جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط BALLERINA با نام [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,955 بازدید, 63 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [هدیه نحس] اثر «تیم وحشت‌نویسان مسابقه رمان بوک»
نویسنده موضوع BALLERINA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط BALLERINA

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
نگاهی به سمانه انداخت و با گفتن:
- فراموشش کن.
آشپرخانه را ترک کرد و به سمت اتاق‌اش گام برداشت. دلقک را روی صندلی میز کامپیوترش گذاشته بود. ولی دلقک آن‌جا نبود! سمانه را صدا زد و گفت:
- بیا این‌جا.
سمانه که تکیه‌اش رو به یخچال داده بود با حرف برادر اش به سمت اتاق‌ رضا گام برداشت. وقتی رسید رضا بی مقدمه پرسید:
- دلقک کجاست؟
سمانه با تعجب به بردار اش خیره شد. وقتی رضا از سمانه جوابی نگرفت دوباره سوالش را تکرار کرد اما این‌دفعه تن صدایش را بالاتر برد:
- می‌گم دلقک کجاست؟
سمانه از بهت بیرون اومد و با قورت دادن بزاق دهانش گفت:
- نمی‌دونم، دست خودت بود.
رضا هم می‌دانست که ممکن نیست سمانه دلقک را برده باشد. تا خواست حرفی بزنه زنگ در به صدا در اومد.
سمانه: می‌رم بازش کنم.
سمانه بدون گرفتن جوابی از رضا به سمت در ورودی گام برداشت. در را باز کرد ولی کسی را پشت در ندید.
فکر کرد مادرش است که برای خرید رفته بیرون تا برای سفرش وسایلی بخرد.
ولی کسی پشت در نبود.
- سلام سمانه.
سمانه با ترس سرش را به عقب برگرداند ولی کسی را ندید. فقط صدای سلامی را از فردی ناشناس شنید.
رضا: سمانه؟ کی بود؟
سمانه در را بست و رفت پیش برادرش که به چهارچوب در تکیه داده بود. در جواب سوال رضا گفت:
- کسی نبود.
رضا پرسید:
- یعنی چی؟
سمانه چیزی نگفت و فقط داشت به صدایی که دقایقی پیش شنیده بود فکر می‌کرد.
رضا: این این‌جا چی‌کار مي‌کنه؟
این حرف را در حالی که به پشت سر سمانه خیره بود زد. سمانه با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. دقلک کنار چهارچوب در آشپرخانه رو هوا معلق بود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
یا امام حسینی زیر لب زمزمه کرد و بعد با صدایی آرام رو به رضا گفت:
- رضا؟ من می‌ترسم.
رضا که حالا آن شجاعت چند دقیقه قبلش؛ جایش را به ترس داده بود لب باز کرد و گفت:
- هیش، این فقط یک دلقک! ترس نداره که.
بعد از گفتن این حرفش به سمت آن دلقک که معلق بود گام برداشت، زیر لب با خودش سوره‌هایی گوناگون از جمله سوره‌ی جن را خواند.
- قُلْ أُوحِیَ إِلَیَّ أَنَّهُ اسْتَمَعَ نَفَرٌ مِنَ الْجِنِّ فَقالُوا إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً ( بگو: به من وحى شده است که جمعى از جنّ به سخنانم گوش فرا داده اند، سپس گفته اند: «ما قرآن عجیبى شنیده ایم».)
همین‌که آیه اول را خواند یک‌هو دلقک لرزشی کرد و بعد محکم روی زمین فرود آمد.
رضا دست و پایش می‌لرزید، با همان بدن لرزان به سمت آن دلقک مشکوک حرکت کرد.
صدای لرزان سمانه از پشت سرش آمد:
- چ.‌.. چش شد یهو؟
- نمی... دونم!
حال که سمانه هم به او رسیده بود اول رضا بر روی زمین نشست و دستش را به سمت آن دلقک برد، همین‌که انگشت اشاره‌اش به آن خورد؛ صدای زنگ درب دوباره بلند شد.
لعنتی زیر لب گفت و از جایش بلند شد، سمانه هم ترسان پشت سرش حرکت کرد و باهم خودشان را به درب حیاط رساندند همین‌که درب را باز کردند مادرشان را پلاستیک به دست دیدند.
- وا، چرا دونفری اومدین در رو باز کنید؟
رضا خواست چیزی بگوید که خواهرش زودتر از او جواب داد:
- من اومده بودم هواخوری از این‌ور هم رضا اومد، که شما زنگ رو زدین!
مادرش سری تکان داد و با صدایی اعتراض‌گانه رو به هردوی‌شان گفت:
- نفری یکی از پلاستیک‌ها رو برادرین کمرم و دستم شکست.
رضا هول هر دو دستش را به سمت پلاستیک‌ها برد و همه‌ی شان را از مادرش گرفت، طبق گفته‌ی مادرش سنگین بودند اما نه آن‌قدر که نتواند آن‌ها را تحمل کند!
بدون هیچ حرفی به سمت پله‌ها حرکت کرد. سمانه و مادرش هم پشت سرش می‌آمدن به داخل هال که رسیدند نفس خواهر و برادر قطع شد، مادرش ناباور لب زد:
- امکان نداره، چه‌طور تونستید توی چند ساعت این‌کار رو بکنید؟
و بعد خیره به خانه‌ای که همه‌ش بهم ریخته بود و انگار صدام حمله کرده‌است و خانه را با مأمورانش بهم ریخته است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
رضا و سمانه با تعجب به خانه‌ی به‌هم‌ ریخته نگاه کردند. آنها حتی روحشان‌هم خبر نداشت که چه کسی یا؛ چه چیزی این کار را کرده است. رضا و سمانه نگاه ناباورانه‌ای به هم کردند و رضا چشم‌هایش را به علامت "هیچی نگو" برای سمانه تکان داد و خودش شروع به صحبت کرد:
- خب امم...ما چیزه... .
مادرشان به تعجب به من‌من‌ کردن های رضا نگاه می‌کرد. با تعجب گفت:
- چته مادر؟ چرا من‌من‌ می‌کنی؟
رضا بزاق دهانش را قورت داد و با آرامش ظاهری گفت:
- خب یکم با سمانه دعوامون شد.
مادرش با خودش فکر کرد حتی اگر این دو نفر دعوا کرده باشند هم باز هم خانه نباید این شکلی شود. حداقل این کار ده نفر را نیاز دارد؛ با تردید گفت:
- می‌خواهید نرم؟
رضا و سمانه باهم کلماتی چون《نه، چرا نری؟ برو، خیالت راحت... .》را گفتند.
مادرشان با گیجی گفت:
- باشه، باشه می‌رم.
بعد به ساعت نگاهی انداخت و گفت که دیرش شده است. رضا به آژانس زنگ زد و مادرشان با بغل کردن رضا و سمانه با شک و تردید خانه را ترک کرد.
حال در آن خانه صد و ده متری کسی جز رضا، سمانه و آن دلقک نبود. دلقکی که قرار بود زندگی این دو خواهر برادر را به آشوب بکشد.
رضا: سمانه دلقک کجاست؟
سمانه نگاهی به رضا انداخت و با لرزش صدایش گفت:
- نمی‌دونم، آخرین بار... .
رضا حرف سمانه را قطع کرد و گفت:
-پ...پشت سرته.
سمانه به عقب نگاه کرد. ولی با بردن سرش به عقب چشم‌هایش در چشم‌های وحشتناک دلقک معلق قفل شد؛ نه می‌توانست تکان بخورد و نه می‌توانست جیغ بزند.
هیچ حرکتی نمی‌توانست انجام دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
با تکان خوردن مردمک‌چشم دلقک کم‌کم اطرافش برایش مبهم شد و سیاهی جلوی دیدگانش را گرفت.
حال رضا بود با آن جسم بی‌حال سمانه و آن دلقک ترسناک!
آرام به سمت سمانه حرکت کرد اما حتی یک‌صدم ثانیه نگاهش را از آن دلقک خف‌انگیز نگرفت و وقتی رسید به سمانه آرام بر روی زمین نشست و سرش را مقابل سمانه گرفت و با صدای گرفته در اثر وحشت و استرس زیاد زمزمه کرد:
- سمانه؟ خواهری؟ بلند شو... .
با سوزش کمرش چشم‌هایش را بست و به عقب نگاه کرد که شیئی محکم بر گیجگاهش برخورد کرد و باعث شد تا او هم کم‌کم همچو سمانه از حال برود و این بود بیهوشی مطلق!
حال آن دلقک تنها، با دو جسم بی‌هوش چه می‌کرد؟
به راستی او دلقک اسباب‌بازی بود؟ یا... ‌یا چی؟ هيچکس نمی‌دانست او چیست و از کجا آمده است!
***
چشم‌هایش را گشود اما با برخورد نور بر چشمانش پلک‌هایش را بر روی هم فشار داد و سرش را مخالف نور چرخاند و آرام چشمانش را باز کرد، اطرافش را نگاهی انداخت که با اتاق خودش مواجه شد.
او بر روی تخت بود با لباسانی تمیز، اطراف اتاق را دوباره نگاه کرد که همان دلقک دیشب را بر روی صندلی اتاقش دید، ترس دیشب دوباره در تک‌تک سلول‌های بدنش جاری شد و از روی تخ*ت سریع آمد پایین و عقب‌عقب گام برداشت، وقتی‌ پشتش با چیزی برخورد کرد با لمس کردنش متوجه شد در است، بعد از کمی دست‌دست کردن تازه دست‌گیره را پیدا کرد!
او را آرام کشید پایین که در با صدای تیک باز شد.
تعجب کرد، الان چند دقیقه بود که درگیر در و فرار بود؛ اما دلقک حتی یک میلی‌متر هم از جایش تکان نخورده بود.
همان‌طور عقب‌عقب از اتاق خارج شد و سرعت به سمت اتاق رضا گام برداشت همین که خواست درب را بزند، به عقب نگاه کرد تا مبادا آن دلقک ترسناک پشت سرش باشید که‌ یک‌هو انگار زیر پایش خالی شود، بر روی زمین سقوط کرد، افتادنش صدای بدی را ایجاد کرد و باعث شد رضا از خواب بپرد و با گیجی به اطرافش نگاه کند، وقتی نگاهش به سمانه خورد با وحشت گفت:
- چی‌شده؟ دوباره اون دلقکه... .
قبل ادامه دادن حرفش یادش آمد دیشب در وسط هال بی‌هوش شده بود و دست راستش را سمت جایی که ضربه خورده بود برد، اما انگار هیچی نخورده باشد و او توهم زده باشد.
باور نمی‌کرد، با تعجب رو به سمانه گفت:
- دیشب؟
- من هم اومدم از تو بپرسم، دیشب چه اتفاقی افتاد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
رضا به سمانه نگاهی انداخت و گفت:
- من، تو دلقک و بی‌هوش شدنمون. اصلا با عقل جور در نمی‌آد.
سمانه حس درون‌اش را که مخلوط ترس، تعجب و ناراحتی بود را درک نمی‌کرد. مغزش گنجایش هضم و درک اتفاقات دیشب را نداشت؛ به رضا نگاهی انداخت و با قورت دادن بزاق دهانش حرفی که می‌خواست بگوید را به زبان آورد:
- الآن این یعنی چی؟ الآن که نمی‌شه بگیم خواب دیدیم چون خود واقعیت بود. و الآن اون دلقک تو اتاق من رو صندلی نشسته... .
بغضی که توی گلوش آزارش می‌داد کم‌کم آزاد شد و قطره های اشک از چشم‌هایش آرام بر روی گونه‌هایش فرود آمدند. با گریه ادامه حرف‌اش را گفت:
- و واقعا دیگه‌ نمیدونم باید چی‌کار کنیم خسته شدم، خسته!.
رضا که با طاقت اشک‌های خواهرش را نداشت سریع رفت و سمانه را در آغوش کشید و گفت:
- درستش می‌کنیم خواهری، باهم درستش می‌کنیم.
رضا به حرفی که زده بود حتی یک درصد هم مطمئن‌ نبود، ترس، شک و تردید کل وجود این دو نفر را در بر گرفته بود.
***
روی صندلی اتاق سمانه نشسته بود و با پوزخند عجیبی روی لب‌های قرمزش به حرف‌های آن دو خواهر برادر گوش می‌داد چشم‌اش به میز تحریر دخترکی که فکر می‌کرد قرار است با این دلقک کلی خاطره تجربه کند افتاد، مداد شمعی قرمز توجه‌اش را جلب کرد... .
***
سمانه که حالش بهتر شده بود به رضا گفت:
- بریم تو اتاق من ببینیم هنوز اون‌جاست یا نه.
با نفس عمیقی از جاش بلند شد و به رضا که غرق در سکوت به سرامیک ها خیره بود تقریباً با داد گفت:
- رضا میایی یا نه؟
رضا که داشت به اتفاقات پیش رو با دلقک فکر می‌کرد گفت:
- چته؟ چرا داد می‌زنی؟
سمانه نگاه مشکوکی به رضا کرد و گفت:
- بیا بریم اتاق من.
رضا بدون هیچ حرفی بلند شد و پشت سر سمانه راه افتاد و وارد اتاق شدن. سمانه لامپ اتاق را روشن کرد و با تعجب به اتاقی که دور تا دورش با مدال شمعی قرمز نوشته شده بود《می‌کشمتون، خون، مرگ》در جای‌جای اتاق پر بود از کلمات عجیب و در عین حال ترسناک.
رضا و سمانه با ترس و لرزش بدن‌شان به اتاقی که با رنگ قرمز یکی شده بود نگاه می‌کردند... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
ناگهان رضا عصبی به سمت دلقک حرکت کردم، او را بلند کرده و به سمت اتاق درب اتاق گام برداشت.
از درب اتاق که خارج شد، سمانه تازه به خودش آمد و پشت سر او، گام‌هایش را لرزان برداشت تا خود را به او برساند.
نمی‌دانست برادرش می‌خواهد چه کند، هرکاری با او دلقک می‌کرد او هیچ‌وقت مخالفت نمی‌کرد.
حتی از روز اول آوردن این دلقک به عنوان کادو در این خانه اشتباه بود!
حال آن‌ها در حیاط مقابل درب انباری بودند.
سمانه با صدایی لرزان که ترس را می‌توان به خوبی از صدای او تشخیص داد، رو به رضا گفت:
- دا... داش می‌... می‌خواهی چی‌... چیکار کنی؟
رضا بی‌توجه به حرف خواهرش درب انباری را باز کرده و به داخل او گام برداشت؛ نمی‌دانست چه باید با این دلقک بکند.
دور تا دورش را گشت، او چیزی می‌خواست تا دلقک را درون او زندانی کند‌.
یک‌هو در میان تاریکی، شیئی مستطیل شکل بزرگ توجه‌اش را به خود جلب کرد، دستش را در جیب شلوارش کرد تا گوشی‌اش را بردارد اما نتوانست آن را یابد، در این تاریکی چه‌طور می‌توانست بفهمد او چیست!
- اون صندوق رو مامان یک ماه پیش گذاشت اون‌جا.
با صدای سمانه که او را مخاطب حرف‌اش قرار داده بود به سمت منبع صدا برگشت که او را در پشت سرش دید.
سرش را تکان داد و با گام‌های بلند خود را به صندق رساند، درب صندق را با تردید باز کرد وقتی چیزی را در داخل او ندید دلقک را درون او رها کرد و سپس درب را بست، در حالی که دنبال قفلی می‌گشت تا درب را قفل کند، رو به سمانه کرد و گفت:
- ببین، حتی یک درصد هم به این فکر نکنی که پا نشی بیای این‌جا و در این رو باز کنی!
سمانه اخمی کرد و در جواب برادرش گفت:
- مگه مغز خر خوردم؟
- آفرین، ببین برو رو در صندق بشین تا من قفل پیدا کنم.
و بعد از گفتن این حرفش دوباره، با حالی آشفته دنبال قفل گشت. پس از این‌که توانست قفلی را که بر روی طاقچه‌ی انباری بود را بیابد؛ با دو خود را به سمانه رساند و درب صندق را قفل کرد.
پس از این کارش هر دو نفسی عمیق کشیدند و سمانه به حرف آمد:
- خداکنه دیگه هيچ‌وقت پیداش نشه.
- امیدوارم، ببینم اگه اتفاقی نیفتاد سر یک فرصت مناسب اون‌رو می‌برم از این‌جا.
و بعد به سمت درب انباری حرکت کرد.
حال سمانه هم با او هم قدم شده بود، از وقتی که آن دلقک را در انباری زندانی کرده بودند.
هر دو کمی از ترس و استرس‌شان کم شده بود و می‌توانستن امشب را به راحتی بخوابند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
اما همه این‌ها خیالاتی بیش نبودند. آن‌ها نمی‌دانستند این کارشان مساوی با از دست دادن جانشان است.
وارد خانه‌ای که فکر می‌کردند با نبود دلقک در آرامش است، شدند و درب را بستند.
هر دو با هم شروع کردن به جمع و جور کردن خانه و بعد وارد آشپزخانه شدند تا برای خودشان آشپزی بکنند. همه‌چیز در آرامش بود اما کسی نمی‌دانست که این آرامش، آرامشِ قبل از طوفانه... .
سمانه که به خاطر دیر آمدن رضا صبرش لبریز شده بود گفت:
- رضا بیا دیگه غذاه حاضره.
رضا خیلی سریع با حرف خواهرش به آشپرخانه آمد و گفت:
- به‌به سمانه خانوم چه کرده؟
سمانه ادامه داد:
- همه رو دیوونه کرده.
هر دو خندیدن، شاد بودند و در ذهن‌شان می‌خواستند اتفاقات اخیر را فراموش کنند.
نشستند روی میز ناهار خوری و شروع به خوردن کردند. سمانه می‌خواست ذهنش را از دلقک منحرف کنند و به سمت دیگری ببرد اما نمی‌شد. وضعیت رضا هم همین بود.
آن‌ها می‌دانستند نمی‌توانند دلقک را فراموش کنند.
بعد از خوردن شام خوشمزه‌ای که دست پخت سمانه بود رضا ظرف‌ها را شست و هر دو به سمت اتاق‌هايشان حرکت کردند و با گفتن 《شب به خیر》وارد اتاق‌هايشان شدند.
سمانه با زدن مسواک و عوض کردن لباس‌هایش با لباس شخصی روی تخ*ت گرم و نرم‌اش دراز کشید و ذهنش رفت سمت دلقک.
ناگهان فکر آزاد کردن دلقک به سرش زد اما به خود نهیب زد:
- نه سمانه! خر نشو این فکر رو از ذهنت پاک کن.
اما باز هم انگار نیروی عجیبی مانع این می‌شد که سمانه به آزاد کردن دلقک فکر نکند.
خودش هم نمی‌دانست چرا اما از تخ*ت پائین آمد و به سمت درب اتا‌ق‌اش حرکت کرد.
دستش را روی دستگیره گذاشت؛ دو دل بود!
ناگهان بی‌خیال شد و به سمت تخت‌اش رفت و با آرامش خوابید... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
***
بین خواب و بیداری، صدا‌های مبهمی از اطرافش می‌شنید، اما توان باز کردن چشم‌هایش را نداشت.
هر چه‌قدر تقلا کرد تا بتواند پلک‌هایش را از هم فاصله دهد و منبع آن صدای مبهم را با چشم‌هایش پیدا کند، باز هم نتوانست چشم‌هایش را باز کند.
دست از تقلا کردن کشید و حال هوشیار شده بود، دیگر خبری از خواب نبود!
صدا کم‌کم واضح‌تر می‌شد، اما او باز هم نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند.
صدای‌ قدم‌هایی را از سمت چپش‌اش شنید، نفس در سی*ن*ه‌‌اش حبس شد، نکند باز هم آن دلقک بازگشته است؟ این را بار‌ها در ذهنش مرور کرد و آن لبخند ترسناک دلقک از جلوی چشمانش همچون تریلر فیلمی با سرعت می‌گذشت.
صدای‌ پا با این‌که نزدیک بود، اما نزدیکش نشده بود، مگه آن کجاست؟ یا خودش کجاست؟
با صدای گوش‌خارش و کر کننده‌ای جیغی زد و از خواب پرید.
لباس‌هایش از فرط دیدن آن خواب گیج‌کننده خیس از عرق شده بود و چشم‌‌هایش در دور اتاق می‌چرخید، به دنبال چه می‌گشت؟ شاید می‌ترسید، می ترسید آن اتفاق خواب نباشد و او در بیداری دیده باشد!
با خودش کلنجار می‌رفت و همه‌ش آن صدای پا و آن جیغ گوش‌خراش را به یاد می‌آورد.
سرش را به چپ و راست تکان داد تا کمی از حجم آن افکار کم شود، این‌کارش کمی موفقیت‌آمیز بود و او توانست کمی از آن اتفاق را فراموش کند، البته در ذهنش نگه‌دارد و بی‌خیال از کنارش بگذرد.
حس عجیبی داشت، حسی مثل دل‌شوره، انگار قرار بود اتفاقی بی‌افتد، اما چه اتفاقی؟ او و برادرش که توانسته بودند آن دلقک کریه را زندانی کنند.
چه چیزی به جز آن دلقک به دنبال آن‌ها بود؟
پاهایش را از تخ*ت آویزان کرد و بعد از پوشیدن دمپایی‌های رو فرشی‌اش از جایش بلند شد.
به سمت درب اتاقش گام برداشت که صدای تق‌تقی توجه‌اش را جلب کرد.
دستش که به سمت دستگیره برای باز کردن درب رفته بود وسط راه متوقف شد، با صدای دوباره آن تق‌تق ضربان قلبش ایستاد، نفس کشیدن را برای لحظه‌ای فراموش کرد، مرد و زنده شد!
او نمی‌دانست آن صدا از کجاست، نمی‌توانست از جایش تکان بخورد، دلیلش ترس بیش از حدش نسبت به آن دلقک بود، می‌ترسید دوباره آن بازگشته باشد.
باز هم تق‌تق... تق‌تق... تق‌تق... صدا‌ و سرعت حال بیشتر شده بود، دستش که بین زمین و هوا معلق بود را به دستش دیگرش رساند و هر دو را محکم در هم فشرد.
با نفس‌هایی لرزان سعی کرد نفسی عمیق بکشد و گام‌های لرزانش را کمی تکان داد، تا بتواند از جایش تکان بخورد و پشتش را ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

سانیا

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Mar
141
1,262
مدال‌ها
2
وقتی به عقب نگاه کرد و چیزی ندید اما صدای تق‌تق از هر طرف اتاق می‌آمد، ترس در بدنش را بیشتر کرد.
به سمت پریز برق رفت و لامپ اتاق را روشن کرد. بغضی از ترس گلویش را فشار می‌داد اما سمانه نمی‌خواست احساس ضعف کند و خودش را ضعیف نشان دهد؛ پس به هر نحوه ممکن بغض گلویش را نگه داشت تا فوران نشود. کمی که توجه کرد دید صدای تق‌تق قطع شده است! ولی سکوت عجیبی در اتاق حاکم بود انگار هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد.
صدای قدم زدن از راهروی بیرون اتاق آمد و باعث شد سمانه از جایش بپرد. صدای قدم زدن طوری بود که انگار کسی می‌خواست وارد اتاق سمانه شود و هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد اما همین‌که صدا نزدیک در شد قطع شد. بعد از چند دقیقه انگار فرد پشت در داشت ناخن‌هایش را بر روی در می‌کشید و خراش ایجاد می‌کرد. لرزش بدن سمانه بیشتر و بیشتر می‌شد و بغض گلویش هر لحظه منتظر بود تا با یک تلنگر آزاد شود و با باز شدن در اتاق دیگر بهانه‌ای برای آزاد نشدن نداشت! سمانه با هق‌هق به در نگاه کرد و نوشته‌ی در که با خراش‌ ایجاد شده بود ترس سمانه را بیشتر کرد.《 از این به بعد آرامش واستون می‌شه یک آرزویی که هیچ‌‌‌وقت بهش نمی‌رسید. 》
ناگهان دمای کل اتاق سرد شد! جسمی از کنار سمانه رد شد و باعث شد بدن سمانه مورمور بشه. زمزمه‌ای کل اتاق رو پر کرد:
- آزادم کن.
این جمله به صورت زمزمه چند بار در کل اتاق پی‌چید. سمانه سریع ذهنش سمت دلقکی که با رضا در زیرزمین زندانی بود رفت. انگار کنترل بر جسم‌اش نداشت و جسمش داشت با نیروی عجیبی کنترل می‌شد و سمانه را به سمت بیرون از خانه برد.
***
رضا با شنیدن صدای درب از خواب پرید و رفت به سمت در ورودی و خروجی که باز بود و باد سردی در دمای شرجی پزم می‌وزید و به داخل خانه می‌آمد. رضا خود را بیرون رساند و بادیدن در باز زیر زمین ترس کل بدنش را در بر گرفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

BALLERINA

سطح
6
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
6,904
15,673
مدال‌ها
11
نمی‌دانست چرا و چه‌گونه درب زیر زمین باز شده‌است، با سرعت دمپایی‌های سبز‌رنگ را پوشید و با سرعت آن چند پله‌را گذراند و خود را به درب باز زیر‌زمین رساند.
با ترس وارد زیر‌زمین شد که سمانه را دید، با قدم‌هایی لرزان نزدیک صندوق می‌شد!
برای ثانیه‌ای نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد، قبل این‌که سمانه بخواهد کار احمقانه‌ای انجام دهد، خود را با سرعت به او رساند و سمانه‌ای که حال نیم‌خیز شده بود تا درب صندق را باز کند، را بر روی زمین انداخت با صدایی لرزان فریاد زد:
- احمق، معلوم است داری چی‌کار می‌کنی؟
اما سمانه چیزی نگفت، حتی مردمک‌ چشم‌هایش هم هیچ تغییری نکرده بود و مستقیم به آن صندوق خیره شده بود.
ترس برش داشت، ترس این‌که خواهرش چرا این‌طوری شده است؟
آرام خود را به سمانه رساند، دستان لرزانش را به سمت صورت خواهرش برد، نوک انگشت‌هایش که با صورت سمانه برخورد کرد، سرمایی زیاد را به کل بدنش تزریق کرد.
صدای هوهو‌ی باد، در روز اول تابستان، عجیب بود!
بر روی زمین نشست، خودش را آرام به او نزدیک کرد و دستانش را از روی صورتش، با شانه‌هایش رساند و لب‌ باز کرد:
- خواهری؟ چت شده فداتشم؟ یک حرفی بزن... .
اما سمانه باز هم با همان مردمک‌های بزرگ شده به آن صندوق زل زده بود، با تصمیم آنی دست راستش را بلند کرد و تمام زورش را در آن ریخت و محکم، بر روی صورت خواهرش فرود آورد.
صدای هین کشیدن سمانه، صدای برخورد دست رضا با صورت سمانه، صدای عجیبی را در زیرزمین به وجود آوردن.
سمانه که حال می‌توانست به راحتی نفس بکشد و از آن حالت بی‌روحی خارج شده بود، چند نفس عمیق کشید و با لبانی لرزان رو به رضا گفت:
- من کجام؟
رضا که از خوب شدن او راحت شده بود، لب زد:
- انباری.
- چی؟
صدای چی گفتن سمانه آن‌صدر زیاد بود که رضا تکانی خورد و از او کمی فاصله گرفت.
نمی‌دانست چه بگوید، حقیقت را باید به او می‌گفت اما چه‌گونه؟ قبل این‌که چیزی بگوید صدای لرزان خواهرش او را از افکار پی‌چیده و درهمش دور کرد.
- من... من تو اتاقم بودم، ا... اومدم بیام بیرون صدایی تو اتاقم نذاشت بیام بیرون.
صدا که قطع شد خواستم بیام پیشت، خواستم بیام و بهت بگم این‌طوری شده... اما... اما دوباره صدا اومد، اما این‌بار صدای تق‌تق نبود؛ این‌بار صدای قدم‌های یکی که انگار داشت به سمت به اتاقم میومد بود، خوشحال شدم، برای لحظه‌ای خوشحال شدم، فکر کردم تویی، اما صدا قطع شد، صدا جلوی در اتاقم قطع شد و بعد صدایی گوش‌خراش که حتی از تصور این‌که الان دوباره اون صدا رو بشنوم وحشت دارم.
صدا هی عمیق تر می‌شد، انگار یکی با ناخن یا شیئی تیز روی در و دیوار بکشه، تموم شد! بالاخره اون صدا قطع شد و یک‌دفعه‌ای در اتاقم باز شد.
اون‌جا... اون‌جا نوشته بود ما دیگه... .
هق‌هق‌هایش نگذاشتند تا حرفش را ادامه دهد، برادرش در شوک بود، آن اتفاق‌ها باز هم بدون حضور آن دلقک اتفاق افتاده بود! پس چه فرقی کرد؟ چه دلقک باشد، چه نباشد، باز هم که آن‌هل آرامش ندارند.
به سمت خواهرش رفت و او را از روی زمین بلند کرد.
یک دستش را زیر زانو‌هایش و دست دیگرش را بر روی کمر خواهرش حلقه کرد و او را از روی زمین بلند کرد، سمانه در افکارش غرق شده بود و اصلاً متوجه این حرکت رضا نشد.
از زیر زمین که خارج شدند به سمت خانه حرکت کردند، هوا سوز سردی داشت و برایش این سردی عجیب بود، در کل فصل بهار، هوا گرم بود اما حال... وارد خانه که شدند خواهرش را به سمت اتاق خودش برد، نمی‌خواست تا دگر اتفاقی برایش بی‌افتد، می‌خواست او را از این به بعد در اتاق خودش نگه‌دارد.
 
بالا پایین