- Oct
- 3,453
- 12,655
- مدالها
- 4
چایی رو سر کشیدم و از پشت میز بلند شدم.
مامان: عجله نکن شقایق.
- دیرم شد مامان.
به سمت ورودی خونه حرکت کردم و همزمان با پوشیدن کفشهام، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- خداحافظ.
توی راه، رفتار همه رو زیر نظر گرفتم. حق با بابا بود! هرچی بیشتر میگذشت، اضطراب مردم بیشتر میشد! با وارد شدنم به بخش، روپوشم رو برداشتم و سریع پوشیدم. به طرف پسر بچهای رفتم که روی تخت، با زانوی زخمی نشستهبود. جلوش زانو زدم و مشغول پانسمان و درمانش شدم. با تموم شدن کارم، به پسر کمک کردم از روی تخت پایین بیاد و به سمت در حرکت کنه که با صدای بقیه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی آروینی موند که روی تخت نشستهبود و سعی میکرد کیمیایی که با حرص مشغول عوض کردن پانسمانهاشه رو آروم بکنه. همزمان احساس آسودگی و نگرانی کردم. نگاهم به زخم گردن و کمرش خورد. کمرش بدجور نابود شدهبود و عجیب بود با این وضعیت، تا اینجا اومده! نگران، چند قدم نزدیک رفتم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و صورتش رو به طرفم چرخوند. چیزی زیرلب گفت که کیمیا با عصبانیت دستش رو روی زخم گردنش فشار داد.
آروین: اگه میخوای بُکشیم برم بیرون!
جلو رفتم.
- دکتر میخواین من پانسمان رو انجام بدم؟!
نیم نگاهی بهم کرد.
کیمیا: لازم نیست. خودم انجامش میدم!
نگاه آروین، فقط برای یک هزارم ثانیه روی من موند و بعد به دیوار پشت سرم زل زد.
ماهان: کیمیا پس زود تمومش کن که ما ببینیم چه خاکی توی سرمون باید بریزیم.
کیمیا اضافهی باند رو با قیچی برید و از آروین فاصله گرفت.
کیمیا: بلند شو برو یه خاکی توی سر جفتتون بریز. تموم شد.
آروین دو ضربهی آروم، روی شونهی دکتر زد.
آروین: دستت درد نکنه دکتر. این بارم زنده نگهم داشتی!
کیمیا: برو. همهی این کارها بیفایدهست. یه روز جنازهی تو رو میارن روی این تخت!
هر سه خندیدن و سعی کردم بیتوجه به بیخیالی اونها، دستهای مشت شدهم رو باز کنم. واقعاً چطور اینقدر راحت در مورد مرگ حرف میزدن؟!
مامان: عجله نکن شقایق.
- دیرم شد مامان.
به سمت ورودی خونه حرکت کردم و همزمان با پوشیدن کفشهام، بقیه رو خطاب قرار دادم:
- خداحافظ.
توی راه، رفتار همه رو زیر نظر گرفتم. حق با بابا بود! هرچی بیشتر میگذشت، اضطراب مردم بیشتر میشد! با وارد شدنم به بخش، روپوشم رو برداشتم و سریع پوشیدم. به طرف پسر بچهای رفتم که روی تخت، با زانوی زخمی نشستهبود. جلوش زانو زدم و مشغول پانسمان و درمانش شدم. با تموم شدن کارم، به پسر کمک کردم از روی تخت پایین بیاد و به سمت در حرکت کنه که با صدای بقیه به اطراف نگاه کردم. نگاهم روی آروینی موند که روی تخت نشستهبود و سعی میکرد کیمیایی که با حرص مشغول عوض کردن پانسمانهاشه رو آروم بکنه. همزمان احساس آسودگی و نگرانی کردم. نگاهم به زخم گردن و کمرش خورد. کمرش بدجور نابود شدهبود و عجیب بود با این وضعیت، تا اینجا اومده! نگران، چند قدم نزدیک رفتم که سنگینی نگاهم رو حس کرد و صورتش رو به طرفم چرخوند. چیزی زیرلب گفت که کیمیا با عصبانیت دستش رو روی زخم گردنش فشار داد.
آروین: اگه میخوای بُکشیم برم بیرون!
جلو رفتم.
- دکتر میخواین من پانسمان رو انجام بدم؟!
نیم نگاهی بهم کرد.
کیمیا: لازم نیست. خودم انجامش میدم!
نگاه آروین، فقط برای یک هزارم ثانیه روی من موند و بعد به دیوار پشت سرم زل زد.
ماهان: کیمیا پس زود تمومش کن که ما ببینیم چه خاکی توی سرمون باید بریزیم.
کیمیا اضافهی باند رو با قیچی برید و از آروین فاصله گرفت.
کیمیا: بلند شو برو یه خاکی توی سر جفتتون بریز. تموم شد.
آروین دو ضربهی آروم، روی شونهی دکتر زد.
آروین: دستت درد نکنه دکتر. این بارم زنده نگهم داشتی!
کیمیا: برو. همهی این کارها بیفایدهست. یه روز جنازهی تو رو میارن روی این تخت!
هر سه خندیدن و سعی کردم بیتوجه به بیخیالی اونها، دستهای مشت شدهم رو باز کنم. واقعاً چطور اینقدر راحت در مورد مرگ حرف میزدن؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر: