جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tahi با نام [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,578 بازدید, 167 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پیوند یادها] اثر «طاهره سالار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tahi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tahi
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
فشار بیشتری به دستش داد و صورت طناز هر لحظه رنگ پریده‌تر می‌شد.
- ارزشش رو نداره، ارزش این‌که دستات رو به خونش آلوده کنی رو نداره‌.
دست‌هایش شل بود و درحالی که چشمانش تشنه خون این زن بود از او فاصله گرفت‌.
طناز سرفه‌های شدیدی می‌کرد و شاید اگر چند دقیقه بیشتر طول می‌کشید، نفسش به کل قطع می‌شد.
- اولین بار بود.
- چی؟
- بهت نمیگم.
حرصی صدایش زدم.
- کیهان!
و او مثل بچه‌های کودکستانی گفت:
- با من دوست میشی؟
و نوبت من بود که برایش ناز کنم.
- باید بخری.
- چی رو؟
- بهت نمیگم.
نگفتی و نگفتم و شاید مشکل از این نگفته‌ها باشد.

راوی:

رفتند، رفتند تا حسرت‌ها را دفن کنند تا غم‌ها را به آب جاری بسپارند و فصلی جدید از زندگی‌شان را رقم بزنند.
در بسته شده بود و طناز برای اقبال بد دخترک آه می‌کشید.
- چند نفر دیگه رو می‌خوای به کشتن بدی؟ پسر ستاره!

«پایان فصل دوم»
***
تمام راه‌هایی که به تو ختم میشد را مسدود کردند.دوربین عکاسی‌ها برای ثبت تصویر خنده‌ات خراب شد. در شانه‌‌ی مویت حتی یک تار از گیسویت را نزد من به امانت نگذاشتی یا یک پیراهن که عطر تو را بدهد نه!
و اینک فقیرترین آدم این شهر کیست؟
من نیستم که فقیرانه خاطراتت را در پایین‌ترین نقطه شهر می‌جویم؟ من نیستم که خواندن دست نوشته‌هایت تنها مسکن برای این بی‌خوابی‌هایم هست!
برگ‌های باقی مانده دفتر را می‌شمارم، چیزی تا رسیدن به آخرین صفحه نمانده بود و من به عادت همیشه پای هر صفحه را امضاء زدم و نامم را اینطور شرح دادم.

« از بی‌نام‌ترین آدم شهر برای مهربان‌ترین قاتلم»

***
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
پاییز سال 1365:

برادر زاده یک‌ساله‌اش را در بغلش تکان می‌داد و خنده‌های این کودک روح تازه‌ای به این خانه می‌بخشید.
- بذار منم بغلش کنم.
اخم ریزی کرد و گفت:
- این عروسک نیست نفی، بچه‌ست ها!
ننه ماه که در حال بافتن جوراب برای نوه‌اش بود گفت:
- بلاخره که باید یاد بگیره، فردا روزی میره خونه‌ی شوهر بچه‌داری بلد باشه.
لپ‌های نفیسه گل انداخت و احمد با بذله گویی گفت:
- آره نفی؟ بلاخره یه گردن شکسته‌ای گردنت گرفت.
و از این حرفش بر علیه خودش استفاده کرد.
- خودت چی جناب؟ مردم الاغ‌شون هم دستت نمیدن چه برسه به دخترشون رو!
ته‌تقاری بود و عزیز دل کاووس و ماه نگین.
- پسرم شاه پسره، دختر شاه پریون هم براش کمه.
منکر آن اندک حسادتی که نسبت به برادرش داشت نمی‌شد.
- بله دیگه! هی شاه و شیر و پری ببندین به نافش معلومه که گلوش پیش هیچ دختری گیر نمی‌کنه.
اما گیر کرده بود گلویش پیش پرستو نامی که برای داشتنش حاضر بود کل قلمرو حکومت پدرش را هم فدا کند تا او تنها گوشه چشمی به این احمد دلباخته نظر کند، گیر کرده بود.
- اذیت‌تون که نمی‌کنه؟
عروس محبوب خانواده با عشق مادرانه‌ای به فرزندش نگاه می‌کرد.
- اذیت زن برار؟ این بچه سراسر نعمته.
و بعد بوسه‌ی محکمی روی گونه‌اش کاشت که صدای گریه بچه بلند شد.
- تو که اینقدر لوس نبودی عمو! بودی؟
سیمین با اندک نازی به طرف احمد آمد و بردیا را از بغلش گرفت.
- از بوس خوشش نمیاد.
احمد دست تپلش را گرفت و گاز کوچیکی به آن زد.
- از گاز چی؟
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
با چشمانی ماتم گرفته برای چند لحظه به احمد زل زد و ناگهان طوری زیر گریه زد که دیوارهای خانه به ارتعاش در آمدند.
- ساکت شدنش دیگه با خداست.
این را نه با حالتی از خشم بلکه با نرمی گفت، اصلا همین آرامش ذاتی سیمین باعث شده بود که همه دوستش داشته باشند.
- سلام آقا.
آقا آمده بود. آقایی که معتقد بود خندیدن و شادی کردن در خلوت است نه در جمع‌های خانوادگی، آقایی که به روی کسی لبخند نمی‌زد تا مبادا از ابهتش کم شود. او که حتی خانواده‌اش را هم زیر دست خود می‌دید و برای جزئی‌ترین مسائلشان هم تصمیم گیری می‌کرد.
- شب مهمان داریم، شرایط پذیرایی را مهیا کنید و در خانه را به روی همه‌ی اهالی باز کنید.
همه بی چون و چرا به او چشم می‌گفتند جز احمد‌ش که تا دلیل چیزی را نمی‌فهمید آن را نمی‌پذیرفت.
- چه خبر شده خان؟ نکنه نفیسه قراره رفتنی بشه.
نفیسه چشم غره رفت و احمد می‌خندید و از حرص دادن کوچک‌ترین خواهرش لذت می‌برد اما صدای کاووس خان بانگ وحشت را در وجودش نواخت.
- امشب ایوب خان و خانواده‌اش برای شب نشینی به عمارت ما میان و من هم برای احمد دخترشون رو خواستگاری می‌کنم.
نفیسه می‌خواست تلافی کند.
- میگم این دختر ایوب خان احیاناً کور یا کچل نیست؟
این کلمه چقدر در نظرش منفور بود.
دختر ایوب خان! دختری جز پرستوی او، برایش با تمام دختران مجرد این ده هیچ توفیری نداشت.
با عجله مثل آهوی در دام افتاده از آنجا گریخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
نفیسه همان طور که رفتنش را تماشا می‌کرد گفت:
- بدبخت هنوز باورش نمیشه می‌خوان بهش زن بدن، سکته نکنه خوبه.
ننه ماه لب گزید و ده‌ها خدا نکنه نثار احمد کرد و خطاب به نفیسه گفت:
- اولاً که زبانت را گاز بگیر و دوما پسرم شرم و حیا داره تا اسم خواستگاری آمد خجالت کشید و رفت.
مادر بود دیگر! این فرار او را به شرم و حیایش نسبت داد نمی‌دانست که دل شاه پسرش نزد دختره قابله‌ی این آبادی به امانت هست.
به اولین جایی که احمد پناه برد، کنار تیشه‌ی عباس و بساط همیشگی چوب بری‌اش بود.
- به دادم برس، رفیق!
اینقدر که از این جمله استفاده کرده بود و هربار هم مشکل کوچک و حتی مسخره‌ای برایش پیش آمده بود اعتنایی نکرد.
- تو رو خدا یه راه بذار پیش پام.
با کلافگی تبرش را روی زمین رها کرد.
- باز چی شده؟
با لحنی که ترس در آن موج مشهود بود گفت:
- می‌خوان برام زن بگیرن.
سرش را گرفت و موهایش را نامرتب کرد.
- پس زنت هم دادن، مبارکا باشه خان زاده.
سرش را از حصار دستانش آزاد کرد و موهای پخش شده روی صورتش را کنار زد.
- عباس، حواست هست؟
و او که از شنیدن این خبر آنقدر غرق تخیلاتش شده بود گفت:
- میگم ناهار یه چلو گوشت مشتی بدین، هر چی نباشه پسر خانی واسه خودتان... .
کلامش را قطع کرد.
- حواست کجاست عباس؟ پس پرستو چی میشه؟ من فقط اون رو می‌خوام، فقط اون! می‌‌فهمی؟
عباس اما همه چیز را ساده گرفته بود.
- یه جوری حرف می‌زنی کسی ندونه انگار دختری هستی که بزور می‌خوان شوهرت بدن. مردی، اختیار داری بگو نمی‌خوام یکی دیگه رو می‌خوام این که عزا گرفتن نداره.
چوبی را که نزدیک پایش بود به جلو پرت کرد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
- خان بوئه منم میگه چشم پسرم. امر، امر شماست.
( بوئه: پدر)
عباس بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول کارش ‌شد.
- یافتم!
اینقدر این کلمه را بلند و ناگهانی گفت که اگر عباس احتیاط نمی‌کرد انگشتانش را از دست می‌داد.
- آفرین! حالا دیگه آروم شدی؟
دست‌های عباس را که به خاطر کار زبر و سخت ‌شده بودن را گرفت.
- نه! تو هم باید کمکم کنی.
و عباس هنوز نمی‌دانست پرستوی احمد همان دختر زلیخایی باشد که از عمد مسیر چوب بردنش را به سمت چشمه کج می‌کرد که برای لحظه‌ای هم شده از دور او را تماشا کند، خودش نمی‌دانست چرا و چطور به دام او افتاد، اما آن نگاه جسور و آن زبان سرخش را که در مقابل هیچ ک.س کم نمی‌آورد را دوست داشت.
ولی این روزها حال پرستو مساعد نبود، هر روز مشکلی جدید و بلایی بر سرشان نازل می‌شد. یک روز دزد به خمیر نان‌شان می‌زد یک روز با جنازه مرغ و خروس‌هایشان مواجه می‌شد و یک روز هم... .
- بسه دا! گریه کنی اینا زنده میشن.
با پره روسری اشک‌هایش را پاک کرد.
- برای این زبون بسته‌ها گریه نمی‌کنم، از روزی که پسر ابراهیم خان مرده به دنیا اومد انگار ملائكه عاقم کردن یک روز خوش به چشم ندیدم.
پرستو برعکس مادرش آدم خرافاتی نبود.
- چه حرفا! اگه اینطوری باشه این همه راهزن و قاتل همه باید سر به نیست می شدن ولی کو؟ می‌بینی آدم بدها روز به روز قدرتمندتر میشن، هر چی درد و مصیبته سر آدم خوبا میاد، خودت همیشه این رو می گفتی یادته؟
یادش بود اما او خودش را آدم خوب این قصه نمی‌دانست.
- کاش حکمت خدا رو می فهمیدم، سی ساله قابلگی می‌کنم و تنها بچه‌ای که زیر دستم... .
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
نمی‌خواست دوباره شاهد ناراحتی مادرش باشد.
- ول کن دا! الان که الحمدالله پسر ابراهیم خان سالم و سلامته اون یکی قل‌اش هم عمرش به دنیا نبوده، این که تقصیر شما نیست! مرگ و زندگی دست خداست نه بنده‌ی خدا.
دخترش به هر نحوی که بود خاطرش را آسوده می‌کرد اما این تقدیر بی رحم که این چیزها سرش نمی‌شد، چرتکه می‌انداخت و به تعداد روزهای خوب زندگیت
روزهای بد را ضرب می‌کرد و عددی که به دست می‌آمد حاصل یک عمر زندگی‌ات در عذاب و بدبختی بود.
عمارت را چراغانی کرده بودند و بچه‌ها دور ماشین عیوب خان دستمال به دست می‌رقصیدند.
داخل عمارت را برای خانم‌ها و حیاط و ایوان را برای مردها آماده کرده بودند.
همه خدمه را مرخص کرده بودند و پذیرایی به عهده دخترهای کاووس خان بود. هاجر کلوچه‌هایی را که دستپخت خودش بود به مهمان‌ها تعارف کرد. پرستو یکی برای خودش برداشت و یکی هم برای مادرش.
- بیا دا!
زلیخا هنوز کمی عذاب وجدان داشت و با شرمساری کلوچه را زیر چادرش خورد‌.
- این دختره ایوب خان؟
صدای زنی که کنارش بود توجه‌اش را جلب کرد و به دختری که مثل ستاره بین آن همه زن می‌درخشید نگاه کرد. کت و دامنی گل‌بهی رنگ با روسری طوسی به سر داشت. قد و قامت بلندی داشت، صورتی گرد که وقتی می‌خندید لپ‌هایش چال می‌انداخت، او کجا و پرستویی که پوست و استخوان بود کجا؟ پیش خود فکر می‌کرد اگر از هرکس بپرسد تا بین آن دو یکی را زیباتر اعلام کنند بدون شک همه او را برمی‌گزینند. آنقدر که در این افکارش غوطه ور شده بود که تکه‌های کلوچه‌ی در گلویش را قورت نداد و ناگهان از شدت خفگی رنگش تیره شد و به چادر مادرش چنگ می‌زد.
- یا زهرا! دخترم از دست رفت.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
یکی به پشتش میزد، یکی لیوان آب می‌آورد و عاقبت به دست رقیب خود نجات یافت.
- حالتون بهتره؟
کلوچه را روی دامن زیبای این دخترک بالا آورده بود و نمی‌دانست باید عذرخواهی کند یا بابت نجاتش تشکر!
- دامنت...!
صدای نفیسه او را متوجه کثیفی دامنش کرد اما در کمال تعجب خیلی خونسرد گفت:
- مشکلی نیست نفیسه جان.
نفیسه نگاهی سرزنش آمیز به پرستو انداخت.
- اگه حواست رو جمع می‌کردی... .
دختر به دفاع از پرستو گفت:
- برای همه از این مشکل‌ها پیش میاد، منم گفتم که اصلا اشکالی نداره مهم اینه حال ایشون بهتر شده.
نفیسه که داشت با دستمال سفیدی دامنش را پاک می‌کرد تحت تأثیر شخصیتش قرار گرفت.
- تو خیلی مهربونی، لیدا جان!
چرا لیدا؟ چرا باید اسم دختری که می‌خواست نامزد مردی شود که روزی به پرستو ابراز عشق کرده بود باید این‌قدر زیبا باشد؟
در تمام این سال‌ها هیچ احساسی به هیچ مردی پیدا نکرده بود اما احمد چه داشت که او را سوای از تمام مردها می‌دانست؟ و او را به جایی رسانده بود که امشب حتی به نام زیبای این دختر هم حسادت می‌کرد.
یکی از بچه‌ها با شور و اشتیاق از پشت پنجره فریاد زد:
- بدویید بیاید وقت آتیش بازیه.
زن و مرد، پیر و جوان، کودک و خردسال همه در حیاط جمع شدند. احمد امشب با آن کت و شلوار خوش دوخت مشکی رنگ چقدر جذاب‌تر شده بود، پرستو در دل به همین جذابیتش لعنت فرستاد و با خود درد و دل می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

Tahi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
529
5,291
مدال‌ها
2
- آخه تو که پسر خان بودی، تو که می‌دونستی آخرش زنت میدن به یکی از خودتون بهتر، پس چرا...؟
بقیه جمله را باید چطور کامل می‌کرد! مثلاً می‌گفت چرا به من دروغ گفتی یا چرا من را... .
به زبان آوردن کلمه« عشق» آن‌قدر برایش دشوار و غیرقابل درک بود که ترجیح داد همین‌جا به خیالاتش خاتمه دهد.
- این باروت چرا روشن نمیشه؟
فندک زدند، کبریت زدند اما انگار امشب همه چیز بسته به تقدیر از پیش رقم خورده آن‌ها بود. چراغ‌ها یکی‌یکی با صدای تیر خاموش شدند و صدای جیغ زن‌ها و گریه بچه‌ها ادغام شد. همه جا آن‌قدر تاریک بود که چشم، چشم را نمی‌دید و در میان این تاریکی‌ها، گویا دستی از غیب روی دهان پرستو قرار گرفت و او را به ناکجا آباد برد. هرچه تقلا می‌کرد بی‌فایده بود و با برخورد تنش با تنه‌ی زبر درخت پلک‌های روی هم بسته‌اش را باز کرد.
- تو هیچ معلوم هست... .
انگشتش را نزدیک لب‌های پرستو قرار داد و احتیاط می‌کرد که تماس فیزیکی با او نداشته باشد.
- هیس! من دزدم.
و پرستو طوری که فقط قلبش این را بشنود گفت:
- اگه تو دزدی پس من رو بدزد.
کمی گوشش را نزدیک کرد.
- نشنیدم خانم؟ اگه کمک می‌خوای بلندتر باید داد بزنی.
شک کرد، به اینکه پسر کوچک خان بازیش گرفته باشد و پرستو تنها برایش حکم یک اسباب بازی را داشته باشد.
 
بالا پایین