جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,472 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
چند دقیقه بعد، روی صندلی نشسته بودم و درحالی‌که به پشتی اون تکیه داده بودم، مشغول خوندن متن نوشته شده روی کاغذ بودم.
با خوندن هر خط، اخم‌هام با شدت بیشتری به هم نزدیک می‌شدن ولی همچنان بدون حرف باقی مونده بودم! با تموم شدن نوشته‌های آبی‌رنگ، اون رو با عصبانیت به طرفی پرت کردم و به جلو خیز برداشتم. با صدای بلند واکنش نشون دادم:
- این مزخرفات چیه؟
نگاهم کرد.
ماهان: پیک مقر فرماندهی امروز به دستمون رسوندش.
پوزخند زدم.
- این احمق‌ها فکر کردن من بچه‌م! اون شایان عوضی شیپورش رو دستش گرفته و حتی به مرده‌های مقر فرماندهی هم خبر داده!
سرش رو تکون داد و گره دست‌هاش رو محکم‌تر کرد.
ماهان: می‌خوای چیکار کنی؟ اگه عقب بکشیم، همون بهونه‌ی مورد نظرشون رو بهشون دادیم تا به پایگاه پنجم هجوم بیارن!
توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- میرم!
چشم‌هاش از تعجب برق زد.
ماهان: دلیل اون‌ها از دست کردن این به قول خودشون فستیوال قدرت پایگاه‌ها، عملاً رسوا کردن توعه! نباید خودت بری! تمام سیاسی‌ها نماینده‌ی خودشون رو به مسابقه می‌فرستن؛ تو هم یکی دیگه رو بفرست!
دوباره به پشتی صندلی تکیه دادم و دست‌هام رو جلوی سی*ن*ه‌م گره کردم.
- اون‌ها سیاسین! یه مشت مفت‌خور بی‌مصرف! اگه فرمانده‌ی پایگاه نظامی پنجم خودش نره، اوضاع برای همه مشکوک به نظر می‌رسه.
با کلافگی نگاهم کرد.
ماهان: مطمئناً دستت رو هدف می‌گیرن و اون‌قدر بهش فشار میارن تا بالاخره مشکل خودش رو نشون بده!
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- هنوز دو هفته به مسابقه مونده؛ تا اون موقع به یه راه‌حلی می‌رسیم! نگران نباش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
سعی کردم نگاهم رو از کوه برگه‌ها دور کنم.
- می‌رسیم به کار خائن خوشگل پایگاه!
روی صندلی جابه‌جا شد.
ماهان: چجوری پیداش کنیم؟ قطعاً نمی‌تونیم از تک‌تک مردم بازجویی کنیم!
لبخندی کج زدم.
- نیازی به بازجویی از همه‌ی مردم نیست.
به جلو خم شدم و با گذاشتن ساعدهام روی میز، ازشون به عنوان تکیه‌گاه استفاده کردم.
- در وهله‌ی اول، ما به مأموریت قلابی فرستاده شدیم، محاصره شدیم و توی یه فرصت مناسب، دقیقاً زمانی که تمام مردم توی آسیب‌پذیرترین حالت بودن، دروازه‌ها باز شد! ما توی محاصره بودیم و استرنجرها در هر دو مکان، در حالت آماده‌باش کامل بودن؛ این یعنی بهشون خبر داده شده بود! تا اینجای کار، به نظر می‌رسه بتونه کار هرکسی باشه اما اگه دقیق‌تر به قضیه نگاه کنی، متوجه یه سری نکته‌ها میشی.
منتظر بهش خیره شدم. کمی فکر کرد و انگار نکته‌ای به ذهنش رسیده بود، لب‌هاش رو از هم فاصله داد و به حرف اومد:
ماهان: اون کسی بوده که قدرت باز کردن دروازه‌ها و اعلام مأموریت قلابی رو داشته! اون یه آلفاست!
با رضایت، سرم رو تکون دادم.
- علاوه بر اون، اون می‌دونسته که چه گروه‌هایی رو انتخاب کنه که پایگاه با حداقل آلفای ممکن بمونه! فکر می‌کنی انتخاب گروهان یک و دو تصادفی بوده؟
پوزخند زدم.
- اون می‌دونسته که این دو گروه، بزرگ‌ترین و قوی‌ترین گروه‌ها بودن و همون‌ها رو از پایگاه دور کرده. البته که شکستن محاصره‌ی استرنجرها توسط ما، کاملاً غیرمنتظره و سورپرایز کننده بوده!
دستش رو توی موهای کوتاه و مشکیش فرو کرد.
ماهان: خائن یه آلفای معمولی نیست! یه گروهبانه!
سرم رو تکون دادم.
- و خائن خارجی نیست پسر! ما با یه خائن داخلی طرفیم؛ کسی که روزها باهاش غذا خوردیم، قدم برداشتیم و شونه به شونه‌ی هم جنگیدیم.
نفسش رو به بیرون فوت کرد.
ماهان: برنامه چیه؟
- برو بینشون و به طور پنهانی، با تک‌تکشون حرف بزن. بگو آلفا فهمیده خائن کیه و قراره فردا ظهر به محض خروجش از خونه، اون رو دستگیر کنه و درجا تیربارونش کنه. باید خیلی بترسه! کسی که فردا ظهر، اوج ساعت کاری آلفاها، به هر بهانه‌ای از خونه خارج نشه، خائنه! بعدش با بازجویی ازش و وارد کردن یکم استرس بهش، از خائن بودن یا نبودنش مطمئن میشم.
سرش رو تکون داد.
ماهان: تا عصر تمومش می‌کنم.
نگاهش کردم.
- عجله کن ماهان! می‌خوام قبل از رفتن به سیرک فرماندهی، امنیت رو به پایگاهم برگردونم؛ نمی‌خوام مردم بیشتری رو از دست بدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
از روی صندلی بلند شد.
ماهان: خیالت راحت باشه.
بعد از رفتنش، چندین ساعت رو مشغول خوندن کاغذها و فکر کردن به اوضاع پیچیده‌ای که به وجود اومده بود، بودم.
متوجه گذر زمان نبودم تا این‌که ماهان وارد اتاق شد.
سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
ماهان: چشم‌هاش رو نگاه کن! مطمئنم اگه الان گریه کنی ازش خونه میاد پایین به‌جای آب!
با انگشت اشاره و شست، چشم‌هام رو فشار دادم.
- چی شد؟
به در بسته تکیه داد.
ماهان: به گوش همه‌شون رسوندم.
سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم.
- دیگه بقیه‌ی کار رو خودشون انجام میدن.
دستی به یقه‌م کشیدم و مرتبش کردم.
- همه‌ی مردم خاکستر عزیزانشون رو گرفتن؟
تکیه‌ش رو از در گرفت.
ماهان: بله! همه توی میدون اصلی ایستادن.
از کنارش رد شدم و در رو باز کردم. وارد راهرو شدم و با قدم‌های محکم، به جلو می‌رفتم. صدای برخورد پوتین‌های ماهان با سرامیک رو از پشت سرم می‌شنیدم.
افراد با دیدنمون احترام نظامی می‌ذاشتن که با تکون دادن سرم، اعلام آزادباش می‌کردم. با عبور از همه و رسیدن به در ورودی ساختمون، هولش دادم و وارد هوای نیمه تاریک منطقه شدم.
قدم‌هام به سمت میدون رو درحالی برمی‌داشتم که غم مردم رو حتی توی هوا هم حس می‌کردم. با رسیدن به میدون نه‌چندان بزرگ پایگاه، نگاهم به مردم سیاه‌پوشی افتاد که ظرف خاکستر خانواده‌ی از دست رفته‌شون رو توی دست گرفته بودن.
مردم با دیدن حرکتم به‌سمت میدون، راه رو باز می‌کردن و بی‌حرف، کنار می‌رفتن. جلو رفتم و روی برجستگی میدون ایستادم. ماهان بی‌صدا کنارم قرار گرفت.
نگاهم رو روی مردمی که خیره بهم مونده بودن، چرخوندم. دستم رو بالا بردم و کنار شقیقه‌م نگه داشتم. پای چپم رو محکم به زمین و پای راستم کوبیدم و به مردم احترام گذاشتم. با صدای محکم، بلند و رسا شروع به صحبت کردم:
- مردم عزیز و قدرتمند من! چهار روز قبل، در سالروز اتحاد ما و بالا اومدن دیوارها، خیانتی انجام شد که بهای سنگینی رو در پی داشت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
ادامه دادم:
- تعداد زیادی از دوستان، نزدیکان، خانواده و هموطنان ما قربانی زیاده‌خواهی اون خائن شدن.
تک‌تکشون رو از نظر گذروندم و با جدیت و بدون ضعف ادامه دادم:
- ما موفق به شناسایی اون فرد شدیم! متأسفانه ما با دشمنی داخلی مواجه بودیم؛ دشمنی که یکی از فرماندهان آلفا محسوب میشه.
به فرمانده‌ها که گوشه‌ای ایستاده بودن نگاه کردم و روی هر کدومشون چند ثانیه مکث کردم. مطمئن بودم حرف‌ها و نگاه‌هام تأثیر خودشون رو می‌ذارن.
صدای پچ‌پچ مردم به گوشم می‌رسید. دستم رو بالا گرفتم.
- خواهش من از شما اینه که به هیچ‌وجه کاری نکنید. می‌دونم همه‌ی ما داغ‌داریم؛ من هم پدرم رو از دست دادم! اما می‌خوام بهتون یادآوری کنم که شما از هویت خائن اطلاعی ندارید. اگه کسی که قربانی خشونت و انتقام شما میشه اون خائن نباشه، اون وقت ما خانواده‌ی داغ دیده‌ی جدیدی خواهیم داشت که فکر انتقام رو توی سرش خواهد داشت! از هم پاشیده شدن ما از داخل، همون چیزیه که دشمنان خارجی ما دنبالش هستن.
صدای زن جوانی از بین جمعیت بلند شد:
زن: پس با این مصیبت چیکار کنیم؟ بخشش؟
سرم رو تکون دادم.
- به هیچ‌وجه! اکثر شما شاهد قسمی که من بارها و بارها خوردم بودید. من قسم خوردم که اون فرد رو به بدترین شیوه‌ی ممکن نابود کنم. من از خون مردمم نمی‌گذرم! اون فرد شناسایی شده و فردا جلوی تمام شما و توی این میدون، به سزای اعمالش می‌رسه.
نگاهم روی مامان و آرین که بین جمعیت ایستاده بودن، افتاد.
- جدای از تمام این‌ها، ما امشب اینجا جمع شدیم تا آخرین وداعمون رو با عزیزانمون داشته باشیم. آلفاها، خاکسترها رو از پایگاه بیرون می‌برند و از آزاد شدنشون مطمئن میشن.
از روی سکو پایین اومدم و به سمت خانواده‌م حرکت کردم. با رسیدن بهشون، دست‌هام رو روی شونه‌های مامان گذاشتم و موهاش رو بوسیدم.
- متأسفم قشنگ من! ببخشید که مجبور شدی این شرایط رو داشته باشی.
از بین اشک، نگاهم کرد.
مامان: دیگه نبینم این حرف‌ها رو بزنی آروین! هیچ کدوم از این اتفاقات تقصیر تو نبوده.
بعد از آماده شدن و وداع مردم، به نوبت جلو می‌رفتیم و ظرف خاکسترها رو به دست آلفاهای مسئول می‌دادیم.
با تموم شدن مراسم و رفتن آلفاها به سمت دروازه، عقب رفتم و کنار مامان و آرین ایستادم. نگاهم به شقایق افتاد که کنار خانواده‌ش ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. پیرهن سرمه‌ای پوشیده بود که با کتونی‌های سرمه‌ایش همرنگ بود. شال مشکی‌رنگی سرش بود و موهاش رو می‌پوشوند. لبخند کوچیکی زدم و سرم رو تکون دادم. جوابم رو با لبخند کوچیک و خجالت‌زده‌ای داد که دست مامان روی بازوم قرار گرفت.
مامان: نمی‌خوای بری جلو؟
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم.
- الان نه مامان!
صدای آرین رو از کنارم شنیدم.
آرین: بی‌خیال منطقت شو و برو جلو!
- بعد از این که کارم با خائن تموم شد، باید برم مقر فرماندهی. بعد از برگشتنم و درست شدن اوضاع، میرم جلو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
***
صداش رو از توی بی‌سیم شنیدم.
ماهان: پیداش کردیم قربان!
بی‌سیم رو بالا آوردم.
- کی؟
کمی مکث کرد و بعد از اون، صدای آرومش به گوشم رسید:
ماهان: علی نبوی.
بدون هیچ واکنشی، صرفاً دو کلمه‌ی کوتاه گفتم:
- دریافت شد.
تکیه‌م رو از دیوار پشت سرم گرفتم و از توی سایه بیرون اومدم. بی‌سیم رو سرجای اولش گذاشتم و به سمت خونه‌ی کسی که یکی از مورد اعتمادترین‌های افرادم بود، قدم برداشتم.
همه‌چیز مثل نوار از جلوی چشمم رد می‌شد. مبارزه‌هامون، خنده‌ها و شیطنت‌هایی که با بچه‌ها داشت، نبردهایی که پشت‌به‌پشت هم در اون‌ها جنگیدیم، نشست مقر فرماندهی و حتی غافلگیر شدنمون! شرمندگی توی چشم‌هاش وقتی بعد از دو هفته دوباره برگشته بودم، هنوز به وضوح جلوی چشم‌هام بود!
توی این هفته‌ی نحس، ضربه‌های زیادی خورده بودیم ولی این مورد از همه سخت‌تر بود؛ فرمانده‌ی آلفا، همون کسی بود که باعث تمام این قضایا شده بود!
وقتی به خودم اومدم، جلوی در واحدش ایستاده بودم و ماهان و پنج آلفای دیگه، پشت سرم منتظر مونده بودن.
به آرومی اسلحه رو از توی غلاف روی پهلوم بیرون کشیدم و به قفل در شلیک کردم. صدای شلیک توی کل ساختمون پیچید ولی هیچ‌ک.س از هیچ خونه‌ای خارج نشد؛ همه می‌دونستن این همون لحظه‌ی پیدا کردن خائن و گرفتن انتقام مردمه! با شکستن قفل، پای چپم رو بالا آوردم و با لگد به در کوبیدم. صدای کوبیده شدن در به دیوار خونه‌ش، دومین اعلامیه به مردم بود.
نفس عمیقی کشیدم و قدم داخل خونه گذاشتم. راهروی تزئین شده به وسیله‌ی دیوارهای از جنس سرامیک رو پشت سر گذاشتم و وارد سالن طوسی رنگش شدم.
صدای پای بقیه‌ی بچه‌ها رو از پشت سرم می‌شنیدم ولی اهمیتی نمی‌دادم. فاصله‌ی پنجره‌های خونه‌ش با زمین زیاد بود اما با این حال، چند نفر هم زیر پنجره و بیرون خونه منتظر بودن. ساختمون توی محاصره‌ی کامل بود و حتی توی پشت بوم هم مستقر شده بودیم! این مرد باید امروز می‌مرد. مهم نبود چقدر برای همه‌ی ما عزیز بوده؛ اون یه خائن بود و من قسمم رو زیر پا نمی‌ذاشتم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
به مبل طوسی‌رنگ نگاه کردم. همون‌جا بود و روی مبل نشسته بود. جلو رفتم و روی مبل روبه‌روش نشستم.
دستم رو بالا بردم و به بقیه، دستور ایست دادم. بی‌حرکت وسط سالن باقی موندن.
برای چند ثانیه، بدون حرف باقی موندیم و صرفاً به چشم‌های همدیگه خیره شدیم تا این‌که صدای پوزخند روی لبم، وادار به حرفش کرد:
علی: اینجا آخر خطه؛ مگه نه؟
- برای تو آره!
سرش رو تکون داد و به اسلحه‌ی توی دستم که به آرومی روی پام قرارش دادم، خیره موند. چهره‌ش خونسرد بود ولی چشم‌هاش غمگین و ترسیده!
علی: نباید می‌ذاشتی من اونی باشم که به پایگاه برمی‌گرده.
- من از گذشته پشیمون نیستم. توی جزو افراد من بودی و باید زنده می‌موندی!
به دیوار پشت سرم خیره شد.
علی: و حالا خیلی از آلفاها و مردم عادی مردن!
نگاهش رو روی بقیه‌ی آلفاها چرخوند. لازم نبود سرم رو بچرخونم و نگاهشون کنم تا متوجه غم و سنگینی فضا بشم.
- کار کی بود؟
نگاهم کرد.
علی: منظورت چیه؟
- از کی دستور گرفتی؟ چی بهت گفت؟
علی: از کسی دستور نگرفتم.
لحنش محکم بود اما لرزش مردمک‌هاش، حقیقت رو می‌گفت.
پوزخند زدم.
- تهدیدش اون‌قدر قوی بوده که دهنت رو بسته نگه داره و مجبورت کنه محل زندگیت رو نابود کنی.
بدون حرف، بهم خیره موند.
- به حرمت گذشته، برای گرفتن اطلاعات شکنجه‌ت نمی‌کنم.
اسلحه رو از روی پام برداشتم و به‌سمتش گرفتم. ماشه رو کشیدم و تیر اول رو توی پای راستش کاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
لب‌هاش رو روی هم فشار می‌داد و نگاهش رو ازم نمی‌گرفت.
- یک!
گلوله‌ی بعدی، به پای دیگه‌ش برخورد کرد.
- دو!
شماره‌ی سه و چهار، هر دو دستش رو هدف گرفت.
- پنج!
گلوله توی شکمش فرو رفت.
لوله‌ی اسلحه رو کمی بالاتر آوردم و به صورت سفید و رنگ‌پریده‌ش نگاه کردم.
- متأسفانه یکی از گلوله‌ها حروم قفل در شد.
برای چند ثانیه توی چشم‌هاش خیره موندم و بعد از اون، ماشه رو کشیدم. خون از سوراخ کوچیک بین ابروهاش روی صورتش جاری شد.
- شش!
از روی مبل بلند شدم و به ماهان که به سمتش رفت توجه نکردم. دستش رو جلو برد و پلک‌های بازش رو روی هم گذاشت.
زیرلب زمزمه کردم:
- خداحافظ خائن لعنتی!
پشتم رو بهش کردم و به سمت در قدم برداشتم. هیچ‌ک.س هیچی نمی‌گفت و تنها صدایی که سکوت رو می‌شکست، صدای برخورد پوتین‌های من با سرامیک کرمی زمین بود.
جلوی اولین آلفا ایستادم.
- جنازه‌ش رو توی میدون آتیش بزنید و مطمئن بشید مردم متوجه مرگش بشن.
آلفا: اطاعت!
قدم اول رو به سمت در برداشتم که با صدای ماهان از حرکت ایستادم.
ماهان: خانواده‌ش چی؟
بدون کوچیک‌ترین تغییری توی صورتم، جوابش رو دادم:
- اون‌ها تقصیری ندارن! مطمئن بشو که مردم هم متوجه این قضیه بشن؛ اگه کسی به اون‌ها آسیب فیزیکی یا روحی بزنه قطعاً مجازات میشه.
ماهان: اطاعت!
از خونه خارج شدم. به محض عبور از راه‌پله، با کلافگی دستی به صورت تازه اصلاح شدم کشیدم.
- لعنت بهت علی! لعنت به تو و اون عوضی پشت پرده!
از ساختمون خارج شدم و بدون توجه به هجوم نور توی صورتم، به مردم در حال عبور نگاه کردم. به آرومی لب زدم:
- دعا کن ازت مدرکی گیر نیارم عوضی؛ وگرنه بلایی به سرت میارم که سیاسی‌ها ازت به عنوان آینه‌ی عبرت استفاده کنن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
***
(شقایق)
گوشه‌ای ایستاده بودم و از دور، به میدون و دود سیاهی که ازش بلند می‌شد نگاه می‌کردم.
میدون شلوغ و پرهیاهو، برای اولین بار جز مواقع سالگرد شلوغ شده بود.
مهم نبود چقدر دنبالش بگردم، نبود! با فاش شدن هویت خائن، همه‌ی پایگاه توی شوک بزرگی فرو رفت. این مرد همونی بود که آروین به‌خاطر پوشش دادنش دو هفته ناپدید شده بود. مطمئن بودم کشتنش برای آروین کار راحتی نبوده!
صدای زمزمه‌ی دو زن قد بلند و جوان رو از کنارم شنیدم. زنی که موهای طلایی رنگ شده داشت، با پوزخند با زن مو مشکی صحبت می‌کرد:
زن مو طلایی: کسی که خ*یانت کرد تیربارون شد اما کسی که تیربارونش کرد، خودش نیومده تماشا!
زن مو مشکی سرش رو به نشونه‌ی رد حرف‌های طرف دیگه، تکون داد.
زن مو مشکی: مریم آلفا توی این موقعیت کارهای مهم‌تری از تماشای سوختن کسی که کشتتش داره! اون قسم خورده بود که تیربارونش کنه و این کار رو انجام داد؛ بقیه‌ش مهم نیست.
قرار گرفتن سایه‌ای بلندتر از سایه‌ی خودم که کنارم ایستاد، حواسم رو از مکالمه‌ی دو زن منحرف کرد.
سرم رو چرخوندم و نیم رخ شایان که به منظره‌ی توی میدون خیره شده بود، جلوی چشم‌هام قرار گرفت. دستم‌هام رو نامحسوس مشت کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. این مرد مقصر بود و از این قضیه مطمئن بودم. پای شایان هم توی این ماجراها وسط بود!
صدای بی‌خیال و بمش به گوشم رسید:
شایان: بالاخره از شرش خلاص شدیم.
بدون حرف و واکنش، به مردمی که متفرق می‌شدن، خیره موندم.
شایان: جالبه که اهمیتی به وجودم نمیدی!
پوزخند زدم.
- شاید چون توی دید من ارزشی نداری.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
صدای پوزخندش به گوشم رسید.
شایان: بعید می‌دونم این رفتار رو با آروین داشته باشی.
بدون توجه بهش و با نفرت، ازش فاصله گرفتم و به‌سمت ساختمون بخش پزشکی قدم برداشتم.
صداش رو از پشت سرم شنیدم:
شایان: چند سال پیش اوضاع کاملاً برعکس بود!
بدون این‌که برگردم، جوابش رو دادم:
- هر انسانی توی زندگیش خطاها و لحظه‌هایی رو داره که دوست داره اون‌ها رو محو کنه؛ تو و هر چیزی که به تو مرتبطه، همون لحظه‌ها توی زندگی من هستین.
جمله‌ی بعدیش باعث شد به سمتش خیز بردارم:
شایان: اون در برابر من هیچی نیست. خودت هم این رو می‌دونی!
جلوش ایستادم و توی صورتش غریدم:
- یک تار موی اون شرف داره به توی نامرد عوضی! اون تمام نداشته‌های تو رو داره؛ شرف، محبت، انسانیت، مردونگی و هزارتا چیز دیگه که تو حتی نزدیک بهشون هم نیستی! پس دهنت رو ببند و اجازه‌ی حرف زدن در مورد فرمانده‌ی پایگاهم رو به خودت نده مشاور نادون!
بدون این‌که منتظر حرف‌های بعدیش بمونم، پشتم رو بهش کردم و بدون توجه به چشم‌هایی که با تعجب و کنجکاوی نگاهمون می‌کردن، از اونجا فاصله گرفتم.
اون شب، جلو نیومدنش در تضاد با لبخندش بود اما درکش می‌کردم. می‌دونستم خانواده‌ش از همون اول هم در جریان رابطه‌ی من و پسرشون بودن ولی با شناختی که از آروین داشتم، مطمئن بودم از دلیل بهم زدنمون اطلاع نداشتن.
دستی روی شونه‌م قرار گرفت و افکارم رو مثل باد محو کرد. سرم رو برگردوندم و صورت کیمیا رو جلوی خودم دیدم.
لبخند کوچیکی زد که چال کنار لبش خودش رو نشون داد.
کیمیا: باید اعتراف کنم که از کارت خوشم اومد.
تعجب کردم.
- تو اونجا بودی؟
سرش رو تکون داد و کنارم قدم برداشت.
کیمیا: آره! تصادفاً حرف‌هاتون رو شنیدم.
نفسم رو فوت کردم و وارد پیاده‌رو شدیم.
- اوضاع واقعاً داغونه!
چند ثانیه سکوت کرد.
کیمیا: می‌دونی که کمتر از دو هفته‌ی دیگه قراره یه فستیوال برگزار بشه که در ظاهر برای تفریح، اتحاد و قدرت‌نمایی منطقه‌هاست، اما در واقع تله‌ای برای رسوا کردن آروین و دستش جلوی همه‌ست؟
با تعجب نگاهش کردم و قدم‌هام رو کندتر کردم.
- می‌خواد بره؟
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,311
مدال‌ها
4
جلوش ایستادم که مجبور شد به پیروی از من بایسته.
- جلوش رو بگیر! به حرفت گوش میده.
نیشخند زد.
کیمیا: جالبه چون نظر من اینه که اون به حرف تو گوش میده!
با دست، من رو کنار زد و دوباره به حرکتش ادامه داد.
کیمیا: اما این یه مورد رو بعید می‌دونم کسی بتونه منصرفش کنه.
از روی شونه نگاهی بهم انداخت.
کیمیا: فعلاً نرو سراغش. بذار به شرایط پایگاه رسیدگی کنه.
سرم رو به آرومی تکون دادم و باهاش هم‌قدم شدم. به آرومی زمزمه کردم:
- دستش رو می‌خواد چیکار کنه؟
با دقت به اطراف نگاه کرد و با صدایی آروم جوابم رو داد:
کیمیا: نمی‌دونم اما به عنوان فرمانده‌ی منطقه، باید با این مشکل هم روبه‌رو بشه.
توی فکر فرو رفتم. مطمئن بودم به دستش فشار میارن. اگه جلوی همه دستش از کار می‌افتاد؛ اون وقت چه اتفاقی می‌افتاد؟
صدای جدیش، صدای توی مغزم رو ساکت کرد:
کیمیا: می‌دونم دوست داری خودت باهاش حرف بزنی؛ اما این کار رو نکن!
تعجب کردم.
- چرا؟
شونه بالا انداخت.
کیمیا: دیدن آلفا با یه پرستار درست نیست. آلفا از نظر اعتقادی آزاده و برای اون مشکلی پیش نمیاد؛ اما تو نه! تو آدم معتقدی هستی و قطعاً مردم با قضاوت‌های اشتباه و مسخره‌شون، تو رو تحت فشار قرار میدن.
اخم کردم.
- من کار اشتباهی نمی‌کنم.
سرش رو تکون داد و موهای بلندش رو به پشت گوشش هدایت کرد.
کیمیا: درسته! ولی بعید می‌دونم بتونی این موضوع رو به مردم بفهمونی! وقتی تو تحت فشار قرار بگیری، آروین هم تحت فشار قرار می‌گیره و مجبور به دخالت میشه. تقابل آلفا و مردمش، آخرین و احمقانه‌ترین اتفاق ممکن برای ما محسوب میشه.
نفسم رو به بیرون فوت کردم و به ساختمون سه طبقه‌ی پزشکی که حالا جلومون قرار گرفته بود، نگاه کردم.
 
بالا پایین