جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,576 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
صدای کِل کشیدن و سوت حاضرین در مجلس نگاهشان را به‌سمت جمعیتی که به دور عروس و داماد جمع شده‌بودند، کشاند.
- برین داداش حاج‌بابا نیم ساعت پیش از فاطمه خداحافظی کرد و رفت. می‌دونین که تحمل شلوغی رو نداره.
خوب پدرش را می‌شناخت و می‌دانست تحمل شلوغی و سروصداهای زیاد را ندارد. سی*ن*ه جلو داد و با سری بالا به‌سمت خواهرش که لباس سفید بختش را به تن داشت، رفت. احسان با دیدن او سرش را به‌‌سمت فاطمه که کلاه شنل کتی و تور سفیدرنگش صورتش را پوشانده‌بود، برد و آرام دم گوشش پچ زد. به وضوح دید که فاطمه سر بلند کرد و بین جمعیت نگاهش را چرخاند. یک قدم مانده را طی کرد و از بین زنانی که با دیدن او عقب کشیدند، به‌سمت خواهرش رفت. فاطمه با بی‌تابی پیش آمد و خودش را در آغوش برادرش انداخت.
- الهی دورت بگردم داداش نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی! اگه نمیومدی دق می‌کردم!
دستانش را دور بدن خواهرش حلقه کرد.
- مبارکت باشه عزیزم! مگه میشه به فنجولم قول بدم و نیام؟
فاطمه از آغوش او بیرون آمد و آرام تورش را بالا زد و نگاهی گذرا به جمعیت که نیمی با لبخند و نیمی با کنجکاوی چشم به آن‌ها دوخته‌بودند‌، انداخت. علیسان از دیدن خواهرش که با آرایش لایت روی صورتش زیبا و خواستنی شده‌‌بود، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.
فاطمه خجول لب سرخش را به دندان گرفت و دستان گرم برادرش را میان دستانش گرفت.
- سلام خان داداش!
نگاهش را از فاطمه گرفت و به احسان که در آن کت و شلوار مشکی براق و پیراهن سفید‌رنگ تنش، همچون ماه بین جمعیت حاضر به چشم می‌آمد، دوخت و در جوابش گفت:
- سلام به شاه‌دوماد ما! مبارکا باشه.
احسان دستش را به‌سمت او دراز کرد و با لبخندی مردانه، جواب داد:
- ممنون! متشکرم که با اومدنتون ما رو خوشحال کردین.
دست احسان را محکم فشرد، گویی می‌خواست خودی به او نشان دهد.
- احسان جان، اینو بدون حساب من از خونواده جداست، خدا نکنه ببینم ذره‌ای غم به دل خواهرم نشسته اون موقعه‌ست که چشمم رو به روی همه می‌بندم و خون به دل مسببش می‌کنم.
نیم‌نگاهی به فاطمه که با عشق به هر دو مرد عزیز زندگی‌اش چشم دوخته‌بود، انداخت و ادامه داد:
- تا به امروز سعی کردم مثل کوه پشتش باشم و من‌بعدم حواسم بهش هست. از این به بعدم پشت خودش و شوهرش هستم و هر جا کمک خواستین روی من حساب کنین.
احسان دست او را کشید و مردانه بغلش کرد.
- خیالت تخت خان داداش نمی‌ذارم آب تو دلش تکون بخوره. بازم ممنون برای بودنتون!
چند ضربه‌ی آرام به پشت احسان زد و از او جدا شد. از داخل جیب درونی کتش پاکت سفیدرنگی را بیرون آورد و به‌سمت فاطمه گرفت.
- کادوی اصلیت پیشم محفوظه تا بیای خونه‌م.
فاطمه پاکت را گرفت و گفت:
- ممنون داداش.
- قراری برای ماه‌ عسلتون که نداشتین؟
فاطمه و احسان نگاهی گذرا به همدیگر انداختند و سکوت پیشه کردند. فاطمه خوب شرایط همسرش را می‌دانست و از وضع مالی او خبر داشت که تمام هزینه‌های عروسی را بدون کمک گرفتن از پدر و مادرش تقبل کرده‌بود.
- خب چه خوب! وگرنه کادوی من می‌سوخت. کادوی من سفر یک هفته‌ای به کیشه. از بلیط تا هزینه‌ی هتل و... فقط فردا ساعت دوازده ظهر پرواز دارین خواب نمونین که شرمنده‌تون میشم.
فاطمه با شوق و هیجان لحظه‌ای فراموش کرد عروس است و باید نجیبانه رفتار کند. همچون عادت همیشگی‌اش خودش را از گردن برادرش آویزان کرد و با هیجان گفت:
- الهی درد و بلات بخوره تو سرم داداش!
آرام خندید و سر خم کرد و دم گوش او پچ زد:
- حفظ آبرو کن عزیز داداش، احسان رو از انتخابش پشیمون نکن... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
دوش‌به‌دوش هم و بی‌حرف درحال پیمودن کوچه‌ی طویل و خالی از هر رهگذر بودند. در آن غروب سرد و سوزناک، هوس پیاده‌روی به سرشان زده‌بود. هر دو غرق در فکر و بی‌خیال از دنیای اطرافشان، قدم‌زنان پیش می‌رفتند. پس از مدتی سکوت، علیسان نیم‌نگاهی به دخترک که دستانش را درون جیب‌های بارانی‌ مشکی‌اش گذاشته‌بود، انداخت. مردد کلامش را به زبان آورد.
- یه سؤال بپرسم؟
گونش نگاهش را از پیش رویش گرفت و چشم به او دوخت.
- با منین؟
سرش را به نشان تأیید تکان داد. گونش لبخند ملیحی به روی او زد و گفت:
- بپرسین.
بابت سوز بادی که به یک‌آن وزید، احساس سرما کرد و کلاه کاپشن بادی سورمه‌ایش را بر روی سرش کشید. سر جایش زیر تیربرق بتنی که روشنایی‌اش محیط اطراف را روشن کرده‌بود، ایستاد.
- نظرت درمورد ازدواج امیر و دخترخاله‌ت چیه؟
گونش متحیر بابت شنیده‌اش، چشم گشاد کرد و مقابل او ایستاد.
- شما هم خبر دارین؟!
متحیر، لنگه‌ی ابروی مشکی‌اش را بالا انداخت.
- تو هم مگه خبر داری؟!
گونش با خنده دستان سردش را جلوی دهانش گذاشت.
- بله، آقاامیرضا جلوی خودم به راضی ابراز علاقه کردن.
چند ثانیه ساکت شد و کار برادرش را در ذهنش تداعی کرد. به یک‌باره قهقهه‌ای سر داد و گفت:
- وای از دست این پسر! پس حرف دلش رو زده!
گونش سرش را تکان داد و از مقابل او عقب کشید و کنارش ایستاد. بدون نگاه به او کلامش را به زبان آورد.
- بله! درسته خیلی باهم فرق دارن اما به نظر من می‌تونن کنار هم آروم بگیرن؛ راضی ظاهرش یه دختر بی‌پروا و غلط اندازه، اما دلش صاف و پاکه. اون یه دختر نجیبه، فقط نرم کردن دلش یکم سخته! ولی مطمئنم اون مردی که شوهرش بشه بی‌نهایت خوشبخت میشه!
علیسان سرش را به جهت راست چرخاند و آرام پچ زد:
- چه تعریفی‌ می‌کنه از دخترخاله‌ش!
گونش چپ‌چپ نگاهی به او که شیطنت به صورت نشسته‌بود، انداخت.
- شنیدم چی گفتین ها! دخترخاله‌ی من لنگه نداره! انقدر معرفت داره که میشه تو روزهای سخت بهش تکیه کرد.
علیسان به راهش ادامه داد و پرسید:
- مگه داداش من بده؟
گونش با دو گام بلند خودش را به او رساند.
- نه! ولی برای به دست آوردن دل دخترخاله‌ی من باید کلی سختی بکشه. راضی الکی بله بده نیست، گفته باشم!
- بیچاره امیر!
گونش چشم در حدقه چرخاند.
- دیگه‌دیگه! اگه عاشقه باید کفش آهنی به پا کنه برای رسیدن به معشوقه‌ش.
علیسان خندان نگاهش را رو به آسمان ابری و گرفته، دوخت و گفت:
- خدایا شکرت که هیچ‌وقت عاشق نشدم تا اینجوری سختی بکشم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
گونش با حس بدی که به جانش نشست حرفی نزد و دل‌خور سر پایین انداخت. دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. پس از پیمودن چند گام، وارد خیابان اصلی شدند. با اینکه غروب بود، اما هنوز خیابان شلوغ بود و پیاده‌روها مملو از جمعیت بود. علیسان مقابل اولین فروشگاه مواد غذایی که دید، ایستاد.
- بریم داخل کمی خرید کنیم.
گونش که سعی داشت بر حال بدش مسلط باشد، سر بلند کرد، نگاهی به داخل فروشگاه شلوغ انداخت و گفت:
- شما برین من همین‌جا می‌مونم. حوصله‌ی شلوغی رو ندارم.
علیسان بی‌حرف سری تکان داد و وارد فروشگاه شد. پس از خرید مواد مورد نیازش برای درست کردن لازانیایی که قصد داشت دخترک را مهمان دست‌پختش کند، از فروشگاه بیرون آمد. به محض خارج شدنش با جای خالی او مواجه شد. نگاهش را به اطرافش چرخاند، از دخترک خبری نبود. به مغازه‌های بوتیک و لوازم خانگی دو طرف فروشگاه سرک کشید، اما خبری از او نبود. کلافه پوفی کشید و زیر لب غرید:
- وای از دست تو دختر!
کیسه‌های خرید را زمین گذاشت، گوشی‌اش را از جیب شلوار کتان مشکی‌اش بیرون آورد. به محض باز کردن رمز، گوشی‌اش لرزید و صدای زنگش بلند شد. از دیدن شماره‌ی ناشناس، چینی بین ابروهایش نشست. همان‌طور که نگاهش را بین جمعیت می‌چرخاند، تماس را برقرار کرد.
- بله؟
صدایی نشنید. همهمه‌ی جمعیت زیاد بود. سرش را پایین انداخت، مجدد کلمه‌ی «بله» را بازگو کرد.
- اگه دنبال عروسکتی، چندتا ماشین جلوی فروشگاهه؛ بینشون یه ماشین پژوی نقره‌ای هست، بیا و سوار شو. بی‌حرف و حرکت اضافه؛ وگرنه جون عروسکت به خطر میفته... .
صدای بوق ممتد گوشی، او را که شوکه شده‌بود به خودش آورد. صدای بم و زمخت مرد پشت گوشی، در سرش إکو شد. با حالی زار و تن سست شده، نگاهی به ماشین‌های پیش رویش انداخت و با گام‌های سنگین که گویی وزنه‌ی صد کیلویی به آن‌ها متصل بود، از بین جمعیت، به‌سوی ماشین مورد نظر رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
***
درب آهنی کرمی‌رنگی که نیم بیشترش زنگ زده‌بود، با ضربه‌ی پا، با صدای قژ بلندی باز شد. مرد ریز نقشی که دخترک را از مقابل فروشگاه ربوده‌بود، او را به داخل اتاقک مربعی شکل نیمه تاریک هول داد. گونش که دستانش با طنابی نازک بسته‌بود، تعادل نداشت و با صورت بر روی زمین پوشیده از کاه افتاد. نیمی از صورتش داغ شد و شروع به سوزش کرد. هق‌هقش پشت دستمال مشکی بسته‌شده‌ی دور دهانش به صورت خفه به گوش می‌خورد. مرد به‌سمتش خم شد، از روی شال بافت مشکی‌اش به موهای بافته‌ شده‌اش چنگی زد، سرش را بلند کرد و با چشمان زاغش به چشمان خیس و سرخ او خیره شد و غرید:
- هر چقدر دلت می‌خواد گریه کن بچه، گاو‌های اینجا هر چی آواز خوش بشنون پر شیرتر میشن.
صدای زیر مرد، گویی ناقوس مرگش بود، همان‌قدر منفور و آزار دهنده. چشمانش را بر روی هم فشرد؛ تاب دیدن روی مرد را که با موهای بور و ریش بلند قرمز و صورت پر از زخمش، هراس و ترس به جانش انداخته‌بود، نداشت. مرد شال او را رها کرد و لگدی به پهلویش کوبید و گامی به عقب رفت. صورت دخترک بابت دردی که بر پهلویش نشست، جمع شد و شدت ریزش اشک‌هایش بیشتر شد. مرد فندکی طلایی‌رنگ و نخی سیگار باریک قهو‌ه‌ای‌رنگی را از جیب سویشرت قرمزش بیرون آورد. سیگار را بین لبان نازکش قرار داد. فندکش را بالا آورد و با یک حرکت انگشت شستش آن را روشن کرد. پس از روشن شدن سیگار و گرفتن کام عمیق از آن، دودش را به هوا فرستاد و بالبخندی که دندان‌های زردش را به نمایش می‌گذاشت، گفت:
- کوچولو نترس، چند دقیقه دیگه از تنهایی درمیایی.
به یک‌باره قاه‌قاه خندید و با این کارش لرزه به تن دخترک انداخت.
- امشب مهمونی خوبی تو راهه! مهمونی که پایانش عجیب غمگینه کوچولو !
با پایان کلام مرد، عرق سرد تمام بدنش را فرا گرفت. مرد قهقهه زنان درحالی‌که تنش را با حرکات موزون تکان می‌داد و زیر لب آهنگی را زمزمه می‌کرد از اتاق خارج شد. هراس نشسته بر دلش گویی قصد جان او را داشت. گریان و با تنی سست شده، خودش را به‌سوی ستون آهنی وسط اتاق کشاند و به آن تکیه داد. هنوز نتوانسته‌بود بلایی که دچارش شده‌بود را هضم کند. لحظه‌ای نور امید بر دلش نشست که شاید او را با شخص دیگری اشتباه گرفته‌اند، اما امیدش دود هوا شد وقتی به یاد این افتاد که آن‌ مرد نام علیسان را به زبان آورده‌بود. در آن دقایق جان‌فرسا هم قلب و احساسش طالب اسطوره‌اش بود. سر پایین انداخت و نرم‌نرمک برای بخت و اقبال سیاهش به گریستنش ادامه داد. طولی نکشید که درب با صدای گوش‌خراش باز شد. اتاق نیمه‌ تاریک با نور نارنجی‌رنگ لامپ دویست ولتی متصل به سقف روشن شد و چشمان دخترک خودبه‌خود جمع شد. با صدای فریاد آشنایی که شنید، قلب نیمه‌جانش تپیدن نرمالش را از سر گرفت. مرد وارد اتاق شد و علیسان را که دستانش با دستنبد فلزی بسته‌شده‌بود، به دنبال خود کشاند. گویی دنیا را به دخترک هدیه دادند. خودش را به جلو کشاند. با وجود علیسان در کنارش دیگر حتی مرگ هم برایش به شیرینی عسل بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
نگاه علیسان درحالی‌که سعی داشت خودش را از دست مرد نجات دهد، به گونش افتاد. لحظه‌ای چنان از دیدن او خشنود شد که حضور دو مرد را فراموش کرد و به‌سمتش دوید، مقابلش زانو زد.
- خوبی؟
گونش با تکان دادن سرش خیال او را راحت کرد. هر دو کمی آرام گرفتند. نگاه خیس و به خون نشسته‌‌شان لحظه‌ای درهم قفل شد و غوغایی در دل‌‌هایشان برپا شد. به یک‌باره یقه‌ی کاپشن علیسان از پشت کشیده‌شد و او را به عقب کشاندند. صدای زمخت مرد دوم به گوش خورد که دوستش را خطاب کرد و گفت:
- مَموتی، کاپشن این نفله رو دربیار و ببندش به این ستون.
علیسان با خشمی که وجودش را فرا گرفته‌بود، فریاد زد:
- بی‌همه‌چیزها چی از جون ما می‌خواین؟
مرد رباینده‌ی گونش که مموتی خطاب شده‌بود، پیش آمد و با نادیده گرفتن کلام علیسان، گفت:
- ای به روی چشم عزتی!
سپس کنار علیسان زانو زد و با کلید کوچک فلزی، دستبند را باز کرد و با یک حرکت کاپشن او را درآورد. علیسان که فرصت را برای مقابله با آن‌ها مناسب دید، دست مشت شده‌اش را به صورت مرد کوبید. مرد که انتظار این حرکت را نداشت نالان نقش بر زمین شد. مرد دوم که دو برابر مرد اول قد و هیکل داشت، تفنگ کلتی را از غلاف چرمی متصل به شلوار جینش درآورد، رو به علیسان گرفت و با صدای بمش غرید:
- هی یارو به نفعته آروم بگیری، حیف که رئیس هر دوتون رو سالم می‌خواد؛ وگرنه جواب این گستاخیت رو می‌دادم.
علیسان با دیدن تفنگ، هراسی بابت به خطر افتادن جان امانتی‌اش بر دلش نشست. با دستان مشت شده‌اش، دندان‌هایش را بر روی هم سابید، زمزمه کرد:
- گور بابای شما و اون رئیستون!
مرد اول درحالی‌که گونه‌ی ملتهب شده‌اش را مالش می‌داد، با نوک پوتین کرمی‌رنگش محکم به پهلوی علیسان کوبید و گفت:
- کم زرزر کن وگرنه برای عزتی کاری نداره ماشه اون ماسماسک رو فشار بده. حیف که رئیس تن هر دوتون رو سالم می‌خواد.
مردی که عزتی خطاب شده‌بود، با تفنگش کله‌ی تاسش را خاراند و با ابروهای مشکی و پرش به ستون اشاره کرد و گفت:
- مموتی، آق‌خلبان رو ببند به ستون و دهن دختره هم باز کن. حقشونه این لحظات آخر زندگیشون با هم اختلاط کنن.
به یک‌باره هر دو مرد قاه‌قاه خندیدند و هراس افتاده به جان آن‌ها را افزودند. مردی که مموتی خطاب شده‌بود یقه‌ی تیشرت مشکی علیسان را کشید و او را به‌سوی ستون کشید. با حرکتش گویی خنجری به قلب گونش فرو کردند و هق‌هق خفه‌اش اوج گرفت. هر دو مرد، پس از بستن دستان علیسان به دور ستون و باز کردن دهان گونش اتاق را ترک کردند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
گونش که از رفتن آن‌ها مطمئن شد، خودش را به‌سمت علیسان کشاند.
- ش... ما خوبین؟
نگاه علیسان بر روی قسمت سرخ و خراش صورت او افتاد. عمق وجودش به آتش کشیده‌شد از مظلومیت دخترک پیش رویش. شک نداشت گونش قربانی خودخواهی اطرافیان او شده‌است. لب به دندان گرفت و پس از کمی مکث پرسید:
- اذیتت که نکردن؟
گونش چانه بالا انداخت و لب زد:
- این‌ها کین؟ با ما چیکار دارن؟
با احساس یأس و ناامیدی از خلاصیشان، سرش را به‌طرفین تکان داد و جواب داد:
- نمی‌دونم.
گونش سر پایین انداخت و چشمانش را بر روی هم فشرد.
- چطور دزدیدنت؟ چرا از خودت دفاع نکردی؟ چرا جیغ نزدی و از اون همه آدم کمک نخواستی؟
خون در رگ‌های گونش منجمد شد با یادآوردی لحظه‌ی ربوده‌ شدنش. نگاه مملو از ترسش را به او دوخت و هق زنان جواب داد:
- م... ن چشمم به فروشگاه بود که یه لحظه احساس کردم یه چیزی روی کم... رم نشست. بع... د این مرده که شما زدینش دم گوشم گفت بی‌حرف جلو برم وگرنه جونم رو می‌گیره. انقد... ر جمعیت زیاد بود و به‌هم چسبیده‌بودن که هیچ‌کَس متوجه‌ی تفنگی که اون از زیر سویشرتش روی کمرم گذاشته‌بود نشد. ب... هم گفت آروم برم سمت پراید سفیدی که درش بازه... .
گونش با گریه‌ای که اوج گرفت سر پایین انداخت و ادامه داد:
- م... ن رو ببخشید که به‌خاطرم توی دردسر افتادین.
حال خراب علیسان کم از حال ویران او نداشت، اما خودش را موظف به آرام کردن او می‌دانست.
- گونش، آروم باش. تو مقصر نیستی! من شک ندارم این تویی که به‌خاطر من جونت در خطره... !
هنوز جمله‌اش به پایان نرسیده‌بود که درب باز شد. مموتی رقصان با یک صندلی فلزی سفیدرنگ وارد اتاق شد. صندلی را مقابل دیوار کنار درب گذاشت و با لبخندی زهرآگین رو به آن‌ها گفت:
- بهتون خوش بگذره با رئیس... !
قهقهه زنان درحالی‌که کلمه‌ی «خوش‌‌ بگذره» را تکرار می‌کرد، از اتاق خارج شد. گونش ترسیده، خودش را به پشت علیسان کشاند و در فاصله‌ی چند سانتی‌متری‌اش نشست. همان‌ لحظه با برخورد نگاهشان به شخصی که در آستانه‌ی درب درحالی‌که دستانش را بر کمر زده‌ و خبیثانه نگاهشان می‌کرد، شوکه‌ شده و یکه خورده لحظاتی بدون پلک زدن به او خیره شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
علیسان آنقدر شوکه شده‌بود که ذهن و زبانش همزمان از کار افتاده‌بودند. با چشمان گرد شده‌ به شخصی که آرام‌آرام پیش می‌آمد، خیره شده‌بود. یک‌آن حضور او را در تمام لحظات زندگی‌اش مرور کرد. برایش سخت بود پذیرفتن حقیقتی که پیش رویش بود. گونش حیران از دیده‌اش، معذب خودش را بیشتر به علیسان نزدیک کرد.
- مموتی.
خودش بود، پس چشمانشان خطا نکرده‌بود. مموتی که در آستانه‌ی درب ایستاده‌بود، سریع پیش آمد.
- بله رئیس؟
شخصی که رئیس خطاب شده‌بود، پوزخندی زد و به‌سوی صندلی رفت و بر رویش نشست.
- دهنشون رو ببند چون دوست ندارم موقع سخنرانیم بپرن تو حرفم.
مموتی سری تکان داد و با چاپلوسی جواب داد:
- ای به روی چشم رئیس جان!
- تو... !
با خشم میان حرف علیسان پرید و گفت:
- مموتی اول دهن علیسان رو ببند؛ چون حوصله‌ای برای شنیدن صداش ندارم.
علیسان قبل از رسیدن مموتی به او، فریاد زد:
- میشه بگی این کارها یعنی چی؟
مموتی مقابلش ایستاد و محکم با پشت دست به دهان او کوبید و گفت:
- ببند دهنت رو... !
تا علیسان به خودش بیاید، مموتی سریع با پارچه‌ی مشکی که از جیب شلوار جینش بیرون آورده‌بود، دهانش را بست. علیسان خودش را تکان می‌داد و فریاد می‌کشید. مموتی بی‌توجه به او، در کسری از ثانیه دستمال دور گردن گونش را هم بالا کشید.
- مموتی میری بیرون و تا زمانی که خودم نگفتم داخل نمیاین، هیچ‌کدومتون.
مموتی «چشم» گفت و اتاق را با عجله ترک کرد و درب را بست. شخص مرموز پا بر روی پا انداخت، هر دویشان را برانداز کرد و با طعنه کلامش را بر زبان آورد:
- خوبه من زمینه رو براتون فراهم کردم که جیک‌توجیک هم برین پیاده‌روی و عین خیالتونم نباشه چی پشتتون میگن.
علیسان با خشمی که به جانش نشست، با دهانی بسته همچون شیر خشمگین، غرید.
- آروم باش علی! وقت برای عصبانیت زیاده.
علیسان ناآرام خودش را تکان می‌داد و پاشنه‌های نیم‌بوت‌های مشکی‌اش را بر زمین می‌کوبید. بابت تقلایی که علیسان می‌کرد قهقهه‌ای سر داد.
- همیشه یک‌جا آروم نداشتی. همیشه برای خوب بودن عجله داشتی. الانم برای مرگت عجولی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
صدای اوج گرفتن هق‌هق دخترک را نادیده گرفت. همان‌طور که به علیسان که رنگ صورتش به کبودی میزد، خیره‌ بود، زهرخندی زد.
- آخ علی! آخ از دست تو پسر خوبه‌ی محل! دانش‌آموز برتر مدرسه، مداح خوش صدای مسجد. آخ چماق روی سر من!
علیسان که دیگر آرام گرفته‌بود، نگاهش را با اکراه به او که چشمان عسلی‌اش مملو از حسد و کینه بود، دوخت.
- آقام هر روز تو رو میزد تو سرم که ببین علیسان هم درس می‌خونه هم کار می‌کنه. چقدر آقاست! چقدر فهمیده‌ست! اوف از حاج‌غفور که مدام از تو و فهم و درکت حرف میزد و آتیش می‌نداخت تو خونه‌ی ما.
با حسادتی که همچون پیچک بر جانش پیچید، با صدای بلند غرید:
- حتی آبجی خودم بارها تو رو زد تو سرم که ببین علیسان چطور کمک دست خونواده‌ست اما تو شدی سربار آقا.
انگشت اشاره‌اش را به‌سمت علیسان دراز کرد.
- به‌خاطر تو از درس و مدرسه فرار کردم و چسبیدم به پادویی کنار آقام تا به چشمش بیام، اونم از خدا خواسته راحت پذیرفت که درس رو کنار بذارم. هر چی من خوار می‌شدم، تو اوج می‌گرفتی تو آسمون. حتی تو مسجدم تو رو بیشتر قبول داشتن و می‌گفتن مداح خوش‌صدا فقط علیسان! بی‌شرف تو محلم همه خاطرخواهت بودن و کسی نیم‌نگاهی هم نثار من نکرد. یادمه وقتی وارد دانشکده‌ی خلبانی شدی، شدم خار تو چشم‌های آقام. درسته چیزی نگفت اما اون شب نگاهش پر از حرف بود. از اون روز قسم خوردم چنان از چشم دیگرون بندازمت که دیگه دیده نشی. از اون سن بود که با کمک یکی از بچه لات‌های محل وارد بزرگ‌ترین تیم قاچاق اعضای بدن انسان شدم؛ جا شدن تو اون‌ها سخت بود، اما اینقدر از خودم جنم نشون دادم که من رو پذیرفتن. دلم می‌خواست دور بشم از کسایی که منو نادیده گرفته‌بودن. برای لاپوشونی کردن کارم، گالری کفش زدم و به بهونه‌ی اون هر روز از تهران بیرون می‌رفتم. تا اینکه خبر رسید حاج‌غفور سوزان رو برات از حاج‌محمد خواستگاری کرده. سوختم از جواب بله تک فرزند حاج‌محمد که هر کسی رو آدم حساب نمی‌کرد. طفلی احمدرضا چقدر دوستش داشت و هرکاری کرد به چشم سوزان نیومد.
هر کلمه که از دهان او خارج می‌شد گویی خنجری به قلب علیسان بود، همان‌قدر تیز و بران. آنقدر حرف‌هایش دردناک بود که بغض بزرگ و حس خفقانی مهمان گلویش شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
- دیگه وقتش بود زهرم رو به زندگیت بریزم. منم که زیر دستم پر بود از این دخترهای فراری، با فتوشاپ با تک‌تکشون توی حالت‌های کثیف برات عکس درست کردم و برای سوزان فرستادم. یادته علی حتی اون دخترها هم اومدن برای شهادت که آره با همشون بودی؟ بعدشم که اون بدبخت‌ها رو تیکه‌تیکه کردم و الانم هر عضو بدنشون یه جایی داره کار می‌کنه.
قطره اشکی داغ از چشم راست علیسان بر روی صورت ملتهبش سرازیر شد. باورش نمی‌شد زندگی‌اش دست‌خوش حسادت کورکورانه‌ی سبحان قرار گرفته‌بود.
- شد همونی که من می‌خواستم؛ خار شدی تو چشم حاج‌غفور، از چشم اهل محل افتادی و از مسجد خدا رونده شدی.
نگاه خیس گونش به‌سمت علیسان که سرش را پایین انداخته‌بود، کشیده‌شد. با احساس لرزش شانه‌های پهن او از شدت گریه، گویی جانش را از او گرفتند. سبحان از جایش برخاست و درحالی‌که دستانش را داخل جیب‌های شلوار پارچه‌ای طوسی‌اش فرو می‌کرد، نگاهی به دورتادور و دیوارهای کثیف و سیاه انداخت و گفت:
- سوزانم من خراب کردم. من بودم که آدم فرستادم جلو. یک‌بار که مزه‌ی کثافت رفت زیر دندونش دیگه دفعات بعد خودش برای کارهای کثیفش برنامه چید.
علیسان لحظه‌ای در اوج گریه‌، خنده‌اش گرفت بابت زندگی‌هایی که به‌خاطر عقده‌های یک شخص به تاراج رفته‌بود.
- چند سال گذشت علیسان، دخترهای زیادی رو سر راهت قرار دادم، اما تو سخت‌تر از اون چیزی بودی که فکر می‌کردم؛ تو باز هم راه رو کج نرفتی. تا اینکه متوجه شدم آبجی و امیررضا و فاطمه دارن حاجی رو برای اینکه تو باز برگردی خام می‌کنن.
سبحان نگاهش را به گونش که با نگاهی مملو از مهر و محبت به علیسان خیره‌بود، دوخت و ادامه داد:
- تا اینکه متوجه شدم مادر و دختری که مستأجر حاجی هستن بدبختن و کسی رو ندارن. پس خوب طعمه‌هایی بودن. منم وقتی دیدم حاجی داره نرم میشه، یه ماشین جفت ماشین تو پیدا کردم. جعل پلاک ماشین تو رو روی اون ماشین نصب کردم. یکی از نوچه‌هام اون زن بیچاره رو زیر گرفت و یکی دیگه هم همون لحظه عکس گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
970
26,669
مدال‌ها
3
گونش با شنیدن موضوع قتل مادرش لحظه‌ای خون در رگ‌هایش منجمد شد. باور نداشت قتل مادرش به عمد بوده‌است. هر چه تنفر بود را با چشمانش به سبحان که پوزخند بر روی لبان گوشت‌آلودش نشسته‌بود، منتقل کرد. علیسان درحالی‌که آرام اشک می‌ریخت، حیران از حرف‌هایی که شنیده‌بود، سرش را به‌طرفین تکان داد. سبحان بی‌توجه به گریه‌ی سوزناک دخترک، زمزمه کرد:
- متأسفم برای مرگ ناحق مادرت دخترجان!
پس از کمی مکث ادامه داد:
- طاهرقرقی رو یکی از بچه‌ها معرفی کرد و از طریق اون عکس رو به شما رسوندم. بعدشم قرقی رو از میدون به در کردم. لاکردار عجب قلب و کلیه‌های سالمی داشت!
گونش هق‌هق‌ کنان سرش را به ستونی که علیسان را به آن بسته‌بودند، تکیه داد. سبحان با طغیان تمام حس‌های بدی که نسبت به علیسان داشت، مقابلش زانو زد. چنگی به موهای مشکی و براق او زد و سرش را بلند کرد، میان چشمان سرخ او خیره شد و فریاد زد:
- مسبب به گند کشیده‌شدن زندگی من تویی. تموم این سال‌ها سایه‌به‌سایه بپا برات گذاشته‌بودم تا آتوی بیشتری ازت جمع کنم. تا اینکه دو، سه باری دیدم این دختر دور و ورته. زهر آخرم رو با عکس‌ و فیلم‌هایی که از دوتاتون برای همه فرستادم، ریختم. علیسان تو خوش‌شانسی که خدا همیشه هوات رو داره. اما من دیگه کم آوردم. می‌خوام اسمت رو از روی زبون‌ها و صفحه‌ی روزگار محو کنم.
نیشخندی زد و موهای او را رها کرد. برای آرام شدن دل به آتش کشیده‌اش سیلی محکمی به صورت او کوبید و ادامه داد:
- با اعضای بدنتون پول خوبی تو جیب می‌زنم، اما قبلش باید می‌فهمیدی از کجا ضربه خوردی جناب‌ خلبان! ولی دلم می‌خواد قبل از مرگتون دلی از عزا دربیارین؛ چون شک ندارم هنوز وقت نکردین از حضور هم فیض ببرین... !
 
بالا پایین