- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت نود و هشت
- غریبه نیستن آقا! خواهرشونن!
سهراب سرش را به علامت فهمیدن تکان داد. اوّلین روزی که مریم و امیر به دیدن عاطفه با آن دو آمده بودن و محبوبه در مورد نسبت عاطفه و مریم فضولی کرده بود، مریم 《خواهرش هستمی》 گفته بود و هم، خیال محبوبه را از سر درآوردن زندگی زنِ سهرابِ پر رمز و راز راحت کرده بود و هم کوروش کلام مریم را تأیید و در دلش از حواسجمعی او احسنتی گفته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، کوروش خوش آمدی به آن دو گفت و رو به عاطفه کرد.
- خوبی بابا؟ اذیّتت که نمیکنه؟
عاطفه هنوز هم از کوروش خجالت میکشید، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیای خودش در حالی که لپهایش گل انداخته بود لبخندی زد و گفت:
- ممنون خوبم.
و دستی روی شکمش گذاشت و ادامه داد:
- نه، خوبه! جز زحمت به محبوبه، فعلاً اذیّتی نداشته.
کوروش یاد مهتاج خودش با آن هوسهای عجیب و غریبش افتاد. لبخندی با یادآوری خاطرات شیرینش زد.
- اشکال نداره! این چیزها طبیعیه، یه بار مهتاج خدابیامرز، هوس آش کنگر کرده بود؛ اون موقعها که نمیدونستم کنگر چی هست، فقط ضربالمثلش رو شنیده بودم.
همه با هم خندیدن و کوروش ادامه داد:
- هیچی دیگه، اینقدر رفتم و گشتم تا بالاخره خاله زیور خدابیامرز براش پخت. اون موقع ما شمال زندگی میکردیم؛ البتّه نه توی این ویلا، یه جا کوچکتر و محلهی پایینتر بود.
حرف کوروش با آمدن محبوبه و گرفتن شربت، جلویشان دیگر تمام شد و مریم با چند کادو به دست از جایش بلند شد و در حالی که یکی را روی میز، جلوی کوروش و دیگری را جلوی سهراب و آخری را هم به دست عاطفه میداد گفت:
- حاجآقا ناقابله! من کوچکتر از این حرفهام که بخوام از بقیّه پیشروی کنم، امّا هر چی صبر کردم، دیدم کسی هنوز شما رو از عزا درنیاورده، این بود که پرروی کردم، یه هدیه ناقابل براتون خریدم، مطمئنم که تا شما از عزا درنیایند
- غریبه نیستن آقا! خواهرشونن!
سهراب سرش را به علامت فهمیدن تکان داد. اوّلین روزی که مریم و امیر به دیدن عاطفه با آن دو آمده بودن و محبوبه در مورد نسبت عاطفه و مریم فضولی کرده بود، مریم 《خواهرش هستمی》 گفته بود و هم، خیال محبوبه را از سر درآوردن زندگی زنِ سهرابِ پر رمز و راز راحت کرده بود و هم کوروش کلام مریم را تأیید و در دلش از حواسجمعی او احسنتی گفته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، کوروش خوش آمدی به آن دو گفت و رو به عاطفه کرد.
- خوبی بابا؟ اذیّتت که نمیکنه؟
عاطفه هنوز هم از کوروش خجالت میکشید، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیای خودش در حالی که لپهایش گل انداخته بود لبخندی زد و گفت:
- ممنون خوبم.
و دستی روی شکمش گذاشت و ادامه داد:
- نه، خوبه! جز زحمت به محبوبه، فعلاً اذیّتی نداشته.
کوروش یاد مهتاج خودش با آن هوسهای عجیب و غریبش افتاد. لبخندی با یادآوری خاطرات شیرینش زد.
- اشکال نداره! این چیزها طبیعیه، یه بار مهتاج خدابیامرز، هوس آش کنگر کرده بود؛ اون موقعها که نمیدونستم کنگر چی هست، فقط ضربالمثلش رو شنیده بودم.
همه با هم خندیدن و کوروش ادامه داد:
- هیچی دیگه، اینقدر رفتم و گشتم تا بالاخره خاله زیور خدابیامرز براش پخت. اون موقع ما شمال زندگی میکردیم؛ البتّه نه توی این ویلا، یه جا کوچکتر و محلهی پایینتر بود.
حرف کوروش با آمدن محبوبه و گرفتن شربت، جلویشان دیگر تمام شد و مریم با چند کادو به دست از جایش بلند شد و در حالی که یکی را روی میز، جلوی کوروش و دیگری را جلوی سهراب و آخری را هم به دست عاطفه میداد گفت:
- حاجآقا ناقابله! من کوچکتر از این حرفهام که بخوام از بقیّه پیشروی کنم، امّا هر چی صبر کردم، دیدم کسی هنوز شما رو از عزا درنیاورده، این بود که پرروی کردم، یه هدیه ناقابل براتون خریدم، مطمئنم که تا شما از عزا درنیایند
آخرین ویرایش: