دنبال او چرخاندند. مشخص بود که چقدر شوکه گشته‌اند. ولی نیل‌رام بدون توجه به آن‌ها به سمت قسمت کوزه‌های ذخیره قدم برداشت. کوزه‌های کوچک و بزرگ در کناری درون مطبغ نقش کابینت‌های امروزی را ایفا می‌کردند. درِ حصیری یکی از آن خمره‌های کوچک را برداشت و رویش خم شد. یکم درونش گشت و کمی بعد یک کیسه‌ی پارچه‌ای بیرون کشید و در کوزه را دوباره گذاشت. عمارت آن‌قدر ساکت بود که صدای کارهایش واضح به گوش می‌رسید. به سمت یک کاسه که روی میز مطبغ بود رفت و آن را برداشت و سوی کوزه‌ی آب‌شیرین رفت اما متاسفانه آبی درون کوزه نبود. با حرص سینی استیلی که در آن بود را سرجایش گذاشت که صدای بلندی تولید کرد. انتظاری هم نباید داشت، زیرا اینجا عمارت یک جادوگر عنصر آب بود پس چه نیازی به ذخیره‌ی آب شیرین داشت؟ خب انگار نیل‌رام می‌خواست چیزی درست کند. به سمت میز بازگشت و کیسه را باز کرد، به نظر گیاهی خشک شده درونش بود، مقداری از آن را توی کاسه ریخت و در کیسه را با آن نخی که داشت بست. سرجایش گذاشت و سپس همان‌طور که با خون‌سردی تمام کارهایش را کرد، کاسه را برداشت و به سمت جمع بازگشت. همه نگاهشان را سریع از نیل‌رام گرفتند، اما خدا می‌دانست که چقدر کنجکاوی قلقلک‌شان می‌داد. نیل‌رام از پشت سر ریوند گذشت و درست کنار مبل مهیار ایستاد، میان ریوند و آن پسرک چشم سبز قرار گرفت و کاسه را سمت مهیار دراز کرد. جدی گفت:
- آب توش کن.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
مهیار با دهانی باز مانده سرش را بالا گرفت و به نیل‌رام جدی خیره شد. از حالت چهره‌اش خواند که قطعا با او شوخی نداشت! دستش را جلو برد و کاسه را گرفت. دست دیگرش را روی کاسه حرکت داد و بعد آب درون کاسه بالا آمد. خواست آن را به نیل‌رام بدهد که دخترک خود زودتر کاسه را از دست مهیار بیرون کشید. بدون هیچ تشکری مبل‌ها را دور زد و سمت پناه قدم برداشت. پناه در آن سمت میز چوبی رو به روی مهیار قرار داشت. کنار پناه ایستاد و جدی به چشم‌های خاکستری دوست‌اش، شاید باید گفت دوست سابق‌اش؟ نمی‌دانم اما به هر حال خیره شد. با یک لحن دستوری گفت:
- این رو دم کن، زود باش.
همه حیران به کارهای نیل‌رام خیره بودند اما برایم جالب بود که نیل‌رام ذره‌ای به آن‌ها توجه نمی‌کرد. پناه گیج کاسه را از دستش گرفت و لب زد:
- ولی من هنوز بلد نیستم!
نیل‌رام سریع اخم کرد، خواست حرفی بزند که شه‌بانو بلافاصله دست پناه را گرفت و با نگاهی اطمینان‌بخش به پناه گفت:
- ساده است، فقط اراده کن و بعد دستت گرم می‌شود.
پناه نفس عمیقی کشید و با تردید کاسه را درون دست راستش قرار داد. چشم‌هایش را بست و با کمی تمرکز، به آتش فکر کرد. سخت بود اما انگار توانست، زیرا دستش داغ شد و مدتی بعد از کاسه بخار بیرون آمد. پناه چشم باز کرد و وقتی بخار را دید، جیغ خفیفی کشید. ذوق‌زده خیره به آبی که از رویش بخاطر بلند میشد گفت:
- وای باورم نمیشه!
شه‌بانو، ریوند و مهیار به تریب به او تبریک گفتند اما نیل‌رام ذره‌ای برایش مهم نبود. فقط دوباره جدی گفت:
- باید بجوشه.
پناه سرش را بالا آورد و به نیل‌رام نگاه کرد. دختر رو مخ! چرا جوری حرف میزد انگار پناه ارث بابایش را خورده بود؟ اما برخلاف میل قلبی‌اش باشه‌ای گفت و بیشتر روی کاسه تمرکز کرد. احضار کردن آتش دیگر به سختی اول نبود و بعد از دوازده ثانیه آب به دمای جوش رسید و قلپ‌قلپ کرد. پناه خوشحال به روی جادویش لبخند زد، نیل‌رام راضی سرش را تکان داد و با یک دستگیره که از قبل آن را از مطبخ برداشته بود کاسه را از روی دست پناه برداشت و باز هم بودن هیچ تشکری سمت مطبغ رفت. همه با رفتن نیل‌رام نفس‌شان را آسوده بیرون دادند. پناه روی مبل وا رفت و نگران گفت:
- چش شده؟!
شه‌بانو خنده‌ی ریزی کرد و خودش را سمت پناه جلوتر کشید، با تمسخر گفت:
- فکر می‌کنم یک چیزی به سرش خورده است.
مهیار متقابلا سرش را به نشانه‌ی تایید حرف وی بالا و پایین کرد و خونسرد گفت:
- انگار دیدن یک کَمَک غول پیکر به او کمکم کرده است تا اینجا را باور کند!
ریوند موافق با حرف مهیار بل‌ ای زمزمه کرد و جدی به آن سه نگاه کرد. ادامه داد:
- زیاد به کارهایش حساسیت نداشته باشید. بگذارید با اینجا کنار بیاید عمیقا نگران بودم هرگز نتواند کنار بیاید و اینجا دق کند.
پناه عمیقا از ته قلبش خوش‌حال بود، بالاخره نیل‌رام هم داشت با پارسه کنار می‌آمد. اما... به یاد آن حرفی افتاد که بیرون، دورن حیاط به او زد. گفته بود اگر اینجا واقعی باشد سعی می‌کند زودتر از اینجا برود. بخاطر همین الان داشت این‌چنین رفتار می‌کرد؟
نیل‌رام که بازگشت همه ساکت شدند. این را از روی صدای قدم‌های برهنه‌اش نفهمیدند. بلکه از احساس نزدیک شدن هاله‌ای از سردی فهمیدند. نیل‌رام از شه‌بانو گذشت و درست کنار مبل ریوند متوقف شد، برخلاف انتظار همه آن لیوانی که درون دستش بود را سمت ریوند گرفت و خونسرد گفت:
- بگیر بخور.
در لحنش نه دستوری بود و نه اجباری، اما ریوند بدون ذره‌ای تردید دستش را دراز کرد و لیوان را از نیل‌رام گرفت. به مایع درون آن خیره شد، درون لیوان سفالی مایعی سیاه رنگ وجود داشت، همه به آن‌دو خیره بودند و به شدت کنجکاو بودند بدانند چه چیز درون آن لیوان است. بالاخره شه‌بانو به حرف آمد و کاملا جدی خطاب به نیل‌رام پرسید:
- اون چیه؟
نیل‌ر‌‌ام از این سوال پوزخند زد، از لحن شه‌بانو هیچ خوشش نیامده بود. با تمسخر به شه‌بانو خیره شد و دست بر پهلو زد.
- سمه.
مهیار که داشت جرعه‌ای دیگر از شربت پر شده‌ی درون کاسه‌اش را می‌نوشید، با پاسخ نیل‌رام آب درون گلویش افتاد و سرفه زده شد. پناه خنده‌ی ریزی کرد اما شه‌بانو واکنش بیشتری نشان داد، بلند شد و دستش را سمت لیوان دراز کرد، با خشم به ریوند گفت:
- ریوند آن را نخور، این دختر دیوانه است! فکر می‌کند کارهایش جالب است اما احمق‌ترین انسانی است که در عمرم دیده‌ام.
شه‌بانو لیوان را از دست ریوند بیرون کشید و بلند شد. می‌خواست آن را در حیاط روی زمین بریزد که نیل‌رام مانع‌اش شد. با خشم خطاب به صورت گرد و تپلی شه‌بانو گفت:
- می‌ترسی برادرت رو بکشم؟ شما جادوگرا همین‌قدر شجاعت دارین؟
شه‌بانو توجهی نکرد و دست نیل‌رام را پس زد ولی ناگهان ریوند خم شد و لیوان را از دست شه‌بانو بیرون کشید. حرکت او همه‌ را بهت‌زده کرد، می‌خواست چه کند؟ نیل‌رام و شه‌بانو هر دو به او نگاه کردند که ریوند سریع قبل از آنکه شه‌بانو دوباره لیوان را بگیرد آن را یک نفس سر کشید! همه با چشم‌های گشاد شده و دهانی باز مانده ساکت ماندند، حی نیل‌رام هم انتظار نداشت آن را پس از حرفی که زده بود بنوشد! وقتی ریوند لیوان را پایین آورد با تعجب طعم آن مایع سیاه رنگ را مزه‌مزه کرد، با چشم‌هایی روشن که واضح بود از طعم مایع خوشش آمده است به نیل‌رام خیره شد. مهربان پرسید:
- این چه بود؟ طعم بسیار خوبی داشت.
نیل‌رام شانه‌اش را خونسرد بالا انداخت و دست‌هایش را از روی پهلو برداشت. گاردش را پایین آورده بود. با لحنی آرام گفت:
- چایی نباته.
ریوند با آن پاسخ خندید و ابرویش را متعجب بالا انداخت، چایی نبات را که قبلا خورده بود، اما این چای طعم دیگری داشت، طعمی متفاوت. پس دوباره نگاهش را به عسل چشم‌های لرزان نیل‌رام داد، از استرس می‌لرزیدند؟ شاید هم از تردید، نمی‌دانم. پرسید:
- اما طعمش فرق دارد.
نیل‌رام گیج به موهای بهم ریخته‌ی ریوند چشم دوخت و سرش را کج کرد، زمزمه گویان گفت:
- یعنی چی که فرق داره؟ مامان بزرگ همیشه همین‌طوری درست می‌کرد. اول چایی و بعد نبات...
انگار داشت با خودش حرف میزد.
- نکنه اشتباه ترتیبش رو یادمه؟ مگه اول نباید چایی دم می‌کشید؟
ریوند به لیوان چشم دوخت و همان‌طور که به صدای زمزمه‌وار نیل‌رام گوش می‌داد لبخند کم‌رنگی زد، این طعم فرق داشت اما نه چون ترکیباتش خاص بودند. بلکه زیرا شخصی که آن را به دستش داده بود... کسی که آن را برایش درست کرده بود خاص به نظر می‌آمد.
 
موضوع نویسنده

سادات.82

سطح
2
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
338
1,825
مدال‌ها
3
فصل بیست و شش

با یک لبخند عمیق بر روی لب‌هایم، نشسته روی یک حوض سفالی که درونش را با کاشی‌های شکسته‌ی آبی رنگ زینت داده بودند، به نیل‌رام، ریوند و پناه نگاه می‌کنم. پناه حسابی درگیر یادگیری تمرین‌هایش است. آن‌قدری سخت تلاش می‌کند که شاید هدفش این است عضوی از نگهبانان پارسه شود و به گروه جادوگران عنصر آتش بپیوندد وگرنه که آن‌قدر تلاشش را درک نمی‌کنم زیرا از صبح تا الان که ظهر است، همان‌طور که خورشید مصمم در آسمان می‌تابد او نیز مصمم دارد به تکه چوبی بخت برگشته آتش پرتاب می‌کند.
در آن‌طرف حوض سفالی که حیاط خانهی رامین است، نیل‌رام ریوند مشغول تمرین عنصر آب هستند. امروز برای آموزش عنصر آتش به عمارت رامین آمده‌‌اند تا پناه بهتر بتواند آتش را کنترل کند، رامین ساعت‌ها پیش نکات لازم را برای تمرین امروز پناه گفته بود و خود برای انجام کاری به شوش رفت. سراسیمه بود انگار کاری فوری پیش آمده است.
اینجا هنوز هم شهر یزت است و هوای امروز تا حدودی گرم‌تر از دیروز شده است. نیل‌رام همان‌طور که مشغول نگاه کردن به کاسه‌ی سفالی رنگی که درونش پر از آب است، بود گفت:
- باور کن چشمام دیگه داره می‌سوزه!
ریوند خسته از طولانی ایستادن دستی درون موهایش کشید، این پا و آن پا شد و دوباره تکیه‌اش را به دیوار خشت و گلی عمارت داد. خسته چشم‌هایش را درحدقه چرخاند و خیره به موهای آشفته‌ی نیل‌رام گفت:
- باید بتوانی حداقل امروز یک قطره جا‌به‌جا کنی وگرنه تلاشت بی‌فایده خواهد بود.
نیل‌رام دیگر از بس به آن کاسه و آب آینه‌وارش خیره شده بود سردردی شدید به سراغ روح و جسمش آمده بود. خمیازه‌ای از سر خستگی شدید کشید و با دست‌هایش چشم‌های سوزناکش را مالش داد. سفیدی چشم‌هایش دیگر به قرمزی می‌زد. زل زدن به یک آب ساکن و انعکاس‌های درونش واقعا اعصاب خوردکن بود. همان‌طور که چشم‌های دردناکش را می‌مالید لب زد:
- چرا نمی‌تونم؟ واقعا چرا؟
از روی صندلی‌ چوبی پا کوتاه که ریوند برایش آورده بود تا جلوی کاسه‌ی آب بنشیند برخاست، بخاطر کوتاه بودن پایه‌های صندلی حتی زانوهایش هم درد گرفته بودند. درد گردن و شانه‌هایش به کنار، کمر درد امانش را بریده بود. انگار ساعت‌ها مشغول لباس شستن بوده است! با حرص لگدی به صندلیه زیر کاسه زد و فریاد کشید:
- بهت گفتم که مسخرست!
لگدش آن‌قدر محکم بود که هم صندلی‌ افتاد و هم کاسه‌ی آب کاملا برعکس شد و روی چمن‌ها ریخت. ریوند پفی کشید، چرا این دخترک نمی‌توانست درست رفتار کند؟ تکیه‌اش را از دیوار گرفت و به سمت نیل‌رام قدم برداشت. درست روبه‌روی دخترک خشمگین ایستاد و خیره در نگاه عسلی چشم‌هایش گفت:
- باید صبر داشته باشی مهربانوی زیبا.
نیل‌رام با کلام ریوند به خود لرزید. او هم از دیشب تا کنون تغییر کرده بود. مگر نه؟ اما نیل‌رام سریع به خود آمد الان وقت فکر کردن به این مسائل نبود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دست‌هایش را در هوا موزون تکاند:
- دیگه نمی‌خوام. به جون خودم دیگه نمی‌تونم. اصلا در موردش حرف هم نزن ریوند.
رو از ریوند گرفت و سریع به سمت در ورودی ساختمان عمارت رامین قدم برداشت، آن‌قدری سریع رفت که انگار دیو دنبالش کرده بود. ریوند با همان لبخندی که روی لب‌هایش ماسیده بود به نیل‌رام خیره ماند که همچنان فریاد میزد. با رفتن نیل‌رام و بسته شدن محکم در فلزی عمارت پلک‌های ریوند لرزیدند. به خدا که او نیز خسته بود، تمام مدت کنار این دو نفر بود اما شاکی نمیشد، این‌چنین فریاد نمی‌کشید...
پناه که تمام مدت زیر چشمی حواسش به آن‌دو بود، با رفتن نیل‌رام و دیدن قیافه‌ی آویزان ریوند دست از تمرین کردن برداشت. بیخیال آن تکه چوب سوخته شد که دیگر چیزی ازش نمانده بود و به سمت ریوند آمد. روبه‌روی پسرک ناامید ایستاد و به چشم‌های بی‌رمغش نگاه کرد. آهسته دست‌هایش دردناکش را مالش داد و گفت:
- بهش وقت بده ریوند. بنظرم خیلی داری بهش فشار میاری. همین دیشب تازه با جادو کنار اومده و امروز داری وادارش می‌کنی یه قطره آب رو جابه‌جا کنه... خب نظر خودت چیه؟
ریوند با حرص دستی بر روی صورت سرخ شده‌اش کشید، کلافه به پناه که عرق از پیشانی‌اش می‌چکید نگاه کرد و با صدایی که سعی داشت بلند نباشد گفت:
- شب گذشته نشنیدی مهیار چه گفت؟ یادگیری عنصر آب سخت است، او باید سریع یاد بگیرد.
پناه سرش را به نشانه‌ی بله تکان داد، آهی کشید و با لحنی حق به جانب در پاسخ گفت:
- شنیدم اما باید بهش وقت بدی نیل‌رامی که من می‌شناسم اگر لج کنه دیگه نمیشه کاریش کرد! زیاد به پروپاش نپیچ ریوند.
ریوند که هیچ از این حرف پناه خوشش نیامد تکیه‌اش را از دیوار گرفت و همان‌طور که با اخم به سمت در خروجی عمارت رامین قدم برمی‌داشت زمزمه کرد:
- باید سریع یاد بگیرید. از آن حراس دارم که دیر شود...
 
بالا پایین