جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,187 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
***
آهسته و با احتیاط از پله‌های سنگی مارپیچ وسط خانه‌ی دوبلکس، پایین آمد. خانه را سکوت مطلق فرا گرفته‌بود. به‌سوی آشپزخانه که سمت چپ پله‌ها بود، رفت و از آستانه‌ی درب نگاهی به داخل انداخت؛ کسی نبود. نگاهش به سماور گازی که صدای قل‌قلش نشان از جوش آمدن آب درون آن بود، افتاد و وارد شد. قصد داشت زحمت چای دم کردن را بکشد. تمام ده روزی که به این خانه آمده‌بود، همچون پرنسس‌ها با او رفتار کرده‌بودند و حالا دلش می‌خواست کمی با کار کردن خودش را سرگرم کند. به محض اینکه دست برد قوری چینی بزرگ گل سرخ کنار سماور را بردارد، صدای آفرین را شنید.
- وای دخترم تو چرا؟! خودم الان چای رو دم می‌کنم.
به‌سمت او چرخید و با لبخندی ملیح گفت:
- آفرین‌ جون، به خدا من دختر تنبلی نیستم و کار کردن رو دوست دارم!
آفرین با روی باز پیش آمد. هر بار که نگاهش به مهمان عزیزکرده‌ی خانواده می‌افتاد، حسی از شوق توأم با غمی نهفته وجودش را فرا می‌گرفت. دستان دخترک را میان دستان خود گرفت. چشمان میشی ریزش به نم نشست و گفت:
- هر لحظه که نگاهت می‌کنم انگار آقاعارف پیش رومه. امان از روزگار که فرصت زندگی بیشتر رو بهش نداد!
دخترک با بغض نشسته بر گلویش به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- خیلی کار خوبی کردی که برگشتی اینجا! از روزی که اومدی حال و هوای این خونه عوض شده. آقا و خانم برای زندگی انگیزه پیدا کردن.
لحظه‌ای خونش برای زن میان‌سال مهربان پیش رویش جوش آمد. سر پیش برد و به گونه‌ی نرم و سفید او بوسه زد.
- منم از اینکه اومدم اینجا و پیش شما هستم خوشحالم!
آفرین دو بوسه‌ی محکم و آب‌دار به گونه‌های دخترک زد و گفت:
- قربونت برم دختر مهربون!
- خدانکنه عزیزم!
آفرین به ظرف چینی پر از کیک‌های وانیلی خانگی روی کابینت کرمی‌رنگ اشاره کرد و گفت:
- بی‌زحمت کیک‌ها رو ببر اتاق نشیمن، آقا و خانم اونجان تا منم چای و بقیه‌ی وسایل رو بیارم.
نگاهش به‌سوی کیک‌هایی که از رنگ قهوه‌ای و برشته‌شان پیدا بود طعم و مزه‌ی فوق‌العاده‌ای دارند، کشید‌ه‌شد و گفت:
- به روی چشم! فقط آفرین جون میشه طرز درست کردن این کیک‌های خوشمزه‌ت رو بهم یاد بدی؟ عاشقشونم!
آفرین خشنود از تعریف هنر دستش، ذوق زده گفت:
- آره دختر قشنگم!
- ممنون!
ظرف را برداشت و بوسه‌ی دیگری به گونه‌ی آفرین که چشمانش رنگ شادی به خود گرفته‌بود، زد و از آشپزخانه خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
از سالن بزرگ خانه که با گران‌ترین و شیک‌ترین وسایل به رنگ کرم و قهوه‌ای دیزاین شده و ثروت صاحب‌خانه را به رخ می‌کشید، عبور کرد و به‌سوی اتاق نشیمن که انتهای سالن قرار داشت و مشرف به ایوان بزرگ خانه بود، رفت. مقابل درب چوبی عسلی‌رنگ ایستاد، دستی به موهایش که به حالت دم اسبی بسته‌بود، کشید و نگاهی به ظاهرش انداخت. شومیز صورتی و شلوار جین طوسی‌اش انتخاب خوبی بود از بین آن همه لباس‌هایی که برایش از بهترین مزون‌های شهر تهیه کرده‌بودند. آرام با انگشت اشاره‌اش به درب کوبید و پس از چند ثانیه وارد اتاق شد. پرده‌ی ضخیم شکلاتی نصب شده بر روی دیوار شیشه‌ای رو به ایوان کنار رفته‌بود و از آنجا حیاط زیبایی که اکثر درختان تنومندش غرق در خواب زمستانی‌ بودند و دیگر چیزی به بیدار شدنشان نمانده‌بود، دیده می‌شد و آرامش را به جان آدمی می‌بخشید. به محض ورودش پر انرژی سلام داد. مادربزرگش که غرق در دنیای گوشی آخرین مدلش بود، سر بلند کرد و با دیدن نوه‌‌ی عزیزتر از جانش، لبخندی عمیق بر روی لبان نازک و صورتی‌رنگش نشست.
- سلام به روی ماهت عروسک قشنگم!
پدربزرگش که مردی با ابهت بود و هنوز هم با پا به سن گذاشتن استایل خوبش را حفظ کرده‌بود، نگاه از کتاب شاهنامه‌‌ی میان دستش گرفت و آن را بست. عینک طبی مستطیلی‌اش را از روی چشمان قهوه‌ایش که ارثی مشترک بین دو پسر و تنها نوه‌اش از او بود، برداشت.
- سلام پرنسس من!
هر محبتی از جانب آن‌ها قوت قلبی بود برای دخترکی که با قلبی شکسته و زخمی، پا به این خانه گذاشته‌بود. با شوق نشسته به جانش پیش رفت. ظرف کیک را بر روی جلومبلی چوبی طرح‌خورده گذاشت و کنار مادربزرگش بر روی مبل راحتی سه‌ نفره‌ی عسلی‌رنگ نشست.
- آفرین جون الان زحمت چای آوردن رو می‌کشن و میارن.
مادربزرگش گوشی‌اش را بر روی عسلی کنارش گذاشت، دستش را به دور شانه‌ی دخترک انداخت و او را به خود فشرد و پرسید:
- چرت بعدازظهرت خوب بود؟
هنوز آنجور که باید با با اهل خانه صمیمی و راحت نبود، آرام جواب داد:
- بله.
- اگه حوصله‌ت سر رفته به جاسم بگم ببردت بیرون یه دور بزنی.
سر جایش صاف نشست، دستی به پایین شومیزش کشید و گفت:
- نه آقاجون، قراره شام با عمو و پریا جون بریم بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
مادربزرگش چشمان آبی درشتش را تنگ کرد و گفت:
- ای شیطون بلاها! قراره ما پیر و فرسوده‌ها رو نبرین؟
سپس رو به همسرش که با لبخندی ملیح نگاهشان می‌کرد، ادامه داد:
- محمدعلی جونم! پاشو آماده شو ما هم بریم بیرون؛ مگه چیمون از این جوون‌های امروزی کمتره؟
محمدعلی آرام خندید، کتاب را بر روی جلومبلی گذاشت، پا روی پا انداخت و ابروی مشکی هلالی‌اش که تارتاری موی نقره‌ای میانشان دیده‌ می‌شد را بالا انداخت و گفت:
- کی جرئت کرده به سُرور من بگه پیر؟
گونش با خنده، سر پایین انداخت. سُرور با گونه‌های گلگون شده با عشق به همسرش خیره شد. هنوز هم پس از سا‌ل‌ها شنیدن چنین حرف‌هایی از جانب همسرش او را به وجد می‌آورد و خون میان رگ‌هایش را به جوش می‌آورد.
- الهی درد و بلات بخوره تو سرم شوهرجان!
محمدعلی آرام لب زد:
- خدانکنه تاج سرم!
گونش با شنیدن کلام‌های عاشقانه‌ی آن‌ها سرخوش شد و زندگی مملو از عشق آن‌ها را تحسین کرد. به این اندیشید شاید اگر پدرش هم زنده بود با مادرش چنین زندگی آرام و عاشقانه‌ای داشتند. سُرور سر پیش برد و دم گوش او پچ زد:
- یه شوهر مثل آقاجونت برات آرزو می‌کنم.
با چشمان گرد شده نگاهش را به مادربزرگش که با شیطنتی خاص نگاهش می‌کرد، دوخت.
- خانم اسم شوهر رو تو این خونه نیار که حالاحالاها قرار نیست پرنسسم رو شوهر بدم.
سُرور سرش را به‌سمت همسرش چرخاند، یک لنگه از ابروهای کمانی‌ هم‌رنگ موهای عسلی‌اش را بالا انداخت و گفت:
- وا چه حرف‌ها! به خدا فامیل و آشناها بدونن همچین ماه‌رویی تو این خونه هست، براش سر و دست می‌شکونن.
گونش با گونه‌های گر گرفته، سر پایین انداخت و انگشتانش را درهم پیچاند.
- پرنسس من هنوز برای شوهر کردن بچه‌ست. قراره درسش رو بخونه و خانم دکتر بشه. ما تو این خانواده شخص کم سواد نداریم.
سُرور قری به گردن بلندش داد و گفت:
- به نظر من بهترین شغل برای زن، همسر و مادر بودنه.
آرام با آرنجش به پهلوی نوه‌اش کوبید. به محض اینکه گونش نگاهش کرد، چشمکی به او زد و گفت:
- خودم برات یه شوهر خوب پیدا می‌کنم. غمت نباشه به عموت میگم تو همکارهاش ببینه پزشک مجرد، خوب و آقا پیدا می‌کنه.
- خانم!
سُرور با صدای معترض همسرش، قهقهه‌ای سر داد و گونش را به آغوشش کشاند و گفت:
- از الان بگم من دوماد دوست هستم ها!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
***
به همراه کمک‌خلبانی که به تازگی به تیم آن‌ها ملحق شده‌بود، از وَن سرویس فرودگاه پیاده شد. لحظه‌ای نگاهش به نیما که لبا‌س‌های شخصی به تن داشت، افتاد که به‌سمتش می‌دوید. بی‌تفاوت چمدان کوچکش را برداشت و دو‌ش‌به‌دوش همکار جدیدش به‌سوی ورودی سالن رفتند. پس از چند روزی استراحت، امروز به فرودگاه آمده‌بود و برای شیراز پرواز داشت.
- علیسان!
دسته‌ی چمدان را میان مشتش فشرد. از حرکت ایستاد و رو به همکارش گفت:
- هیربد جان! شما برین منم میام.
هیربد با لبخند عمیقی که بر روی لبان نازک و صدفی‌رنگش نشست، سرش را تکان داد و به همراه تیم مهمانداران به راهش ادامه داد. نگاهش را به نیما که نفس زنان مقابلش ایستاده‌بود، دوخت.
- به‌به آقا نیما!
نیما که هنوز نفس‌هایش منظم نشده‌بود، خمیده دست بر روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و بریده‌بریده پرسید:
- بچه‌ها... راست میگن چاقو خوردی؟
با نگاهی سرد و بی‌روح به اویی که حالا قد راست کرده‌بود، چشم دوخت.
- از احوال‌پرسی‌هات.
نیما ابروهای کوتاه و مرتب شده‌اش را درهم کشید و گفت:
- بیشعور مگه جواب تلفن‌هام رو می‌دادی؟ قضیه چی بوده؟ ناموسی بود؟
سر کج کرد و آرام لب زد:
- به تو ربطی نداره.
نیما پوزخندی زد و با انگشت اشاره‌اش به سر تا پای او اشاره کرد و گفت:
- دنیا عوض بشه تو عوض نمیشی غرورالدوله.
نیشخندی زد و کلاه خلبانی‌اش را بر روی موهای آراسته‌اش گذاشت و گفت:
- نیما، یک ساعت دیگه پرواز دارم؛ باید برم معاینه‌ی قبل از پرواز، کاری نداری برم.
نیما مردد نیم‌نگاهی به ماشین بی‌ام‌و سفیدش که کمی عقب‌تر پارک شده‌بود، انداخت و گفت:
- راستش یکی اومده ازت خداحافظی کنه.
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
نگاه کلافه‌اش را به‌سوی ماشین نیما سوق‌ داد. همان لحظه درب ماشین باز شد. از دیدن شخصی که پیاده شد، چنان عصبی شد که اگر جایش بود سر نیما را از تنش جدا می‌کرد. به‌سختی عصبانیتش را کنترل کرد و بدون هیچ عکس‌العملی به راهش ادامه داد. نیما یک گام به‌سمت او دوید و بازویش را گرفت، او را به‌سمت خود چرخاند و میان صورت به خشم نشسته‌ی او غرید:
- خر نفهم، دختره اومده خداحافظی کنه. داره برای همیشه از ایران میره.
با حرص دندان‌هایش را بر روی هم سابید و میان صورت نیما که با چشمان ریز شده نگاهش می‌کرد، توپید:
- خب چرا زودتر شرش رو کم نمی‌کنه؟
- سلام!
با صدای دلربا و مملو از بغض دخترک نگاه هر دو به‌سمت او چرخید. نیما لبخندی به روی او زد، سری با تأسف برای علیسان تکان داد و سپس آن دو را تنها گذاشت. رزا دستان مشت شده‌اش را درون جیب‌های بارانی بلند خوش‌دوخت سفیدرنگش فرو کرد. هنوز هم با دیدن مرد پیش رویش دلش زیرورو می‌شد، اما آن لحظه به احساسش غلبه کرد و گفت:
- نترس نیومدم باز عشق رو ازت گدایی کنم.
کلافه از حضور دخترک در آنجا و درست در ایامی از زندگی‌اش که هیچ‌چیزش به کامش نبود، پوفی کشید و نگاهی به صفحه‌ی ساعت فلزی مارک کاسیو‌اش انداخت و با لحن سرد گفت:
- می‌شنوم!
همان لحظه هواپیمایی به آسمان اوج گرفت و نگاه هر دو را به‌سوی خود کشاند. رزا زودتر نگاهش را از آسمان گرفت و چشمان دریایی به اشک نشسته‌اش را بر روی هم فشرد. سخت بود حرف دلش را به زبان بیاورد، اما بر این باور بود که این مرد مغرور مستحقش بود.
- یه دعایی برات می‌کنم دیگه خیر و شرش رو خودت تعبیر کن. ان‌شاءالله یه روزی عاشق بشی! انقدر عاشق که کلاف زندگیت از دستت در بره، اما طرفت قلبی از جنس سنگ تو سی*ن*ه‌ش داشته باشه و به چشمش نیای.
چنان غوغایی در دل علیسان برپا شد که عرق سرد سر تا پایش را فرا گرفت. همیشه از نفرین شدن هراس داشت و تا حدالممکن سعی می‌کرد از این امر دور باشد. حتی وقت‌هایی که پدرش به ناحق نفرینش می‌کرد، تنش به لرزه می‌افتاد. دخترک آستین مانتویش را بالا زد و مچ دستش را به او نشان داد. نگاه حیران علیسان بر روی اسم خودش که بر روی مچ دخترک حک شده‌ و خطی قرمز بر روی آن کشیده‌ شده‌‌بود، افتاد.
- اسمت رو روی دستم حک کرده‌بودم، اما دادم این خط رو هم روش کشیدن تا بدونم برام تموم شدی و مُردی... !
دخترک با چشمانی مملو از غرور به چشمان ظلماتی مرد پیش رویش خیره شد و شمرده‌شمرده لب زد:
- دیدار به قیامت جناب ریاحی.
سپس پوزخندی زد و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب علیسان بماند، به‌سمت نیما که دست به سی*ن*ه به ماشینش تکیه داده‌بود، رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
***
راضیه با مشت، محکم به سی*ن*ه‌ی گونش کوبید و گفت:
- ای مارموز! پس اینجا رو داری که یه سر به ما فقیرفقرا نمیزنی!
با صورتی جمع شده از درد، درحالی‌که سی*ن*ه‌اش را مالش می‌داد، نالید:
- وای راضی قفسه‌ی سی*ن*ه‌م ترک خورد!
راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد و با دهان کج کردن گفت:
- قبلاً نازک‌نارنجی نبودی؛ اومدی اینجا سوسول شدی.
آرام و با وقار خندید. حالا می‌فهمید که چقدر دلش برای دخترخاله‌ی عزیزش تنگ شده‌بود.
- با این ضربه‌ی تو فیل هم زمین‌گیر میشه چه برسه به من لاغرمردنی.
راضیه نگاهی گذرا به دورتادور اتاق که وسایلش با ترکیب رنگ سفید و طوسی و صورتی دیزاین شده‌بود، انداخت و گفت:
- من موندم هدف خاله چی بود از اینکه یه عمر خودش و تو رو از بودن تو این قصر محروم کرد؟
شانه بالا انداخت و لبان صورتی‌اش را ورچید و گفت:
- واقعاً نمی‌دونم. به خدا تک‌تکشون عین پروانه دورم می‌چرخن.
راضیه کلاه بافت مشکی‌اش را از روی موهای جمع شده‌اش برداشت و گفت:
- مطمئنم لیلا و خانم‌جون تو تصمیمش بی‌تأثیر نبودن.
درحالی‌که پایین موهای بافته شده‌اش را به بازی گرفته‌بود، گفت:
- چی بگم! دیگه چه‌خبر؟ روزگارتون به کامه؟
راضیه از روی تخت تک نفره‌ی سفید که با روتختی طوسی با طرح پروانه‌های صورتی‌رنگ پوشیده شده‌بود، برخاست. مقابل آینه‌ی گرد سفیدرنگ کنسول ایستاد. با انگشت اشاره‌اش رژهای ردیفی درون باکس صورتی‌رنگ مقابلش را شمرد، پس از کمی مکث و شمردن دانه‌ی آخر رژ، گفت:
- مگه مهمه برات؟ می‌تونستی بیای سر بزنی.
از کلام زهرآگین او رنجید. لبانش را غنچه کرد و دلخور گفت:
- باور کن مادرجون و آقاجون اصلاً نذاشتن تو این مدت خونه‌ی کسی برم. مگه من می‌تونم از شما بگذرم!
راضیه چشم از ست وسایل آرایشی که مرتب مقابل آینه چیده شده‌بود، گرفت و چرخید، دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و گفت:
- شوخی کردم دخی. خیلی برات خوشحالم!
کمی خیالش راحت شد و لبخندی دلنشین بر روی لبانش نشست.
- ممنون!
احساس کرد لازم است کمی سربه‌سر دخترخاله‌اش بگذارد. چشمانش را تنگ کرد و با شیطنت پرسید:
- چه‌خبر از اسکلت خان؟
راضیه شانه بالا انداخت و چینی به بینی‌اش آورد و گفت:
- من که خبر ندارم و ندیدمش، اما مامان چندباری رفته خونه‌شون اوضاعشون میزون نیست.
با اخمی که بین ابروهای تمیز و مرتبش نشست، پرسید:
- چرا؟
راضیه پیش آمد و مجدد کنارش نشست.
- وای خنگ شدی‌ ها! خب معلومه به‌خاطر اون سبحان عوضی. براش حکم اعدام بریدن. یک روز به عید اعدامش می‌کنن.
با شنیدن نام سبحان و حکم اعدامش، عرق سرد بر روی پیشانی‌اش نشست.
- وای!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
راضیه چشم درشت کرد و با حرص کلامش را به زبان آورد:
- وای داره؟! می‌دونی چند نفر رو بدبخت کرد؟ ننه‌ی قرقی یه چشمش خون و یه چشمش اشک! بدبخت نون بیارش رو از دست داده.
صورتش درهم شد و لب زد:
- بیچاره!
- به نظر من سبحان رو باید هفت بار اعدام کنن. به‌خاطر زندگی‌هایی که داغون کرده.
ناخودآگاه فکرش به‌سمت علیسان کشیده‌شد. آنقدر دلتنگ او بود که برای دو مرتبه دیدنش راضی بود بهایی به ارزش جانش بدهد. قلب آرامش، تند تپیدن را از سر گرفت. مردد سؤالی را که از لحظه‌ی آمدن راضیه دوست داشت بپرسد، پرسید:
- از علیسان چه‌خبر؟ اومده خونه‌ی حاجی؟
راضیه از ظرف کریستال میوه‌ی روی میز گرد کوچک پیش رویش، موزی برداشت و گفت:
- نه بابا، اون آدمی که من دیدم به این زودی‌ها دلش نرم نمیشه. حق داره ها کم بارش نکردن.
به فرشینه‌ی گرد طوسی با گل‌های سفید زیر پایش خیره‌ شد و آرام لب زد:
- کاش تنهاش نمی‌ذاشتن... !
با صدای چند ضربه به درب از گفتن ادامه‌ی کلامش خودداری کرد. سرش را به‌سوی درب سفید چرخاند و گفت:
- بله؟
درب آرام باز شد و عمویش با سینی حاوی دو ماگ بزرگ سفیدرنگ نسکافه و چند تکه کیک‌ شکلاتی هنر دست آفرین، وارد شد. راضیه شتاب‌زده کلاه هودی سبزش را بر روی موهایش کشید و موز را درون ظرف میوه‌ گذاشت.
- اجازه هست خانم‌های محترم؟
- سلام عموجون، بفرمایید.
هر دویشان از جایشان برخاستند. راضیه معذب شده، آرام سلام داد.
- عموجون، شما چرا زحمت کشیدین؟
عمویش پیش آمد، ابتدا جواب سلام راضیه را با احترام داد و سپس رو به برادرزاده‌‌اش گفت:
- چه زحمتی خوشگل عمو! بفرمایید بشینین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
سینی را بر روی میز مقابل دخترها گذاشت و سپس به‌سوی میز تحریر سفید روبه‌روی تخت، کنج دیوار رفت. صندلی چوبی را از مقابل میز برداشت و مقابل دو دختر گذاشت و بر روی آن نشست. دو دختر هم سر جایشان نشستند.
- خوش اومدین! زودتر از این‌ها منتظرتون بودیم.
راضیه در باورش نمی‌گنجید روزی از شخصی این‌گونه خجالت بکشد. بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد:
- مرسی! یکم سرم شلوغ بود.
- ان‌شاءالله که خیر بوده.
گونش به عمویش که دستانش را بر روی سی*ن*ه‌اش جمع کرده‌بود، چشم دوخت و گفت:
- پریا جون رو هم آوردین؟
عمویش لنگه‌ای از ابروهای هلالی مشکی‌اش را بالا انداخت و گفت:
- نه دختر بدی بود نیاوردمش.
دو دختر پس از کمی مکث آرام خندیدند.
- کم‌کم باید بار و بندیلش رو جمع کنه، دیگه روزهای آخری هستش که مهمون خونه‌ی باباشه.
گونش با شوق نشسته برجانش، دستان درهم گره خورده‌اش را مقابل دهانش گرفت و گفت:
- ای جونم عروسی!
رو به راضیه ادامه داد:
- راضی، دهم عید عروسی عموئه.
راضیه زیر چشمی نگاهی به مرد پیش رویش که پیراهن اسپرت سفید و شلوار کتان مشکی، خوب به تن ورزیده و پرش نشسته‌بود، انداخت و زیر لب پچ زد:
- خوش به حال پریا جون! خدا بلده فقط اسکلت‌هاش رو واسه ما بفرسته.
آنقدر آرام کلامش را بیان کرده‌بود که فقط گونش که نزدیکش بود متوجه‌ شد. به یک‌باره گونش قهقهه‌ای سر داد و دست به شکم سرش را پایین انداخت. راضیه هم با گونه‌های گل انداخت با حرص زیر لب می‌گفت:
- ای درد ۲٤ ساعته! خودت رو جمع کن.
- شما چی گفتین که گونش اینجوری شد؟
راضیه با دستپاچگی که تا آن‌روز از خودش ندیده‌بود، جواب داد:
- هیچی گونش هرازگاهی اینجوری میشه و بی‌دلیل می‌خنده.
- ولی احساس می‌کنم چیزی گفتین.
راضیه ترسیده از مردی که حق به جانب نگاهش می‌کرد، نیشگونی از پهلوی گونش گرفت. گونش به‌سختی خنده‌اش را مهار کرد و گفت:
- نه عموجون راضی تبریک گفت. من یاد یه خاطره‌ای افتادم.
عمویش چشم شکلاتی‌رنگش را تنگ کرد و با گمانی که دچارش شده‌بود، گفت:
- گمون نکنم.
گونش نیم‌نگاهی به راضیه که از چهره‌اش پیدا بود، معذب است، انداخت و گفت:
- نه مطمئن باشین.
عمویش پا روی پا انداخت و گفت:
- به هر حال خوشحالم برات چون تو این مدتی که اومدی اینجا اینجوری شاد و سرحال ندیده‌بودمت. معلومه هیچ‌کَس جای دخترخاله‌ت رو برات پر نمی‌کنه.
راضیه و گونش با حسی ناب میان چشمان هم خیره شدند. به راستی هیچ‌کَس نمی‌توانست جای آن‌ها را برای همدیگر بگیرد. این دو دختر روزهای زیادی را در کنار هم زندگی کرده و غم و شادی‌های فراوانی را با هم تجربه کرده‌بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
***
با بهت و حالی زار به صفحه‌ی گوشی لمسی‌اش که کادوی عمویش به او بود، خیره شده‌بود. مجدد پیام دریافتی از جانب راضیه را خواند.
- سبحان دیروز صبح اعدام شد.
مردمک‌هایش بی‌قرار، شناور میان اشک‌های نشسته بر چشمانش دودو می‌زدند. همان‌قدر که از مرگ قاتل مادرش خوشحال بود، دو برابرش ناراحت بود. او راضی به مرگ هیچ انسانی نبود. حسرت این را می‌خورد که ای کاش در دنیا هیچ آدم بدی وجود نداشت که برای تاوان اعمالشان این‌گونه مرگی را تجربه کند. با صدای دینگ پیامک گوشی، پیام جدید را خواند.
- از دیروز خونه‌ی حاجی پر از آدمه. محبوبه خانم فردا برای آمرزش داداش گوربه‌گوریش مراسم گرفته، تونستی بیا. والله انگار داداشش شهید شده.
قطرات اشک پیوسته بر روی صورتش سرازیر شدند. سردرگم نگاهش را به جای‌جای آشپزخانه انداخت.
- گونش!
با صدای عمویش سریع اشک‌هایش را پاک کرد و گوشی را میان جیب شلوار جین زغالی‌اش گذاشت.
- جونم عمو؟
عمویش با دیدن چشمان سرخ و مژه‌های خیس او، یکه خورد و با اخمی غلیظ، دقیق به صورتش نگاه کرد.
- چرا گریه کردی؟
لبخند کم‌جانی زد و به‌سوی سینک پشت سرش برگشت و گفت:
- چیزی نیست.
بازویش اسیر انگشتان عمویش شد و در کسری از ثانیه او را به‌سمت خودش چرخاند. خجول از دروغی که گفته‌بود، لب به دندان گرفت.
- قرار شد هر چی اذیتت کرد بهم بگی.
آب بینی‌اش را بالا کشید و گفت:
- موضوع درمورد گذشته‌ی منه که از همه‌تون خواهش کردم چیزی ازش نپرسین. اونقدر هم مهم نیست عمو.
به یک‌باره به آغوش امن عمویش کشیده‌شد. لحظه‌ای تمام آرامش از دست رفته‌اش به جانش برگشت. دستانش را دور کمر عمویش حلقه کرد و بوی عطر تلخ او را به ریه‌هایش کشید.
- قشنگ عمو، نبینم نم به چشم‌هات بشینه که دلم رو غم می‌گیره.
سرش را بر روی قلب عمویش گذاشت. صدای تالاپ و تولوپ قلب او، گویی آهنگ گوش‌نوازی بود برای دخترک رنجور از جبر روزگار.
- ممنون عمو که درکم می‌کنین!
- قربونت برم قشنگ عمو! ما همه‌مون به خواسته‌ی تو احترام می‌ذاریم و از گذشته‌ت چیزی نمی‌پرسیم در عوضش تو باید چیزهایی که آزارت میده رو از خودت دور کنی.
- چشم عمو!
- آفرین! دیگه گریه ممنوع مثلاً اولین روز عیده.
آرام عقب کشید. با پشت دست اشک‌های میان چشمانش را پاک کرد. خدا را شاکر بود بابت داشتن چنین عزیزانی در این برهه‌ای از زندگی‌اش.
- آقاجون و مادرجون نیومدن؟
- نه، سال‌هاست بعد از تحویل سال نو میرن بیرون تا شب. قراریه که از اول جوونیشون گذاشتن.
خشنود از این قرار عاشقانه پدربزرگ و مادربزرگش، آرام لب زد:
- عشقشون رو تحسین می‌کنم!
عمویش چشمانش را بر روی هم فشرد و جواب داد:
- آره واقعاً، عشقشون ستودنیه.
- خدا برامون حفظشون کنه.
عمویش دست به دور شانه‌ی او انداخت و گفت:
- الهی آمین! حالا بیا بریم بیرون مهمون منم تنهاست.
- پریاجون اومد؟
- نه قشنگم، اون برای شام میاد.
بدون پرسیدن سؤال بیشتر همراه عمویش از آشپزخانه خارج شد. به محض خارج شدنشان با صدایی که شنید، سر جایش خشکش زد و گویی میان دریایی از یخ افتاده‌باشد.
- عادل، شارژرت رو برام میاری من یادم رفته گوشیم رو شارژ کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,724
مدال‌ها
3
***
بهت‌زده، سر جایش ایستاد و به رفیقش و شخصی که دیدنش جانی تازه به جسم خسته‌اش داد، خیره ماند. موهای بدون پوشش دخترک و دست حلقه شده‌ی عادل به دور شانه‌ی او، گویی خاری بود میان چشمان بی‌قرارش. صدای اخطار گوشی‌اش به نشان خالی بودن باتری، هوشیارش کرد. اشتباه نکرده‌بود، خودش بود، همانی که مدتی دل و ذهنش را به خود مشغول کرده‌بود. چنان به او خیره شد که گویی قصد داشت دلتنگی تمام مدتی که ندیده‌بوده‌اش را همان لحظه رفع کند. در کسری از ثانیه دخترک بی‌توجه به حضور او، به‌سوی پله‌های مارپیچ خانه دوید و پله‌ها را یکی در میان طی کرد. از رفتار دخترک رنجید. لحظه‌ای ذهنش به این فکر خطور کرد که آیا مستحق یک سلام هم نبود؟ عادل متعجب و حیران، نگاه بهت‌زده‌اش را بین رفیق و برادرزاده‌اش چرخاند.
- چی‌شد؟‌!
علیسان با ذهنی پریشان و تنی گر گرفته، گوشی‌اش را بر روی اولین مبل سلطنتی تک‌ نفره‌ی کرم‌رنگ انداخت و خودش هم بر روی مبل سه‌ نفره نشست و سرش را بین دستانش گرفت. عادل پیش آمد و مقابل او ایستاد.
- علیسان، تو گونش رو می‌شناسی؟
با شنیدن نام او از زبان عادل قلبش به تکاپو افتاد. آرام سر بلند کرد و لب زد:
- فکر نکنم چیزی مونده‌باشه که ازش برات نگفته‌باشم.
عادل با یادآوری تمام ماجراهای علیسان، عرق سرد بر روی تنش نشست. همان‌جا مقابل او زانو زد.
- یعنی اون دختری که یه مدت هم‌خونه‌ت بود و هر دوتون رو گروگان گرفتن، دختر داداش من بود؟
ابرو درهم کشید و لب پایینش را به دندان گرفت. با تحلیل کلام عادل و شنیدن نام برادر از زبان او، کمی آرام گرفت و به تکان دادن سرش اکتفا کرد. عادل نفسش را پر صدا بیرون داد و بر روی فرش دست‌بافت کرم‌رنگ ساده‌ی بین فضای خالی مبل‌ها نشست. دستی به پس سرش کشید و خیره به رفیق آشفته‌حالش، گفت:
- گونش چیزی از گذشته‌ش به ما نگفت و ازمونم خواهش کرد چیزی ازش نپرسیم. تو چرا چیزی از اسمش تو این مدت بهم نگفتی؟
حس تضاد از شادی و غم وجودش را فرا گرفت. با صورتی درهم پرسید:
- واقعاً دختر داداشته؟
هجوم خاطرات به ذهن عادل و یادآوری مرگ نا به هنگام برادرش، داغ بر روی دلش نهاد و آهی پر سوز کشید.
- آره، گونش دختر عارف بود. بعد مرگ داداش، زن‌داداشم یه روز غیبش زد و ما رو از دیدن تنها یادگار عارف محروم کرد. حتی جای خانواده‌ش رو هم عوض کرد. هنوزم هدفش رو از این کار نفهمیدم. چند باری از طریق مدرسه‌ی گونش بهشون نزدیک شدیم، اما تا به یک قدمیشون می‌رسیدیم غیبشون میزد.
از این خشنود بود که درمورد حس نوپایی که نسبت به دخترک در دلش شکل گرفته‌بود، به عادل چیزی نگفته‌بود.
- از مرگ مادرش چیزی نگفت؟
- فقط گفت تصادف کرده.
آرام پچ زد:
- می‌دونی که عامل مرگ مادرش، سبحان بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین