- Dec
- 940
- 25,724
- مدالها
- 3
***
آهسته و با احتیاط از پلههای سنگی مارپیچ وسط خانهی دوبلکس، پایین آمد. خانه را سکوت مطلق فرا گرفتهبود. بهسوی آشپزخانه که سمت چپ پلهها بود، رفت و از آستانهی درب نگاهی به داخل انداخت؛ کسی نبود. نگاهش به سماور گازی که صدای قلقلش نشان از جوش آمدن آب درون آن بود، افتاد و وارد شد. قصد داشت زحمت چای دم کردن را بکشد. تمام ده روزی که به این خانه آمدهبود، همچون پرنسسها با او رفتار کردهبودند و حالا دلش میخواست کمی با کار کردن خودش را سرگرم کند. به محض اینکه دست برد قوری چینی بزرگ گل سرخ کنار سماور را بردارد، صدای آفرین را شنید.
- وای دخترم تو چرا؟! خودم الان چای رو دم میکنم.
بهسمت او چرخید و با لبخندی ملیح گفت:
- آفرین جون، به خدا من دختر تنبلی نیستم و کار کردن رو دوست دارم!
آفرین با روی باز پیش آمد. هر بار که نگاهش به مهمان عزیزکردهی خانواده میافتاد، حسی از شوق توأم با غمی نهفته وجودش را فرا میگرفت. دستان دخترک را میان دستان خود گرفت. چشمان میشی ریزش به نم نشست و گفت:
- هر لحظه که نگاهت میکنم انگار آقاعارف پیش رومه. امان از روزگار که فرصت زندگی بیشتر رو بهش نداد!
دخترک با بغض نشسته بر گلویش به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- خیلی کار خوبی کردی که برگشتی اینجا! از روزی که اومدی حال و هوای این خونه عوض شده. آقا و خانم برای زندگی انگیزه پیدا کردن.
لحظهای خونش برای زن میانسال مهربان پیش رویش جوش آمد. سر پیش برد و به گونهی نرم و سفید او بوسه زد.
- منم از اینکه اومدم اینجا و پیش شما هستم خوشحالم!
آفرین دو بوسهی محکم و آبدار به گونههای دخترک زد و گفت:
- قربونت برم دختر مهربون!
- خدانکنه عزیزم!
آفرین به ظرف چینی پر از کیکهای وانیلی خانگی روی کابینت کرمیرنگ اشاره کرد و گفت:
- بیزحمت کیکها رو ببر اتاق نشیمن، آقا و خانم اونجان تا منم چای و بقیهی وسایل رو بیارم.
نگاهش بهسوی کیکهایی که از رنگ قهوهای و برشتهشان پیدا بود طعم و مزهی فوقالعادهای دارند، کشیدهشد و گفت:
- به روی چشم! فقط آفرین جون میشه طرز درست کردن این کیکهای خوشمزهت رو بهم یاد بدی؟ عاشقشونم!
آفرین خشنود از تعریف هنر دستش، ذوق زده گفت:
- آره دختر قشنگم!
- ممنون!
ظرف را برداشت و بوسهی دیگری به گونهی آفرین که چشمانش رنگ شادی به خود گرفتهبود، زد و از آشپزخانه خارج شد.
آهسته و با احتیاط از پلههای سنگی مارپیچ وسط خانهی دوبلکس، پایین آمد. خانه را سکوت مطلق فرا گرفتهبود. بهسوی آشپزخانه که سمت چپ پلهها بود، رفت و از آستانهی درب نگاهی به داخل انداخت؛ کسی نبود. نگاهش به سماور گازی که صدای قلقلش نشان از جوش آمدن آب درون آن بود، افتاد و وارد شد. قصد داشت زحمت چای دم کردن را بکشد. تمام ده روزی که به این خانه آمدهبود، همچون پرنسسها با او رفتار کردهبودند و حالا دلش میخواست کمی با کار کردن خودش را سرگرم کند. به محض اینکه دست برد قوری چینی بزرگ گل سرخ کنار سماور را بردارد، صدای آفرین را شنید.
- وای دخترم تو چرا؟! خودم الان چای رو دم میکنم.
بهسمت او چرخید و با لبخندی ملیح گفت:
- آفرین جون، به خدا من دختر تنبلی نیستم و کار کردن رو دوست دارم!
آفرین با روی باز پیش آمد. هر بار که نگاهش به مهمان عزیزکردهی خانواده میافتاد، حسی از شوق توأم با غمی نهفته وجودش را فرا میگرفت. دستان دخترک را میان دستان خود گرفت. چشمان میشی ریزش به نم نشست و گفت:
- هر لحظه که نگاهت میکنم انگار آقاعارف پیش رومه. امان از روزگار که فرصت زندگی بیشتر رو بهش نداد!
دخترک با بغض نشسته بر گلویش به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- خیلی کار خوبی کردی که برگشتی اینجا! از روزی که اومدی حال و هوای این خونه عوض شده. آقا و خانم برای زندگی انگیزه پیدا کردن.
لحظهای خونش برای زن میانسال مهربان پیش رویش جوش آمد. سر پیش برد و به گونهی نرم و سفید او بوسه زد.
- منم از اینکه اومدم اینجا و پیش شما هستم خوشحالم!
آفرین دو بوسهی محکم و آبدار به گونههای دخترک زد و گفت:
- قربونت برم دختر مهربون!
- خدانکنه عزیزم!
آفرین به ظرف چینی پر از کیکهای وانیلی خانگی روی کابینت کرمیرنگ اشاره کرد و گفت:
- بیزحمت کیکها رو ببر اتاق نشیمن، آقا و خانم اونجان تا منم چای و بقیهی وسایل رو بیارم.
نگاهش بهسوی کیکهایی که از رنگ قهوهای و برشتهشان پیدا بود طعم و مزهی فوقالعادهای دارند، کشیدهشد و گفت:
- به روی چشم! فقط آفرین جون میشه طرز درست کردن این کیکهای خوشمزهت رو بهم یاد بدی؟ عاشقشونم!
آفرین خشنود از تعریف هنر دستش، ذوق زده گفت:
- آره دختر قشنگم!
- ممنون!
ظرف را برداشت و بوسهی دیگری به گونهی آفرین که چشمانش رنگ شادی به خود گرفتهبود، زد و از آشپزخانه خارج شد.
آخرین ویرایش: