- May
- 338
- 1,825
- مدالها
- 3
به ریوند قول داده بود به هر دویشان یاد بدهد، نباید زیر قولش میزد. این دخترک نیلرام واقعا اخلاق گند و غیر قابل تحملی داشت، اگر دست او بود به حتم درسی به آن دخترک میداد که تا عمر داشت فراموشش نشود. اما آنها مهمانان ریوند بودند پس او حقی در اینباره نداشت. چشمهایش را گشود و بدون آنکه به نیلرام نگاهی بیاندازد گفت:
- توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیقتر جادو به شدت به جادوگرشان کمک میکنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی.
پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد:
- مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی میتونم بردارم؟
شهبانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت:
- به طور مثال میتوانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر میآید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی.
پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید:
- چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگهای نیست؟
شهبانو خونسرد جرعهای دیگر از چایش را نوشید و اینبار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیلرام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد:
- قهوه هست اما آن از زیتون کمیابتر است. اما نگران نباش ریوند میتواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازهکار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آنجایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه!
پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرفهای شهبانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شهبانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر میآمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیلرام انداخت و مردد زمزمه کرد:
- نمیخوای بدونی جادوت چیه؟
نیلرام نیمنگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشمهای تیزبین شهبانو پنهان نماند. شهبانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیلرام گفت:
- متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری!
نیلرام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شهبانو میدانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شهبانو از عمد میخواست نیلرام را آزار بدهد! شهبانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدمهایش برای نیلرام همچون ناقوس مرگ میمانست.
هنگامی که بدنش از دیدرس آنها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزهی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شهبانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به روبهروی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیلرام داد و گفت:
- تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمیتواند همراهت باشد.
نیلرام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شهبانو را آنطور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شهبانو لیوان آب را به سوی صورت نیلرام پاشید، آنقدر ناگهانی این کار را کرد که نیلرام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سی*ن*هاش گره شد.
جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریختهی شهبانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه میکرد، این چه کاری بود؟ اما شهبانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود.
دو دقیقه بعد وقتی نیلرام از بهت این کار عجیب و مسخرهی شهبانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمهای که بر زبانش جاری میشود را روانهی شهبانو آن دخترک بیتربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشمهای شهبانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا اینقدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بیرحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذتبخش بود که شهبانو و پناه از انجام آن خوشحال میشدند و به خود افتخار میکردند؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشهای از کلاس مینشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بیزبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچههای شر و شور کلاس است.
اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخرهاش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیلرام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کمکم میآمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد.
شهبانو آماده بود تا نیلرام جیغ و داد کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذرهای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست.
- متوجه نشدهای که چه شد؟
پناه منتظر به نیلرام خیره ماند. چرا آنقدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیلرام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز روبهروی مبل لب زد:
- چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بیاحترامی کردی و میخندی. چی رو نفهمیدم؟
سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمیگرفت؟ نیلرام با اندوه بسیار لب زد:
- تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی...
بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت.
- عوضش با اون به من خندیدی...
- توضیح جدول جادو ساده است، تمام عناصر در پارسه نوع نوشتار، طعم، صفت بشری، نشانه آسمانی، نباتات، حیوان جادویی، نُت موسیقی و اعضای بدن مخصوص خودشان را دارند که در اجرای بهتر و کنترل دقیقتر جادو به شدت به جادوگرشان کمک میکنند. فعلا برای سادگی در آموزش باید عنصر خودت را حفظ کنی. به طور مثال پناه، تو عنصر آتش را داری، بنابراین طعم تلخی را باید با خودت همیشه به همراه داشته باشی.
پناه متفکر دستش را به زیر چانه زد و زمزمه کرد:
- مثلا میوه رو شامل میشه؟ چی میتونم بردارم؟
شهبانو سرش را به نشانه تایید تکان داد و متفکر گفت:
- به طور مثال میتوانی زیتون را همراه خودت داشته باشی. به نظر میآید که کارآمد باشد. البته زیتون خیلی کمیاب است، باید آن را از شهرهای غربی پارسه بیابی.
پناه گیج سرش را خم کرد و نگران پرسید:
- چطوری پیداش کنم؟ چیز دیگهای نیست؟
شهبانو خونسرد جرعهای دیگر از چایش را نوشید و اینبار سعی کرد صدای هورتش بلندتر باشد. به خوبی کلافگی و خشم زیاد نیلرام را احساس کرد و از آن نهایت لذت را برد. پس از آن پاسخ داد:
- قهوه هست اما آن از زیتون کمیابتر است. اما نگران نباش ریوند میتواند آن را برایت پیدا کند. او را دست کم نگیر. بسیارخب، چیزهای مهم دیگر برای تو که تازهکار هستی نباتات و صفات بشری و حیوان جادویی است. حیوان جادویت باید ققنوس باشد اما از آنجایی که تو قرار نیست جادوگر باشی و تنها باید جادو را باور کنی، همان هُماآشوزوشت برایت مناسب است. صفات بشریت شامل نظم است که باید حتما در کارهایت نظم داشته باشی تا جادو با تو ارتباط بیشتری بگیرد. در آخر نیز نباتات عنصرت که لوبیا است باید همیشه همراهت باشد. همیشه پناه!
پناه سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد، انگار به خوبی متوجه حرفهای شهبانو شده بود. نگاه دیگری به جدول جادو انداخت و نفس عمیقی کشید، اکنون با توضیحات شهبانو آن جدول پربار کمتر برایش گیج کننده به نظر میآمد. اما ناگهان کنجکاوی شدیدا قلقلکش داد. نگاهی به نیلرام انداخت و مردد زمزمه کرد:
- نمیخوای بدونی جادوت چیه؟
نیلرام نیمنگاهی به پناه انداخت، خونسرد و خنثی نُچی زیرلب گفت اما برق نگاهش از چشمهای تیزبین شهبانو پنهان نماند. شهبانو از جایش برخاست و پوزخند زد. با تمسخر خیره به نیلرام گفت:
- متاسفانه ریوند به من تاکید کرد که جادویت را کشف کنم، بنابراین راهی جز همراهی با من نداری!
نیلرام ابرویش را از سر تعجب بالا انداخت، واقعا ریوند تاکید کرده بود؟ اما تنها من و شهبانو میدانستیم که ریوند این حرف را نزده بود و شهبانو از عمد میخواست نیلرام را آزار بدهد! شهبانو با هدف خاصی به سمت آشپزخانه قدم برداشت. صدای قدمهایش برای نیلرام همچون ناقوس مرگ میمانست.
هنگامی که بدنش از دیدرس آنها خارج شد، لیوانی سفالی از مطبخ برداشت و آن را به کمک کوزهی سفالی که آب شیرین داخلش بود، پر از آب کرد. با پوزخندی بر لب و ذوقی که ضربان قلبش را بالا برده بود به سالن بازگشت. سعی کرد خونسرد باشد. دختر ها با بازگشت شهبانو حواسشان را به او دادند. با رسیدنش به روبهروی صندلی پناه، کاملا عادی نگاهش را به نیلرام داد و گفت:
- تو مجبوری که بدانی جادویت چیست. در غیر آن صورت در پارسه خواهی مرد. زیرا همیشه ریوند نمیتواند همراهت باشد.
نیلرام کلافه پلک زد و خواست پاسخ شهبانو را آنطور که لایقش است بدهد اما در یک لحظه، شهبانو لیوان آب را به سوی صورت نیلرام پاشید، آنقدر ناگهانی این کار را کرد که نیلرام تنها توانست دستش را بالا بیاورد و جلوی صورتش بگیرد. حتی نتوانست حیغ بکشد زیرا نفس در سی*ن*هاش گره شد.
جیغ پناه بلند به گوش رسید و بعد از آن سکوتی سنگین و طولانی در عمارت کوچک و بهم ریختهی شهبانو حاکم شد. پناه بهت زده به هر دویشان نگاه میکرد، این چه کاری بود؟ اما شهبانو کاملا خونسرد همچنان مقتدر ایستاده بود.
دو دقیقه بعد وقتی نیلرام از بهت این کار عجیب و مسخرهی شهبانو بیرون آمد، دستش را پایین انداخت تا هر کلمهای که بر زبانش جاری میشود را روانهی شهبانو آن دخترک بیتربیت کند اما نگاه خندان پناه و برق افتخارآمیز چشمهای شهبانو را که دید، تردید کرد. این چه وضعی بود؟ چرا اینقدر خوشحال بودند؟ از کی تا حالا بیرحمی، مسخره کردن دیگران و آزار دادن بقیه خوب و لذتبخش بود که شهبانو و پناه از انجام آن خوشحال میشدند و به خود افتخار میکردند؟
بغض به گلویش چنگ انداخت، دوباره تمسخر... دوباره... ناخواسته به گذشته سفر کرد، به روزهایی که در مدرسه فرقی نداشت در کدام مقطع بود، همیشه مورد تمسخر دیگران قرار میگرفت. چرا؟ هرگز نفهمید. شاید چون در گذشته نجیب و مهربان بود. همیشه ساکت گوشهای از کلاس مینشست و سرش توی کار خودش بود و حقیقتا یک شخص ساکت و بیزبان هدف خوبی برای آزار و اذیت بچههای شر و شور کلاس است.
اما بعد از کلاس نهم، به خودش قول داده بود، قول داد بود که هرگز نگذارد کسی اذیتش کند. کسی مسخرهاش کند و کسی به خودش اجازه بدهد او را بازی بدهد. از کلاس دهم هرگز دیگر آن نیلرام سابق نشد. سکوتش ماند، اما آرامشش رفت. رفتارش تغییر کرده بود. این را به خودش قول داد تا اگر کسی آزارش داد او نیز همان کار را بکند. با هرکسی مثل خودش و شاید... دعوا های گاه و بی گاهش در مدرسه، باعث دعواهای بیشتری در خانه شده بود. افسردگی کمکم میآمد. هرگز ناگهان پیدایش نمیشد.
شهبانو آماده بود تا نیلرام جیغ و داد کند، فریاد بزند اما سکوت سنگینش و آن نگاهی که ذرهای احساس درون آن نبود، او را وادار کرد تا اولین نفر به حرف بیاید. صدایش در خانه پیچید و سکوت سنگین عمارت را شکست.
- متوجه نشدهای که چه شد؟
پناه منتظر به نیلرام خیره ماند. چرا آنقدر یکهو غمگین شد؟ چرا خوشحال نیست! نیلرام به خود آمد. آهی از اعماق دلش کشید و خیره به میز روبهروی مبل لب زد:
- چی شد؟ توی صورتم آب ریختی. بیاحترامی کردی و میخندی. چی رو نفهمیدم؟
سرش را با تحقیر چرخاند و به پناه نگاه کرد، دهان دوستش باز مانده بود. چرا اصل مطلب را نمیگرفت؟ نیلرام با اندوه بسیار لب زد:
- تو هم مثل اونا شدی؟ دعواهایی که داشتیم قبلا هم بینمون پیش اومده بود اما باورم نمیشه بخاطر جادوشون من رو فروختی و رفتی طرف اونا، عوض اینکه ازم دفاع کنی...
بغض شدیدی به گلویش چنگ انداخت. انگار عنکبوت درون گلویش گیر کرده بود. صدای لرزانش در عمارت طنین اندوهگینی انداخت.
- عوضش با اون به من خندیدی...