جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,112 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و هشت
- غریبه نیستن آقا! خواهرشونن!
سهراب سرش را به علامت فهمیدن تکان داد. اوّلین روزی که مریم و امیر به دیدن عاطفه با آن دو آمده بودن و محبوبه در مورد نسبت عاطفه و مریم فضولی کرده بود، مریم 《خواهرش هستمی》 گفته بود و هم، خیال محبوبه را از سر درآوردن زندگی زنِ سهرابِ پر رمز و راز راحت کرده بود و هم کوروش کلام مریم را تأیید و در دلش از حواس‌جمعی او احسنتی گفته بود. بعد از سلام و احوال‌پرسی، کوروش خوش آمدی به آن دو گفت و رو به عاطفه کرد.
- خوبی بابا؟ اذیّتت که نمی‌کنه؟
عاطفه هنوز هم از کوروش خجالت می‌کشید، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیای خودش در حالی که لپ‌هایش گل انداخته بود لبخندی زد و گفت:
- ممنون خوبم.
و دستی روی شکمش گذاشت و ادامه داد:
- نه، خوبه! جز زحمت به محبوبه، فعلاً اذیّتی نداشته.
کوروش یاد مهتاج خودش با آن هوس‌های عجیب و غریبش افتاد. لبخندی با یادآوری خاطرات شیرینش زد.
- اشکال نداره! این چیزها طبیعیه، یه بار مهتاج خدابیامرز، هوس آش کنگر کرده بود؛ اون موقع‌ها که نمی‌دونستم کنگر چی هست، فقط ضرب‌المثلش رو شنیده بودم.
همه با هم خندیدن و کوروش ادامه داد:
- هیچی دیگه، این‌قدر رفتم و گشتم تا بالاخره خاله زیور خدابیامرز براش پخت. اون‌ موقع ما شمال زندگی می‌کردیم؛ البتّه نه توی این ویلا، یه جا کوچک‌تر و محله‌ی پایین‌تر بود.
حرف کوروش با آمدن محبوبه و گرفتن شربت، جلویشان دیگر تمام شد و مریم با چند کادو به دست از جایش بلند شد و در حالی‌ که یکی را روی میز، جلوی کوروش و دیگری را جلوی سهراب و آخری را هم به دست عاطفه می‌داد گفت:
- حاج‌آقا ناقابله! من کوچک‌تر از این حرف‌هام که بخوام از بقیّه پیش‌روی کنم، امّا هر چی صبر کردم، دیدم کسی هنوز شما رو از عزا درنیاورده، این بود که پرروی کردم، یه هدیه ناقابل براتون خریدم، مطمئنم که تا شما از عزا درنیایند
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت نود و نه
- آقا سهراب و عاطفه هم ازتون پیروی می‌کنن. با مشکی پوشیدن جز غم و ماتم، که البتّه غم از دست دادن عزیز کم نیست و همیشه با آدم می‌مونه، چیز دیگه‌ای نداره. بهتره دیگه مشکیتون رو دربیارین. اون دو تا عزیز خدابیامرز هم راضی نیستن. عاطفه هم بالاخره بارداره و براش مشکی خوب نیست، باید رنگ‌های شاد بپوشه و رنگ‌های شاد هم ببینه.
و در حالی‌ که هدیه کوچک دیگری از ساکش درمی‌آورد به طرف محبوبه گرفت.
- انشالله که دوست داشته باشی.
محبوبه نم اشکش را با سر انگشتش پاک کرد و گفت:
-الهی خیر ببینی، چرا زحمت کشیدی؟
به یاد خسرو بغض گلویش را گرفت، مراعات حال کوروش را کرد و منتظر جواب مریم نشد و به آشپزخانه رفت. همه با یادآوری آن دو عزیز، اشک در چشمانشان حلقه زده بود. کوروش اشک چشمانش را با پشت‌ دست پاک کرد و در حالی‌ که کادوی روی میز را برمی‌داشت گفت:
-دستت درد نکنه بابا! چرا زحمت کشیدی؟ یاد و خاطره عزیزی که دوستش داری به لباس مشکی تن کردنش نیست، توی قلب آدمه، منتها دل و دماغش رو نداشتم، امّا به‌خاطر نوه‌ام و دخترم عاطفه، به روی چشم.
و رو به سهراب کرد.
- سهراب بابا، بیا کادو رو باز کن ببینیم چی زحمت کشیدن!
مریم ناقابله‌ای گفت و به سمت عاطفه رفت. سهراب هدیه‌ها را باز کرد. پیراهنی طوسی برای کوروش و یک پیراهن سبز یشمی خوش‌رنگ برای سهراب. سهراب تشکّر کرد و خیره به کادوی عاطفه شد. یک لباس حاملگی به رنگ کرم نباتی با یک شال هم‌رنگش که طرح لوزی براق‌تری نسبت به بقیّه شال داشت و خیلی زیبا و خوش‌رنگ بود. عاطفه با دیدن آن‌ها برقی در چشمانش زد که از نگاه سهراب و کوروش دور نماند. با لبخند رو به دوستش کرد.
- دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگن!
- قابلت رو نداره، مبارکت باشه! برو بپوش ببینم بهت میاد.
عاطفه لب گزید و گفت:
- حالا بعداً.
و با چشم از مریم خواست که ادامه ندهد. کوروش از جایش برخاست و رو به عاطفه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد
- پاشو بابا! برو عوض کن، من هم رفتم که عوض کنم.
و عصازنان به سمت اتاقش قدم برداشت. مریم کمک کرد تا عاطفه لباسش را عوض کند. با دیدن شکم عاطفه که در آن لباس بیشتر خودنمایی می‌کرد گفت:
- وای عاطفه خیلی بهت میاد! میگم بریم آرایشگاه یه دستی به صورتت بکشی؟ دیگه عین دخترها شدی!
عاطفه در حالی‌ که خودش را در آینه نگاه می‌کرد گفت:
- خیلی قشنگه! از کجا می‌دونستی این رنگ بهم میاد؟
مریم که از عاطفه تپل و گرد بامزه با آن لباس، خنده‌اش گرفته بود. خنده‌ای کرد.
- چه‌قدر تپل شدی، خوردنی‌تر شدی!
و بعد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خیرِ سرم رفیقتم، من ندونم کی بدونه؟ حتماً کوروش خان؟
عاطفه بغلش کرد و هم‌زمان با خارج شدن آن‌ها سهراب هم خارج شد و تا سر بلند کرد نگاهش به عاطفه‌ی به قول مریم خوردنی افتاد. تازه انگار بعد از آن همه وقت عاطفه را درست می‌دید. پوست صورت گندمی رو به سفید با چشمان درشت مشکی با ابروهای کشیده، نه آن‌قدر نازک و نه پهن! در آن دوره و زمانه که همه صورتشان پر از پروتز و عمل بینی و هزار دست‌کاری بود. عاطفه طبیعی‌ترین موجود به نظرش می‌رسید که چهره‌اش نه آن‌قدر زیبا بود که در رمان‌ها و کتاب‌ها خوانده بود و نه آن‌قدر زشت که نشود نگاهش کرد. یک صورت قشنگ و معمولی، امّا تو دل‌برو و ساده. با صدای مریم به خودش آمد.
- مبارک باشه! خیلی بهتون میاد!
سهراب نگاهی به چهره‌ی باز شده عاطفه کرد. رنگ شال و لباس، زیباترش کرده بود. از عاطفه چشم برداشت و به مریم با لبخند جواب داد.
- خیلی ممنون از سلیقه‌ی قشنگتون! احتیاجی به زحمت نبود، امّا حالا که کشیدین دستتون درد نکنه.
و زیر لب نگاهی گذرا به عاطفه کرد.
- مبارکه خیلی بهتون میاد!
منتظر جواب عاطفه نماند و به سالن رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و یک
مریم نیشگونی به بازوی عاطفه گرفت که صدای آخ عاطفه را بلند کرد و گفت:
- غلط نکنم گلوش گیر کرده! داشت می‌خوردتت.
عاطفه با چشمان گرده شده از تعجبش به طرف مریم برگشت.
- آخ، دیوونه چرا نیشگون می‌گیری؟ وا دیوونه شدی؟ آقا سهراب از من بدش میاد، خودش چند باری گفته که من رو هیچ‌وقت نمی‌بخشه.
مریم پنجه در بازوی دوستش کرد و آرام او را به سمت خود کشاند و با خنده در گوشش نجوا کرد:
- داغ بوده یه شکری خورده! اینی که من می‌بینم رنگ نگاهش فرق کرده. حالا خود دانی! تو که این‌قدر توی هپروتی که فکر می‌کنی همه با هم برادر و خواهرند.
عاطفه ابروهای پهن و مشکی‌اش را بهم گره زد و اخم را میان دو ابرواش مهمان کرد.
- نه من حال و حوصله‌ی این کارها رو دارم نه اون. اون‌ها فقط نوه و برادرزادشون رو می‌خواند، بی‌خود خیال‌بافی نکن! کاش تموم بشه این دوران!
مریم در حالی‌ که با چشمانش در سالن دنبال امیرش می‌گشت ادامه داد:
- چرا؟ این‌ها که به تو خیلی می‌رسن! چته دیگه؟ دلت آوارگی می‌خواد؟
- ای بابا! سختمه! همه‌ی این کارها برای بچشونه، وگرنه خودم براشون هیچ ارزشی ندارم، نه برای اون‌ها نه برای هیچ‌کَس! واقعیّتش هم اینه‌ که نباید توقعی هم داشته باشم. توقعی هم ندارم که بخواند واسه خاطره خودم بهم ارزش بدن. بعدش هم از بس در برابر حرف‌ها و سوال‌های محبوبه سکوت کردم و دروغ گفتم، خسته شدم. نمی‌خوام حالا که طلاق گرفتم و به آقای رادش هم دارم وابسته میشم، فکر کنن برای پسرشون کیسه دوختم و یه فکرایی تو سرمه.
مریم بالاخره چشمش امیر را دید. امیر هم که روی مبل نسکافه‌ای رو‌به‌روی کوروش نشسته بود، هم‌زمان با چشمان عسلی‌اش نگاه مریم را شکار کرد، مریم لبخندی به رویش زد و در دل قربان صدقه‌اش رفت و گفت:
- پس من چی؟ برگ چغندرم؟ در ضمن اون بنده خداها نه این حرف‌های تو، توی فکرشونه و نه تا حالا حرفی زدن، این تویی که الکی حساس شدی و خیال‌بافی می‌کنی!
عاطفه دیگر چیزی نگفت و با هم به بقیّه پیوستند.
***
صبح با تکان‌ها و لگدهایی که به شکمش وارد میشد و درد خفیفی را در شکمش ایجاد می‌کرد، چشم باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و دو
خواب‌آلود دستی به روی شکمش کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- چی میگی تو کوچولو اوّل صبحی، هی تکون می‌خوری؟ خوابم میاد.
هر کاری کرد دیگر فایده نداشت، نه طفل درونش آرام می‌گرفت و نه دیگر خواب به سراغش آمد. بلند شد و نگاهی به گوشی‌اش انداخت. خیلی هم زود بیدار نشده بود. شالش را سر کرد و بعد از آماده شدن از اتاق بیرون رفت. محبوبه از توی آشپزخانه نگاهی انداخت و به محض دیدن عاطفه با لبخند جلو رفت.
- سلام خانم جان زود بیدار شدین؟ بفرمایید، آقا بیرون دارن صبحونه می‌خورند، الان براتون چایی میارم.
عاطفه با لبخند نگاهی به محبوبه کرد.
- سلام، آره این‌قدر تکون خورد، نذاشت بخوابم. مریم و شوهرش بیدار شدن؟
محبوبه در حالی‌ که در فنجان‌های دور طلایی که در سینی نقره‌ای چیده شده بودن، با قوری سرامیکی سفیدش درون آن‌ها چایی می‌ریخت ادامه داد:
- بله خانم! پنج دقیقه پیش، اتّفاقاً سراغتون هم گرفتن.
عاطفه نگاهی به سینی در دست محبوبه انداخت.
- بده من می‌برم اگه کاری داری.
- خانم، آقا دعوام می‌کنه. شما که نباید چیزی بلند کنین.
عاطفه تک خنده‌ای کرد و در حالی‌ که دو دستش را به سمتش دراز کرده بود و سینی را از محبوبه می‌گرفت گفت:
- یه سینی چایی که دیگه این حرف‌ها رو نداره! بده ببرم.
و بدون این‌که به محبوبه فرصت اعتراض دهد، سینی را گرفت و پنگوئن‌وار پا به حیاط خلوت گذاشت. سهراب به محض دیدن عاطفه با سینی چایی در دست، اخمی کرد و از جایش بلند شد و به طرف عاطفه رفت.
- چرا شما اوردین؟ محبوبه چر... .
تا آمد محبوبه را صدا بزند عاطفه مانع شد و سریع گفت:
- تو رو خدا دعواش نکنین! خودم گفتم که می‌برم. دیگه یه چایی اذیّتم نمی‌کنه، نترسین برای بچّه اتّفاقی نمیفته.
سهراب که متوجّه کنایه عاطفه شده بود، سینی را از دست عاطفه گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سه
- وقتی دکتر فروزش میگه خطر برای مادر و جنین، پس نگرانی من فقط برادرزاده‌ام نیست.
و به عاطفه دیگر نگاهی نکرد و با سینی به طرف بقیّه رفت. همه جواب سلام و صبح بخیرش را دادند. عاطفه رو به کوروش کرد.
- برای شما چای بابونه آوردم، تهران که رعایت می‌کنین؟
کوروش لبخندی با مهربانی به عاطفه زد.
- دستت درد نکنه بابا! این سهراب هر کاری خلاف لیستت می‌خوام انجام بدم سریع میگه عاطفه گفته فلان، عاطفه گفته بهمان. نفس نذاشته برام بابا... .
عاطفه خندید و به سهراب نگاهی انداخت. کوروش دستی به ته ریشش کشید و سرش را به سمت سهراب کرد.
- سهراب بابا، یه صندلی برای عاطفه بیار که این‌جا بشینه.
و به کنار خودش و مریم درست روبه‌روی سهراب اشاره کرد. عاطفه در حالی که به سمت صندلی‌ها می‌رفت گفت:
- ممنون خودم برمی‌دارم.
سهراب مانند فشنگ از جایش بلند شد و در حالی‌ که هم‌قدم با عاطفه میشد و به سمت صندلی‌ها می‌رفت گفت:
- مثل این‌که اوّل صبحی، اعلام جنگ کردین. نکنه زود بیدار شدین بدقلق شدین و می‌خواین اوقات تلخی راه بندازین؟
عاطفه شرمگین با لپ‌های سرخ از ترکیب شرم و سوز سرمای دی ماه سرش را پایین انداخت.
- دیگه از پس یه صندلی و سینی برمیام. قرار نیست این‌قدر بقیّه رو اذیت کنم. کاش این دوران تموم میشد که من این‌قدر شرمنده زحمت‌های شما و پدرتون نمی‌شدم.
سهراب صندلی را برداشت و در حالی‌ که نیم رخ عاطفه را می‌دید ادامه داد:
- شما رحمتین! تأکید می‌کنم شما، نه بچّه! بفرمایین صبحونه تا بلکه از این همه اوقات تلخی و تعارف بیرون بیاین؛ در ضمن آقاجون یه خواب‌هایی برای بعد از این دورانتون براتون دیده، پس الکی دست به دعای تموم شدن و زود شدنش نشین!
و خندید و چال کوچک لپ‌هایش را به نمایش گذاشت. عاطفه با تعجب در حالی که چشمانش دودو میزد روبه‌روی سهراب ایستاد و برای اوّلین بار با سهراب رخ به رخ شد. حالا سهراب خوب می‌توانست تک‌تک اعضای صورت عاطفه را از نظر بگذراند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهار
- یعنی چی؟! من که دیگه نمی‌تونم با شماها زندگی کنم. شما دیگه وظیفه‌ای در قبال من ندارین! تا همین الانش هم کلّی بهتون بدهکارم.
سهراب که صندلی دست‌هایش را خسته کرده بود. با نگاه به شکم عاطفه لحظه‌ای خودش را جای او گذاشت که نه ماه طفل چند کیلویی را حمل کرده و تحسینی به تمام مادران، کمی از عاطفه دورتر ایستاد و صندلی را روی زمین گذاشت و دستی به سی*ن*ه‌اش کشید و نفسش را بیرون داد.
- واقعاً باید در برابر تمام زن‌های باردار تعظیم کرد، من هم بار داشتم، خسته شدم، تازه یه صندلی بود شما چی می‌کشین که نه ماه تحمّل می‌کنین؟
عاطفه خنده‌اش گرفته بود، امّا خنده‌اش را قورت داد و در حالی‌ که آثار خنده در چهره‌اش مشهود بود، کمی اخم چاشنی صورتش کرد.
- دیگه خدا یه جوری توان و تحمّلش رو میده. حالا بحث رو عوض نکنین. شنیدین چی گفتم؟
- بله شنیدم! دانشگاه چی خوندین؟
- تربیت معلّم.
- چه خوب! به‌به پس خانم معلّم داریم.
و بعد دستش را به حالت بانمکی مانند بچّه‌ها بالا آورد.
- خانم معلّم اجازه هست من این صندلی رو بذارم، هم شما صبحانه بخورین هم بنده، روده کوچکه بزرگه رو خورد، سه ساعت منتظر چاییِ محبوبه بودیم که یخ کرد.
عاطفه شرم‌زده از جلوی سهراب کنار رفت و موی فر سرکشش را به داخل شال کرم رنگش هل داد.
- ببخشید. بفرمایین الان میرم براتون عوض می‌کنم.
سهراب صندلی را برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- ای خدا! خودت امروز رو رحم کن.
و با اخم ساختگی رو به عاطفه کرد.
- همین الان داشتیم در مورد حمل و نقل وسایل حرف می‌زدیم، قرار بر این شد، شما تعارف نکنین؛ در ضمن در مورد اون قضیّه هم بهتره با آقاجون صحبت کنین. نگران هم نباشین آقاجون همه کاری واسه رفاه شما انجام میده! مگه نشنیدن صدبار گفته که با سهیلا براش فرقی ندارین! کم پیش میاد یه نفر، این‌قدر زود به دل آقاجونم بشینه. زن سیامک بعد از این همه سال هنوز این توفیق نصیبش نشده، پس بهتره دلش رو نشکنین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و پنج
عاطفه در فکر حرف‌های سهراب بود. هنوز لب به صبحانه نزده بود و فقط به مربّای بالنگ خیره شده بود و با افکار درهم و برهم کلاف خورده‌ در ذهنش دست و پنجه نرم می‌کرد و با خود زیر لب زمزمه کرد:
- هر چه زودتر باید با آقای رادش حرف بزنم.
سهراب که روبه‌روی عاطفه نشسته بود، خودش هم نمی‌دانست چرا این روزها بیش از حد عاطفه را زیر نظر گرفته، مربّای بالنگ را به سمت عاطفه گرفت.
- مثل این‌که مربّای بالنگ خیلی هوس کردین، از موقعی که اومدین چشمتون بهشه.
عاطفه با صدای سهراب به خود آمد و با گیجی چشم به سهراب دوخت و گفت:
- چی؟
سهراب خندید و کوروش به جای او جواب داد:
- چرا نمی‌خوری بابا؟ این‌ها به چشمت نمیاد؟ چیز دیگه‌ای هوس کردی؟
عاطفه به حالت سوال و گیج و منگ سرش را به طرف کوروش چرخاند.
- هوس؟! نه فقط میل ندارم، چیز خاصی نیست.
سهراب که متوجّه در فکر رفتن عاطفه شده بود، لیوان پایه بلند شیر و عسل را جلوی عاطفه گذاشت و با لبخند و شیطنت گفت:
- بهتره بخورین که انرژیِ چک و چونه زدن با آقاجون رو داشته باشین، واسه خاطر خودتون میگم که قندتون نیفته‌ نه بچّه!
و چشمان شیطانش را به عاطفه دوخت. عاطفه شیطنت و کنایه سهراب را متوجّه شد، لب گزید و زیر چشمی نگاهی به سهراب انداخت و وقتی دید او هم زیر چشمی نگاهش می‌کند، دیگر نگاهش نکرد و شیر و عسلش را برداشت و جرعه‌ای از آن را نوشید. کوروش که نمی‌دانست سهراب و عاطفه بر سر چه چیزی با هم حرف می‌زنن و آن یکی شیطنت می‌کند و آن یکی خجالت می‌کشد، درحالی‌ که جرعه‌ای از چایی بابونه‌اش را می‌نوشید گفت:
- راجع به چی حرف می‌زنین؟ عاطفه چرا باید با من چک و چونه بزنه؟
و به سهراب چشم دوخت. سهراب که دیگر سیر و پر، صبحانه‌اش را آن هم با سر به سر گذاشتن عاطفه خورده بود و لذّت برده بود صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- فکر کنم آقا امیر در جریان کامل قضایا باشن.
عاطفه گوشه‌ی شالش را که از روی شانه‌اش به پایین افتاده بود، دوباره به روی شانه انداخت.
- راحت باشین ایشون مثل برادرمه!
و با اتمام جمله‌اش باقی مانده لیوان شیر و عسلش را سر کشید و لیوان را روی میز گذاشت و ادامه‌ی صحبت را به سهراب محوّل کرد و خودش مشغول صبحانه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و شش
- عاطفه خانم در مورد بعد از به دنیا آمدن بچّه نگرانن.
کوروش آخرین جرعه از چایی بابونه‌اش را نوشید و فنجان را روی میز گذاشت و رو به عاطفه کرد.
- نگران چی هستی بابا؟ ما همه کنارتیم! تو الان جزء خانواده من شدی. مریم خانم و آقا امیر هم که از خواهر و برادر بهت نزدیکترند. مشکل چیه؟
عاطفه دوباره استرس گرفته بود و طبق عادتش دست‌هایش را به هم فشار داد و با مِن‌مِن گفت:
- چی بگم والا.
مریم که حال دوستش را فهمیده بود دستش را میان دو دست عاطفه قرار داد و کمی آن را فشار داد. عاطفه چشمانش را لحظه‌ای بست و نفس صداداری بیرون داد. سهراب این روزها هوش و حواسش، عجیب پیش عاطفه بود. او هم حالا آن‌قدر طی این مدّت هر چند نه خیلی زیاد، عاطفه را شناخته بود که متوجّه شود عاطفه هرگاه استرس می‌گیرد این حالات را از خود بروز می‌دهد، پس به کمک عاطفه شتافت.
- آقاجون بذارین من بگم تا عاطفه خانوم یکم آروم بشه.
و زیر چشمی به عاطفه با چشمان گرد شده‌ که به او نگاه می‌کرد، نگاهی کرد.
- عاطفه خانم مشکلشون اینه که فکر می‌کنن اسباب زحمتن و ما فقط نگران بچّه‌ایم و به بچّه اهمیّت می‌دیم نه ایشون، واسه همین می‌خوان که هر چه زودتر این دوران حاملگی تموم بشه و بچّه رو تحویل بدند و از پیش ما برند و مشغول شغل شریف معلّمی بشن، درست میگم؟
و به عاطفه خیره شد. عاطفه که از حرف‌های سهراب حسابی جا خورده بود و فکر می‌کرد شاید مریم با او حرف زده، با چشمان گرد شده‌اش رو به مریم کرد تا از مریم بپرسد که باز هم سهراب زودتر از سوالش از مریم جواب داد:
- مریم خانم حرفی به من نزدن، من از صحبت‌های چند دقیقه پیش خودتون فهمیدم.
و سرش را به زیر انداخت و لبخند دندان‌نمایی زد که از چشم عاطفه دور نماند. کوروش که متوجّه، توجّه سهراب به عاطفه شده بود، لبخندی زد و رو به عاطفه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و هفت
- سهراب راست میگه بابا؟!
عاطفه با خجالت نگاهی به کوروش کرد.
- بله، دیگه بعدش درست نیست که من بمونم، باید برم دنبال زندگی خودم. دنبال برنامه‌هایی که به‌خاطر مسعود عقب انداخته بودم و فراموششون کرده بودم.
- خب مگه برای رسیدن به اهداف و آرزوهات باید حتماً از ما جدا بشی؟!
عاطفه ترس داشت از حرف‌هایش، با استرس ریشه‌های شالش را چند دور به روی انگشتش پیچاند و در حالی که ناخنش را در کف دستش فرو می‌کرد با تته‌پته گفت:
- آقای رادش من... من... .
کوروش دقیق‌تر به عاطفه نگاه کرد و با عصایش به لبه‌ی صندلی عاطفه زد، با صدای تقه‌ای که از برخورد عصا به صندلی ایجاد شده بود عاطفه سر بلند کرد و به کوروش نگاهی کرد و کوروش ادامه داد:
- دخترم راحت حرفت رو بزن! ما همه کنارتیم که تو آرامش داشته باشی، هیچ زور و اجباری نیست، راحت باش!
عاطفه لب گزید و آب دهانش را قورت داد و گفت:
- من... من از این‌که به بهار...
کمی مکث کرد، نفس عمیقی کشید و دستش را به پشت کمرش که درد خفیفی پیچید بود زد و ادامه داد:
- ببخشید، من از این‌که به این بچّه وابسته بشم و نتونم ازش جدا بشم، می‌ترسم. اون‌وقت... اون‌وقت اگه بمونم می‌خواین بگین من کی این بچّه میشم؟ نسبتم باهاش چیه؟ اگه از پدر و مادرش بپرسه؟
چانه‌اش لرزید، اشک در چشمانش حلقه زد و قطره‌ی اشکی به روی گونه‌اش غلطید. کوروش که یاد پسر و عروسش دلش را آزرده کرده بود، نم اشکش را با سر انگشتش گرفت.
- دخترم، من بهت میگم عاطفه و دخترم، که بدونی عین دختر نداشتم، می‌بینمت و عین سهیلا برام عزیزی، نه تنها برای من بلکه سهراب هم که اون‌قدر به خسرو و سهیلا نزدیک بود. وقتی بهت میگم یه خانواده‌ایم، زبونی نمی‌گم، امّا اگه تو ما رو قابل نمی‌دونی و هنوز برات غریبه‌ایم، دیگه حرفی نیست.
عاطفه بینی‌اش را بالا کشید و دست‌مالی که مریم به سمتش دراز کرده بود را گرفت.
- نه‌نه! شما برای من خیلی عزیزین! یه بار هم بهتون گفتم وقتی صدام می‌کنین، یاد آقاجون خدابیامرزم می‌افتم.
کوروش 《خدا رحمتشان کنه‌ایی》 گفت و رو به عاطفه کرد.
- پس دیگه حرفی نمی‌مونه!
عاطفه سریع میان حرف کوروش پرید و گفت:
- چرا... حرف هست، می.....می‌ترسم... من نمی‌خوام....
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین