- Dec
- 970
- 26,676
- مدالها
- 3
صدای کِل کشیدن و سوت حاضرین در مجلس نگاهشان را بهسمت جمعیتی که به دور عروس و داماد جمع شدهبودند، کشاند.
- برین داداش حاجبابا نیم ساعت پیش از فاطمه خداحافظی کرد و رفت. میدونین که تحمل شلوغی رو نداره.
خوب پدرش را میشناخت و میدانست تحمل شلوغی و سروصداهای زیاد را ندارد. سی*ن*ه جلو داد و با سری بالا بهسمت خواهرش که لباس سفید بختش را به تن داشت، رفت. احسان با دیدن او سرش را بهسمت فاطمه که کلاه شنل کتی و تور سفیدرنگش صورتش را پوشاندهبود، برد و آرام دم گوشش پچ زد. به وضوح دید که فاطمه سر بلند کرد و بین جمعیت نگاهش را چرخاند. یک قدم مانده را طی کرد و از بین زنانی که با دیدن او عقب کشیدند، بهسمت خواهرش رفت. فاطمه با بیتابی پیش آمد و خودش را در آغوش برادرش انداخت.
- الهی دورت بگردم داداش نمیدونی چقدر خوشحالم کردی! اگه نمیومدی دق میکردم!
دستانش را دور بدن خواهرش حلقه کرد.
- مبارکت باشه عزیزم! مگه میشه به فنجولم قول بدم و نیام؟
فاطمه از آغوش او بیرون آمد و آرام تورش را بالا زد و نگاهی گذرا به جمعیت که نیمی با لبخند و نیمی با کنجکاوی چشم به آنها دوختهبودند، انداخت. علیسان از دیدن خواهرش که با آرایش لایت روی صورتش زیبا و خواستنی شدهبود، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.
فاطمه خجول لب سرخش را به دندان گرفت و دستان گرم برادرش را میان دستانش گرفت.
- سلام خان داداش!
نگاهش را از فاطمه گرفت و به احسان که در آن کت و شلوار مشکی براق و پیراهن سفیدرنگ تنش، همچون ماه بین جمعیت حاضر به چشم میآمد، دوخت و در جوابش گفت:
- سلام به شاهدوماد ما! مبارکا باشه.
احسان دستش را بهسمت او دراز کرد و با لبخندی مردانه، جواب داد:
- ممنون! متشکرم که با اومدنتون ما رو خوشحال کردین.
دست احسان را محکم فشرد، گویی میخواست خودی به او نشان دهد.
- احسان جان، اینو بدون حساب من از خونواده جداست، خدا نکنه ببینم ذرهای غم به دل خواهرم نشسته اون موقعهست که چشمم رو به روی همه میبندم و خون به دل مسببش میکنم.
نیمنگاهی به فاطمه که با عشق به هر دو مرد عزیز زندگیاش چشم دوختهبود، انداخت و ادامه داد:
- تا به امروز سعی کردم مثل کوه پشتش باشم و منبعدم حواسم بهش هست. از این به بعدم پشت خودش و شوهرش هستم و هر جا کمک خواستین روی من حساب کنین.
احسان دست او را کشید و مردانه بغلش کرد.
- خیالت تخت خان داداش نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره. بازم ممنون برای بودنتون!
چند ضربهی آرام به پشت احسان زد و از او جدا شد. از داخل جیب درونی کتش پاکت سفیدرنگی را بیرون آورد و بهسمت فاطمه گرفت.
- کادوی اصلیت پیشم محفوظه تا بیای خونهم.
فاطمه پاکت را گرفت و گفت:
- ممنون داداش.
- قراری برای ماه عسلتون که نداشتین؟
فاطمه و احسان نگاهی گذرا به همدیگر انداختند و سکوت پیشه کردند. فاطمه خوب شرایط همسرش را میدانست و از وضع مالی او خبر داشت که تمام هزینههای عروسی را بدون کمک گرفتن از پدر و مادرش تقبل کردهبود.
- خب چه خوب! وگرنه کادوی من میسوخت. کادوی من سفر یک هفتهای به کیشه. از بلیط تا هزینهی هتل و... فقط فردا ساعت دوازده ظهر پرواز دارین خواب نمونین که شرمندهتون میشم.
فاطمه با شوق و هیجان لحظهای فراموش کرد عروس است و باید نجیبانه رفتار کند. همچون عادت همیشگیاش خودش را از گردن برادرش آویزان کرد و با هیجان گفت:
- الهی درد و بلات بخوره تو سرم داداش!
آرام خندید و سر خم کرد و دم گوش او پچ زد:
- حفظ آبرو کن عزیز داداش، احسان رو از انتخابش پشیمون نکن... !
- برین داداش حاجبابا نیم ساعت پیش از فاطمه خداحافظی کرد و رفت. میدونین که تحمل شلوغی رو نداره.
خوب پدرش را میشناخت و میدانست تحمل شلوغی و سروصداهای زیاد را ندارد. سی*ن*ه جلو داد و با سری بالا بهسمت خواهرش که لباس سفید بختش را به تن داشت، رفت. احسان با دیدن او سرش را بهسمت فاطمه که کلاه شنل کتی و تور سفیدرنگش صورتش را پوشاندهبود، برد و آرام دم گوشش پچ زد. به وضوح دید که فاطمه سر بلند کرد و بین جمعیت نگاهش را چرخاند. یک قدم مانده را طی کرد و از بین زنانی که با دیدن او عقب کشیدند، بهسمت خواهرش رفت. فاطمه با بیتابی پیش آمد و خودش را در آغوش برادرش انداخت.
- الهی دورت بگردم داداش نمیدونی چقدر خوشحالم کردی! اگه نمیومدی دق میکردم!
دستانش را دور بدن خواهرش حلقه کرد.
- مبارکت باشه عزیزم! مگه میشه به فنجولم قول بدم و نیام؟
فاطمه از آغوش او بیرون آمد و آرام تورش را بالا زد و نگاهی گذرا به جمعیت که نیمی با لبخند و نیمی با کنجکاوی چشم به آنها دوختهبودند، انداخت. علیسان از دیدن خواهرش که با آرایش لایت روی صورتش زیبا و خواستنی شدهبود، لبخندی زد و زمزمه کرد:
- فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ.
فاطمه خجول لب سرخش را به دندان گرفت و دستان گرم برادرش را میان دستانش گرفت.
- سلام خان داداش!
نگاهش را از فاطمه گرفت و به احسان که در آن کت و شلوار مشکی براق و پیراهن سفیدرنگ تنش، همچون ماه بین جمعیت حاضر به چشم میآمد، دوخت و در جوابش گفت:
- سلام به شاهدوماد ما! مبارکا باشه.
احسان دستش را بهسمت او دراز کرد و با لبخندی مردانه، جواب داد:
- ممنون! متشکرم که با اومدنتون ما رو خوشحال کردین.
دست احسان را محکم فشرد، گویی میخواست خودی به او نشان دهد.
- احسان جان، اینو بدون حساب من از خونواده جداست، خدا نکنه ببینم ذرهای غم به دل خواهرم نشسته اون موقعهست که چشمم رو به روی همه میبندم و خون به دل مسببش میکنم.
نیمنگاهی به فاطمه که با عشق به هر دو مرد عزیز زندگیاش چشم دوختهبود، انداخت و ادامه داد:
- تا به امروز سعی کردم مثل کوه پشتش باشم و منبعدم حواسم بهش هست. از این به بعدم پشت خودش و شوهرش هستم و هر جا کمک خواستین روی من حساب کنین.
احسان دست او را کشید و مردانه بغلش کرد.
- خیالت تخت خان داداش نمیذارم آب تو دلش تکون بخوره. بازم ممنون برای بودنتون!
چند ضربهی آرام به پشت احسان زد و از او جدا شد. از داخل جیب درونی کتش پاکت سفیدرنگی را بیرون آورد و بهسمت فاطمه گرفت.
- کادوی اصلیت پیشم محفوظه تا بیای خونهم.
فاطمه پاکت را گرفت و گفت:
- ممنون داداش.
- قراری برای ماه عسلتون که نداشتین؟
فاطمه و احسان نگاهی گذرا به همدیگر انداختند و سکوت پیشه کردند. فاطمه خوب شرایط همسرش را میدانست و از وضع مالی او خبر داشت که تمام هزینههای عروسی را بدون کمک گرفتن از پدر و مادرش تقبل کردهبود.
- خب چه خوب! وگرنه کادوی من میسوخت. کادوی من سفر یک هفتهای به کیشه. از بلیط تا هزینهی هتل و... فقط فردا ساعت دوازده ظهر پرواز دارین خواب نمونین که شرمندهتون میشم.
فاطمه با شوق و هیجان لحظهای فراموش کرد عروس است و باید نجیبانه رفتار کند. همچون عادت همیشگیاش خودش را از گردن برادرش آویزان کرد و با هیجان گفت:
- الهی درد و بلات بخوره تو سرم داداش!
آرام خندید و سر خم کرد و دم گوش او پچ زد:
- حفظ آبرو کن عزیز داداش، احسان رو از انتخابش پشیمون نکن... !
آخرین ویرایش: