- Dec
- 877
- 26,490
- مدالها
- 3
گونش با تنی لرزان و بغضی که بر گلویش چنبره زدهبود، ماندنش بیشتر از آن را جایز ندانست و با خداحافظی سرسری از مقابل سبحان که اینبار، بار دومش بود که این دخترک را میدید، از خانه خارج شد. صندلهای مشکیاش را پوشید و بهسوی درب دوید. چند قدم ماندهبود که به درب برسد، فاطمه را دید که کنج دیوار حیاط بق کردهبود و با صدای بلند، هقهق میکرد. دلش خون شد از دیدن عروسی که در بهترین شب زندگیاش، اینگونه زار میزد. بهسمتش رفت. دستان یخزدهاش را گرفت. نگاهش با دیدن او که بابت اشکهایی که میریخت، آرایشش بر روی صورتش پخش شدهبود، رنگ غم گرفت. با گوشهی شالش، زیر چشمان او را پاک کرد.
- آروم باش گلم.
فاطمه آب بینی قلمیاش را بالا کشید و با هقزدن گفت:
- از همشون بدم میاد.
فاطمه را به آغوشش کشید و کمرش را نوازش کرد.
- این حرفو نزن، تو الان عصبی هستی.
فاطمه خودش را عقب کشید و با حرص گفت:
- احمدرضا زورش میاد که سوزان، اونو پس زد و نامزد علیسان شد.
گونش گیج از جریانی که از آن بیخبر بود، شال سفید عقب رفتهی او را مرتب کرد و گفت:
- خودتو ناراحت نکن، برو داخل یه دستی به سر و روت بیار، الان خونوادهی نامزدت میان زشته.
فاطمه با هقزدن، نالید:
- الهی بمیرم برای داداشم... !
با قلبی مچالهشده، بوسهای بر روی گونهی سرد فاطمه زد و گفت:
- همهچی رو بسپار به خدا. برو داخل الان سرما میخوری.
فاطمه با پشت دست اشکهای نشسته روی صورتش را پاک کرد.
- لعنت به من... !
- خدا نکنه. دیگه گریه نکن! مثلاً امشب باید شاد باشی ها!
فاطمه پوزخندی زد و نگاهش را به آسمان کبود که هر لحظه امکان داشت ببارد، دوخت.
- چطور شاد باشم، وقتی دل علیسانم رنجید؟ لعنت به من!
- خدانکنه! فردا برو از دلش دربیار.
فاطمه نگاهی بهسوی خانه انداخت و پچ زد:
- نمیذارن که، مطمئنم تنبیهم میکنن.
- به یه بهونه برو.
فاطمه لبخند کمجانی زد.
- باشه فداتشم، ممنون از محبتت.
دو مرتبه فاطمه را بوسید و کمی آرامش کرد و با خداحافظی از حیاط خارج شد.
***
عصبی درب خانه را محکم بههم کوبید و با گامهای بلند بهسوی ماشینش رفت. درب ماشین را باز کرد و بر روی صندلی چرم مشکی نشست و حرصش را با محکم بستن درب خالی کرد. پالتوی مشکیاش را درآورد و با حرص بر روی صندلی شاگرد انداخت. احساس خفگی داشت. دو دکمهی بالای پیراهن طوسیاش را باز کرد و سرش را بر روی فرمان گذاشت. خوب میدانست، وقتی عصبی است تعادلی برای رانندگی ندارد. پس از کمی مکث سرش را بلند کرد و چند مرتبه محکم بر روی فرمان کوبید و فریاد زد. قلبش عجیب رنجیدهبود و دلش میخواست پناه ببرد به کسانی که در روزهای سخت کنارش بودند. بهسختی گوشیاش را از جیب شلوار پارچهای خاکستریاش درآورد و بعد از جستجوی فهرست مخاطبینش، شمارهی موردنظرش را پیدا کرد و با آن تماس گرفت. بعد از چند بوق، تماس برقرار شد.
- بهبه ببین کی افتخار داده به ما بدبخت بیچارهها زنگ بزنه!
کلافه از پر حرفی مخاطبش گفت:
- نیما! عجیب حالم خرابه. کجایی؟
- خونه.
- میام اونجا... .
- بیا رفیق که چندتا دُخی دافم قراره بیان.
بدون اینکه جوابی بدهد، تماس را قطع کرد و گوشیاش را بر روی داشبورد انداخت و ماشین را روشن کرد. پایش را محکم بر روی پدال گاز فشرد. همزمان با حرکتش صدای رعد و برق مهیبی به گوشش خورد. حالش عجیب شبیه همین آسمان غران بود. رفت و دور شد از جایی که او را نمیخواستند و او را مُذنب نامیده بودند.
- آروم باش گلم.
فاطمه آب بینی قلمیاش را بالا کشید و با هقزدن گفت:
- از همشون بدم میاد.
فاطمه را به آغوشش کشید و کمرش را نوازش کرد.
- این حرفو نزن، تو الان عصبی هستی.
فاطمه خودش را عقب کشید و با حرص گفت:
- احمدرضا زورش میاد که سوزان، اونو پس زد و نامزد علیسان شد.
گونش گیج از جریانی که از آن بیخبر بود، شال سفید عقب رفتهی او را مرتب کرد و گفت:
- خودتو ناراحت نکن، برو داخل یه دستی به سر و روت بیار، الان خونوادهی نامزدت میان زشته.
فاطمه با هقزدن، نالید:
- الهی بمیرم برای داداشم... !
با قلبی مچالهشده، بوسهای بر روی گونهی سرد فاطمه زد و گفت:
- همهچی رو بسپار به خدا. برو داخل الان سرما میخوری.
فاطمه با پشت دست اشکهای نشسته روی صورتش را پاک کرد.
- لعنت به من... !
- خدا نکنه. دیگه گریه نکن! مثلاً امشب باید شاد باشی ها!
فاطمه پوزخندی زد و نگاهش را به آسمان کبود که هر لحظه امکان داشت ببارد، دوخت.
- چطور شاد باشم، وقتی دل علیسانم رنجید؟ لعنت به من!
- خدانکنه! فردا برو از دلش دربیار.
فاطمه نگاهی بهسوی خانه انداخت و پچ زد:
- نمیذارن که، مطمئنم تنبیهم میکنن.
- به یه بهونه برو.
فاطمه لبخند کمجانی زد.
- باشه فداتشم، ممنون از محبتت.
دو مرتبه فاطمه را بوسید و کمی آرامش کرد و با خداحافظی از حیاط خارج شد.
***
عصبی درب خانه را محکم بههم کوبید و با گامهای بلند بهسوی ماشینش رفت. درب ماشین را باز کرد و بر روی صندلی چرم مشکی نشست و حرصش را با محکم بستن درب خالی کرد. پالتوی مشکیاش را درآورد و با حرص بر روی صندلی شاگرد انداخت. احساس خفگی داشت. دو دکمهی بالای پیراهن طوسیاش را باز کرد و سرش را بر روی فرمان گذاشت. خوب میدانست، وقتی عصبی است تعادلی برای رانندگی ندارد. پس از کمی مکث سرش را بلند کرد و چند مرتبه محکم بر روی فرمان کوبید و فریاد زد. قلبش عجیب رنجیدهبود و دلش میخواست پناه ببرد به کسانی که در روزهای سخت کنارش بودند. بهسختی گوشیاش را از جیب شلوار پارچهای خاکستریاش درآورد و بعد از جستجوی فهرست مخاطبینش، شمارهی موردنظرش را پیدا کرد و با آن تماس گرفت. بعد از چند بوق، تماس برقرار شد.
- بهبه ببین کی افتخار داده به ما بدبخت بیچارهها زنگ بزنه!
کلافه از پر حرفی مخاطبش گفت:
- نیما! عجیب حالم خرابه. کجایی؟
- خونه.
- میام اونجا... .
- بیا رفیق که چندتا دُخی دافم قراره بیان.
بدون اینکه جوابی بدهد، تماس را قطع کرد و گوشیاش را بر روی داشبورد انداخت و ماشین را روشن کرد. پایش را محکم بر روی پدال گاز فشرد. همزمان با حرکتش صدای رعد و برق مهیبی به گوشش خورد. حالش عجیب شبیه همین آسمان غران بود. رفت و دور شد از جایی که او را نمیخواستند و او را مُذنب نامیده بودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: