جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,670 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
گونش با تنی لرزان و بغضی که بر گلویش چنبره زده بود، ماندنش بیشتر از آن را جایز ندانست و با خداحافظی سرسری از مقابل سبحان که این‌بار، بار دومش بود که این دخترک را می‌دید، از خانه خارج شد. صندل‌های مشکی‌اش را پوشید و به‌سوی درب دوید. چند قدم مانده‌بود که به درب برسد، فاطمه را دید که کنج دیوار حیاط بق کرده‌بود و با صدای بلند هق‌هق می‌کرد. دلش خون شد از دیدن عروسی که در بهترین شب زندگی‌اش این‌گونه زار میزد. به‌سمتش رفت. دستان یخ زده‌اش را گرفت. نگاهش با دیدن او که بابت اشک‌هایی که می‌ریخت آرایشش بر روی صورتش پخش شده‌بود، رنگ غم گرفت. با گوشه‌ی شالش زیر چشمان او را پاک کرد.
- آروم باش گلم.
فاطمه آب بینی قلمی‌اش را بالا کشید و با هق زدن گفت:
- از همشون بدم میاد.
فاطمه را به آغوشش کشید و کمرش را نوازش کرد.
- این حرفو نزن، تو الان عصبی هستی.
فاطمه خودش را عقب کشید و با حرص گفت:
- احمدرضا زورش میاد که سوزان اونو پس زد و نامزد علیسان شد.
گونش گیج از جریانی که از آن بی‌خبر بود، شال سفید عقب رفته‌ی او را مرتب کرد و گفت:
- خودتو ناراحت نکن، برو داخل یه دستی به سر و روت بیار الان خونواده‌ی نامزدت میان زشته.
فاطمه با هق زدن، نالید:
- الهی بمیرم برای داداشم... !
با قلبی مچاله شده، بوسه‌ای بر روی گونه‌ی سرد فاطمه زد و گفت:
- همه‌چی رو بسپار به خدا. برو داخل الان سرما می‌خوری.
فاطمه با پشت دست اشک‌های نشسته روی صورتش را پاک کرد.
- لعنت به من... !
- خدا نکنه. دیگه گریه نکن مثلاً امشب باید شاد باشی‌ ها!
فاطمه پوزخندی زد و نگاهش را به آسمان کبود که هر لحظه امکان داشت ببارد، دوخت.
- چطور شاد باشم وقتی دل علیسانم رنجید؟ لعنت به من!
- خدانکنه! فردا برو از دلش دربیار.
فاطمه نگاهی به‌سوی خانه انداخت و پچ زد:
- نمی‌ذارن که، مطمئنم تنبیه‌م می‌کنن.
- به یه بهونه برو.
فاطمه لبخند کم‌جانی زد.
- باشه فداتشم، ممنون از محبتت.
دو مرتبه فاطمه را بوسید و کمی آرامش کرد و با خداحافظی از حیاط خارج شد.
***
عصبی درب خانه را محکم به‌هم کوبید و با گام‌های بلند به‌سوی ماشینش رفت. درب ماشین را باز کرد و بر روی صندلی چرم مشکی نشست و حرصش را با محکم بستن درب خالی کرد. پالتوی مشکی‌اش را درآورد و با حرص بر روی صندلی شاگرد انداخت. احساس خفگی داشت. دو دکمه‌ی بالای پیراهن طوسی‌اش را باز کرد و سرش را بر روی فرمان گذاشت. خوب می‌دانست وقتی عصبی است تعادلی برای رانندگی ندارد. پس از کمی مکث سرش را بلند کرد و چند مرتبه محکم بر روی فرمان کوبید و فریاد زد. قلبش عجیب رنجیده‌بود و دلش می‌خواست پناه ببرد به کسانی که در روزهای سخت کنارش بودند. به‌سختی گوشی‌اش را از جیب شلوار پارچه‌ای خاکستری‌اش درآورد و بعد از جستجوی فهرست مخاطبینش شماره‌ی مورد نظرش را پیدا کرد و با آن تماس گرفت. بعد از چند بوق تماس برقرار شد.
- به‌به ببین کی افتخار داده به ما بدبخت بیچار‌ه‌ها زنگ بزنه!
کلافه از پر حرفی مخاطبش گفت:
- نیما! عجیب حالم خرابه. کجایی؟
- خونه.
- میام اونجا... .
- بیا رفیق که چندتا دُخی دافم قراره بیان.
بدون اینکه جوابی بدهد، تماس را قطع کرد و گوشی‌اش را بر روی داشبورد انداخت و ماشین را روشن کرد. پایش را محکم بر روی پدال گاز فشرد. همزمان با حرکتش صدای رعد و برق مهیبی به گوشش خورد. حالش عجیب شبیه همین آسمان غران بود. رفت و دور شد از جایی که او را نمی‌خواستند و او را مُذنب نامیده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
***
درب آسانسور با تکان ریز کابین باز شد و هر دو از آن خارج شدند. گونش از همان ورودی ساختمان محو تماشای جزءبه‌جزء محیط اطرافش بود که با زیباترین مجسمه‌ها و گلدان‌ها دیزاین شده و برایش تازگی داشت.
- بیا گونش‌جان!
نگاهش را از مجسمه‌ی مرمری کودک فرشته‌ی کنار درب آسانسور گرفت و به صورت پر از هیجان فاطمه چشم دوخت. هنوز از آمدنش ناراضی بود، اما دلش نیامد خواهش فاطمه را رد کند و همراهش نیاید. با من‌من کردن کلامش را به زبان آورد.
- تو برو من همین‌جا می‌مونم.
فاطمه چشم‌غره‌ای به او رفت و گفت:
- وای دختر! من حداقل نیم ساعت این تو کار دارم.
به ناچار لبخند محوی را مهمان لبان صورتی‌اش کرد. زنجیر بلند نقره‌ای کیف کوچک مشکی‌اش را روی دوشش انداخت. فاطمه زنگ کنار درب مشکی واحد سمت راست را دو مرتبه فشرد. هر چه فاطمه آرام بود او برعکس دچار استرس و تشویش شده‌بود و به‌سختی نفس می‌کشید؛ گویی دو دست قوی گلویش را می‌فشردند. دستانش را میان جیب‌های کاپشن مشکی‌اش فرو کرد و چشم بر روی هم فشرد. طولی نکشید که درب باز شد و علیسان با ظاهری آشفته که پیدا بود تازه از خواب بیدار شده‌است، در آستانه‌ی درب نمایان شد.
- سلام داداش!
علیسان از دیدن خواهرش آن وقت روز و آنجا جا خورد. چشمان پف کرده‌اش را تنگ کرد و صورت او را با دقت کاوید. فاطمه با لبان ورچیده، لب زد:
- ببخش داداش! هرچی زنگ زدم گوشیت خاموش بود؛ به‌خاطر این بی‌خبر اومدم.
علیسان دستی میان موهای شلخته‌اش کشید. خون جاری در رگ‌هایش برای خواهرک مهربانش به جوش آمد. لبخندی زد و با حسی ناب نسبت به او گفت:
- سلام عزیزم خوش‌اومدی.
فاطمه ذوق زده، کنار رفت و دستش را به‌سمت گونش که کمی آن‌طرف‌تر ایستاده‌بود دراز کرد و گفت:
- تنها نیستم، برای اینکه بیام اینجا لازم بود دروغ بگم و یکی رو قربونی کنم، برای این دروغم همدست می‌خواستم که هیچ‌کَس بهتر از گونش نبود.
گونش آرام پیش آمد و سر به زیر و با جان کندن سلام کرد. علیسان اسکن‌وار ظاهر و پوشش ساده‌ی او را برانداز کرد. برایش عجیب بود دختری به سن و سال او، در این حد آرام و نجیب باشد. بی‌اختیار پایین تیشرت سورمه‌ایش را که به‌خاطر عجله‌اش برای درب باز کردن داخل شلوار گرم‌کن ست تیشرتش گیر کرده‌بود، بیرون کشید و جواب سلام دخترک را داد و از مقابل درب کنار کشید. فاطمه چادر طرح لبنانی‌اش را در‌آورد، بر روی ساعدش انداخت و درحالی‌که به داخل می‌رفت، گفت:
- گونش‌جان! همدست عزیزم بیا داخل.
علیسان منتظر بود او به داخل برود تا درب را ببندد. وقتی تعلل او را دید، پرسید:
- داخل نمیای؟
با اضطراب پیدا در حرکاتش، شال‌ ریزبافت سورمه‌ایش را دور صورت گردش مرتب کرد و گفت:
- نه ممنون اینجا می‌مونم تا فاطمه‌ بیاد.
نگاهش از صورت مضطرب دخترک به دستان لرزان او کشیده‌شد. با پوزخند زمزمه کرد:
- می‌دونم چیزهای خوبی ازم نشنیدی، اما نترس من انقدر هیولا نیستم که به دختر بچه‌ها آسیب برسونم.
خجول و با گونه‌های گر گرفته، لبش را به دندان گرفت و با من‌من کردن گفت:
- ن... ه، نه.
با طعنه‌ای که چاشنی کلامش کرد، سر پیش برد و لب زد:
- نکنه هنوزم فکر می‌کنی قاتل مادرت منم؟
حالش از خودش و ترسی که نسبت به این مرد در دلش ایجاد شده‌بود، به‌هم می‌خورد. با چانه‌ی لرزان لب زد:
- نه.
علیسان با تحکم و جدیت با سر به داخل اشاره کرد، گفت:
- پس بیا تو.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
سرش را بلند کرد و بی‌پروا به چشمان ظلماتی او که اسیر دریایی از خون بودند، خیره شد و با گامی بلند وارد خانه شد.
- با همون کفش‌هات برو، صندل زنونه ندارم.
سرش را به‌سمت او که پشت سرش در یک قدمی‌اش ایستاده‌بود، چرخاند. لحظه‌ای چشمانشان درهم قفل شد. گویی هیچ یک قصد پایان دادن به این ارتباط چشمی نداشتند. تن علیسان گر گرفت و قلب دخترک به تکاپو افتاد. به محض اینکه بوی عطر خاص او در مشامش پیچید، ناخودآگاه قلبش در کسری از ثانیه آرام گرفت و چشمانش را بر روی هم فشرد. علیسان خودداری‌اش را حفظ کرد و آرام پچ زد:
- برو داخل.
نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و زیر لب«چشم» گفت و آهسته از راهروی ورودی رد شد. به محض وارد شدنش فاطمه جیغ‌جیغ‌ کنان درحالی‌که به ظروف تلنبار شده‌ی روی سینک اشاره‌ می‌کرد، جلو آمد.
- وای داداش اینجا خونه‌ست یا بازار شامه؟
نامحسوس نگاهی گذرا به اطرافش انداخت. یک‌آن چنان محو زیبایی و مدرنی خانه شد‌ که ابروهایش بالا پریدند و لبانش از هم جدا شدند؛ در حدی که حال غریب دقایق پیشش را فراموش کرد. با اینکه کنجکاو بود جای‌جای خانه را دید بزند، اما حس ناخودآگاهش فعال شد و به او یادآور شد بیشتر از آن سرک کشیدن زشت است و به دور از ادب اوست. معذب به جهت چپ رفت و کنار مبل راحتی چرم مشکی تک نفره ایستاد و کیفش را بغل گرفت. علیسان درحالی‌که دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو می‌برد، جواب خواهرش را داد:
- من خودم که وقت و حوصله ندارم، خانمی هم که دو روز یک‌بار می‌‌اومد گفت دیگه نمیاد، دکتر کار رو براش قدغن کرده. تا یکی رو پیدا کنم طول می‌کشه. تو به بزرگی خودت ببخش عزیز داداش.
فاطمه با خنده‌ی ظاهری به‌سوی کاناپه‌ی چرم مشکی که چند لباس بر رویش پخش و پلا بود، رفت و گفت:
- تنبلی دیگه خان‌داداش.
تک‌تک لباس‌ها را چنگ زد و آن‌ها را بغل کرد و به‌سوی آشپزخانه رفت. علیسان سد راهش شد و لباس‌ها را از او گرفت و گفت:
- برو بشین، خودم تمیز می‌کنم.
فاطمه ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد:
- آخه... .
با نیمچه اخم میان حرفش پرید و با سر به گونش اشاره کرد و گفت:
- به همدستت تعارف کن بشینه، انگاری از من گرخیده.
فاطمه سر چرخاند و خطاب به گونش که سر به زیر ایستاده‌بود، گفت:
- عزیزم می‌دونم معذبی، اما راحت باش فداتشم.
گونش با لبخندی محو، سری تکان داد و خجول و آرام بر روی همان مبل راحتی تک نفره‌ای که کنارش ایستاده‌بود نشست، کیفش را کنارش جای داد و پایین کاپشن مشکی‌اش را بر روی پاهایش کشید.
- صبحونه خوردین؟
- اوه داداش ساعت یازده‌ست ها!
علیسان سرش را به‌سوی دیواری که ساعت مربعی بزرگ دور مشکی با صفحه‌ی سفید، بر روی آن آویزان بود، چرخاند. آه از نهادش برخاست؛ زیرا شب پرواز داشت و او حتی هنوز صبحانه‌اش را نخورده‌بود. زیر لب به خودش بابت شب بیداری‌اش لعنت فرستاد. لباس‌ها را بر روی صندلی پشت جزیره انداخت.
- اِه داداش ازم گرفتی که بریزیشون روی این؟
دست راستش را بر روی کتف فاطمه گذاشت و او را به‌سوی سالن هول داد.
- عزیزم شما برو بشین تا بیام.
فاطمه دستانش را در هوا تکان داد.
- وا‌ی‌وای از دست شما مردها!
فاطمه درحالی‌که با نگاه تیزبینش جزئیات را بررسی می‌کرد، به‌سوی کاناپه رفت و نشست. علیسان با شنیدن صدای قار و قور شکمش که به او یادآوری می‌کرد از روز گذشته چیزی نخورده‌است، برای مهیا کردن بساط پذیرایی به آشپزخانه رفت. فاطمه با حالی‌زار بابت تنهایی و نابسامانی برادرش، نگاهش را از تلویزیون ۵۵ اینچ روبه‌رویش که میان باکس مشکی متصل به دیواری که با تراشه‌های سنگی آذین شده‌بود گرفت و سرش را به‌سمت گونش که جهت راستش نشسته‌بود چرخاند و گفت:
- دیدی زندگیشو؟ به خدا جیگرم خون شد!
گونش سرش را بلند کرد و به صورت گرفته‌ی او خیره شد. در راستای نگاهش مبل‌های سلطنتی سفید با تاج‌های چوبی خاکستری که در سالن پذیرایی بودند، به چشمش آمد. پیدا بود برای تهیه‌ی هر کدام از وسایل خانه مبلغ بالایی پرداخت شده‌‌است، اما رنگ کال و سرد دکوراسیون باب دلش نبود. به گمانش در این خانه زندگی جریان نداشت و بیانگر این بود که صاحب‌خانه دل‌مرده است.
- کاش می‌شد هر روز بیام سروسامونی به اینجا بدم حیف که نمی‌تونم و اجازه ندارم.
بابت سخن مملو از حسرت فاطمه، لبخندی توأم با غم زد و آرام لب زد:
- خب چرا ازدواج نمی‌کنن؟
فاطمه آهی پر سوز کشید و با چانه‌ی لرزان لب زد:
- قضیه‌ش مفصله، موقع برگشت برات تعریف می‌کنم.
سری تکان داد و بار دیگر نگاهش را سرسری به محیط خانه انداخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
- خب عروس‌خانم دیشب چطور پیش رفت؟
نگاه هر دو به‌سمت علیسان که با سینی بیضی‌شکل نقره‌ای‌رنگ حاوی سه بشقاب کیک خیس شکلاتی و سه فنجان کوچک قهوه بود، از آشپزخانه بیرون آمد، کشیده‌شد. فاطمه دست راستش را بلند کرد، انگشتر تک نگین برلیانش را نشان داد.
- تا این مرحله پیش رفتیم.
علیسان نگاهی به انگشتر نشان او انداخت، لبخندی پر مهر زد و سینی را بر روی جلو‌مبلی چوبی خاکستری مقابل دخترها گذاشت. فاطمه با به‌به و چه‌چه کردن تشکر کرد و سریع فنجانی برداشت. گونش تنها کلمه‌ی«ممنون» را به زبان آورد. علیسان بشقاب‌ها را جلویشان گذاشت، راحتی تک نفره را طوری که روبه‌روی دخترها باشد تنظیم کرد و نشست.
- مبارکه عزیزم... !
فاطمه هنوز بابت شب گذشته و توهین‌هایی که به برادرش شده‌بود دلشکسته و شرمسار بود. لبخندی توأم با غم زد و آرام پچ زد:
- قربونت برم داداش‌!
علیسان لبخندی زد، خم شد و بشقاب کیک را برداشت؛ بی‌معطلی برشی از کیک را در دهانش گذاشت.
- داداش ببخش دیشب به‌خاطر من... .
علیسان فنجانی را هم برداشت، میان حرف او پرید و گفت:
- فراموشش کن. حالا عقد و عروسی کی هست؟
فاطمه جرعه‌ای از قهوه‌اش را نوشید. لب بالایش را به دهان کشید.
- فعلاً معلوم نیست.
علیسان سری تکان داد. درحالی‌که جرعه‌ای از قهوه‌ی تلخش را نوشید، نگاهش به گونش افتاد که آرام و سر به زیر پوسته‌ی‌ کنار انگشت اشاره‌اش را به بازی گرفته‌بود.
- شما قهوه دوست نداری؟
گونش سر بلند کرد و با دستپاچگی انگشتانش را درهم گره زد و خودش را جمع‌وجور کرد.
- با منید؟
علیسان از رفتار دخترک خنده‌اش گرفته‌بود و به‌سختی خودش را کنترل کرد تا نخندد، اما رد لبخندی ملیح روی لبانش جا خوش کرد و آرام پلک روی هم فشرد و لب زد:
- بله.
گونش ندانست چرا با حرکت او دلش زیر و رو شد. معذب از سر عادتش شالش را جلو کشید و گفت:
- ممنون می‌خورم.
دخترک در عجب بود هیچ شناختی از حس‌هایی که در آن دقایق تجربه کرده‌بود، نداشت و برایش تازگی داشتند. دست برد چنگال دسته نقره‌ای را برداشت و برش کوچکی از کیک را در دهانش گذاشت. طعم کیک آنقدر فوق‌العاده بود که دوست داشت تمام آن را بخورد. دوست داشت طعم قهوه‌‌ای که بوی تلخش به مشامش خورده‌بود را هم بچشد.
- یه روز با احسان بیاین اینجا دوست دارم از نزدیک باهاش آشنا بشم.
فاطمه فنجان را روی جلومبلی گذاشت و به پشتی ‌راحتی تکیه داد و مانتوی زرشکی‌رنگش را روی پاهایش مرتب کرد‌، آهی عمیق کشید.
- مگه جرئت دارم باهاش جایی برم؟ احمدرضا گفته تا عقد رسمی نکردیم دیدارمون فقط خونه باشه، اونم در حضور مامان. برای کارهای آزمایشم می‌گفت یا یلدا یا خودش میان.
علیسان زهرخندی زد و گفت:
- عقده‌ای و عقب مونده.
فاطمه که حسابی دلش از اهل خانه و سخت‌گیری‌هایشان پر بود، دلگیرانه گفت:
- چی بگم داداش؟
علیسان بشقاب و فنجان را روی جلومبلی گذاشت و مرتب نشست، پا روی پا انداخت و دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و گفت:
- می‌خوام از طرف من یه پیغام به حاجی برسونی.
- چی داداش‌؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
علیسان لحظه‌ای سکوت کرد تا بهتر بتواند کلمات درهم میان ذهن آشفته‌اش را سروسامان دهد. نگاه نافذش را به فاطمه که منتظر سخن او بود، دوخت و گفت:
- به حاجی بگو می‌خوام سهم سه دنگ خونه‌م رو بفروشم، از حالا به فکر باشه.
فاطمه یکه خورده به دهان برادرش خیره ماند. گویی به گوش‌هایش شک داشت.
- چی داداش؟!
- اون سه دنگ مال مادرم بوده و حالا هم به نام منه.
فاطمه آرام لب زد:
- آخه داداش... !
علیسان با آرامش‌خاطر نگاه از او دزدید و به فنجان مقابلش زل زد.
- دوست ندارم یکی مثل احمدرضا که شعور برخورد با بزرگ‌ترش رو نداره تو خونه‌م زندگی کنه. شایدم اصلاً نخوام بفروشمش فقط احمد از قسمت سه دنگ من بره بیرون. سه‌تا اتاق‌ها و حیاط سمت چپ خونه ماله منه که اون عقده‌ای روش چنبره زده.
فاطمه تک‌تک جملات او را قبول داشت، اما دلش هنوز به این خوش بود روزی رابطه‌ی برادران و پدرش خوب شود. اما با این حساب پیدا بود که وضع از حالا بدتر خواهد شد. گونش لب شکلاتی‌اش را به دهان کشید و فنجانش که فقط جرعه‌ای از قهوه‌ی آن را نوشیده‌بود، را روی جلومبلی گذاشت و عقب کشید. فاطمه غمگین و با حالی زار از جایش برخاست. چشم چرخاند تا چادر و کیفش را بیابد. آن‌ها را روی جزیره دید و به‌سویشان گام برداشت. گونش که نگاهش بین آن‌ها در چرخش بود، کیفش را از کنارش برداشت و برخاست. علیسان با خونسردی سر جایش نشسته‌بود و برایش مهم نبود دخترک غریبه‌ای از جزئیات زندگیشان مطلع شود.
- می‌دونم ناراحت میشی فاطمه، اما بهم حق بده بخوام سهمم رو از کسایی بگیرم که فقط ادای درست بودن رو درمیارن. تا الانم فقط به‌خاطر دردانه که دوستش دارم گذاشتم اونجا بمونه و حرفی نزدم.
فاطمه درحالی‌که چادرش را روی سرش مرتب می‌کرد، با بغض نشسته بر گلویش گفت:
- بهت حق میدم داداش، از این ناراحت نشدم که می‌خوای حقت رو بگیری فقط از تنش و ناراحتی‌هاش می‌ترسم. من دلم می‌خواد تو باز برگردی پیش ما. دوست دارم مثل قبل بشیم.
علیسان کلافه از حرف‌های تکراری خواهرش از جایش برخاست و گفت:
- هیچ‌چیز مثل قبل نمیشه؛ چون حرمتی نمونده. خیلی وقته فراموش کردم پسر حاج‌غفور ریاحی هستم. خیلی وقته فراموش کردم حاج‌غفور حرف‌های دیگرون رو قبول داشت اما حرف منو نه.
علیسان کلامش را درحالی‌که لرز ریزی در بدنش ایجاد شده‌بود به زبان می‌آورد. فاطمه دو گام پیش رفت و مقابلش ایستاد.
- من‌ که می‌دونم تو خوبی اما به حاج‌بابا حق بده، درست ده روز مونده به عقد و عروسی پسرش، عروس بیاد بگه پسرت کج رفته و... .
فاطمه ادامه‌ی حرفش را خورد و با چشمان به اشک نشسته، کیفش را روی دوشش انداخت و سر به زیر انداخت.
- سوزان یه عفریته‌ای بود که خدا دومیش رو نیافریده.
- داداش اون مدرک داشت اون... .
علیسان یک‌آن از کوره دررفت و با توپ پر به او توپید:
- بسه فاطمه، تمومش کن. نمی‌خوام زخم کهنه رو تازه کنی. باشه شماها همه درست من خراب.
فاطمه با صدای بلند او به گریه افتاد. گونش هم بق کرده کیفش را در آغوشش فشرد. علیسان با دیدن اشک‌های خواهرش، نادم از کارش او را به آغوشش کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- فاطمه می‌دونی که خیلی برام عزیزی، اما خودت می‌دونی حرف از گذشته میشه داغ می‌کنم و به سیم آخر می‌زنم. هر وقت خواستی بیا اینجا قدمت رو چشمم، اما اگه بخوای حرف حاجی و احمد رو وسط بکشی، نیایی بهتره چون کاری می‌کنم اشک‌ بریزی، اون وقت دیدن اشک‌هات دیوونه‌م می‌کنه.
فاطمه سرش را روی سی*ن*ه‌ی برادرش گذاشت و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و به تیشرتش چنگ زد و با هق زدن گفت:
- ببخش داداش، ببخش برای تموم این سال‌ها که سوختی و دم نزدی.
علیسان بوسه‌ای عمیق بر روی سر خواهرش زد و لب زد:
- گریه نکن عزیزم، تو منو ببخش به‌خاطر اشک‌هات... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
***
درحالی‌که با عجله کاپشن مشکی‌اش را می‌پوشید، روپوش سفید تا شده‌اش را داخل کوله‌اش گذاشت. کلافه بود و با سردرگمی‌ دور خودش می‌چرخید. اتاق شش متری را ده‌ مرتبه بالا و پایین کرد؛ گویی دنبال چیزی می‌گشت. راضیه با تأسف بابت گیجی‌ او سری تکان داد و به چهارچوب درب تکیه داد، مقنعه‌ی مشکی‌ او را با انگشت اشاره بالا گرفت و گفت:
- گیجک دنبال این هستی؟
سرش را به‌سمت راضیه چرخاند، با دیدن مقنعه‌اش پوفی کشید و معترضانه گفت:
- خب زود بگو دیگه، داره دیرم میشه.
راضیه مقنعه را به‌سمتش پرتاب کرد و گفت:
- وقتی میری خونه‌ی اون پسره گیج نبودی اما یادت میره دیشب اینو شستی انداختی روی لوله‌ی بخاری.
مقنعه‌اش را که به صورتش برخورد کرده‌بود، پایین آورد و با حرص خوردن بابت حواس‌پرتی‌اش موهای بافته شده‌اش را که بلندیشان تا گودی کمر بود، به زیر کاپشن فرستاد. مقابل آینه‌ی ساده‌ی روی دراور چهار کشوی چوبی‌رنگ ایستاد، مقعنه‌اش را با وسواسی خاص سر کرد.
- وای راضی از ظهره منو دیوونه کردی، من به خاله هم گفتم که با فاطمه میرم خونه داداشش.
راضیه دستانش را به کمر زد و یک گام جلو آمد.
- آدم قحط بود با تو بره؟
مجدد صورت گرد و گندمی‌ بی‌آرایشش را در آینه برانداز کرد، خیالش که از مرتب بودن مقنعه‌اش راحت شد، به‌سوی کوله‌اش که روی رخت‌خواب چیده شده‌ی کنج اتاق بود، رفت و آن را برداشت.
- پنهونی از خونواده‌ش رفت.
راضیه حرفش را که همچون زهر مار، تلخ بود، به زبان آورد.
- چطور راحت رفتی خونه‌ی قاتل مادرت؟
یک‌آن تنش گر گرفت. با اخم غلیظ رو به او غرید:
- راضی! قانون تحقیق کرد، بررسی کرد. آمارشو از فرودگاه گرفتن و متوجه شدن علیسان اصلاً تهران نبوده. چند نفرم شاهد داره. ان‌شاءالله قاتل واقعی پیدا بشه ما هم خیالمون راحت بشه.
راضیه نیشخندی زد و کلاه پیراهن چهارخانه‌ی سیاه و سفیدش را بر روی موهایش که به حالت گوجه‌ای روی سرش جمع کرده‌بود، کشید و گفت:
- مطمئنم قرقی دروغ نمیگه.
از یکدندگی راضیه حرصش گرفت. مقابل او ایستاد و با چشمان تنگ شده لب زد:
- اون اگه راست می‌گفت جوری گم‌وگور نمی‌شد که مادرشم ازش بی‌خبر باشه. من شک ندارم ریگی به کفش این قرقی هست.
این را گفت و نگاهی گذرا به ساعت کوکی صورتی‌رنگ روی دراور انداخت. دیرش شده‌بود و بابت دیر رسیدن به محل کارش دچار اضطراب شد. با سرعت از اتاق بیرون رفت. راضیه وسط اتاق دست به کمر او را زیر نظر داشت. حرف‌های گونش را قبول داشت، اما خیلی چیزها برایش مبهم بود و ذهنش را درگیر کرده،بود.
- وایستا خودم می‌رسونمت تو این بارون می‌چای.
گونش با صدای آرام جواب داد:
- نه ممنون! خودم میرم، تو لطف کن شامتون رو آماده کن. خداحافظ.
نگاهی به خاله‌اش که کنار بخاری‌ کوچک آجری‌‌رنگ قسمت بالای خانه، غرق در خواب بود، انداخت. کتانی‌ طوسی‌اش را از جاکفشی فلزی کنار درب برداشت و پوشید. چترش را هم که کنار جاکفشی بود برداشت و درب را باز کرد.
به‌محض خروجش هوای سوزناک و قطرات باران شلاق‌گونه و با بی‌رحمی به صورتش خوردند. سریع چترش را باز کرد و با گام‌های بلند کوچه را پیمود. چند قدم بیشتر نرفته‌بود که با شنیدن صدای دو بوق ماشین از پشت سرش بی‌اعتنا به پیاده‌رو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
- گونش‌خانم سلام.
چتر را بالاتر گرفت و سرش را به جهت راست چرخاند، امیررضا را دید که سرش را از شیشه‌ی ماشین پراید سرحال مشکی‌اش بیرون آورده‌بود. نجیبانه و آرام سلام کرد.
- بفرما سوارشین برسونمتون.
- نه ممنون میرم سر خیابون الان اتوبوس‌ها میان.
امیررضا قطرات باران روی صورتش را با کف دست پاک کرد.
- حداقل تا اونجا برسونمتون، بارون شدیده.
مردد سری به اطراف چرخاند، کسی را ندید. لحظه‌ای این فکر در ذهنش جولان داد که در آن هوای بارانی و سرد کسی از خانه‌اش دل نمی‌کند و بیرون بیاید جز او که مجبور بود. چترش را بست و درب عقب را باز کرد، سوار شد و چتر را در پاگرد گذاشت.
- ببخشید به زحمت میفتین.
امیرضا دنده‌‌ی ماشین را روی دنده یک گذاشت و آن را به‌ حرکت درآورد.
- خواهش می‌کنم! شما مثل فاطمه‌این برام.
نگاهش را به بیرون دوخت و لب زد:
- زنده باشین.
بوی عطر گل‌محمدی پیچیده در فضای ماشین برایش خوشایند بود، اما او رایحه‌ی عطر سردی را که این روزها عجیب آرامش می‌کرد، به هر بوی دیگری ترجیح می‌داد. لحظه‌ای فکرش به‌سمت علیسان و اتفاقات پیش افتاده در زندگی‌اش که از زبان فاطمه، شنیده‌بود کشیده‌شد. نمی‌دانست چرا حسی در وجودش گناهکار بودن او را باور نداشت. جدالی بین عقل و قلبش ایجاد شده‌بود که به آشفته‌حال بودنش دامن زده‌بود. امیررضا که فرصت را غنیمت شمرد، با همان سرعت کم ماشین را پیش برد. در پرسیدن سؤالش که همچون خوره به جانش افتاده‌بود تردید داشت و از طرفی هم فضولی در قاموس تربیتش نبود، اما حسی وادارش می‌کرد حرفش را به زبان بیاورد. بیشتر هم به‌خاطر همین او را سوار کرده‌بود. بدون اینکه نگاهش را از شیشه‌ی جلو بگیرد، دلش را به دریا زد و پرسید:
- ببخشید جسارته اما خواستم بدونم خاله‌ی شما و دخترشون با شما زندگی می‌کنن؟
گونش از سؤال او جا خورد. به خیالش که آن‌ها هنوز خودشان را صاحب خانه می‌دانند و از نظرشان بودن خاله و دختر‌‌خاله‌اش در آنجا درست نیست. سرش را کمی کج کرد و نگاهش را به جلو دوخت و جواب داد:
- بله. مشکلی هست؟
امیررضا خشنود از اینکه راضیه را بیشتر می‌بیند و این برای او یک پوئن مثبت بود، جواب داد:
- نه‌، نه. این خیلی خوبه که شما تنها نیستین.
برایش پرسیدن این سؤال از پسر محجوب و به دور از حاشیه‌ی محله عجیب بود. به گفتن«بله» اکتفا کرد و دو مرتبه به بیرون چشم دوخت. امیررضا نگاهی از آینه بغل به پشت ماشین انداخت، راهنمای سمت راست را زد و از کوچه خارج شد. با صدای زنگ گوشی‌اش نگاه از جلو گرفت و آن را از روی داشبورد برداشت. با دیدن نام مدیر محل کارش بر روی صفحه ابرو بالا انداخت و تماس را وصل کرد.
- سلام جناب محبی عزیز!
سرعت ماشین را کمتر کرد.
- قربان شما، مراحمین جناب! در خدمتم!
صدای قیژقیژ برف‌پا‌کن و برخورد قطرات باران به سقف ماشین، تنها صدای غالب داخل ماشین بود. امیررضا ساکت و با دقت به حرف‌های شخص پشت خط که گویی تمامی نداشت گوش سپرد.
- بله‌بله می‌شنوم، زنده باشن آقازاده‌تون!
امیررضا گوشی را بین شانه و گوشش گذاشت، دنده‌ی ماشین را عوض کرد.
- بله چشم، من شماره داداش رو به شما میدم خودتون باهاش تماس بگیرین. ایشون سیر تا پیاز شغل خلبانی رو براتون توضیح میدن.
گونش نگاهش را از بیرون گرفت و چشم به جلو دوخت.
- یادداشت کنین ...۰۹۱۲. این شماره‌‌ی علیسان هستش من بهشونم میگم که منتظر تماس شما باشن و... !
گونش دیگر ادامه‌ی حرف‌های امیررضا را نشنید. بی‌اختیار ذهنش همچون دستگاه ثبت به کار افتاد و به سرعت شماره‌ یازده رقمی را که اعدادش‌ بی‌نهایت رند بود، به‌خاطر سپرد. سریع گوشی‌اش را از جیب کاپشنش بیرون آورد و شماره را بی‌اراده به نام (گناهکار) ذخیره کرد. پس از کارش گوشی را داخل جیبش گذاشت، نفسی عمیق کشید و نگاهش را به هوای بارانی بیرون دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
***
با خداحافظی سرسری از مهمان‌داران و خدمه از داخل هواپیما بیرون آمد، بر روی سکوی چسبیده به بدنه‌ی هواپیما ایستاد. با برخورد باد و باران توفانی شکل به صورتش، سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرد. یقه‌ی بارانی مشکی‌اش را بالا کشید، شتابان از پله‌های آهنین پایین آمد و به‌سوی ماشین پژوی نوک‌مدادی مخصوص انتقال خلبان و کمک خلبان دوید. به محض رسیدنش به ماشین بی‌توجه به همکارش که نامش را صدا میزد، درب عقب را باز کرد و سریع سوار شد.
- سلام، خسته نباشین.
در جواب راننده‌ی جوان که کلاه بافت قهوه‌ایش را تا زیر ابروهای کم‌پشتش پایین کشیده‌بود، جدی و سرد گفت:
- سلام ممنون!
درب جهت دیگر باز شد، همکارش سوار شد و برعکس او به گرمی با راننده سلام‌ و احوال‌پرسی کرد. با حرکت ماشین نگاهش را به محوطه‌ی پارکینگ هواپیماها دوخت. خسته بود و نایی برایش نمانده‌بود. روح و روان و جسم خسته‌اش دست به یکی کرده تا او را از پا در‌بیاورند و زمین‌گیرش کنند. چشمانش را بر روی هم فشرد. به آرامشی نیاز داشت از جنس ناب، آرامشی که سال‌ها از او سلب شده‌بود.
- علیسان!
دست راستش را به نشان سکوت بالا آورد.
- نیما! نمی‌خوام چیزی بشنوم.
نیما کامل به‌سمتش چرخید و به نیم‌رخ جدی او چشم دوخت.
- چرا داری اینجوری می‌کنی؟
با ابروهای درهم کشیده سرش را به‌سمت او چرخاند، شمرده‌شمرده اما با تحکم سخنی که بارها به او گفته‌بود را تکرار کرد.
- من دلم نمی‌خواد خلبان شخصی مستوفی باشم، چرا نمی‌فهمی؟
نیما کلافه از سرسختی او چشمان سبز درشتش را بر روی هم فشرد. نفس عمیقی کشید و چشمانش را گشود و با حرص پیدا در کلامش، گفت:
- تو چرا نمی‌فهمی؟ مستوفی گفته ماهانه پنج برابر حقوقت رو بهت میده.
ابروهایش را بالا انداخت و قاطعانه جواب داد:
- نمی‌خوام. من به همین حقوقم راضیم. یک نفر هستم و این حقوق از سرمم زیاده. من این چند سال با وام گرفتن خودمو بالا کشیدم و بیشتر از اینم نمی‌خوام.
نیما با حرص چنگی میان موهای خرمایی‌‌اش که در آن مسیر کوتاه کمی نم گرفته‌بود، زد.
- خیلی زبون نفهمی.
با خونسردی‌اش که بیشتر آتش به جان نیما می‌انداخت، گفت:
- خودت چرا پیشنهادش رو قبول نمی‌کنی؟ هم دوست پدرته و هم کمک خلبانی و از نظر دانش چیزی از خلبان کم نداری.
زهرخندی بر روی لبان گوشتی نیما جا خوش کرد.
- چون اون و دخترش، رزا، دست رو تو گذاشتن.
نام رزا حالش بدش را بدتر کرد. حوصله‌ی بحث کردن نداشت. با نیشخند دستی به ته‌ریشش که حسابی به صورت کشیده‌اش می‌آمد، کشید.
- شک ندارم این یارو و دختر جلوافتاده‌ش آدم درستی نیستن، بهش بگو علیسان قبول نکرد تمام.
نیما مرتب سرجایش نشست، لبه‌های پالتوی مشکی‌اش را به‌هم نزدیک کرد و به تکیه‌گاه صندلی مخملی قهوه‌ای‌رنگ تکیه داد، دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و نگاهش را به روبه‌رویش دوخت.
- مستوفی از خر پولای ایرانه. چرا نمی‌فهمی؟ چرا نمی‌خوای آینده‌ی بهتری داشته باشی؟
نگاهش را به مسیر درختی غرق در ظلمت شب دوخت و گفت:
- کی فردا رو دیده که من دومیش باشم؟ نیما من به همین زندگی قانعم. خواهش می‌کنم دیگه اسم مستوفی و دخترش رو نیار.
نیما چپ‌چپ نگاهش کرد.
- کله شق‌تر از تو، تو عمرم ندیدم، هزاران جوون آرزو دارن تو موقعیت تو بودن تا خلبان شخصی و دوماد آدمی مثل مستوفی باشن.
نگاه توبیخانه‌‌اش را به او دوخت و غرید:
- من اون‌ها نیستم. من علیسانم! کسی مثل من نیست. من عاشق شغلمم و خدمت به مردم رو دوست دارم، دلم نمی‌خواد سگ چشم‌گو و دوماد آدمی مثل مستوفی باشم.
نیما پر حرص نفسش را بیرون داد.
- باشه‌باشه تو تکی، شک نکن یه روز پشیمون میشی.
علیسان چشم به ساختمان نورانی فرودگاه که با آن فاصله‌ی کمی داشتند، دوخت و آرام لب زد:
- تو زندگیم هیچ‌وقت پشیمون نشدم و نخواهم شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
***
چا‌ی‌ساز را روشن کرد و از آشپزخانه خارج شد. تازه از حمام آمده‌بود و موهایش هنوز خیس بود. برای خشک کردن موهایش به‌سوی اتاقش که در انتهای خانه با راهروی کوچک از دیگر سالن‌ها جدا می‌شد، رفت. به محض ورودش به اتاق صدای زنگ خانه را شنید، راه رفته را برگشت. درب را باز کرد و با امیررضا که دو کیسه سفیدرنگ در دستانش بود، روبه‌رو شد.
- سلام داداش مهمون ناخونده نمی‌خوای؟
امیررضا با شیطنت یکی از کیسه‌ها را بالا گرفت و ادامه داد:
- البته با فلافل دو نونه اومدم ها!
لبخندی عمیق بر روی لبانش جا خوش کرد، از مقابل درب کنار رفت.
- سلام خوش‌ اومدی.
با همدیگر وارد خانه شدند. امیررضا نگاهی گذرا به خانه انداخت، تمام لامپ‌ها به جز هالوژن‌های قسمت آشپزخانه خاموش بودند. لحظه‌ای دلش به حال برادرش که پیدا بود زندگی‌اش به دور از شور و نشاط است، سوخت. کیسه‌ها را بر روی جزیره گذاشت.
- عجیب دلم هواتو کرده‌بود. به مامان‌ دروغ گفتم که میرم خونه‌ی سید.
علیسان از کاری که او برخلاف عقاید مذهبی‌اش انجام داده‌بود، خنده‌اش گرفت و گفت:
- به‌خاطر من دست به دامن دروغ شدی؟ تو که اهل دروغ نیستی.
امیررضا کاپشن طوسی‌رنگش را درآورد، بر روی تکیه‌گاه صندلی پشت جزیره انداخت و خودش هم بر روی صندلی نشست.
- درسته اما حاج‌بابا دیوونه‌م کرده؛ انگار پونزده سالمه و هنوز بچه‌م؛ انگار‌نه‌انگار ۲۶ سالمه.
صدای قل‌قل آب جوش چای‌ساز نگاه علیسان را به‌‌سوی آشپزخانه کشاند، وارد آشپزخانه شد.
- حاجی فکر می‌کنه اگه جلوتو نگیره مثل من میشی.
امیررضا هم پی به این امر برده‌بود و برایش همچون روز روشن بود که پدرش ترس از آن داشت او هم روزی راه برادرش را پیش بگیرد. اما او این عقیده را نداشت و حرف دلش را به زبان آورد.
- من دوست دارم مثل تو باشم.
علیسان چای‌دان چینی مشکی‌رنگ کنار چای‌ساز را برداشت و با تعجب نگاهی به او که با لبخند نگاهش می‌کرد، انداخت.
- می‌دونی چی میگی؟!
امیررضا درحالی‌که با نمکدان آدمکی مشکی‌رنگ روی جزیره بازی می‌کرد، لب زد:
- علیسانی که من می‌شناسم لنگه نداره و مستحق الگو بودن هست.
علیسان تک خنده‌ای کرد و یک پیمانه چای‌خشک به همراه یک‌دانه چوب دارچین داخل قوری پریکس استوانه‌ای شکل چای‌ساز ریخت و لب زد:
- عجب!
امیررضا با حس عمیق برادرانه‌اش به او نگاه کرد.
‌- از بچگی الگوم بودی و هستی داداش. همیشه دوست داشتم از همه نظر مثل تو باشم.
علیسان قوری را پر از آب جوش کرد و بر روی کتری پریکس گذاشت. از آشپزخانه خارج شد و با شیطنتی که کمتر از او سر میزد، گفت:
- حتی می‌خوای تو دختربازی هم مثل من باشی؟
امیررضا با ابروهای بالا انداخته او را که به‌سوی اتاق می‌رفت، نگاه کرد. علیسان سرش را چرخاند و با خنده گفت:
- داداش کوچیکه تو یخچال همه‌چی هست، تا تو میز شام رو بچینی منم موهامو خشک کنم بیام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,528
مدال‌ها
3
امیررضا زیر لب«استغفرالله» گفت. از جایش برخاست و با آرامش ذاتی‌اش وسایل شام را مهیا کرد. طولی نکشید، علیسان آمد و هر دو بی‌حرف شروع به خوردن ساندویچشان کردند. امیررضا بطری باریک شیشه‌ای حاوی سس تند قرمز را به‌سمت برادرش که روبه‌رویش نشسته‌بود، گرفت.
- چون می‌دونم عاشق غذاهای تندی اینم خریدم.
علیسان بطری سس را گرفت و خشنود از توجه‌ی برادرش نسبت به خودش، گفت:
- ممنون!
درب بطری را باز کرد و مقدار زیادی سس بر روی ساندویچش ریخت و بدون ذره‌ای تغییر در چهره‌اش از آن ساندویچ خورد. امیررضا آرام‌آرام لقمه‌اش را می‌‌جوید و در گفتن موضوعی که به‌خاطرش به آنجا آمده‌بود، مردد بود.
- چی می‌خوای بگی امیر؟
امیررضا از تیزی برادرش جا خورد و با چشمان گشاد شده او را نگریست و با من‌من کردن گفت:
- من؟ چیزی می‌خوام بگم؟
لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد و ساندویچش را داخل بشقاب چینی مربعی شکل دور نقره‌ای گذاشت، بطری نوشابه‌ی مشکی کوچک را برداشت و درب آن را باز کرد و گفت:
- چشم‌هات داد می‌زنن می‌خوای چیزی بگی.
امیررضا هم ساندویچش را درون بشقاب گذاشت.
- باور کن دلتنگت بودم.
جرعه‌ای از نوشابه را سر کشید.
- دلتنگی به کنار، راستش رو بگو چی باعث شده به‌خاطرش به اهل خونه دروغ بگی و بیای اینجا؟
امیررضا سرش را پایین انداخت. با خودش تعارف نداشت و حرف برادرش را حق می‌دانست که برای گفتن موضوعی که عجیب حال و هوایش را متحول کرده‌بود، به آنجا آمده‌بود.
دستی به محاسنش کشید و آرام لب زد:
- من‌... من... من عاشق شدم!
لحظه‌ای سکوت بر جو غالب شد. با عرق نشسته بر روی پیشانی‌اش آرام نگاهش را از پایین به بالا آورد. چشم از تیشرت سفید برادرش گرفت و به او که دست به سی*ن*ه، لب پایینش را به دندان گرفته و گوشه‌ی چشمانش از خنده‌ای که به‌سختی مهارش کرده‌بود، چین افتاده‌بود، نگاه کرد و پچ زد:
- داداش!
علیسان از دیدن گونه‌های گر گرفته و عرق پیشانی‌ او به‌ یک‌باره قهقهه‌ زد، ساعدهایش را بر روی جزیره گذاشت و پیشانی‌اش را بر روی آن‌ها گذاشت.
- داداش عاشق شدن من خنده داره؟
سر بلند کرد و چشمان به نم نشسته‌اش را با پشت دست پاک کرد.
- ایول داری امیر خیلی وقته اینجوری از ته دل نخندیده‌بودم.
امیررضا خودش هم خنده‌اش گرفت. علیسان مجدد خندید و میان خند‌هایش پرسید:
- نگو که عاشق اون دختره‌ی ماست شدی؟
امیررضا سریع جواب داد:
- نه، دختر خاله‌ش... !
علیسان یک‌آن جدی شد و خنده از صورتش محو شد.
- اونکه از هیچ نظر مورد پسند حاجی نیست با اون تیپ و ظاهرش!
امیررضا سرش را به‌طرفین تکان داد.
- درد منم همینه.
با ابروهای درهم گره خورده و چین عمیقی که روی پیشانی‌اش ظاهر شد، پرسید:
- مطمئنی دوستش داری؟
امیررضا مطمئن از حس و حال خود، سرش را بالا و پایین کرد.
- تا این سن هیچ دختری به دلم ننشسته، اما این دختر رو اولین‌بار تو مراسم خاله‌ش دیدم، بار دومم تو مغازه که وقتی چشم تو چشمش شدم دین و دنیام رو برد. داداش از اون روزه آروم و قرار ندارم. مدام دوست دارم ببینمش و کنارم باشه، با اینکه می‌دونم دنیامون از هم سواست. مگه به این عشق نمیگن؟
علیسان نفسش را پر صدا بیرون داد و دستی میان موهای شلخته‌اش کشید.
- من‌که تا حالا عاشق نشدم اما این چیزهایی که تو میگی و شناختی که از تو دارم حس می‌کنم دلت سریده.
امیررضا کلافه دستانش را پشت گردنش قلاب کرد و با صدایی تحلیل رفته، گفت:
- روح و روانم به‌هم ریخته. از طرفی موندم حاج‌بابا رو چیکار کنم؟ از طرف دیگه نمی‌دونم این دختر می‌تونه دل به دلم بده و شرایطم رو بپذیره یا نه.
علیسان سر کج کرد و با جدیت پرسید:
- تو می‌خوای اون رو مجبور به حجاب گرفتن کنی؟
امیررضا درحالی‌که با انگشت اشاره‌اش خرده ریز‌های نان روی جزیره را به بازی گرفته‌بود، جواب داد:
- مجبور نیست چادر سر کنه، اما لباس‌هاش باید معقول باشه. من می‌خوام خودش اگه دوست داشت چادر سر کنه.
علیسان تکه‌ خیارشور بیرون زده از ساندویچ را در دهانش گذاشت و گفت:
- فکرهاتو بکن اگه دوستش داری خودم تا آخرش از همه لحاظ پشتتم... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین