- Oct
- 3,419
- 12,311
- مدالها
- 4
چند دقیقه بعد، روی صندلی نشسته بودم و درحالیکه به پشتی اون تکیه داده بودم، مشغول خوندن متن نوشته شده روی کاغذ بودم.
با خوندن هر خط، اخمهام با شدت بیشتری به هم نزدیک میشدن ولی همچنان بدون حرف باقی مونده بودم! با تموم شدن نوشتههای آبیرنگ، اون رو با عصبانیت به طرفی پرت کردم و به جلو خیز برداشتم. با صدای بلند واکنش نشون دادم:
- این مزخرفات چیه؟
نگاهم کرد.
ماهان: پیک مقر فرماندهی امروز به دستمون رسوندش.
پوزخند زدم.
- این احمقها فکر کردن من بچهم! اون شایان عوضی شیپورش رو دستش گرفته و حتی به مردههای مقر فرماندهی هم خبر داده!
سرش رو تکون داد و گره دستهاش رو محکمتر کرد.
ماهان: میخوای چیکار کنی؟ اگه عقب بکشیم، همون بهونهی مورد نظرشون رو بهشون دادیم تا به پایگاه پنجم هجوم بیارن!
توی چشمهاش نگاه کردم.
- میرم!
چشمهاش از تعجب برق زد.
ماهان: دلیل اونها از دست کردن این به قول خودشون فستیوال قدرت پایگاهها، عملاً رسوا کردن توعه! نباید خودت بری! تمام سیاسیها نمایندهی خودشون رو به مسابقه میفرستن؛ تو هم یکی دیگه رو بفرست!
دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و دستهام رو جلوی سی*ن*هم گره کردم.
- اونها سیاسین! یه مشت مفتخور بیمصرف! اگه فرماندهی پایگاه نظامی پنجم خودش نره، اوضاع برای همه مشکوک به نظر میرسه.
با کلافگی نگاهم کرد.
ماهان: مطمئناً دستت رو هدف میگیرن و اونقدر بهش فشار میارن تا بالاخره مشکل خودش رو نشون بده!
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- هنوز دو هفته به مسابقه مونده؛ تا اون موقع به یه راهحلی میرسیم! نگران نباش!
با خوندن هر خط، اخمهام با شدت بیشتری به هم نزدیک میشدن ولی همچنان بدون حرف باقی مونده بودم! با تموم شدن نوشتههای آبیرنگ، اون رو با عصبانیت به طرفی پرت کردم و به جلو خیز برداشتم. با صدای بلند واکنش نشون دادم:
- این مزخرفات چیه؟
نگاهم کرد.
ماهان: پیک مقر فرماندهی امروز به دستمون رسوندش.
پوزخند زدم.
- این احمقها فکر کردن من بچهم! اون شایان عوضی شیپورش رو دستش گرفته و حتی به مردههای مقر فرماندهی هم خبر داده!
سرش رو تکون داد و گره دستهاش رو محکمتر کرد.
ماهان: میخوای چیکار کنی؟ اگه عقب بکشیم، همون بهونهی مورد نظرشون رو بهشون دادیم تا به پایگاه پنجم هجوم بیارن!
توی چشمهاش نگاه کردم.
- میرم!
چشمهاش از تعجب برق زد.
ماهان: دلیل اونها از دست کردن این به قول خودشون فستیوال قدرت پایگاهها، عملاً رسوا کردن توعه! نباید خودت بری! تمام سیاسیها نمایندهی خودشون رو به مسابقه میفرستن؛ تو هم یکی دیگه رو بفرست!
دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و دستهام رو جلوی سی*ن*هم گره کردم.
- اونها سیاسین! یه مشت مفتخور بیمصرف! اگه فرماندهی پایگاه نظامی پنجم خودش نره، اوضاع برای همه مشکوک به نظر میرسه.
با کلافگی نگاهم کرد.
ماهان: مطمئناً دستت رو هدف میگیرن و اونقدر بهش فشار میارن تا بالاخره مشکل خودش رو نشون بده!
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- هنوز دو هفته به مسابقه مونده؛ تا اون موقع به یه راهحلی میرسیم! نگران نباش!
آخرین ویرایش: