- Mar
- 141
- 1,262
- مدالها
- 2
نگاهی به سمانه انداخت و با گفتن:
- فراموشش کن.
آشپرخانه را ترک کرد و به سمت اتاقاش گام برداشت. دلقک را روی صندلی میز کامپیوترش گذاشته بود. ولی دلقک آنجا نبود! سمانه را صدا زد و گفت:
- بیا اینجا.
سمانه که تکیهاش رو به یخچال داده بود با حرف برادر اش به سمت اتاق رضا گام برداشت. وقتی رسید رضا بی مقدمه پرسید:
- دلقک کجاست؟
سمانه با تعجب به بردار اش خیره شد. وقتی رضا از سمانه جوابی نگرفت دوباره سوالش را تکرار کرد اما ایندفعه تن صدایش را بالاتر برد:
- میگم دلقک کجاست؟
سمانه از بهت بیرون اومد و با قورت دادن بزاق دهانش گفت:
- نمیدونم، دست خودت بود.
رضا هم میدانست که ممکن نیست سمانه دلقک را برده باشد. تا خواست حرفی بزنه زنگ در به صدا در اومد.
سمانه: میرم بازش کنم.
سمانه بدون گرفتن جوابی از رضا به سمت در ورودی گام برداشت. در را باز کرد ولی کسی را پشت در ندید.
فکر کرد مادرش است که برای خرید رفته بیرون تا برای سفرش وسایلی بخرد.
ولی کسی پشت در نبود.
- سلام سمانه.
سمانه با ترس سرش را به عقب برگرداند ولی کسی را ندید. فقط صدای سلامی را از فردی ناشناس شنید.
رضا: سمانه؟ کی بود؟
سمانه در را بست و رفت پیش برادرش که به چهارچوب در تکیه داده بود. در جواب سوال رضا گفت:
- کسی نبود.
رضا پرسید:
- یعنی چی؟
سمانه چیزی نگفت و فقط داشت به صدایی که دقایقی پیش شنیده بود فکر میکرد.
رضا: این اینجا چیکار ميکنه؟
این حرف را در حالی که به پشت سر سمانه خیره بود زد. سمانه با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. دقلک کنار چهارچوب در آشپرخانه رو هوا معلق بود... .
- فراموشش کن.
آشپرخانه را ترک کرد و به سمت اتاقاش گام برداشت. دلقک را روی صندلی میز کامپیوترش گذاشته بود. ولی دلقک آنجا نبود! سمانه را صدا زد و گفت:
- بیا اینجا.
سمانه که تکیهاش رو به یخچال داده بود با حرف برادر اش به سمت اتاق رضا گام برداشت. وقتی رسید رضا بی مقدمه پرسید:
- دلقک کجاست؟
سمانه با تعجب به بردار اش خیره شد. وقتی رضا از سمانه جوابی نگرفت دوباره سوالش را تکرار کرد اما ایندفعه تن صدایش را بالاتر برد:
- میگم دلقک کجاست؟
سمانه از بهت بیرون اومد و با قورت دادن بزاق دهانش گفت:
- نمیدونم، دست خودت بود.
رضا هم میدانست که ممکن نیست سمانه دلقک را برده باشد. تا خواست حرفی بزنه زنگ در به صدا در اومد.
سمانه: میرم بازش کنم.
سمانه بدون گرفتن جوابی از رضا به سمت در ورودی گام برداشت. در را باز کرد ولی کسی را پشت در ندید.
فکر کرد مادرش است که برای خرید رفته بیرون تا برای سفرش وسایلی بخرد.
ولی کسی پشت در نبود.
- سلام سمانه.
سمانه با ترس سرش را به عقب برگرداند ولی کسی را ندید. فقط صدای سلامی را از فردی ناشناس شنید.
رضا: سمانه؟ کی بود؟
سمانه در را بست و رفت پیش برادرش که به چهارچوب در تکیه داده بود. در جواب سوال رضا گفت:
- کسی نبود.
رضا پرسید:
- یعنی چی؟
سمانه چیزی نگفت و فقط داشت به صدایی که دقایقی پیش شنیده بود فکر میکرد.
رضا: این اینجا چیکار ميکنه؟
این حرف را در حالی که به پشت سر سمانه خیره بود زد. سمانه با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. دقلک کنار چهارچوب در آشپرخانه رو هوا معلق بود... .
آخرین ویرایش: