جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط |Queen| با نام [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,443 بازدید, 67 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [کلت سیاه] اثر «ملیکا سرداری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع |Queen|
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI

آیا از رمان کلت سیاه رازی بودید ؟؟؟

  • خــوب

    رای: 0 0.0%
  • بـــــد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
رو مبل جلوی تلویزیون نشسته بودم که سامیار سراسیمه اومد نفس نفس میزد تا این وعضیتش رو دیدم یه لیوان آب ریختم دادم بهش گفتم: آروم باش چته
سامی: بدبخت شدیم
- چرا!
سامی: مُرد
-کی ؟!!
سامی: رادمهر
- سامـیار هزارتا رادمهر داریم کدومش
سامی: ارسلان خان مرد کشتنش
با تعجب گفتم: چـی !؟چرا؟ برای چی!
سامی: اینطور که میگن یه رقیب داره به اسم همایون جمشیدی که از قرار معلوم میونش با این ارسلان شکر آبه
-خوب؟!
سامی: به جمالت، بعد این یارو همایون جمشیدی به زیردستاش دستور داده تا ارسلان رو بکشن
- خوب
سامی:اینا هم فهمیدن رادمهر یه جایی بیرون از تهران قراره معامله کوچیکی بکنه برا همین کمین کردن وقتی رادمهر با ماشین محافظت شده از جاده رد می‌شده با تریلی زدن بهش پرتش کردن تو دره
- بعد
سامی: هیچی دیگه ماشین همراه با محافظ‌ها پرت شده تو دره سوخته همشون جزغاله شدن توری که سوخت‌شون هم نیس پودر شده
- آمم، رفتی اونجا !؟
سامی: کجا
- پوف صحنه جرم
سامی: آره
- عکسی چیزی نگرفتی
سامی: چرا وایسا یادم نبود بدم
بعد. از تو کیفش یه پاکت در آورد سمتم گرفت ازش گرفتم بازش کردم تک به تک نگاه کردم هه این یارو همایون جمشیدی اینارو خر فرض کنه منو نمیتونه
رو به سامی گفتم: خوب نظرت درباره این صحنه چیه ؟!
سامی: آم، خوب این صحنه خیلی چطور بگم یجوریِ انگار چطور بگم آخه...
- انگار واقعی نیس درسته
سامی: آفرین اما آدم تو دودلی میمونه
- اهم، با اطلاعاتی که با عکسا به ذهنم رسیده و تعریف های تو این صحنه سازی بوده
سامی: ها یعنی چی اصلا چرا باید این کارو بکنن
- خیلی دلیل داره چهارتا از مهمش رو میگم ۱_ شاید صحنه سازی کردن تا راحت رادمهر رو به‌دزدن و کسی مطلع نشه همه بگن مرده
سامی:۲ ؟!
- ۲_ شاید دلیل این صحنه سازی این بوده که پلیس متوجه نشه
سامی:۳ ؟!
- _۳ شاید تمام این کارا زیرسر خود رادمهر باشه و همین همایونه هم زیر دستش باشه
سامی: خوب چرا باید این کارو بکنه
- واسه رد گم کنی
سامی: از کی؟
- شاید پلیس
سامی:آها و ۴؟!
- ۴_ شاید برای اینکه میخواد منو گمراه کنه همه اینا نقشه بوده تا به من نزدیک بشه با این کار خودش رو از میدون بیرون کنه تا بچه هاش وسط بازی باشن
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
سامی با تعجب گفت: خوب چرا باید این کارو بکنه این هیچ جوره تو کَتم نمیره
-فقط یک کار باید بکنی سامی
سامی: چی
-بهشون اعتماد نکن هیچ اطلاعات مهمی زیر دستشون قرار نده تا غذیه مشخص بشه
سامی: پوف باش هرچی تو بگی
-خوب کی مراسم عزاداری الکی شونه اونم شاید الکی باشه هه
سامی: پوف فردا دیگه
- باشه آماده باش
سامی: اوکی
بعد سری تکون دادم بلند شدم رفتم تو اتاقم رو تخت نشستم فکر کردم دلیل های من شاید درست نباشن و رادمهر واقعا مرده باشه اما نباید ریسک کرد شاید این کارا به دام انداختن رئیس مافیا باشه هه اما...
با صدای در به خودم آمدم گفتم : بیا تو
خدمتکار وارد شد گفت: سلام خانم
- سلام چی شده
خدمتکار: خانم یه پاکت به دستمون رسیده
- چه پاکتی؟ بیار ببینم
خدمتکار جلو اومد پاکت رو داد بهم با اشاره گفتم میتونی بری اون بی‌چون چرا رفت بیرون رو پاکت رو نگاه کردم نوشته بود: از طرف شب
آها منم فکر کردم کیه بازش کردم یه کارت کوچیک بود روش رو خوندم : امشب ساعت ۱:۲۳ مکان تپه
مکان تپه منظورش بام‌تهران بود حتماً کار مهمی داره که میخواد رو در رو بگه می‌دونم میخواد چی بگه صد درصد درباره رادمهرِ .
یه نگاه به ساعت کردم ۲۰:۰۰ بود خوب الان ساعت هشتِ پس میتونم تا اون موقع استراحت کنم فکرم رو آزاد بزارم بلند شدم یه سیگار از تو کشو برداشتم نشستم رو کاناپه روشنش کردم اما باز به فکر فرو رفتم تو همین افکار های مزخرف بودم که نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود باز در زده شد خدمتکار اومد تو گفت: خانم شام آماده هست
سری تکون دادم اونم رفت بلند شدم یه دست به سر روم کشیدم رفتم پایین...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«۴ساعت بعد »
یه نگاه به ساعت کردم ۱:۰۰ بود خوب باید میرفتم بلند شدم از تو کمد یه مانتو اسپرت در آوردم با شلوار لی پوشیدم حوصله آرایش نداشتم و مهم نبود برا همین کلتم سیاهم و کفش هام رو برداشتم، پوشیدم رفتم تو حیاط باید تنها میرفتم برا همین سوار ماشین شدم روشنش کردم از عمارت خارج شدم بعد چند دقیقه به بام رسیدم پیاده شدم رفتم رو یه نیمکت نشستم منتظر موندم داشتم به منظره روبه روم نگاه می کردم که یه نفر اومد کنارم نشست اونم به روبه رو نگاه کرد زیر چشمی نگاهش کردم علیرضا بود همینجوری خیره به روبه رو گفتم: خوب
علیرضا: سلام
- اهم سلام خوب برا چی گفتی بیام ؟!
علیرضا: خوب رئیس از قرار معلوم این یارو رادمهرم به دیار باقی شتافت خخ
- اره، خوب ؟
علیرضا: با اطلاعاتی که به دستم رسیده از بچه‌ها صحنه سازی بوده همه چیز
- خوب
علیرضا: خوب این یارو همایون جمشیدی رادمهر. رو دزدیده
- بعد
علیرضا: برده
- همه اینارو می‌دونم
علیرضا: آها خبرا زود به دستت میرسه کلک
-اهم، خوب بهت یه ماموریت میدم
علیرضا: در خدمتم
- میری تمام اطلاعات درباره همایون جمشیدی
کیه، چیکارس ،خصومتش با رادمهر چیه ، چند سالشه اهل کجاش...وَ غیره که خودت خوب میدونی
علیرضا: آها به روی چشم
- در ضمن
علیرضا: بله
- خبری از عقاب نشد ؟! چیزی نگفته یا هنوز هم هه قهره
علیرضا: راستینش عقاب تظاهر می کنه که قهره اما هواتو داره
- می‌دونم
علیرضا: عقاب گفته خیلی مواظب خودت باش خیلی نگرانته
- اوکی
علیرضا: خوب من دیگه برم
- باشه برو فقط
علیرضا: ها
- اطلاعات این کیارش کیانوش کیانا و همسرش رو دربیار بهم بده
علیرضا: چشم امره دیگه
- فعلا نیس گمشو
علیرضا: باشه خخ
آدم بشو نیس که پوف بلند شدم رفتم سوار ماشین شدم بعد چند دقیقه به عمارت رسیدیم وارد حیاط شدم ماشین رو پارک کردم کلید رو پرت کردم سمت نگهبان اونم رو هوا گرفت بعد وارد خونه شدم سامیار جلو تلویزیون نشسته بود تا منو دید گفت: کجا بودی
- کاری داشته بیرون بدم
سامی: آها
- تو چرا بیداری این موقع شب ؟
سامی: دارم اتم کشف می کنم خوب داری میبینی که دارم گیمافرانس رو میبینم
- این رو میتونی دانلود کنی و هر وقت خواستی ببینی اما کار ما مهم‌تر از اینه زود برو بخواب تا فردا زود بلند شی هزارتا کار داریم
سامی: چشم چشم بیا برو بخواب خواهرم
- پوف شب خوش
سامی: شب توهم شیک لاکچری
سری تکون دادم رفتم تو اتاقم لباسم رو عوض کردم زود یه حموم کوچیک هم کردم رفتم رو تخت بعد چند دقیقه خواب مهمون چشمام شد ...
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
با صدای زنگ ساعت چشمام رو باز کردم بلند شدم زنگش رو خاموش کردم.
با دستام شقیقه هام رو مالیدم پوف یه روز کسل کننده دیگه برگشتم به ساعت نگاه کردم ۸:۰۰ بلند شدم دست صورتم رو شستم سر وعضم مرتبط
کردم رفتم پایین سر میز صبحانه نشستم سامیار بلند نشده بود خرس گنده مثلا شب گفتم زود بخواب ها پوف رو به گندم گفتم : گندم
گندم: بله خانم
- برو سامیار رو بیدار کن حتا شده به زور
گندم: چشم خانم
بعد رفتم طبقه بالا چند دقیقه بعد سامیار با سر وعضی نامرتبط اومد پایین سر میز صبحانه نشست گفت: سلام
- سلام چرا دیر بیدار شدی
سامی: عزیز من مرایم عذاداری اونا ۲:۰۹ هست آخه برا چی ای الان بیدار شدیم
- عقل کل امروز کی بره شرکت پس
سامی: عه‌عه‌عه اصلا یادم نبود
- گفتم که زود بخواب الان هم زود پاشو برو
سامی: پوف باشه بزار بخورم صبحونم رو بعد
- زود
سامی: باشه
بعد شروع به خوردن کرد منم بلند شدم مثل هر روز رفتم تو حیاط رو صندلی ها نشستم به این فکر کردم که امروز چیکار باید بکنم و چی در انتظارمه چه اتفاقی میفته...وایی با صدا کردن سامی به خود اومدم گفتم: هان چیه
سامی: من دارم میرم
- برو مواضب خودت باش
سامی: باشه فعلا
- بای
بعد سوار ماشین شد از عمارت خارج شد نمی‌دونم چند ساعت گذشت که من نشسته بودم اونجا که متوجه شدم ساعت ۱۲:۰0شده عه رفتم تو خونه وارد اتاقم شدم لباسام رو آماده کردم یه تیپ سیاه همه چیز رو آماده کردم مثل همیشه کلت‌سیاهم رو اول از همه گذاشتم رو تخت عادت هر روزم بود بدون اون نمیتونم جایی برم هه
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
بعد اینکه کلتم رو جاسازی کردم رفتم پایین مایک رو صدا کردم سراسیمه اومد پیش من گفت: بله خانم
- مایک ماشین رو آماده کن باید بریم به مراسم
مایک: چشم
بعد رفت ماشین رو آورد تا جلوی من پارک کرد منتظر نموندم بیاد در رو باز کنه چون حوصله نداشتم زود سوار ماشین شدم تا خواست اعتراض کنه گفتم : راه بیفت
اونم بی‌چون چرا راه افتاد تا رسیدن به اونجا چشمام رو بستم نمی‌دونم چقدر گذشت که مایک گفت: خانم رسیدیم
با شنیدن این حرف چشمام رو باز کردم یه نگاه به بیرون کردم جلو یه عمارت که کم از عمارت بزرگ من نداشت نگه داشته بود با سر گفتم وارد شو اونم چندتا بوق زد نگهبان ها اومدن بیرون یکی از نگهبانا اومد جلو در راننده، مایک شیشه رو پایین داد گفت: خانم‌رادمنش رو آوردم در رو باز کنید
اونا هم که فکر کنم از قبل منو می‌شناختن در عمارت رو باز کردن مایک هم وارد عمارت شد و ماشین رو وسط حیاط بزرگ نگه داشت با پیاده شدن من کیانوش و کیانا به استقبالم اومدن
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
خلاصه بعد‌ سلام تسلیت، رفتیم تو خونه نیم ساعت بعد که همه رفتن کیارش کیانوش و خواهرش اومدن نشستن رو مبل روبه رویی کیانا داشت آروم گریه می کرد نه انگار همه چی الکی نیست اما مدرکی هم نیست که ثابت کنه نقشه‌ای ندارن هـف سرم درد گرفت سرمو بلند کردم رو بهشون گفتم: چطور این اتفاق افتاد.
کیانوش: پدرم با یه مردی به نام هومایون جمشیدی در ارتباط بود باهم شراکت داشتن اما بعد چند سال پدرم فهمید جمشیدی داره نقشه می‌کشه تا نصف داراییش رو بالا بکشه و فرار کنه برای همین هم جمشیدی رو زودتر از کارخونه اخراج کرد حقیقت رو بهش گفت بعد اون ماجرا همایون برای خودش دم‌دستگاهی سر پا کرد و دشمن پدرم شد.
تا آخر داشتم گوش می کردم بعد تموم شدن حرفاش گفتم : یعنی تو فکر می کنی مردن پدرت کار جمشیدیه ؟
این بار کیارش جواب داد: بله بی‌شک کار اونه.
هه من که می‌دونم مرگ ارسلان خان صحنه سازیه اما با این حال اشکال نداره خودم این بازی رو ادامه میدم.
سری تکون دادم گفتم: باشه من پی‌گیری می کنم.
کیانوش زود گفت: نه خودتون رو اذیت نکنید ما خودمون دنبالش می کنیم
- نه این چه حرفیه ارسلان خان شریک من بود و قرار بود یکی از عضو مهم باند بشه کسی که لطمه بزنه به اعضای گروه من باید تقاظش رو پس بده.
کیانوش: پس با این حساب حرفی نمی‌مونه ممنون که این کارو انجام میدید
سری تکون دادم و گفتم: خوب من دیگه باید برگردم به عمارتم کلی کار دارم‌ شما ها هم پس از گرفتن چهلم آقای رادمهر بیاید به عمارت من اونجا شروع به کار کنید.
از گفتن اینکه بیاید به عمارت من حدفم این بود که زیر نظر خودم باشن اونا هم بی چون چرا انگار از خداشون بود قبول کردن منم بی معطلی به عمارت برگشتم ...

 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«چند روز بعد »

- سامی وعضیت شرکت در چه حاله

سامی: بد نیست والا همه چی رو اوکی می کنم در نبودت، حالا نمی‌خوای بیای خودت هم یه سری بزنی

- نه حوصلشو ندارم فعلا .

سامی: هف، اوکی.

- اون سه‌تا تازه وارد چیکارا می کنن مشکوک که نیستن

سامی: نه همه چیز عادیه. آم خوب...

- خوب ؟

سامی: چـ‌..زه مـ..ن من.

با من من کردنش فهمیدم اتفاقی افتاده زود گفتم : من چی ؟؟؟

سامی: خوب این دختره کیانا خوب چیزه چطور بگم آخه

- خیلی عادی تعریف کن نترس

سامی: قول میدی عصبانی نشی به خدا دست خودم نبود که

- سامیار میگی یا نــه

سامی: باشه باشه عصبی نشو

- میشنوم.

سامی: هفف خوب من یه حسایی یه کیانا دارم هف

همینجوری که داشتم نگاهش می کردم سرش رو انداخت پایین هیچ حسی تو چشمام نداشتم بی حس داشتم بهش نگاه می کردم هزار بار گفتم که نباید اعتماد کنه نباید دل ببنده به یکی نباید عاشق بشه اما کو گوش شنوا هه
چنان از رو صندلی بلند شدم که از جایش پرید
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سامیار»

همینجوری که با ترس سرم رو پایین انداخته بودم فقط منتظر این بودم که سانیا منفجر شه از عصبانیت اما چنان سرد بی روح بهم نگاه کرد مثل همیشه چشمام تو خالی از هر احساسی بود یه دفه از رو صندلی بلند شد که ترسیدم از جا پریدم همینجوری که داشت دورم می‌چرخید گفت: سامیار
چنان با لحن سرد و مغرور این حرف رو زد که به لکنت افتاده بودم گفتم: بـ..له.
سانیا: من چی بهت گفته بودم؟
- چـ..ی گفته بـ..ودی.
با این حرفم سرم رو بلند کردم واقعا ابهت خواصی داشت سانیا تمام خلافکارا ازش مثل سگ می‌ترسیدن دیگه من جای خود دارم انگار با این حرفم حرصش زیاد شد گفت: نگا نگــاا برا حرف آدم حتیٰ ارزش قائل نیستی سامیار من بهت اولین نفه ای که اینا اومدن بودن چـــی گفتم هــاننن .
کلمه آخر رو با داد گفت که کم مونده بود سکته کنم آخر زبون باز کردم گفتم: خـ..وب گفته بودی گـ..فته بودی نباید دل ببندم به کسی نباید عاشق شم نباید اعتماد کنم وگرنه تمام باند مخطل میشه با یه اشتباه گفته بودی خطری به گروه وارد نکـ...
وسط حرفم پرید گفت : پس کــوووو هان کو خوب حفظ کردی که حرفامو پس کو قول قرارت با من هان هففف.
دیگه نتونستم طاقت بیارم با تمام ترسی که داشتم گفتم: سانیـ...
باز وسط حرفم پرید گفت: سانیا نههه رئیس فهمیدی الان من هیچ نسبتی با تو ندارم الان فقط داری با رئیست حرف میزنی مفهوم بــــود
با این حرفش هم ناراحت شدم هم غمگین اما باز دلو زدم به دریا گفتم: رییس من دلم دست خودم نیست دست خودم نیست که یهو عاشق شدم به خدا تقصیر خودم نیست .
سرمو انداختم پایین سانیا که ساکت بود هیچی نمی گفت یهو به سمت در حرکت کرد رفت بیرون درم پشت سرش محکم کوبید یه قطره اشک سمج از گوشه چشمم سر خورد اومد پایین...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«سانیا»
در محکم کوبیدم اومدم واقعا عصبی شده بودم درسته عاشق شدنش دست خودش نیست اما من بهش هشدار داده بودم پس به عنوان خواهرش نه رئیسش این کارش نابخشودنیه همینُ بَس بسه سمت ماشینم حرکت کردم سوارش شدم تند از عمارت زدم بیرون وسطای راه هم به علیرضا پیام دادم بیاد سر قرار وقتی رسیدم پیاده شدم به سمتش رفتم مثل همیشه سر وقت اومده بود تا رسیدن بهش پشت کردم رفتم سمت میله ها وایسادم به پایین نگاه کردم از اینجا کل تهران معلوم بود اونم اومد پیشم وایساد گفت: چیه رئیس بزرگ چرا عصبی هستی ؟! نکنه باز سامیار دست به گل آبداده !
- هف هزار بار به این پسره خیره سر گفتم مواضب باش کار دست خودت گروه ندی زود اعتماد نکن زود دلنبند اما الان... هففففف خداااا
علیرضا: آها پس اقا پسر عاشق شده خخخ
- زهرمار، خنده داره هــــااان
علیرضا: نه قربان نکنه عاشق کیانا خانم شده خخخ
مثل همیشه جریان رو ‌به خوبی فهمیده برا همین از علیرضا خوشم میومد هم وفادار بود هم باهوش
- آره خودت که خوب میدونی
علیرضا: خوب برا چی جلوش رو میگیری
- علیرضا فکر کردم باهوش تر از این حرفا باشی هه اگه کیانا جاسوس باشه چی اگه با احساسات سامیار بازی کنه چی هیچ چیزی رو نمیشه پیش‌بینی کرد .
علیرضا: بله حق با شماست اما چیکار میخواید بکنید قربان
- هیچ فعلا باید کمی مغزم رو آزاد بزارم هف
علیرضا: آها به کمک احتیاج داشتید منو خبر کنید
- اهم، راستی از عقاب چه خبر
علیرضا: هیچ بودم حالش خوبه از دور مراقبه اما هنوز هم سر عقل نیومده خخخ
- اها خوبه من دیگه میرم خبری شد اطلاع بده
علیرضا: چـشم .
سری تکون دادم به سمت ماشین رفتم سوارش شدم تا این موقع حتما کیارش کیانوش و کیانا از شرکت اومدن حوصله ندارم باهاشون روبه رو بشم پس تصمیم گرفتم با ماشین تو خیابون چرخی بزنم
 
موضوع نویسنده

|Queen|

سطح
4
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
2,553
13,783
مدال‌ها
3
«کیارش »

تا رسیدیم به عمارت رئیس بزرگ یا بهتر بگم سانیا رادمنش هر سه پیاده شدیم مثل سگ خسته شده بودیم تا از در ورودی رفتیم داخل سامیار جلومون اومد پسر خوبی بود اما نمی‌دونم چرا با خواهرش همکاری می کرد
با سلام سامیار از فکر خیال اومدم بیرون گفتم: سلام

کیانوش: سلام سامی جان رئیس کجاست ؟

سامیارسرش رو پایین انداخت گفت: هیچی رفته بیرون کاری داشت .

کیانوش: آها خوبه بیاید بریم بشینیم که خیلی خستم

سامیار خندید مارو راهنمایی کرد رو مبل نشستم در حال گپ زدن بودیم که یهو در عمارت باز شد سانیا که به نظرم خیلی پر ابهت بود واقعا هم پلیسای ایران حق داشتن از این دختر بترسن‌ حتیٰ خلافکارای بزرگ هم از شنیدن اسمش وحشت می کردن.
با همون جدیت و سردی به ما سری تکون داد و به یه نگاه کوتاه به سامیار انداخت از پله ها رفتم بالا عه این چش شده بود رو به سامیار گفتم: چش شده بود .

سامی: هف از دست من عصبیه انگار ناخواسته باز دست به گل آب دادم
با این حرفش چیزی نفهمیدم اما اونم ناراحت سرش رو پایین انداخت با صدای پایین اومد کسی از پله ها سرم رو برگردونم دیدم سانیا داره به سمت ما میاد زود سرم رو اون طرف کردم اما متاسفانه متوجه شد هعی .
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین