جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال ویرایش [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته آثار درحال ویرایش توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,585 بازدید, 347 پاسخ و 56 بار واکنش داشته است
نام دسته آثار درحال ویرایش
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
چایی رو سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
مامان: عجله نکن شقایق.
- دیرم شد مامان.
به سمت ورودی خونه حرکت کردم و هم‌زمان با پوشیدن کفش‌هام، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- خداحافظ.
توی راه، رفتار همه رو زیر نظر گرفتم. حق با بابا بود! هرچی بیشتر می‌گذشت، اضطراب مردم بیشتر می‌شد! با وارد شدنم به بخش، روپوشم رو برداشتم و سریع پوشیدم. به طرف پسر بچه‌ای رفتم که روی تخت، با زانوی زخمی نشسته‌بود. جلوش زانو زدم و مشغول پانسمان و درمانش شدم. با تموم شدن کارم، به پسر کمک کردم از روی تخت پایین بیاد و به سمت در حرکت کنه که با صدای بقیه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی آروینی موند که روی تخت نشسته‌بود و سعی می‌کرد کیمیایی که با حرص مشغول عوض کردن پانسمان‌هاشه رو آروم بکنه. هم‌زمان احساس آسودگی و نگرانی کردم. نگاهم به زخم گردن و کمرش خورد. کمرش بدجور نابود شده‌بود و عجیب بود با این وضعیت، تا اینجا اومده! نگران، چند قدم نزدیک رفتم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و صورتش رو به طرفم چرخوند. چیزی زیرلب گفت که کیمیا با عصبانیت دستش رو روی زخم گردنش فشار داد.
آروین: اگه می‌خوای بُکشیم برم بیرون!
جلو رفتم.
- دکتر می‌خواین من پانسمان رو انجام بدم؟!
نیم نگاهی بهم کرد.
کیمیا: لازم نیست. خودم انجامش میدم!
نگاه آروین، فقط برای یک هزارم ثانیه روی من موند و بعد به دیوار پشت سرم زل زد.
ماهان: کیمیا پس زود تمومش کن که ما ببینیم چه خاکی توی سرمون باید بریزیم.
کیمیا اضافه‌ی باند رو با قیچی برید و از آروین فاصله گرفت.
کیمیا: بلند شو برو یه خاکی توی سر جفتتون بریز. تموم شد.
آروین دو ضربه‌ی آروم، روی شونه‌ی دکتر زد.
آروین: دستت درد نکنه دکتر. این بارم زنده نگهم داشتی!
کیمیا: برو. همه‌ی این کارها بی‌فایده‌ست. یه روز جنازه‌ی تو رو میارن روی این تخت!
هر سه خندیدن و سعی کردم بی‌توجه به بی‌خیالی اون‌ها، دست‌های مشت شده‌م رو باز کنم. واقعاً چطور این‌قدر راحت در مورد مرگ حرف می‌زدن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
از روی تخت بلند شد و بدون توجه به من، از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت. ماهان هم با دو قدم فاصله از اون، پشت سرش رفت. با شنیدن صدای کیمیا، نگاهم رو ازشون گرفتم.
کیمیا: چیکار می‌کنی؟! برو به بقیه برس، عجله کن!
دستی به موهایی که به طور طبیعی فر بودن کشید و به سمت مریض بعدی حرکت کرد. مشتم رو باز کردم و به طرف دختری که روی تخت نشسته‌بود و با دستش، بازوی مخالفش رو نگه داشته‌بود، رفتم. جلوش ایستادم و قیچی رو از روی میز کنار تخت برداشتم.
- دستت رو از روی زخمت بردار.
با برداشتن دستش، آستین لباسش رو با قیچی بریدم و روی زمین انداختم. با دقت به زخمش نگاه کردم.
- نگران نباش عمیق نیست! شما آلفاها کلاً علاقه‌ی خاصی به عزرائیل دارین ظاهراً! هر روز در خدمتتون هستیم.
دختر آروم لبخند زد.
دختر: ممنون.
سرم رو تکون دادم و مشغول رسیدگی به زخمش شدم.
شب شده‌بود ولی ذهنم هنوز درگیر حرف‌های صبحشون بود. منظورشون از دردسر چی بود؟! می‌دونستم سیاسی‌ها و مقر اصلی دنبال فرصت برای تبدیل و تسخیر این منطقه بودن ولی خب ما هم منطقه‌ی ضعیفی نبودیم! مطمئناً این تکاپو برای چیزی جدا از این دشمنی بود. سرم رو تکون دادم و سعی کردم حداقل مسیر باقی‌مونده رو در آرامش طی کنم. محوطه خلوت بود و می‌دونستم آلفاها هنوز برنگشتن. بیرون رفتن اون‌ها، توی شب عادی بود ولی تا قبل از پیدا شدن سر و کله‌ی سگ‌ها! به‌خاطر ناآشنا بودن ما با این موجودات، الان در آسیب‌پذیرترین حالت ممکن بودیم و با این‌حال اون‌ها الان رفته‌بودن بیرون! از بین افرادی که در حال تمیز کردن ساختمون‌های اداری قرمزرنگ بخش دانشمندان بودن رد شدم و به طرف خونه رفتم. با رسیدن جلوی در ساختمون، کلید رو وارد قفل کردم و در رو باز کردم. از توی راه‌پله‌ی تاریک رد شدم و جلو در خونه‌م ایستادم. به محض وارد شدن، کلید رو زدم و مهتابی سالن روشن شد. صدای زوزه‌ی سگ‌ها حتی تا اینجا هم می‌اومد و باعث وحشت همه می‌شد. می‌دونستم تا زمانی که این موجودات هم مثل استرنجرها شناخته نشن، وضعیت و احساس مردم همین می‌مونه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
«آروین»
وجود عینک‌های دید در شب روی چشم‌هامون، باعث شده‌بود همه‌جا رو سبز ببینیم. با دقت به اطراف نگاه می‌کردم و کوچک‌ترین حرکتی رو نادیده نمی‌گرفتم. صدای زوزه‌هاشون رو می‌شنیدم و مطمئن بودم، مردم داخل دیوارها هم این صدا رو می‌شنون! باید زودتر همه‌چیز رو درست می‌کردم. فقط یکی از این موجودات رو باید زنده به پایگاه می‌رسوندیم و بقیه‌ی کار، با گروه دانشمندها بود! با شنیدن صدای خِرخِر، سرجام ایستادم. بقیه هم به تبعیت از من، از جایی که ایستاده‌بودن تکون نخوردن. خنجر روی دست چپم رو به حالت حمله جلوی صورتم گرفتم و با دست راستم به بچه‌ها علامت دادم. آروم و بی‌صدا به سمت ساختمون خرابه رفتن و محاصره‌ش کردن. جلوی در ورودی ایستادم. می‌تونستم از بین شیشه‌های شکسته‌ی در ورودی، سگ غول‌پیکر رو ببینم. خوابیده‌بود و نفس‌های عمیق می‌کشید. دستم رو پایین بردم و بمب دودزایی که به پام بسته شده‌بود رو بیرون کشیدم. با دندون ضامنش رو کشیدم و به سرعت داخل ساختمون پرت کردم. جلوی صورتش فرود اومد و با انفجارش، کل محوطه‌ی داخل ساختمون غرق دود شد. به سرعت از جلوی در فاصله گرفتم و آماده، کنار در ایستادم. چند ثانیه بعد، سگ با وحشت و عصبانیت خودش رو بیرون انداخت. به محض خارج شدنش، بچه‌ها از دو طرف تیرهای بیهوشی رو شلیک کردن. تیرها توی جاهای مختلف بدنش فرو رفت و به سرعت از پا در آوردش. جلو رفتم و دو انگشتم رو جلوی دماغش گرفتم.
- نفس می‌کشه. عجله کنین بلندش کنین! باید سریع برگردیم!
بعد از محکم کردن طناب‌ها روی بدنش، به حرکت در اومدیم و به سرعت به طرف پایگاه رفتیم. بدنش روی تیغ‌های بزرگ روی زمین کشیده می‌شد ولی می‌دونستم که این تیغ‌ها نمی‌تونن بهش آسیبی برسونن. با رسیدنمون جلوی دروازه، دژبان‌ها به سرعت دست به کار شدن و دروازه رو باز کردن. وارد پایگاه شدیم و به سمت بخش دانشمندها حرکت کردیم. با رد شدنمون از بین ساختمون‌های دو یا سه طبقه، مردمی که هنوز توی محوطه بودن با تعجب و وحشت به ما نگاه می‌کردن و از ما فاصله می‌گرفتن. جلوی ورودی ایستادیم. کاشانی، رئیس گروه دانشمندها، درهای قرمزرنگ ساختمون رو باز کرد و به سمت ما حرکت کرد.
کاشانی: شب بخیر آلفا!
- بخیر کاشانی! سفارشت آماده شده. بیا تحویل بگیرش! فقط عجله کن که نهایتاً دو یا سه روزه باید نامه‌ی نتایج تحقیقاتت رو بهم بدی!
کاشانی دور سگ قدم زد و دستی به موهای کمرش کشید.
کاشانی: حالا فهمیدم چطور زخم‌های روی کمرت ایجاد شده.
سرم رو تکون دادم.
- من دیگه میرم. بچه‌ها کمکتون می‌کنن، ببریدش توی آزمایشگاه! دیگه بقیه‌ش با خودتونه.
سرش رو تکون داد. به سمت خونه‌م حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
با شنیدن صدای پای یه نفر، از خواب پریدم و سریع چشم‌هام رو باز کردم. به آرین نگاه کردم که جلوی در ایستاده‌بود و دستش روی دستگیره خشک شده‌بود.
آرین: چرا خدا تو رو شفا نمی‌ده بعد این همه مدت؟!
دستم رو توی موهای کوتاهم کشیدم.
- چی شده؟
آرین: هیچی مامان گفت زودتر صدات کنم که قبل از رفتن صبحونه بخوری.
سرم رو تکون دادم.
- برو الان میام.
با خارج شدنش از اتاق، از روی تخت پایین اومدم. به سمت کمد قهوه‌ای‌رنگ گوشه‌ی اتاق رفتم و لباس فرم خاکی رنگم رو پوشیدم. در کمد رو بستم و با خارج شدن از اتاق، به سمت هال رفتم.
***
توی راهرو طوسی حرکت می‌کردم و ماهان هم کنارم قدم برمی‌داشت. به آلفاهایی نگاه کردم که دو طرف راهرو در حال رفت و آمد بودن و با دیدن من، سریع و محکم، پا به زمین می‌کوبیدن.
- همه اومدن؟
ماهان: بله. همون دیروز که این تصمیم رو گرفتین، سریع با فرمانده‌های گروه‌های آلفا هماهنگ کردم و ساعت جلسه رو بهشون اطلاع دادم.
سرم رو تکون دادم. به سمت چپ پیچیدم و دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم. دستگیره رو به طرف پایین فشار دادم و وارد اتاق شدم. ده فرمانده‌ای که دور میز بزرگ وسط اتاق نشسته‌بودن، به سرعت ایستادن و احترام گذاشتن. با جدیت، آزاد باش دادم و به طرف صندلیم حرکت کردم. روی صندلی نشستم و ماهان هم سمت چپم نشست. با نگاه، همه رو از نظر گذروندم. هر ده نفر، با جدیت روی صندلی‌هاشون نشسته‌بودن و دست‌هاشون رو روی میز بزرگ دایره‌ای اتاق، به هم گره کرده‌بودن. به صندلی تکیه دادم.
- همه‌ی ما، امروز اینجا هستیم تا در مورد اتفاقات اخیر صحبت کنیم. تا سه روز پیش، تنها دشمن ما استرنجرها بودن! حیواناتی با هوش بالا که مثل ما، گروه تشکیل دادن. سه روز پیش، ما با موجودات جدیدی روبه‌رو شدیم که نسبت به بارون گلوله‌های ما مصون بودن! گروه دانشمندها داره روی نقطه ضعف‌ها و باقی موارد مرتبط به این موجودات کار می‌کنه و نتایج رو به اطلاع من می‌رسونه! امروز ما اینجا هستیم تا در مورد تغییراتی توی پایگاه صحبت کنیم. هر کدوم از شما ده نفر که اینجا نشستین، سربازانی به تعداد پنج نفر در اختیار دارین. تغییرات و اصلاحات، با توجه به این موضوع انجام خواهد شد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
***
«شقایق»
به دکتر نگاه کردم. همگی روی صندلی‌های سفید بخش نشسته‌بودیم و منتظر حرف زدن کیمیا بودیم. جلو اومدن و تک‌تکمون رو از زیر گذروند.
کیمیا: درگیری اخیری که بین آلفاها و سگ‌هایی که هنوز اسمی ندارن پیش اومد، به همه نشون داد که ما به چیزی بیشتر از گروه‌های شیش نفره‌ی آلفاها، نیاز داریم. همه‌ی ما، در تلاش برای زندگی بهتر و در امنیت بیشتر هستیم! از این به بعد، قراره توی هر مأموریت، یدونه پرستار هم حضور داشته باشه. این کار برای به حداقل رسوندن تلفات و هم‌چنین جلوگیر از کم شدن سرعت در زمان پیشروی و حتی برگشت یا عقب‌نشینی انجام میشه. لیست شیفت‌ها و نوبت‌هاتون رو بهتون میدم. بهتره آماده باشین.
یکی از بچه‌ها، با عصبانیت گفت:
دختر: پس چطور فرار کنیم؟! حتی ممکنه زنده نمونیم! ما بلد نیستیم مبارزه کنیم.
کیمیا سرش رو تکون داد.
کیمیا: وظیفه‌ی شما، آمادگی برای انجام وظیفه و درمان کردن آلفاهاییه که در حین مبارزه زخمی میشن. شما، با حفاظت و مراقبت از آلفاها، کارتون رو انجام می‌دین. تمام مدتی که از دیوارها خارج هستین، چند نفر مسئول حفاظت از شماهان!
دستم رو بالا بردم.
- برای هر مأموریت یک پرستار؟!
کیمیا: بله.
سرمون رو تکون دادیم و به فکر رفتیم. فکر هوشمندانه و حرفه‌ای بود! این کار باعث افزایش قدرت اون‌ها و هم‌چنین دیدن و تجربه کردن زندگی و خطر بیرون از دیوارها، برای ما بود.
با تموم شدن جلسه، برگه‌های شیفت و نوبت همراهی آلفاها، بینمون پخش شد. با دقت نگاهش کردم. ما هیچ تجربه‌ای نداشتیم و قطعاً عادت کردن به این وضعیت طول می‌کشه. هرچند، بعد از یه مدت عادت می‌کنیم و دیگه مشکلی نخواهد بود!
از روی صندلی بلند شدم و قدم داخل راهروهای کرمی‌رنگ گذاشتم. بخش دانشمندها سخت مشغول تلاش بودن و می‌دونستم آروین هم از این موضوع خبر داره یا بهتر بگم! اون بهشون یه موضوع برای کار داده! بقیه، مشغول کار و درمان مردم بودن و به اطراف توجه نمی‌کردن. وسط راهرو ایستادم و با بالا آوردن دستم، دوباره به برگه نگاه کردم. نفر چهارم بودم و قرار بود تجربه‌ای جدید و در عین حال ترسناک رو به زودی داشته باشم. باید تا اون موقع حداقل یکم خودم رو آروم نگه دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
***
«آروین»
سرم رو روی میز گذاشته‌بودم و هم‌زمان، با دستم روی میز پر از کاغذ و خودکار ضرب گرفته‌بودم. برخورد پاشنه‌ی پوتینم با زمین باعث می‌شد، صدای تق‌تق به گوشم برسه. با صدای در زدن یه نفر، سرجام صاف نشستم و اجازه‌ی ورود دادم.
در باز شد و کاشانی با یه فولدر مشکی پر از کاغذ، در حالی که زیر بغلش نگه داشته‌بود، وارد اتاق شد. به کتونی‌های قهوه‌ایش نگاه کردم و بعد از بررسی اون‌ها، نگاهم رو بالا کشیدم.
- کفشت به رنگ سفید روپوشت نمیاد.
کاشانی: در عوض تو شب‌ها دقیقاً مثل کلاغ میشی!
دستم رو تکون دادم.
- تو متوجه نیستی! مشکی باعث استتار میشه. در مورد رنگ موهام و چشم‌هام هم باید بگم متأسفانه یا خوش‌بختانه خدا با تو مشورت نکرد.
کاشانی: حالا هرچی!
جلو اومد و فولدر رو روی میز گذاشت. بازش کردم و کاغذها رو روی میز ریختم.
کاشانی: خودت بخون دیگه! فقط مهم‌ترین مورد از نظر تو رو میگم. اون‌ها نسبت به مس حساس هستن. بقیه‌ی فلزات روی اون‌ها تأثیر به درد بخوری ندارن!
سرم رو تکون دادم.
- خوبه خسته نباشی. می‌تونی بری به کارهات برسی. بقیه رو متأسفانه باید خودم بخونم.
سرش رو تکون داد و به سمت در حرکت کرد.
- پشت یقه‌ی روپوشت رو درست کن.
صدای بیرون دادن نفسش رو شنیدم و هم‌زمان با مرتب کردن یقه‌ی روپوشش از اتاق خارج شد.
بی‌سیم رو برداشتم و با فشار دادن دکمه‌ش، جلوی دهنم نگه داشتم.
- ماهان همین الان بیا توی اتاقم.
صدای ماهان بعد از خش‌خش کوتاهی، به گوشم رسید.
ماهان: اطاعت!
چند ثانیه بعد، من برگه‌ها رو زیر و رو می‌کردم و ماهان هم، جلوی میز ایستاده‌بود. بقیه‌ی چیزهایی که نوشته شده‌بود، در مورد بدن و سیستم بدنی و بقیه‌ی چیزهای مربوط بهشون بود. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم.
- به تولیدکننده‌ها بگو از همین الان شروع به تولید گلوله‌های مسی بکنن. امشب قراره بریم شکار سگ! ولی تا قبل از اون، من کلی کاغذ برای خوندن دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
لباس‌های مشکی‌م رو پوشیدم و تجهیزاتم رو بستم. جدیداً رنگ مشکی رو به عنوان لباس رزمیمون انتخاب کرده‌بودیم که کاملاً مناسب بود. واکس صورت رو از روی میز برداشتم و با دست، صورتم رو سیاه کردم. به جعبه‌ی چوبی روی میز نگاه کردم و جلوش ایستادم. دستم رو جلو بردم و بازش کردم. به گلوله‌های مسی داخلش که به صورت ردیف چیده شده‌بودن، نگاه کردم و خشاب‌ها رو پر از این گلوله‌ها کردم. از اتاق بیرون رفتم توی محوطه، جلوی دو گروه اعزامی، ایستادم. به صورت مشکی تک‌تکشون نگاه کردم.
- امشب هم مثل همه‌ی شب‌های دیگه به مأموریت اعزام می‌شیم تا برای مردممون بجنگیم! مهم نیست حریفمون سگ باشه یا استرنجر، ما باید باهاشون مبارزه کنیم و پیروز بشیم!
همه دستشون رو بالا بردن و به نشونه‌ی پیروزی، مشت‌هاشون رو به هم کوبیدن.
به سمت دروازه برگشتیم و به محض باز شدن اون، از دیوارها رد شدیم و بیرون رفتیم. دیوار مربعی شکل بتنی، همون مانعی بود که باعث شده‌بود، مردم تا حالا کشته نشن و ما باید ازش محافظت می‌کردیم!
شب بود و همه‌جا تاریک! اما به لطف عینک‌ها، به راحتی اطراف رو می‌دیدیم و مشکل بینایی نداشتیم. با احتیاط و بی‌صدا جلو می‌رفتیم و مراقب اطراف بودیم. وقتی از دیوارها دور شدیم و وارد جنگل شدیم، صدای دعوا و عربده به گوشم رسید. علی به سرعت اسلحه‌ش رو مسلح کرد و خطاب به من، به حرف اومد:
علی: هم صدای سگ‌ها میاد و هم صدای استرنجرها!
دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا بردم و به سمت منبع صدا حرکت کردیم. به سرعت پشت چندتا از تپه‌های پوشیده شده از چمن مخفی شدیم. مشکی بودن سرتاپای ما باعث می‌شد تا وقتی که دندون‌های سفیدمون دیده نشه، عملاً استتار کرده باقی بمونیم! چهارتا سگ با سه‌تا استرنجر در حال مبارزه بودن و تقریباً هم‌دیگه رو تیکه و پاره کرده‌بودن. صدای ماهان رو از کنار گوشم شنیدم.
ماهان: حمله کنیم؟
بدون این‌که نگاهم رو از صحنه‌ی هیجان‌انگیز روبه‌روم بگیرم جوابش رو دادم.
- نه فقط ساکت باشین و نگاه کنین. حواستون باشه به هیچ‌وجه دیده نشین! برنده، می‌تونه شانس مبارزه با ما رو داشته باشه.
لبخند زدم و به سگی نگاه کردم که با دندون‌های بیرون زده و آماده‌ی دریدن به سمت استرنجر پرید. موجود آبی‌رنگ به سرعت دستش رو بالا گرفت و ساعدش رو شکار دندون‌های سگ کرد. با دست آزادش، ناخن‌های بلندش رو توی شکم سگ فرو کرد و با شدت زیاد قلبش رو بیرون کشید. لبخندم بیشتر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
یه استرنجر و یه سگ باقی مونده‌بود. روبه‌روی هم ایستادن و سگ، با یه پرش بلند، به سمت استرنجر حمله کرد. استرنجر لحظه‌ی آخر جاخالی داد و به سمت سگ که حالا در حال رد شدن از کنارش بود چرخید. دستش رو بالا برد، کمر سگ رو گرفت و اون رو به زمین کوبید. بدون دادن فرصت به سگ، دندون‌های تیزش رو توی گلوی اون فرو کرد.
ماهان: قویه!
اسلحه‌ای که با گلوله‌های معمولی پر شده‌بود رو بیرون کشیدم.
- یالا پسر! همین قوی بودنشه که هیجان کار رو بالا می‌بره.
اشاره کردم که از پناهگاه بیرون نیان و خودم بلند شدم. جلو رفتم که به سمتم برگشت. توجه‌م به فلس‌های آبی صورتش که حالا به‌خاطر خون قرمز شده‌بودن، جلب شد.
استرنجر: باز دوباره شما انسان‌ها!
- خوب مبارزه کردی!
پوزخند زد.
استرنجر: اسلحه رو بنداز کنار. تن‌به‌تن مبارزه می‌کنیم.
اسلحه رو سر جای اولش برگردوندم و دوتا خنجر‌هام رو از توی غلاف‌های دو طرف کمرم، بیرون کشیدم.
- این‌ها به‌جای ناخن‌های بلندت!
به سمت جلو خم شدم.
- زود باش بیا جلو!
حمله کردیم به سمت هم‌دیگه. چنگال‌هاش رو بالا آورد که با قفل کردن خنجرهام به هم، جلوش برخوردش با صورتم رو گرفتم. با زانو به آرنجش ضربه زدم که دستش بالا رفت. از فرصت استفاده کردم و خنجر بلندترم رو به سمت قلبش هدف گرفتم. به موقع دستش رو جلو آورد و مچم رو گرفت. توی چشم‌های هم زل زدیم و فشار دستش رو بیشتر کرد. بجنب پسر! یه‌کم دیگه تمرکزت رو روی فشار دستت بزار. فقط یه‌کم دیگه!
توی یک هزارم ثانیه، دقیقاً وقتی که نگاهش توی چشم‌هام قفل بود و حواسش به فشار دستش، خنجری که توی دست آزادم بود رو بالا آوردم و توی گردنش فرو کردم. به محض ورودش به گوشت، استرنجر دستش رو شل کرد و شوکه شده نگاهم کرد. چاقو رو به سمت مخالف دستم کشیدم و گردنش رو پاره کردم.
زمزمه‌ی آروم و بی‌جونش به گوشم خورد.
استرنجر: لعنت بهت!
لبخند زدم و نگاهم رو تا زمانی که روی زمین افتاد و چشم‌هاش بسته شد، ازش نگرفتم.
به سمت بقیه که حالا جلوی تپه‌ها، آماده‌باش ایستاده‌بودن نگاه کردم. خون آبی‌رنگ مونده روی خنجرم رو با لباسم پاک کردم.
- بریم شکار سگ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
***
«یک هفته بعد»
«شقایق»
وارد اتاق شدم و سرباز پشت سرم، در رو بست. به دختر آلفایی نگاه کردم که پاهاش رو به اندازه‌ی عرض شونه باز کرده‌بود و دست‌هاش رو از پشت توی هم قفل کرده‌بود. با سر به لباس آویزون شده روی دیوار اشاره کرد.
ترنم: بپوششون! یک دقیقه وقت داری.
به سرعت لباسم رو با لباس فرم خاکی‌رنگ عوض کردم. تنها تفاوت این لباس با لباس آلفاها، نوار سفید رنگ روی بازوی سمت چپش بود. اگه توی روز به مأموریت می‌رفتیم، لباس خاکی رنگ و اگه توی شب به مأموریت می‌رفتیم، لباس مشکیکرنگ رو برای استتار می‌پوشیدیم!
برگشتم و نگاهش کردم.
- تفنگ یا چاقو به من نمی‌دین؟!
سرش رو تکون داد و دستش رو به سمت در گرفت.
ترنم: نه! ما ازت محافظت می‌کنیم. حالا هم سریع باش که وقت نداریم.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و از در خارج شدم. با خروجمون از ساختمون و رسیدن به بقیه‌ی آلفاهای اعزامی، از حرکت ایستادیم و نگاهشون کردیم. صدای آروم ولی جدی آروین رو شنیدم.
آروین: سه نفر مسئول محافظت از تو هستن. به اسلحه احتیاج نداری چون طبق قانون و توافقی که بین ما انجام شده، هیچ‌کَس تا زمانی که حتی یه نظامی سرپا مونده حق حمله و آسیب رسوندن به بقیه رو نداره! اگر هم همه‌ی نظامی‌ها بمیرن، قطعاً اسلحه‌های ما برای دفاع از خودتون آماده خواهد بود!
سرم رو تکون دادم و به حرکت دروازه‌های بلند و سنگین فلزی، در حالی که پایینشون روی زمین کشیده می‌شد، نگاه کردم. آب دهنم رو قورت دادم و کوله‌م رو روی کمرم محکم کردم. با باز شدن در، نگاهم به درخت‌های بلند و محیط سرسبز پشت دیوارها افتاد. هرچی جلوتر می‌رفتیم، منظره جذاب‌تر می‌شد. پیچک‌های بلندی که دور ساختمون‌ها پیچیده‌بودن و بالا رفته‌بودن! صدای پرنده‌ها سکوت اینجا رو می‌شکست و باعث کمتر شدن ترس و استرس من می‌شد!
صدای ترنم رو از کنارم شنیدم.
ترنم: خیلی توی حس نرو! اینجا دقیقاً همون جهنم سبزی که توی فیلم‌ها ازش می‌گفتن!
نمی‌دونم چه مدت از خارج شدن ما می‌گذشت ولی هنوز داشتیم جلو می‌رفتیم. با شنیدن یه صدای عجیب، فشار دستم روی بندهای کوله‌پشتیم بیشتر شد. همه ایستادن و آماده‌ی حمله شدن. سگ‌های وحشتناک، دقیقاً مثل همون توصیفاتی که از بچه‌ها شنیده‌بودم، از مخفی‌گاهی که توی اون قایم شده‌بودن، بیرون اومدن و دورمون حلقه زدن. دوازده‌تا سگ بزرگ و وحشی، ما یازده نفر رو محاصره کرده‌بودن و با چشم‌های بزرگشون، به ما نگاه می‌کردن! با صدای فرمان حمله‌ی آروین، هر دو گروه به هم حمله کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,453
12,655
مدال‌ها
4
چند دقیقه گذشته بود و همه مشغول تیکه و پاره کردن هم‌دیگه بودن! با دیدن زخم بزرگی که روی شکم یکی از بچه‌ها بود و خون زیادی ازش می‌رفت، با عجله جلو رفتم.
***
«آروین»
توجهی به اطرافش نداشت و فقط می‌دویید با دیدن سگی که از پشت سرش خیز برداشت، هم‌زمان با صدا زدن اسمش، با پا توی دماغ سگی که درحال مبارزه با اون بودم، کوبیدم و به سمت اون دو نفر دوییدم. شقایق با صدای من به عقب برگشت و با وحشت به سگ نگاه کرد. سگ، پنجه‌های بزرگش رو به طرف شقایق گرفت. نمی‌تونستم به موقع بهشون برسم! فقط با تمام سرعت، دست‌هام رو به سمتش بردم و محکم هولش دادم. با درد وحشتناک و عجیبی که توی دستم پیچید، روی زمین افتادم. گلوله‌هام تموم شده‌بود و نتونسته‌بودم از اسلحه استفاده کنم و این در حالی بود که خنجرهام رو هم توی شکم سگ‌ها رها کرده‌بودم! شقایق با صورت روی زمین خورد.بچه‌ها به سگ حمله کردن و اون رو هم که در‌واقع آخرین بازمانده‌ی اون گروه بود، کشتن. ایستادم و به مچ دستم که زخم‌های واقعاً عمیق و خطرناک روی اون افتاده‌بود، نگاه کردم. شقایق با عجله از روی زمین بلند شد و با استینش، خون دماغش رو پاک کرد. صدای ماهان بلند شد.
ماهان: عجله کن دختر! نمی‌بینی چطور داره ازش خون میره؟!
دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم. به شقایق که حالا با وحشت به دست من نگاه می‌کرد، خیره شدم.
- پانسمانش کن فقط. بقیه رو توی پایگاه انجام می‌دیم!
شقایق: من... من نمی‌تونم!
دستم رو جلو بردم و بدون توجه به قطعه‌های خونی که روی چمن‌ها می‌ریخت، شقایق رو مخاطب قرار دادم.
- می‌تونی! باید بتونی چون دقیقاً برای همچین مواقعی اینجا ایستادی!
آروم و در حالی که دست‌هاش می‌لرزید، خواست وسایلش رو از توی کوله در بیاره که وسط کارش پریدم.
- فقط یه دستمال بپیچ دورش.
صدای قورت دادن آب دهنش رو شنیدم و باند رو بیرون کشید. به محض پیچیدن پانسمان دور زخمم، دستور برگشت دادم. از شدت درد، در حال بیهوش شدن بودم، ولی باید تحمل می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین