جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,630 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
و با چشمان مشکی حیرانش، نگران به بردارش زل زد. سهراب از این‌که دوباره حال آقاجانش بهم بخورد، دست برادر چشم و ابرو مشکی‌اش را گرفت و به آن سوی سالن پذیرایی برد و همه چیز را برای برادرش تعریف کرد. حالا این سیامک بود که سر بر شانه‌ی برادر گریه می‌کرد. حال هیچ‌کَس، حتّی پریسا که رابطه خوبی هم با سهیلا نداشت، در آن خانه دراندشت خوب نبود. کوروش که کمی حالش جا آمده بود، از جایش بلند شد و به کمک سهراب عصا زنان به اتاقش پناه آورد و از سهراب خواست که تنهایش بگذارند و به او اطمینان داد که حالش خوب است و نگران نباشند، امّا سهراب که نگران آقاجانش بود و از یک مصیبت دیگر می‌ترسید، روی سه پله پشت درب اتاق آقاجانش جا گرفت و از جایش تکان نخورد. کوروش روی تخت سلطنتی طلایی دو نفره‌ای که هنوز هم با یاد همسرش مهتاج، شب‌ها را روی آن سر می‌کرد، نشست و قاب عکس دلبر به خاک سپرده‌‌ی چشم میشی‌اش را که روی عسلی کنار تخت بود در دست گرفت و شروع کرد با او درد و دل کردن و از حال پسر و عروسش برای او گفتن. او بعد از سال‌ها از مرگ همسرش هنوز هم که هنوز است وقتی با عکس مهتاجش حرف می‌زند و درد و دل می‌کند آرام می‌شود، در حالی‌که جمله‌اش را تکرار می‌کرد، انگار می‌خواست، از مهتاج هم کسب اجازه کند.
- دوباره بین چند راه گیر کردم، اومدم تو یه راهی پیش روم بذاری! اومدم یه چیزی به دلم بندازی. دکتر، امیدی به خوب شدن خسرو نداره. من دست به امضای عملی زدم که خوب شدن بچّه‌م پنجاه‌پنجاست. اگه خسرو خوب نشه؟ اگه حرف احتمالی دکتر پیش بیاد و مرگ مغزی بشه؟ من جواب بچّه‌ش رو چی بدم؟ من با این بچّه چیکار کنم؟ به اون دختر طفل معصوم که بچّه‌ی این‌ها رو تو شکمش نگه داشته چی بگم؟ اگه راز این‌ها رو نگه دارم، تکلیف اون چی میشه؟ اگر رازشون‌ رو هم نگه ندارم، جون بچّه‌شون چی؟
و سرش را روی قاب دو طلایی مهتاجش گذاشت و شانه‌هایش از این همه مصیبت دوباره لرزید. وقت تنگ بود و هر لحظه ممکن بود که خانواده‌ی سهیلا سر برسند و مراسم خاک‌سپاری انجام شود و همه چیز توسط بیمارستان لو برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
بعد از سال‌ها، پاکت سیگار و فندک طلایی‌اش را از توی کشوی میز کنار تختشان برداشت و با پایین دادن اهرم فندکش، سیگاری روشن کرد. سیگار که شعله گرفت میان دو لبش جا داد. با هر پک، باد لپ‌هایش به داخل کشیده میشد و توتون‌ها یک به یک می‌سوختن و دود غلیظی از آن بیرون می‌آمد و خاکستر سردی را روی نخ سیگار به‌جا می‌گذاشتند. آخرین سیگاری که کشیده بود، ده سال پیش بر سر مرگ همسرش مهتاج بود. بعد از آن‌که قلبش، روبه بی‌قراری کرد و کار دستش داد، دکتر برایش قدغن کرده بود و دوباره سیگار به دست، درمانده نشسته بود و به عکس خانوادگی عزیزانش زل زده بود.
سهراب هم‌چنان روی پله نشسته بود و به دیوار که با کاغذ دیواری ساده‌ی کرم نباتی پوشانده شده بود تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود تا سردرد لعنتی‌اش آرام بگیرد. نفسی گرفت و بوی سیگار را استشمام کرد. از جایش بلند شد و بلافاصله تقّه‌ای به درب زد و بدون این‌که کسب اجازه ورود کند دستگیره را فشار داد و وارد اتاق شد و خود را به پدر رساند.
- آقاجون دارین چیکار می‌کنین؟ سیگار برای شما سمه!
سیگار را که خاکسترش هنوز به صورت میله‌ی کج شده روی آن خودنمایی می‌کرد را از دست پدر گرفت و از پنجره که روبه‌روی میز توالت بود، به بیرون انداخت و پنجره‌ با نرده‌های تاج مانند سفید رنگ را تا آخر باز کرد تا هوای اتاق عوض شود. سهراب از کار پدر کلافه بود و برای اوّلین‌ بار جرات کرد و در حالی‌که با دستش دود سیگار را به پنجره هدایت می‌کرد؛ با گلایه روبه پدر کرد و گفت:
- آخه پدر من! سرور من! این درسته؟ مصیبت کم داریم؟ شما تکیه‌گاه مایی! امید مایی! توی این اوضاع که می‌دونین سیگار براتون سمه، می‌کشین؟ بلا کم سرمون اومده؟ کم داریم، عذاب می‌کشیم؟ نگرانی کم داریم؟
پدر حال پسرش را درک کرد و دستش را به سمت سهراب دراز کرد. سهراب جلوی کوروش نشست و دست روی پای پدر گذاشت و با چشمان نگران به پدر زل زد.
- درمونده شدم بابا!
سهراب هیچ‌وقت پدرش را این‌گونه ندیده بود؛ حتّی وقتی مادرش فوت کرده بود. آن‌روز حال قلب پدرش بد شد، امّا این‌قدر بی‌تاب و درمانده ندیده بودش، حالا چه شده که آقاجانش این‌گونه حس درماندگی دارد؟
کوروش دستش را بر سر پسرش که جلویش زانو زده بود، کشید، سهراب دست پدر را از روی سرش برداشت و بوسید و گفت:
- آقاجون! این حرف‌ها چیه می‌زنین؟ حال خسرو خوب میشه، دکترها همیشه الکی یه چیزی میگن. مگه اون‌ها خدان؟ ما که نباید سریع امیدمون رو از دست بدیم! می‌خواین ببرمتون امام‌زاده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
سهراب وقتی سکوت پدر را دید، با این‌که نمی‌دانست حدسش درست است یا نه، سرش را جلوتر برد و آرام و یواشکی گفت:
- آقاجون یه چیزی می‌خوام بگم، نمی‌دونم درسته یا نه؟
کوروش سر برداشت و به پسرش، منتظر نگاه کرد. سهراب دو زانو روی زمین نشست، دست در دست پدر گذاشت و ادامه داد:
- این چیزی که دور از جونتون درمونده‌تون کرده، مربوط به بچّه‌ی خسرو و سهیلاست؟
کوروش از این‌که دید، پسرش درست وسط خال زد، جاخورد. فکرش را هم نمی‌کرد که قضیّه‌ی مربوط به عاطفه را فهمیده باشد، پس با شک در حالی‌که چشمانش دودو میزد، پرسید.
- چطور؟
سهراب که فهمیده بود تا حدودی درست حدس زده، پس ادامه داد:
- خب، آقاجون هرکی دیگه هم جای من بود، یکم شک می‌کرد. البتّه قضیّه هنوز برام مبهمه ولی تا حدودی یه چیزهایی فهمیدم. از بیمارستان دو بار راجع به حامله بودن زن‌داداش خدابیامرز پرسیدم. اوّل گفتن ظاهراً شواهدی نبوده و باید بررسی بشه و بعد جنازه رو تحویل بدن، بعدش هم که شما تو ماشین گفتین با این طفل معصوم چیکار کنم، اگه از نظر بیمارستان زن‌داداش حامله نبوده، پس بچّه‌شون کجاست که شما نگرانشین؟ یعنی زن‌داداش و داداش دروغ گفتن که زن‌داداش حامله است؟
کوروش سکوت را جایز ندانست و فکر کرد که سهراب هم آدمِ راز نگه‌داریست و هم این‌که در این اوضاعی که او را درمانده کرده، می‌تواند کمک و هم‌فکری خوبی باشد. چشمانش را بست و بسم اللّهی زیر لب گفت و بعد از قول گرفتن از سهراب که رازدار باشد و در هیچ شرایطی نَم پس ندهد، تمام و کمال همه‌چیز را برای پسرش بازگو کرد. سهراب که از حرف‌های پدرش به شدّت تعجّب کرده بود و هزاران سوال در ذهنش‌ جا گرفته بود، آخر دوام نیاورد و با چشمان گرد شده‌اش نگاهی به پدر کرد و در حالی‌که چانه‌اش را با دست گرفته بود و فکر می‌کرد گفت:
- این‌که اون‌ها به هر قیمتی بچّه می‌خواستن و این کار رو کردن، قبول! کارشون هم درست بوده، امّا دلیل این همه پنهان‌کاری چی بوده؟ چرا باید هم خودشون رو عذاب بدن، هم بقیّه رو گول بزنن؟ الان تکلیف این بچّه با این رازداری و پنهان‌کاری چی میشه؟ اصلاً تکلیف اون زن و شوهر بدبخت چی؟! فکر اون بدبخت‌ها رو کردین؟
کوروش دستی میان موهای جو گندمیه بالازده‌اش کشید و گلویی صاف کرد.
- سیامک و خانواده‌ش کجان؟ نگاه کردی این‌جا نباشن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
سهراب از جایش بلند شد و در حالی‌که به سمت درب می‌رفت تا دوباره سرکی بکشد، در حالی‌که لای درب را آرام باز می‌کرد سرش را از لای درب بیرون برد و نگاهی گذرا به سالن بزرگ سیصد متریشان که با سه اتاق خواب با پله‌های مارپیچی به طبقه بالا می‌رسید، کرد و وقتی اطمینان پیدا کرد، دوباره به داخل اتاق آمد و درب را پشت سرش بست و ادامه داد:
- الناز بالا گریه می‌کرد. اوّل پریسا رفته، مثل این‌که آروم نگرفته و فهمیدن دلش درد می‌کنه، با سیامک بردنش دکتر. خیالتون راحت!
کوروش در حالی‌‌که قلبش را ماساژ می‌داد، تک سرفه‌ای کرد و ادامه داد.
- فقط سر اصالت خانوادگی و حساسیت
بیش از حد خانواده‌ی سهیلا.
سهراب که منظور پدرش را متوجّه نشده بود، ابروهای مشکی پهنش را بالا انداخت و پرسید:
- یعنی چی؟
و از پارچ روی میز عسلی، لیوان آبی ریخت و به دست آقاجانش داد. کوروش جرعه‌ای از آن را نوشید و ادامه داد:
- اگه یادت باشه؛ مخصوصاً پدر و پدربزرگش روی این چیزها حساس بودن. بحث خون و ژن و ریشه بود. زمانی که مینا (خواهر سهیلا) باردار نشده بود و می‌خواستن از پرورشگاه بچّه‌ای رو به عنوان فرزندشون بیارن و به زندگیشون صفا و نوری بدند، با این‌که مشکل از دختر خودشون بود، پدر و پدربزرگش، راضی نشدن و به مینا و شوهرش گفته بودن یا همین‌جوری با هم زندگی می‌کنین یا اون‌قدر دوا و درمون می‌کنین تا باردار بشی یا اگه با هم‌دیگه نمی‌سازین طلاق؛ ولی بچّه از پرورشگاه آوردن محاله... بنده خداها حتّی خارج از کشور هم رفتن، امّا نشد که نشد، انگار خدا قسمتشون نکرده بود. شوهرش هم طاقت نیاورد و طلاق گرفتن. سهیلا از این‌که از نظر خانواده‌ش، توانایی این رو نداره که توی شکم خودش، بچّه‌دار بشه و خانواده‌ش بفهمن و طلاقش رو از خسرو نگیرن، از اون طرف هم دلشون بچّه می‌خواست، این بود که بعد دو بار سقط، دکتر بهش گفته بود رحمت نمی‌تونه بچّه رو نگه داره، امّا تخمک خودش قادر به باروری هست و به فکر رحم اجاره‌ای افتادن. با من مشورت کردن و من هم گفتم که کار خوبیه چرا که نه!
سهراب که از آن خانواده‌ی تحصیل‌کرده، امّا متعصّب الکی با افکار دوران قاجار مانده‌ی سهیلا درمانده بود، در حالی‌که هاج و واج لپش را می‌خاراند گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
- اصلاً به خانواده‌ی سهیلا با اون همه تحصیلات و اصالت نمی‌اومد! این‌ها که دیگه بچّه از خودشون بود. فقط نه تو رحم سهیلا، چه فرقی می‌کنه تو شکم سهیلا باشه یا یه نفر دیگه؟ مهم ژنشه که از خود سهیلا و خسرو بوده، این دیگه چه طرز فکریه؟ پس هر بدبختی که نمی‌تونه باردار بشه و مشکل بچّه‌دار شدن داره، باید چیکار کنه؟! بره سرش رو بذاره زمین و بمیره و به خواست این‌ها طلاق بگیره؟
کوروش که به یاد عقیمیه پسر خود (سهراب) افتاده بود. چانه‌اش را روی عصایش تکیه داد و گفت:
- دیگه تعصبات الکی! عمر این بچّه‌ها رو همین افکار پوسیده به هدر داد، چند سال دنبال بچّه‌دار شدن بودن تا این‌که دکتر فروزش (دوست سهیلا) بهشون پیشنهاد داده بود، هربار هم برای رفتن پیش خانواده‌ش با این‌که راه دور بود و هر از گاهی می‌رفتن، کلّی ترفند به کار می‌برد که نفهمن.
سهراب یاد آن روزی افتاد که سهیلا با شکم برآمده به دیدنش رفته بود، پس رو به پدر کرد و در حالی‌که دست به سی*ن*ه تکیه‌اش را به دیوار می‌داد گفت:
- آقاجون شما مطمئنین؟ من هم اون روز رو یادمه، زن‌داداش برای تولّد خسرو اومده بود ازم کمک بگیره، وقتی دیدمش، یکم شکمش بالا آمده بود و هر از گاهی هم دست رو شکمش می‌ذاشت، پس اون شکمش چی؟!
کوروش از این همه خنگی پسرش نچ‌نچی کرد و در حالی‌که خمیازه‌اش را با دستش که جلوی دهانش گرفته بود را مهار می‌کرد گفت:
- پسر! حوّاست کجاست؟ علم امروز پیشرفت کرده؛ برای این‌که خانواده‌ش نفهمن و یه وقت پریسا از حسادت دهن لقی نکنه، براش شکم مصنوعی درست کرده بودن، کلّی هم هزینه کردن و آخرش هم این‌جوری شد و حسرت به دل موندن.
بغض به گلویش چنگ انداخت و دوباره نم اشک به گونه‌اش نشست. سهراب که از حال پدرش می‌ترسید دوباره بد شود، سریع جلوتر آمد و گفت:
- حالا می‌خواین چیکار کنین؟
سهراب با سوالش پدر را از آن حال بیرون آورد، کوروش اشکش را با دست‌مال گل‌دوزی شده‌ی یادگار مهتاجش که از جیب پیراهن سرمه‌ایش بیرون آورده بود، پاک کرد.
- می‌خوام رازشون رو نگه دارم! بچّه رو هم میارم این‌جا! براش پرستار می‌گیرم و خودم بزرگش می‌کنم!
سهراب که از حرف آقاجانش جا خورده بود، با چشمان گرد شده از تعجب، نگاهی به پدر کرد و لبه‌ی تخت نشست و گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
- آقاجون! می‌خواین چیکار کنین؟! خب بعدش چی؟! می‌خواین بگین این بچّه از کیه؟ از کجا آوردینش؟
کوروش کلافه از حرف‌های پسرش که هزار بار از دیشب تا به الان، با خودش کلنجار رفته بود و به آن فکر کرده بود، کلافه سرش را روی عصایش گذاشت و درمانده گفت:
- نمی‌دونم.
یک‌دفعه از جایش بلند شد و عصازنان چند قدمی حرکت کرد و در حالی‌که با اخم گره‌ای میان ابروهای نازک جو گندمی‌اش انداخته بود، به سمت سهراب برگشت.
- اصلاً مگه من باید به کَسی برای زندگیم جواب پس بدم؟ می‌خوام نگهش دارم! وقتی به دنیا آمد؛ میگم بچّه‌ی خودمه!
سهراب که از حرف آقاجانش هم یکه خورده بود و هم خنده‌اش گرفته بود.
امّا جلوی آقاجانش، نه جرات بازخواستش را داشت و نه خنده را در این موقعیّت جایز دانست؛ امّا باز هم دلش تاب نیاورد و کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
- آقاجون آخه مگه شوخیه؟! مادر که ده سال پیش به رحمت خدا رفته، این بچّه چطور می‌تونه، بچّه شما باشه؟
کوروش که انگار با مهتاجش اتمام حجتش را برای پسرش کرده بود و تصمیم آخرش را گرفته بود، با همان اخم ادامه داد:
- میگم از زن صیغه‌ایمه و براش شناسنامه می‌گیرم! این شهر، پره از زن‌هایی که برای پول هر کاری می‌کنن، بعد هم گورشون رو گم می‌کنن، دیگه هم نمی‌خوام راجع بهش حرف بزنیم! این بچّه باید سالم به دنیا بیاد، توی همین خونه هم بزرگ بشه و شناسنامه‌دار بشه و ارث کامل هم ببره! تو هم باید حواست کامل بهش باشه چه من باشم، چه نباشم! حالا هم برو دنبال دکتر فروزش، بیارش این‌جا باهاش کار دارم! متوجّه شدی؟
سهراب که از کلمه صیغه و آبروی آقاجانش احساس خطر کرده بود و فکر می‌کرد، آقاجانش از روی احساسات دارد تصمیم لحظه‌ای می‌گیرد، کلافه دستی در موهای خرمایی رنگش کشید و جواب داد.
- آقاجون پس اعتبار و آبروتون چی میشه؟ همه می‌دونن اگه شما می‌خواستین زن بگیرین و صیغه کنین همون سال‌های اوّل نه، چند سال بعدش، حداقل این کار رو می‌کردین، نه الان که ده سال گذشته... !
کوروش عصایش را به دیوار تکیه داد و همین‌طور که روی تخت دراز می‌کشید گفت:
- من که نمی‌دونم خدا چی برامون رقم زده که بخوام جلو‌جلو تصمیم محکمی براش بگیرم، امّا فعلاً تصمیمم اینه. بابا، من آفتاب لب بومم! آخرین ماموریتم هم اینه که نذارم، حقّ بچّه‌ی خسرو پایمال بشه و جونش رو حفظ کنم.
سهراب نگران کمی جلوتر آمد و در حالی‌که شقیقه‌هایش را که از سردرد تا مغز سرش تیر‌ می‌کشید را ماساژ می‌داد، رو به پدر ادامه داد:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
- مگه جونش در خطر؟
کوروش نگاهی عاقل اندر سفیه به پسرش کرد.
- پسر! تو چرا تو هپروتی؟ خانواده‌ی سهیلا توی این موردها اصلاً شوخی ندارن. دارم میگم خانواده‌ی سهیلا اگه بفهمن بچّه‌ی خسرو، تو شکم یه نفر دیگه هست، کاری به اسپرم و تخمکش ندارن که ماله کی بوده و از خوده سهیلا و خسرو بوده، فکر می‌کنن خسرو خ*یانت کرده و این تصادف هم تقصیر خسرو بوده، حالا بیا و درستش کن. بعدش، هم اون زن بی‌نوا و هم بچّه رو می‌کشن.
سهراب دیگر نتوانست حرف روی حرف آقاجانش بیاورد. دست از ماساژ شقیقه‌اش برداشت و در حالی‌که ملحفه‌ی نازک خاکستری رنگ را روی پدر می‌انداخت گفت:
- خدا سایه‌تون رو از سر ما کم نکنه! خودتون زنده و سلامت بالای سرش باشین!
در آخر 《چشمی》گفت و از اتاق آقاجانش خارج شد تا کمی استراحت کند و به اتاقش رفت. درب کشویی سفید رنگ کمد دیواری لباسش را کشید و پیراهن مشکی جذبش را از روی رگال برداشت و بعد از بستن دکمه‌های فلزی و سر آستینش از اتاق خارج شد و ریموت ماشین را زد و بعد از استارت ماشین از خانه‌ی ویلایشان به سمت مطب دکتر فروزش حرکت کرد.
***
ساعت دوازده ظهر را نشان می‌داد. رادش بزرگ به همراه دو پسر و عروسش و دکتر فروزش پشت درب اتاق عمل ایستاده بودند. از ساعت نه صبح که خسرو را برای عمل به اتاق عمل برده بودند، هنوز خبری از دکتر فروهر و آوردن خبر سلامتی خسرو نبود. دل‌شوره داشت کوروش را از پا درمی‌آورد و این چندمین قرص فشاری بود که امروز خورده بود. سهراب نگران به او چشم دوخته بود، دکتر فروزش که حالش از فوت سهیلای عزیزش زیاد خوب نبود و مرتّب گریه می‌کرد، به خواست کوروش در جمع آن‌ها حضور داشت تا کارهایی را که طبق صحبت‌های آخرش با کوروش و سهراب قرار بود، انجام دهد به اتمام برساند. قرار بر این گذاشته شد که او تمام مدارک عاطفه را به نام سهیلا بزند و خود او به عنوان دکتر زنان، فوت جنین را زودتر از مادر اعلام کند که دیگر احتیاجی به درآوردن جنین نباشد و این را هم مدیون آقای همتی، رئیس بیمارستان بود. آقای همتی که یکی از خواستگاران پر و پا قرص دکتر فروزش بود، در برابر خواسته او نتوانسته بود مخالفت کند و همه چیز را برای جا زدن مدارک و اعلام بارداری سهیلا و فوت جنین، قبل از مادر انجام داده بود و خیال الهام (دکتر فروزش) را راحت کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
از آن طرف کوروش به عاطفه زنگ زده بود و خیال او را راحت کرده بود و به او گفته بود تا زمانی که خسرو به‌هوش بیاید، خودش از این به بعد حواسش به او و دختر خسرو هست و هشدار داده بود که در هیچ‌کدام از مراسم سهیلا شرکت نکند و به هیچ عنوان پا به بیمارستان نگذارد. عاطفه هم بدون هیچ سوالی قبول کرده بود. بالاخره نیم ساعتی گذشت و دکتر فروهر که هنوز روپوش سبز اتاق عمل را به تن داشت، به همراه تیم جراحی کم‌کم از درب شیشه‌ای اتاق عمل بیرون آمدند. کوروش تاب ایستادن نداشت و زمانی که دکتر فروهر ماسک سبز رنگش را از روی صورتش برداشت و با لبخند به آن‌ها نگاه کرد، لبخندش برای آن خانواده قوت قلبی شد. کوروش جانی دوباره گرفت و به سمت دکتر فروهر با پای لرزان، عصا زنان روانه شد و از زبان دکتر شنید.
- ما تا اون‌جایی که می‌تونستیم، جلوی خون‌ریزی رو گرفتیم و می‌تونم بگم، عمل خوبی بود.
به این‌جای حرفش که رسید، برق خوشحالی در چشمان کوروش و بقیّه نشست. کوروش در حالی‌که زیر لب زمزمه می‌کرد:
- خداروشکر.
باز هم چشم به دهان دکتر دوخت. دکتر فروهر کلاه سبزش را از روی سرش برداشت و در حالی‌که دستی در موهایش که در کنار شقیقه‌هایش چند دسته‌ای به سفیدی میزد و خبر از مشقت زیاد کار با آن سن و سال نسبتاً کمش می‌داد، کشید و گفت:
- این عمل خیلی خوبی بود؛ منتها پروسه‌ی عمل دو مرحله داره، یکی خود عمل و یکی علائم بعد از عمله بیمار. بهتره برین خونه و استراحت کنین و براش دعا کنین که انشالله هوشیاریش برگرده و علائمش ثابت بشه. اگه علائمش ثابت بشه؛ دیگه خطر رفع شده. با این‌جا موندنتون هم چیزی درست نمی‌شه!
کوروش دوباره وارفت و پای لرزانش توان از دست داد و با سکندری که خورد اگر سهراب نگهش نداشته بود دوباره روی زمین پس می‌افتاد. سهراب زیر بغل پدر را گرفت و در گوشش نجوا کرد.
- آقاجون، آروم باشین! مگه ندیدین دکتر چی گفت، شکر خدا عملش خوب بوده. بهتره بریم خونه، هم باید لباستون رو عوض کنین، هم این‌که من هم باید برم دنبال خانواده‌ی سهیلا، نیم ساعت پیش با پدرش صحبت کردم، گفت یه ساعت دیگه به فرودگاه می‌رسن، من باید برم دنبالشون؛ انشالله تا اون‌موقع هم خسرو علائمش ثابت شده و هوشیاریش رو به دست اورده.
کوروش به کمک سهراب به روی صندلی آبی رنگ قسمت انتظار نشست و سرش را به عصایش تکیه داد. سهراب هرکاری کرده بود که آقاجانش را به خانه ببرد، حریف نشده بود. قرار بر این شد که سیامک، پریسا را به خانه برساند و لباس مشکی و غذایی برای آقاجانش بردارد و به بیمارستان بازگردد و خود به دنبال خانواده سهیلا برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
سهراب به فرودگاه که رسید، ماشین را پارک کرد و برای استقبال مهمانان عزادارش پیش‌قدم شد. در سالن انتظار، وقتی پیجر با آن صدای نازک و پر از عشوه اعلام کرد که هواپیمای لندن به تهران نشسته، سهراب در آن شلوغی که مردم در انتظار عزیزانش ایستاده بودند، بالاخره با ببخشید گفتن، خود را از لابه‌لای مردم به پشت شیشه رساند و در میان مسافرانی که چمدان به دست از پله برقی به پایین می‌آمدند، چشم چرخاند تا بالاخره بهرام خان را با آن کت و شلوار مشکی از دور شناخت و دستی برایشان تکان داد و بعد از سلام و احوال‌پرسی، آن‌ها را سوار کرد و به راه افتاد. صدای گریه و فین‌فین خواهر و مادر سهیلا در ماشین پیچیده بود و سهراب دل‌نازک هم، هم‌پای آن‌ها بی‌صدا اشک می‌ریخت، امّا پدر سهیلا فقط چشمانش قرمز بود و دریغ از یک قطره اشک. بهرام خان (پدر سهیلا) دلش سنگ نبود؛ امّا غرور مردانه‌اش را که از پدر و خاندانش به ارث برده بود مانع می‌شد. بالاخره بهرام خان سکوت را شکست و رو به سهراب با صدایی که خودش هم به زور می‌شنید. گفت:
- بریم بیمارستان!
سهراب اشکش را پاک کرد و همان‌طور که چراغ راهنما می‌زد تا چهارراه را دور بزند گفت:
- الان که تحویل نمی‌دن، بریم خونه، شما هم خسته‌این یه استراحتی بکنین. فکر نمی‌کنم با این اوضاع چیزی هم خورده باشین.
بهرام خان بغضش را با آب دهانش قورت داد و در حالی‌که سبیل چخماقی‌اش را به بالا تاب می‌داد، با آن صدای دو رگه‌اش فقط گفت:
- گفتم بریم بیمارستان!
سهراب (باشه، چشمی) گفت و به سوی بیمارستان حرکت کرد. ماشین را پارک کرد و همراه با آن‌ها به سمت آی سی یو حرکت کرد. هر چه چشم دوخت، نه سیامک را دید و نه پدرش را. دوباره سرگردان چشم چرخاند که با صدای پرستار سپیدپوش به عقب برگشت.
- آقا! شما این‌جا چیکار می‌کنین؟
سهراب چشم در چشم پرستار با آن عینک مستعطیل شکلی که دور چشمان سبزش، قابی درست کرده بود، دوخت.
- برادرم رو بعد از عمل به آی سی یو آوردن. پدر و برادرم هم باید الان این‌جا باشن؛ ولی نیستن.
پرستار که از خستگی کار زیاد نایی نداشت و صدای ناله‌ی بیماری که از درد، بخش را روی سرش گذاشته بود، اعصابش را متشنج کرده بود، بی‌حوصله پرونده‌ی بیمار را روی استیشن گذاشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
منتقد ارشد کتاب
منتقد ارشد کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Apr
1,369
19,101
مدال‌ها
7
- الان که وقت ملاقات نیست، فردا تشریف بیارین!
سهراب نگاهی به خانواده‌ی سهیلای داغ‌دار کرد که هم‌چنان گریه می‌کردند و منتظر او بودند، با رویی‌ترش گفت:
- خانم مثل این‌که شما در جریان نیستین! من دو مریض عزیز داشتم، یکیشون فوت کرده و اون یکی هم توی آی سی یوئه، میشه درک کنین و این‌قدر با من کلنجار نرین؟
پرستار پفی حرص‌دار کشید و در حالی‌که به صفحه مانیتور کامپیوتر نگاه می‌کرد تا مریض‌ها را چک کند گفت:
- تسلیت میگم، امّا قانون، قانونه! بخش همین‌جوری هم شلوغ هست و نایی برای ما نذاشته! نمی‌بینید صدای مریض بخش جراحی رو؟ حالا وای به حالی‌که شما هم بخواین این‌جا وایسین و شلوغ‌بازی راه بندازین!
سهراب که دیگر از دست پرستار کلافه شده بود و هر لحظه ممکن بود فریادش بلند شود؛ چشم‌هایش را بست و زیر لب صلواتی زمزمه کرد و در حالی‌که انگشتانش را مشت می‌کرد ادامه داد:
- من از دوستان آقای همّتی و دکتر فروزش هستم، حداقل یک کلمه بگین حال برادرم، خسرو رادش، چه‌جوریه؟
پرستار تا اسم دکتر فروزش و همّتی را شنید کمی هول شد و لب گزید.
- شر... شرمنده نشناختم! اتّفاقاً خانم دکتر، همین الان این‌جا بودن؛ ولی همراهشون حالشون بد شد، بردنشون نوار قلب بگیرن.
سهراب لحظه‌ای بدون پلک زدن خیره به پرستار سبزه رو شد و ضعف بدی در پاهایش حس کرد، با دستش لبه‌ی استیشن را گرفت و نگران با تته‌پته گفت:
- چ... ی... چی!؟ پدرم چی شده؟
طاقت از کف برید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و دستش را از برداشت و با عجله پرسید.
- بخش قلب کجاست؟! کجا رفتن نوار قلب بگیرن؟
پرستار هنوز جواب نداده بود که دکتر فروزش از راه رسید و سهراب را صدا زد.
- آقا سهراب! آقا سهراب!
سهراب به سمت صدا برگشت و با دیدن دکتر فروزش، از این‌که از دست پرستار زبان نفهم راحت شده بود، بی‌اعتنا به حرف‌های پرستار، به سمت دکتر فروزش که در راه‌روی نزدیک آسانسور ایستاده بود، قدم برداشت.
- پدرم چی شده؟ چی میگه این پرستار زبون‌ نفهم؟
دکتر فروزش سرش را پایین انداخت.
- نگران نباشین! پدرتون حالش خوبه! یعنی تا مرز سکته رفتن؛ ولی خداروشکر همین‌جا بودن، زود به دادشون رسیدن، امّا... .
دیگر نتوانست حرفی بزند. دلش از غصّه‌ی سهیلا و خسرو خون بود. او روزگاری با آن دو گذرانده بود بیشترین اوقاتش را. از دوران دانشگاه که با سهیلا، رفیقِ عیاقِ هم بودند و حتّی بعد که سهیلا با خسرو ازدواج کرد، باز هم رابطشان کمتر که نشد هیچ، هرروز بیشتر و بیشتر شد و خسرو جای برادر نداشته‌اش شد یا پای آن دو در خانه‌ی او بود یا پای او در خانه‌ی آن‌ها و حالا دیگر هیچ‌کدام از آن دو عزیزش را نداشت و غمش از غم آن‌ها کمتر که نبود هیچ، بیشتر هم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین