جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,443 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
مرد: خانم شقایق حمیدی! هرچه سریع‌تر به اتاق رئیس بخش پزشکی مراجعه فرمایید.
سرم رو بالا گرفتم و با تعجب، نیم نگاهی به بلندگو انداختم. نفسم رو فوت کردم و بازوی دختر رو ول کردم.
- تموم شد! حواست باشه آب به زخمت نرسه.
با لبخند، سر تکون داد و از روی تخت بلند شد.
دختر: حتماً!
دستش رو توی آستین لباس فرمش فرو کرد.
پنس رو توی ظرف استیل انداختم.
- اگه می‌تونی یک یا دو روز مرخصی بگیر. برای کشتن هیولاها زمان هست.
دکمه‌های لباسش رو بست.
دختر: نمیشه! نیرو کم داریم؛ همه باید ۲۴ ساعته آماده‌باش باشیم.
سرم رو تکون دادم و به سمت در خروجی سالن قدم برداشتم.
- هرجور دوست داری!
در رو هول دادم و توی راهرو قدم برداشتم. با رسیدن به راه‌پله‌ها، قدم روی اولین پله گذاشتم و بالا رفتم.
با وارد شدنم به راهروی منتهی به دفتر کیمیا، به قدم‌هام سرعت بخشیدم و پشت در ایستادم. نمی‌دونستم چیکارم داره و این‌که با آروین دوست هست هم استرس بیشتری بهم می‌داد!
دستم رو بالا بردم و دو بار روی در کوبیدم. بعد از چند ثانیه، اجازه‌ی ورود داد که با پایین کشیدن دستگیره، وارد اتاقش شدم. پشت میز نشسته بود و روی روپوش سفیدش، چند قطره‌ی قهوه‌ای دیده می‌شد. با دست، به صندلی جلوی میزش اشاره کرد و با صدای آروم گفت:
کیمیا: بشین.
حین رد شدن از جلوی آینه‌ی نصب شده روی دیوار، نگاهی نامحسوس به خودم انداختم تا از مرتب بودن وضعیتم مطمئن باشم. روی صندلی نشستم و انگشت‌هام رو به هم گره زدم.
- با من کاری داشتید؟
کمی نگاهم کرد.
کیمیا: در مورد شایان بهم بگو! زمانی که آروین با اون استرنجر می‌جنگید، اون پسر سیاسی هم متوجه وضعیت دستش شد؟
تعجب کردم و به فکر فرو رفتم.
- نمی‌دونم! اون لحظه به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم همین بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
به چشم‌هام خیره شد.
کیمیا: دقیق فکر کن شقایق. ما باید متوجه اوضاع باشیم! آروین احتمال میده که لو رفته باشه ولی ما نیاز داریم که مطمئن بشیم.
انگشت‌هام رو به هم فشار دادم.
- فکر کنم متوجه شد؛ حداقل حرف‌هاش که این رو نشون می‌داد!
مشتش رو روی میز کوبید.
کیمیا: لعنتی!
نگاهی به سرتاپام انداخت.
کیمیا: نمی‌دونم متوجه اوضاع هستی یا نه؛ ولی منطقه‌ی پنجم شدیداً تحت فشار قرار گرفته!
سرم رو تکون دادم. ادامه داد:
کیمیا: اما هرچی جلوتر میریم، اوضاع بدتر میشه. هر دفعه تعداد زیادی جاسوس پیدا میشن که آروین از شرشون خلاص میشه؛ اما این دفعه قضیه متفاوت با قبل شده! کسی که وارد پایگاه شده، در ظاهر یه فرد عالی مرتبه‌ست که با درخواست رئیس پایگاه فرماندهی به اینجا اومده تا مشاور باشه.
پوزخند زد.
کیمیا: فکر می‌کنی تصادفیه؟ چند درصد ممکنه کسی که فرستاده شده، همون کسی باشه که رابطه‌ی تو و آروین رو نابود کرد؟ همونی که دشمن درجه یک آروین محسوب میشه؟ هیچ چیز این سلسله قضایا تصادفی نیست!
از روی صندلی بلند شد و پوشه‌ی کاغذی رو از روی میزش برداشت. جلو اومد و با رسیدن به من، پوشه رو روبه‌روم، روی میز جلوم گذاشت.
کیمیا: اون اومده تا مطمئن بشن آروین حتی از کوچک‌ترین و جزئی‌ترین ضعف‌هاش هم ضربه بخوره! تو صرفاً یه وسیله برای راحت‌تر شدن این هدف محسوب میشی!
نگاهش کردم.
- منظورت چیه؟
پوزخند زد.
کیمیا: من از همه چیز خبر دارم. از اتفاقات و جریانات بین تو و آروین باخبرم. من حتی از احساس زنده شده‌ی آلفا هم می‌دونم!
نفسش رو فوت کرد.
کیمیا: ولی خب متأسفانه اون‌ها هم می‌دونن!
به تبعیت ازش، از روی صندلی بلند شدم.
- باید چیکار کنیم؟
شونه بالا انداخت.
کیمیا: آروین به وضوح اعلام کرد که خودش از پسش برنمیاد! من مخالف کاری که تو با اون کردی هستم، اما به تصمیمش احترام می‌ذارم. اون باهوش و مصممه؛ مطمئنم که از پسش برمیاد.
- اما حالا در مورد دستش هم می‌دونن!
خنده‌ای عصبی کرد.
کیمیا: با تو شروع کردن اما بهترین شکاف ممکن رو به دست آوردن!
به شونه اشاره کرد.
کیمیا: گفت کاری باهات نداشته باشم اما باید راه خودت رو انتخاب کنی! مدارک و تمام چیزهایی که برای انتقال به منطقه‌ی هشتم نیاز داری رو گذاشتم؛ فقط می‌مونه امضای آلفا که مطمئنم به تصمیمت احترام می‌ذاره! خب! میری یا می‌مونی؟
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
با مشت کردن دستم، ناخن‌هام توی گوشت کف دستم فرو رفت.
- برای چی برم؟
چشم‌هاش غمگین شد.
کیمیا: ما نمی‌دونیم چی میشه! آروین ممکنه هزینه‌ی گزافی رو متحمل بشه و من نمی‌خوام اون موقع ولش کنی. اگه قرار به تکرار گذشته‌ست، بهتره همین الان بری؛ الان که هنوز دل و عقلش هم‌نظر نشدن!
می‌دونستم هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد؛ دلیل تمام اون سرد و گرم شدن‌های ناگهانی رفتارش همین بود!
توی چشم‌هاش نگاه کردم و با تمام جدیتی که از خودم سراغ داشتم، به حرف اومدم:
- من توی گذشته اشتباهات زیادی داشتم؛ ولی حالا راهم رو پیدا کردم. مهم نیست چی بشه؛ من قرار نیست ولش کنم!
پوشه رو از روی میز برداشتم و روی میز خودش گذاشتم.
- مهم نیست کی مخالفه! شما، یلدا، شایان یا حتی تمام ۶۹ منطقه‌ی دیگه؛ من از تصمیمم برنمی‌گردم!
لبخند کوچیکی زد اما باز هم غم و ناراحتی زیادی توی چشم‌هاش بود. انگار سعی داشت چیزی رو پنهان نگه داره!
کیمیا: خوبه! امروز می‌تونی زودتر بری.
تعجب کردم.
- اما اوضاع... .
اجازه‌ی تموم کردن جمله‌م رو نداد.
کیمیا: بهش رسیدگی می‌کنم! تو برو خونه‌ی آروین و باهاش حرف بزن؛ همین الان برو!
تعجب کردم اما چیزی نگفتم. با اجازه‌ی آرومی گفتم و از اتاقش خارج شدم. بعد از خروج از بخش، تصمیم گرفتم به خونه برگردم و لباس‌هام رو عوض کنم اما با به یاد آوردن حرف کیمیا و احساس توی چشم‌هاش، مردد شدم. بدون فکر، جهت قدم‌هام رو عوض کردم و به سمت خونه‌ی آروین رفتم.
با رسیدن جلوی در خونه، دستم رو برای زنگ زدن جلو بردم که با دیدن رد خون کم‌رنگ روی زمین، تعجب کردم. در نیمه باز رو هول دادم و رد خون رو توی راه‌پله‌ها دنبال کردم. هرچی جلوتر می‌رفتم، رد خون پررنگ‌تر می‌شد.
با رسیدن به پشت در خونه‌ی خانواده‌ش، ضربان قلبم بالا رفت و دست‌هام یخ کرد. درحالی‌که نگاهم رو از خون‌ها نمی‌گرفتم، دست لرزونم رو بالا بردم و روی در کوبیدم.
با گذشت هر ثانیه و باز نشدن در، ترسم شدیدتر می‌شد. دستم رو مشت کردم و پشت سر هم، به در کوبیدم.
در بالاخره باز شد و نگاهم به آرین افتاد. رنگ صورتش سفید شده بود و چشم‌های قرمز پر از اشکش، بهم خیره مونده بود. با دیدنم، دستش رو بالا آورد و بدون توجه به من که با دیدن خون تازه‌ی روی دست‌هاش ترسیده‌تر از قبل شده بودم، اشک‌های جاری شده روی صورتش رو پاک کرد. به صورتش که حالا پر از رد اشک و خون بود، نگاه کردم و سعی کردم حرف بزنم. صدای آرومم به سختی شنیده می‌شد:
- آروین؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
با زبون، لب‌های خشکش رو خیس کرد.
آرین: از اینجا برو.
بی‌تاب، سعی کردم نگاهی به داخل خونه بندازم اما جلوی دیدم رو گرفت.
آرین: اینجا جای تو نیست؛ فقط برو!
دست‌های خیس از عرقم رو مشت کردم و لب زدم:
- چی شده؟ این خون‌ها چیه؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت. بدون فکر و باعجله، از جلوی در کنارش زدم و با فشار دستم روی در، وارد خونه شدم. بدون توجه به خونه، نگاهم روی رد خون قفل شد. با قدم‌های سست، قرمزی رد رو دنبال کردم و درحالی‌که صدای گریه‌ی زنی توی گوشم پیچیده بود، به سمت اتاق رفتم.
با ایستادنم توی چهارچوب در و دیدن صحنه‌ی روبه‌روم، به دیوار تکیه دادم تا شاید بتونم سرپا بمونم.
آروین، تکیه زده به دیوار نشسته بود و درحالی‌که سرش رو توی دست‌هاش گرفته بود، به ضجه‌های مادرش و بدن بی‌جون و خونی پدرش خیره مونده بود. مادرش با بی‌تابی جلو رفت و بدون توجه به دریای خونی که همسرش رو توی خودش غرق کرده بود، سرش رو روی پاش گذاشت. اشک می‌ریخت و با بی‌تابی، اسم همسرش رو صدا می‌زد و با التماس ازش می‌خواست که چشم‌هاش رو باز کنه.
بدنم از داخل می‌لرزید و نگاهم روی پدرش مونده بود. شکمش پاره شده بود و به وضوح، نابود شدن اندام‌های داخلیش رو می‌دیدم! صورت سفید و بی‌روحش، بین دست‌های همسرش ثابت مونده بود و خیس از قطره‌های اشکش شده بود. ‌
صحنه‌ی روبه‌روم باعث شد متوجه خیس شدن صورتم نشم. زانوهام نتونستن وزن بدنم رو تحمل کنن و روی زمین نشستم. صدای ضجه‌ها و بی‌تابی‌های مادرش و سکوت وحشتناک آروین، تنها چیزی بود که می‌تونستم بشنوم. پدرش رو خیلی ندیده بودم ولی می‌دونستم با وجود رابطه‌ی نه‌چندان صمیمانه‌ی بین این پدر و پسر، اون همچنان یکی از مهم‌ترین افراد زندگی آروین بود!
صدای مادرش باعث شد نگاهم رو از صورت پدرش بگیرم و بهش خیره بشم.
صورتش رو به سمت آروین چرخوند و بدون این‌که به حضور من توجه کنه، بین اشک‌هاش به حرف اومد:
مادر: آروین! توروخدا یه کاری بکن! آروین به حرف من گوش نمیده ولی سر تو قسم می‌خوره؛ اگه تو بهش بگی گوش میده. توروخدا بهش بگو بلند بشه!
آرین وارد اتاق شد و با شنیدن حرف‌های مادرش، بغضش ترکید. دستش رو به دیوار تکیه داد و بدون ترس و با صدای بلند، شروع به گریه کرد.
به لباسم چنگ زدم و به چشم‌های قرمز آروین نگاه کردم. بدون حرف، به مادرش خیره مونده بود و لب‌هاش به هم چسبیده بود. سرم رو پایین انداختم و با درد چشم‌هام رو بستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
با دیدن سکوت پسر بزرگ‌ترش، با درموندگی صورتش رو به سمت آرین چرخوند.
مادر: آرین تو بگو! به حرف تو هم گوش می‌داد! آرین نذار بدبخت بشیم؛ پاشو یه کاری بکن!
آرین، چشم‌های خیسش رو بست و سرش رو پایین انداخت. تکون خوردن شونه‌هاش به همراه صدای هق‌هق و چکیدن اشک‌هاش روی سرامیک، نهایت درموندگیش رو نشون می‌داد.
با صدای بلند شدن آروین، با دست اشک‌هام رو پاک کردم و نگاهم رو به سمتش گرفتم. دست‌هاش رو مشت کرده بود و با قدم‌های آروم، به سمت مادر و پدرش می‌رفت. توی سکوت، زانو زد و دستش رو دور شونه‌ی مادرش انداخت. با فرو رفتن سر مادرش توی آغوشش و بلند شدن صدای هق‌هقش، بدون حرف دست دیگه‌ش رو بالا آورد و به آرومی مشغول نوازش سرش شد.
با چرخیدن چشم‌هاش و ثابت شدنشون روی من، سرم رو پایین انداختم. نمی‌خواستم توی این شرایط ببینمش؛ حتی الان هم تکیه‌گاه بقیه بود و به خودش توجه نداشت!
با شنیدن صدای فریاد مادرش، سرم رو بالا گرفتم و اشک‌هام رو پاک کردم. از آروین فاصله گرفت و دستش رو توی صورتش فرود آورد.
مادر: همش به‌خاطر توعه! اگه دروازه‌ها باز نمی‌شد، محمد من هنوز زنده بود. تو بودی که اون رو کشتی؛ تو پدرت رو کشتی!
آرین، خواست قدمی به سمتشون برداره که با بالا اومدن دست برادر بزرگ‌ترش به معنی ایست، سرجاش متوقف شد و با نگاهی خیس از اشک، بهشون خیره موند.
بلند شدن صدای سیلی بعدی، باعث شد از جا بپرم.
مادر: تا آخرین لحظه هم منتظر برگشتنت بود. می‌گفت می‌مونه تا تو برگردی و مطمئن بشه که سالمی!
به آرومی، دستش رو بالا آورد و موهای مادرش رو ناز کرد. چشم‌هاش رو با درد بست.
آروین: ببخشید مامان! ببخشید!
آروم‌تر شد.
مادر: اگه برمی‌گشتی هنوز داشتمش!
توی آغوشش فرو رفت.
متوجه فرو رفتن دست آزادش توی جیب شلوارش شدم. با بیرون اومدن سرنگی آماده‌ی تزریق، نگاهم به نگاهش گره خورد. با انگشت اشاره، درپوش سر سوزن رو برداشت و سوزن رو به آرومی توی بازوی مادرش فرو کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که گریه‌های مادرش آروم شد و به خواب فرو رفت.
به آرین نگاه کرد.
آروین: بیا مراقب سر بابا باش.
با جلو اومدن آرین و روی زمین قرار دادن سر پدرش، مادرش رو توی آغوش گرفت و از روی زمین بلند شد. به آرومی روی تخت گذاشتش و بعد از فاصله گرفتن از تخت به پدرش خیره شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
دستم رو تکیه‌گاه کردم و روی پاهام ایستادم. با قدم‌های کوتاه و متعلل، بهش نزدیک شدم و کنارش ایستادم. بدون نگاه به هم، با استیصال ایستاده بودیم. سرش رو بلند کرد و انگشت شست و اشاره‌ش رو روی چشم‌هاش فشار داد.
آروین: آرین تکون بخور! موندن بابا اینجا روی سرامیک عیبه؛ بیا جلو! وقت برای اشک ریختن هست.
آرین با عجله، آستین لباسش رو روی صورتش کشید و جلو اومد.
زمانی که پدرشون رو با احترام توی پارچه‌ای سفید گذاشتن و بلندش کردن، خیره به نیم‌رخ آروین مونده بودم. می‌دونستم فشار زیاد و وحشتناکی روشه؛ اما برای بهتر کردن حالش، هیچ کاری از دستم برنمی‌اومد!
با رسیدنشون جلوی در، آروین ایستاد و به سمتم برگشت.
آروین: شقایق! ممنونت میشم اگه مراقب مامان باشی. می‌دونم خواسته‌ی زیادیه اما... .
بین حرفش پریدم و با عجله سرم رو تکون دادم.
- خیالت راحت باشه!
با خروجشون از اتاق، با بی‌حالی لبه‌ی تخت نشستم و سعی کردم نگاهم رو به هرجایی جز دریاچه‌ی خون وسط اتاق منحرف کنم.
به چهره‌ی زرد و بی‌روح الهه خانم نگاه کردم. حالا می‌فهمیدم منظور آروین چی بود وقتی می‌گفت یکی باید زنده بمونه تا آرامش مامان و باباش باشه. دستش رو توی دستم گرفتم و بعد از چک کردن نبضش، خیالم راحت شد.
توی یه تصمیم ناگهانی، از روی تخت بلند شدم و از اتاق خارج شدم. وارد سالن شدم و به سمت آشپزخونه رفتم. با ورودم به آشپزخونه، باعجله و یکی‌یکی، کابینت‌های قهوه‌ای رنگ فلزی رو باز کردم و دنبال تیکه پارچه‌ی بزرگی گشتم. با باز کردن کشوی آخر، روفرشی پارچه‌ای و نازکی جلوی دیدم قرار گرفت. با عجله توی دستم گرفتمش و بعد از بیرون کشیدنش، به سمت اتاق دویدم.
پارچه رو روی خون‌ها انداختم و مکث کردم. قلبم تند می‌زد و استرس داشتم. من خون‌های زیادی رو از روی زمین پاک کرده بودم ولی این یکی متفاوت بود! این خون محمد آقا بود؛ پدر آروین! کسی که شاهد بی‌تابی خانواده‌ش برای اون بودم!
آب دهنم رو قورت دادم و به آرومی، روی زمین نشستم و مشغول تمیز کردن رد خون از توی اتاق، خونه و بعد از اون، از توی ساختمون شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
***
(آروین)
دستی به ته‌ریش چهار روزم کشیدم و به شقایق که کنار مامان نشسته بود، نگاه کردم. توی این چهار روز، بهترین همراه من محسوب می‌شد و مهم نبود کجا برم یا قضیه چقدر بحرانی باشه، قدم‌به‌قدم باهام می‌اومد.
مردمک چشم‌هام رو به سمت عکس بابا گرفتم و روی پاهام جابه‌جا شدم. چند ساعت پیش، بدن بابا از توی سردخونه‌ی بخش پزشکی خارج شده بود، توی کوره‌ی مخصوص سوزونده شده بود و حالا، بعد از تموم شدن تسلیت‌های مردمم، وارد خونه شده بودیم. مهم نبود مردم چند ماه اول چقدر با این تصمیم سوزونده شدن اجساد مشکل داشتن؛ ما به هیچ‌وجه مکان کافی برای ایجاد قبرستون نداشتیم! هرچند بالاخره مردم قبول کردن و متوجه اهمیت این موضوع شدن!
صدای بازده غمگین مامان باعث شد نگاهم رو از عکس بابا بگیرم و به اون بدوزم. دستمال توی دستش رو بالا آورد و اشک‌های جاری روی گونه‌ش رو پاک کرد.
مامان: هنوز هم نمی‌تونم با نبود محمد کنار بیام!
آرین به آرومی روی مبل نشست و جواب داد:
آرین: ما هیچ‌کدوممون نمی‌تونیم مامان!
دوباره بغض کرد.
مامان: چقدر بهش گفتم بیاد توی خونه! چقدر گفتم نگران نباشه!
با قرار گرفتن دست شقایق روی دستش، دوباره شروع به گریه کرد. توی تمام این سه روز، حتی چند دقیقه هم آروم نبود مگر به زور آرام‌بخش!
بدون حرف، از روی مبل بلند شدم و از خونه خارج شدم. از پله‌ها بالا رفتم و پشت در پشت بوم ایستادم. دستم رو توی جیب شلوار مشکی پارچه‌ایم فرو کردم و دسته کلیدم رو بیرون کشیدم. بعد از پیدا کردن کلید و باز کردن در، وارد پشت بوم شدم.
با تابیدن یهویی نور خورشید، کمی چشم‌هام رو تنگ کردم و به آرومی از کنار کولرهای شوره زده و رنگ و رو رفته، عبور کردم. جلوی دیوار کوتاه ایستادم و از بالا به مردمی که در حال عبور بودن نگاه کردم. سنگینی چیزی عجیب رو توی قلبم احساس می‌کردم و جرئت بروزش رو نداشتم.
با شنیدن صدای قدم‌های سبک کسی، بدون این‌که به پشت سرم نگاه کنم نفسی عمیق کشیدم و عطر ملایم و خنکش رو توی ریه‌م فرستادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
کنارم ایستاد و دست‌هاش رو روی لبه‌ی دیوار گذاشت.
- خسته شدی!
سرش رو تکون داد.
شقایق: به هیچ‌وجه!
- متأسفم.
سرش رو چرخوند و به نیم‌رخم نگاه کرد.
شقایق: چهار روزه که زیادی بدون واکنش موندی؛ خبر داری؟
سرم رو تکون دادم.
- متوجه نمی‌شم!
نفس رو به بیرون فوت کرد.
شقایق: آروین! پدرت فوت کرده! کشته شده! پایگاه تازه از یه قیامت جون سالم به در برده و در حال ترمیم خودشه!
پوزخند زد و ادامه داد:
شقایق: مقر فرماندهی کاملاً یهویی تصمیم گرفته یه مسابقه ترتیب بده که از هر پایگاه، نمایندگانی توی اون شرکت کنن؛ که البته من مطمئنم به‌خاطر رو کردن دست تو این مسخره بازی رو ترتیب دادن!
به آسمون خیره شد.
شقایق: و تو هنوز سعی می‌کنی تظاهر به ندونستن بکنی!
به تبعیت ازش، سرم رو بالا گرفتم و به آسمون خیره شدم.
- من خوبم.
کلافه شد و این از برگشتن یهوییش به سمت من مشخص بود.
شقایق: با کی لج می‌کنی آروین؟ تمام این مدت به طرز عجیبی ساکت بودی!
- من همیشه ساکتم.
با عصبانیت بهم خیره شد.
شقایق: آره ولی نه این‌قدر سنگین! این مدت رو این‌جوری بودی تا آرین و الهه خانم بار کمتری روی شونه‌شون باشه و دلشون به حضورت گرم باشه؛ ولی الان که نیستن، مجبور نیستی که تظاهر کنی! بگو آروین! حرف بزن و بذار شریک حرف‌هات باشم.
قلبم اصرار می‌کرد بگم! حرف بزنم و تمام چیزهایی که احساس می‌کنم رو به زبون بیارم. افکار مزخرفم رو به اشتراک بذارم تا شاید شقایق بتونه توجیه‌م کنه که من مقصر نیستم!
سرم رو پایین آوردم و توی چشم‌های عصبانی و ناراحتش نگاه کردم. چند وقتی بود که دیگه عقل و دلم با هم نمی‌جنگیدن!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
- اون لحظه، اولش گفتم مامان غم خیلی زیادی رو داره تحمل می‌کنه و دنبال مقصر گشتن برای کمتر کردن این غم، کاملاً طبیعیه؛ ولی هرچی بیشتر گذشت، مغزم چیزهای بیشتری رو بررسی کرد!
لبخند غمگین کوچیکی زدم.
- می‌دونم مامان واقعاً منظوری نداشت اما به هرحال درست می‌گفت. بابا مجبور شد بی‌خبر، منتظر خبری از من بشه چون من نتونستم مخاطرات و تلفن‌ها رو حفظ کنم!
سرم رو چرخونم و نگاهم رو از چشم‌های خوش رنگش، به منظره‌ی پایین ساختمون دادم.
- وقتی تازه دیوارها رو کشیدیم، هنوز یه چیز کوچیکی باقی مونده بود؛ اما بعدش ما شکست خوردیم و ارتباطات به طور کلی نابود شد. اگه من سعی بیشتری می‌کردم، فقط کافی بود بهم زنگ بزنه. مهم نبود توی محاصره‌م! مطمئن می‌شدم که بتونم زنده بودنم رو بهش خبر بدم و مجبور نبود جلوی ساختمون منتظرم بمونه!
دستم رو به پشت گردنم کشیدم.
- من پوز سیاسی‌ها رو به خاک میمالم و از مردمم محافظت می‌کنم شقایق؛ اما با همسری که به‌خاطر من شوهرش رو از دست داده چیکار کنم؟ با برادری که پدری که تمام عمر الگوش بوده چیکار کنم؟
چند ثانیه سکوت برقرار شد. بدون حرف نگاهم می‌کرد و مردمک چشم‌هاش تکون می‌خورد. با فاصله گرفتن لب‌هاش از هم، سکوت بینمون شکسته شد.
شقایق: تا چند سال پیش، فکر می‌کردم آدم واقعاً بی‌احساسی هستی؛ اما بعدش، وقتی حرف‌هات و کارهات رو دیدم، متوجه شدم مردم و خانواده‌ت همیشه نسبت به خودت اولویت داشتن. هیچ کاری نبوده که می‌تونستی انجام بدی و ندادی آروین! تو مقصر این اتفاق نیستی. کسی که دوتا گروه اصلی و بزرگ آلفا رو فرستاد توی تله مقصره! کسی که دروازه‌ها رو دقیقاً روزی باز کرد که بیشترین جمعیت بی‌دفاع بودن و به مرگ دوستان و همنوعانش اهمیت نداد مقصره! هیچ کاری نبوده که تو می‌تونستی بکنی و از انجامش چشم‌پوشی کردی!
توی چشم‌هاش نگاه کردم. سعی می‌کردم از ته دل یا شعار بودنش رو متوجه بشم. سرش رو با تأکید روی حرف‌هاش تکون داد و با جدیت بهم خیره شد.
احساس می‌کردم حالا قلبم سبک‌تر شده. صرف حضور این دختر به من آرامش می‌داد و حالا، اون می‌تونست با تک‌تک حرف‌ها و نگاه‌هاش هم آرومم کنه. اون تنها کسی بود که می‌تونست من رو مطمئن کنه که از پس تمام چیزها برمیام و حالا اینجا بود! درست روبه‌روی من ایستاده بود و سعی می‌کرد با نگاهش، باور به حرف‌هاش رو بهم بفهمونه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,306
مدال‌ها
4
به آرومی سرم رو تکون دادم.
- ممنون!
لبخند زد و برای چند ثانیه تنها صدایی که سکوت رو می‌شکست، صدای باد ملایمی بود که لبه‌های شالش رو به حرکت در می‌آورد.
دستم رو بالا آوردم و به عقربه‌های استیل نگاه کردم.
- بهتره بری خونه شقایق. این چند روز خیلی خسته شدی؛ مطمئناً خانواده‌ت منتظرتن!
کمی مکث کرد و با تردیدی که توی چشم‌هاش مشخص بود، نگاهم کرد.
شقایق: مطمئنی؟
به نشونه‌ی اطمینان، پلک‌هام رو برای ثانیه‌ای کوتاه روی هم گذاشتم. به شالش دست کشید و مرتبش کرد.
شقایق: باشه! اما اگه کاری داشتی حتماً بهم بگو. میرم پیش خانواده‌م!
لبخندی کوچیک زدم که با خداحافظی چند قدم به عقب رفت و به‌سمت در چرخید. خداحافظی کوتاه و زیر لبی گفتم و توی سکوت، رفتنش رو تماشا کردم.
نمی‌دونم چه مدت ایستادم و درحالی که غرق فکر بودم، به منظره‌ی پایین چشم دوختم، اما با صدای بی‌سیم، دست از فکر کردن کشیدم و با بیرون کشیدن بی‌سیم، اون رو جلوی صورتم گرفتم.
صدای ماهان توی فضا پیچید.
ماهان: از ماهان به آلفا! از ماهان به آلفا!
دکمه‌ی کنار بی‌سیم رو فشار دادم.
- آلفا! به گوشم!
ماهان: آلفا لطفاً هرچه سریع‌تر خودتون رو به دفترتون برسونید!
- دریافت شد!
بی‌سیم رو سرجای اول گذاشتم و بعد از بستن در، با سرعت زیاد و پریدن از روی ردیف‌های چندتایی، وارد خونه شدم.
درحالی‌که به‌سمت اتاقم می‌دویدم، آرین با نگاهش بدرقه‌م می‌کرد. وارد اتاق شدم و با عجله و بدون بستن در، مشغول تعویض لباسم شدم. مامان رو توی سالن ندیده بودم و احتمال می‌دادم که خواب باشه. به محض بستن فانوسقه و مجهز شدنم، از اتاق بیرون دویدم و به‌سمت در رفتم.
صدای آرین باعث شد دستم برای ثانیه‌ای روی دستگیره‌ی در متوقف بشه:
آرین: چی شده؟
- کار دارم. حواست به مامان باشه تا من بیام.
بدون این که منتظر حرفش بمونم، از خونه بیرون دویدم و در رو پشت سرم بستم. لحن ماهان به هیچ‌وجه عادی و خونسرد نبود!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین