جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,779 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
در حیاط را بست و به ساختمان خانه خیره شد. خودش را برای یک بازجویی اساسی از سوی پدر آماده کرده بود. نادر هیچ‌وقت تحمل دیر آمدن‌هایش را نداشت. متاسفانه مادرش هم بدتر از نادر پاپیچ می‌شد. جای شکر داشت که علی همیشه در این مواقع سکوت می‌کرد! آهی کشید و لخ‌لخ کنان به سمت در سالن رفت. قبل از ورود انعکاس خودش را وارسی کرد چندان آرایشی به صورت نداشت پس کمتر مورد مواخذه قرار می‌گرفت. با بی‌حوصلگی وارد شد و نگاهی به دو رو اطراف انداخت صدای تلویزیون و عوض کردن کانال به گوش می‌رسید. در این خانه تلویزیون متعلق به شهرزاد بود حتی پدرش هم شکایتی نمی‌کرد. با لبخند ملیحی راهروی باریک خانه را گذراند قبل از دیدن شهرزاد گفت:
- سلام به مامانی.
وقتی وارد سالن شد شهرزاد با چشم غره نگاه از او گرفت و به تلویزیون داد و گفت:
- علیک سلام کجا بودی!؟
رویا با دیدن روشن بودن همه‌ی لامپ‌ها همچنین دو فنجان قدیمی اما شیک مادر روی میز، لب زد:
- مهمون داشتیم!؟
- آره به لطف تو پلیس‌ها ریخته بودند اینجا
تنش مورمور شد و شدت کوبش قلبش به هزار رسید تن صدایش از اضطراب درونش به لرزش خفیفی در آمده بود!
- چرا!؟ برای گونش! من که باهاشون حرف زده بودم.
- دوستت فرار کرده برای همین دوباره اومدن ببینند تو جایی رو بلدی که اون رفته باشه!
بی‌رمق روی یکی از مبل‌ها نشست. شهرزاد تلویزیون را خاموش کرد و این‌بار با لحن توبیخانه‌ای گفت:
- این چه رفیق‌هایی که تو داری دختر! من هیچ‌کدوم از دوستات رو قبول ندارم گونش که قیافش به معتادا می‌خورد این رفیقت نفس که هر بار میاد در خونمون با یکیه! ازشم می‌پرسم میگه پسر عمومه، پسر خالمه، ما‌شالله کل فامیل رانندشند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- خب اشتباه می‌کنی می‌پرسی خانوم، تو به دختر مردم چی‌کار داری!؟ به دختر خودمون بچسب که توی این ساعت شب، دیر اومده خونه!
رویا لبی برچید و مظلومانه به پدرش خیره شد که از آشپزخانه بیرون می‌آمد، دستانش خیس آب بود و پیراهنش هم کمی خیس شده بود! انگار ظرف‌ها را شسته و حالا با آستین‌های بالا زده و نگاه شاکی مقابل رویا نشست.
- رستوران رو با کی رفتی‌!؟ می‌دونم با یک مرد بودی پس دروغ بهم نگو!
در همان لحظه صدای پا از روی پله‌ها شنیده شد که کسی دوان‌دوان پایین می‌آمد طوری که رویا احساس کرد سقف خانه در حال لرزیدن است! علی با پریشانی در حینی که موهایش روی پیشانی ریخته و سر و وضع لباسش چندان تعریفی نداشت، وارد سالن شد و بی‌توجه به بقیه هول زده از خانه بیرون رفت! همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد و رویا متعجب از پدرش که حتی راس نگاه شاکی‌اش را از روی او برنداشته بود! خندید و گفت:
- مهم نیست علی کجا میره این وقت شب لااقل حالش رو می‌پرسیدید که چی شده!؟
نادر سری به تاسف تکان داد و سوالش را جور دیگری پرسید:
- حرف رو عوض نکن بگو با کی و کجا بودی!؟
بی‌آن‌که نگاهش را از چشمان ریز شده‌ی پدر برچیند؛ به صراحت پاسخ داد:
- با یک پلیس، داشتیم راجب همون شبی که گونش گم شد حرف می‌زدیم. اگه حرفم رو باور نداری بابا می‌تونم مشخصاتش رو بدم. نمی‌فهمم چرا همکاراشون اومدن دم خونمون! اون‌ها دستشون به هیچی بند نیست دست از سر منم بر نمی‌دارند!
نادر هنوز هم نگران و عصبی بود به سختی با نگاه شک برانگیزی از رویا چشم برداشت و به شهرزاد خیره شد. مادر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- رنگ به صورتش نمونده بزار بره اتاقش استراحت کنه.
- کاش یک ذره‌ای که مادرت بهت اهمیت میده تو بهش اهمیت بدی! چند وقت شده از بیمارستان اومده و تو سری به آشپزخونه زدی!؟ خونه نیستی و هر وقتی هم هستی توی اتاقت گمی!
رنگ نگاهش پشیمانی و پر از ندامت بود سرزنش‌وار به خود گفت:
- می‌دونم، از این به بعد بیشتر حواسم رو جمع می‌کنم معذرت می‌خوام.
سرش را بلند کرد و راضی از نگاه ملایم و دل نرم شده‌ی پدر از جا بلند شد.
- این‌که فهمیدی برای ما ارزشمنده ولی باید قول بدی تا دیگه بعضی از چیزها تکرار نشه.
باز سرجایش نشست و خیره به پدرش گوش داد. در حین حرف زدن نادر، رویا توجه‌اش به موهای کف سر پدر بود. چقدر کم پوش شده بود طوری که سفیدی سرش هم دیده می‌شد!
- می‌شنوی چی میگم!؟
رویا تکان آهسته‌‌ای خورد و از جایش بلند شد مانند دانش‌آموز نمونه طوطی‌وار بیان کرد:
- آره بابا از این به بعد زود میام خونه و به مامان کمک می‌کنم گوشیمم همیشه جواب میدم، و قبل هر اتفاقی اول شما رو خبر می‌کنم! خیلی خستم میشه برم بخوابم!؟
شهرزاد لبخندی زد. کم پیش می‌آمد بدون غر زدن و کنایه‌ای رویا را رها سازد.
- برو عزیزم، برو بخواب.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(امین)

هر چقدر در رختخوابش می‌چرخید به خواب نرفت! ذهنش خسته بود اما در عجب ماند که چرا چشمانش بسته نمی‌شد. بالاخره تصمیم گرفت از جایش بلند شود او کورکورانه به زیر زمین رفت با همان پاهای برهنه! وقتی به خودش آمد متعجب شد که چرا درون زیرزمین تاریک و نم کشیده‌اش ایستاده! خیلی وقت می‌شد دست از عادت‌های عجیب‌غریبش برداشته بود اما انگار ذهنش او را به اینجا آورده تا به خواب برود. گه گاهی بی‌خوابی به سرش می‌زد خودش را به زیرزمین می‌رساند و روی سطح زمین می‌خوابید. انگار عادت کرده بود که دیگر به جای نرم و گرم خوابش نمی‌برد! اما از این عادت بدش می‌آمد چرا که کابوس همیشگی روی پرده‌ی ذهنش اجرا می‌شد خواست برگردد که یکباره منصرف شد. پیراهنش را در آورد و به روی شکم خوابید از سرمای زمین تنش مورمور شد اما توجهی نکرد و چشمانش را بست...
در با صدای قژی باز می‌شود امین پلکانش را به سختی باز می‌کند. ورم سیاهی که زیر چشمانش آن مرد کاشته، بانی دید تار و درد زیادی شده است! چک‌چک آب از لوله‌ی سقف به روی صورتش می‌ریزد با این حال حتی نای بلند شدن هم ندارد، آن قطره‌های سرد کم و بیشی توانسته است هوشیارش کند. کفش‌های سیاه کتونی‌ای مقابل چشمانش قرار می‌گیرد او دراز کشیده به روی سطح کثیف زمین تنها همین کفش‌ها را می‌بیند. در حالی که سی*ن*ه‌اش روی زمین مماس است و نفس‌هایش به سختی بیرون می‌آید. مرد زانو می‌زند و انگشتش را زیر دماغش می‌گیرد. شبیه به جنازه‌ها می‌ماند که امید به زنده بودنش یک تمسخر است!
- نفس می‌کشی! خیلی جون سختی مرد، چقدر میشه اینجا گیر افتادی!؟ چند وقته!؟
با صدای خشک و بی‌حالش زمزمه می‌کند:
- فکر کنم صد و چهار روز، شایدم پنج روز!
مرد با صدا می‌خندد.
- اینجا واقعا بوی گندی میده، چطور تونستی توی این کثافت خودت، زنده بمونی!؟ خیلی کثیفی با این حال بهت میاد عزیزم!
- تو از این نجاست لذت می‌بری!؟
مرد گوشش نزدیکش می‌برد در حالی که دستمال به روی دماغش گرفته می‌گوید:
- از این‌که درد می‌کشی لذت می‌برم باعث میشه حس برتری بهم دست بده احساس کنم زندم!
این‌بار امین می‌خندد اما آرام‌تر
- خوشحالم! باور کن آرزوی بچگیم این بود که به آدما احساس خوشایندی بدم و مفید باشم
در حالی که لحنش هنوز بوی خنده را می‌دهد می‌گوید:
- من از احساس آرامش تو حس خوبی دارم
- واقعا دیوونه شدی؟ این عوارض تنهایی و درد کشیدن زیاده! جالبه می‌خوام بدونم چقدر دوام میاری
چشمانش را باز کرد و به نور پنجره که به داخل سر کشیده بود خیره شد. انگار خوب خوابیده چرا که صبح سر رسیده و او با کابوسش بیدار بود. از فکر کردن به کابوسش درد نمی‌کشید که هیج عمیق به آن‌ هم فکر می‌کرد. ذهن یک خلافکار برایش مثل یک کتاب خواندنی بود درد‌هایش را احساس می‌کرد و حتی لذت‌هایش را، در وقت اسارت دچار بیماری‌های جسمی و روحی عظیمی شده بود. اما در میان تاریکی یک نور بر ذهنش جرقه زده که باعث زنده ماندن و ادامه دادنش شد. آن نور خوانش ذهن آدم‌های تاریک بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
با صدای زنگ بلبلی خانه از جای برخاست. همان‌طور که بالا می‌رفت پیراهنش را پوشید. با عجله پشت در ایستاد و گفت:
- کیه!؟
-منم.
به تاسف سری تکان داد. او واقعا از منم گفتن انتظار شناسایی داشت! تنها متوجه شد پشت در یک زن ایستاده.
چنگی به مویش زد که گرد خاک به زیر دستانش آمد! تمیزی را دوست داشت اما بعد از آن اتفاق هولناک هنگامی که کثیف می‌شد هیچ حس تعفنی به او دست نمی‌داد! برای همین با همین سر و وضع آشفته، بی‌باک در را باز کرد.
- سلا...
مهناز از دیدن پاهای برهنه‌ی بدون دمپایی‌اش و پیراهن خاکی همچنین موهایی که درونش گرد و آشغال‌های ریز و درشت دیده می‌شد دهانش باز ماند! ابرویی بالا داد و به خودش خیره شد. انگار واقعا از این سر وضع پشیمان شده بود! این‌که کسی مدام دنبال مسخره کردنش باشد و او این سوژه را دو دستی تقدیمش کند واقعا جای پشیمانی و تاسف داشت! خندید و دستانش را به نشان نرمش تکان داد و گفت:
- علیک، داشتم سخت ورزش می‌کردم اگه کاری نداری و می‌خوای با دهن باز نگام کنی برم باقی تمرینات!؟
مهناز هم خندید خودش هم متوجه‌‌ی خنده‌ی تصنعی‌اش شده بود!
- چه جالب! حتما تمرینات سختی داری.
از نگاه پوکر امین لبخندی زد و گفت:
- بی‌خیال زنگ زدم برنداشتی که اومدم دم درت، امروز بعدازظهر دادگاه عموی گونشه میای!؟
امین خودش را به در تکیه داد و گفت:
-نمی‌دونم! باید قبلش جایی برم شاید کارم طول بکشه.
- از سرگرد کمرانی شنیدم یک سرنخ پیدا کردی؟ راجب همینه کارت!؟
امین خیره به چشمان سبز او سری تکان داد. مهناز چاک لبخندش را گشادتر کرد و با لحن دوستانه‌ای لب زد:
- می‌خوای منم باهات بیام!؟
متعجب زده سرش را جلو برد و با خنده گفت:
- شوخی می‌کنی!؟ تو اصلا به من اعتماد نداشتی!
چادرش روی شانه‌اش افتاد او در حالی به روی سرش می‌کشید که با ناز خندید دست خودش نبود همیشه این‌طور می‌خندید!
- یک عذر خواهی بدهکارم راستش بدون دلیل به اون خانوم یوسفی مشکوک بودی برام مبهم بود، اما در آخر وقتی شنیدم خود گونش بهش اشاره کرده فکر می‌کنم من اشتباه کردم!
- بیا داخل تا آماده بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
نگاهش را از استکان‌های روی سینی برداشت و گفت:
- نه چایی نمی‌خوام الان سروان آماده میشند میریم.
بی‌بی لبخند بانمکی زد، نمک خنده‌اش به گونه‌های چروکیده که به پایین مایل شده گره خورده بود هر وقت لبخند می‌زد چهره‌ی دیدنی و زیبایی داشت.
- بخور جونم، دستم رو رد نکن عطر این چایی خیلی نابه نخوری پشیمون میشی‌ها!
کمی از چایی را نوشید با نگاه دوستانه‌اش عرض اتاق را وارسی کرد خانه‌ی دنجی بود نه به خاطر قدیمی بودن ساخت خانه و تاقچه‌های زیادش که در هر تاقچه‌ کتاب‌های قطور با قاب‌ عکس‌های کوچک و بزرگ دیده می‌شد، نه! به خاطر پنجره‌های رنگارنگ و گل و گیاه زیبایی که گوشه‌ای از اتاق روی میزهای عسلی چیده شده بود. این خانه مثل عطر چای دلنشین و لذیذ به چشم می‌آمد.
- خونه‌ی قشنگی دارید، سروان از بچگی همین جا بزرگ شده!؟
- آره، ما قبلا توی ده بودیم یک روستای خیلی قشنگ که هر چی بگم کمه، مادر امین هم از همسایه‌هامون بود که سر زایمان توی همون روستا فوت شد.
لبخند صورتش ماسید اصلا توقع تلخی داستانش را نداشت! استکان را روی نعلبکی گذاشت و به لبخند پیرزن خیره شد نمی‌دانست چرا لبخندش به هنگام گفتن مرگ عروسش هنوز پاک نشده بود! با این حال او با ناراحتی زمزمه کرد:
- اون موقعه‌هام، امکانات پزشکی خوب بوده کمتر کسی سر زایمان می‌مرد چرا بنده خدا فوت شدند!؟
- حماقت بود یا تقدیر نمی‌دونم ولی آخرای ماهش نرفت شهر توی روستا امکانات و پزشک خوبی نداشتیم.
سری تکان داد و به قاب عکس‌ها خیره شد برایش عجیب بود که داخل هر عکس حتی یکی از آن‌ها خبری از مادر امین نبود، وجود پدرش که مشخص بود چرا که چهره‌ی امین با پدرش مو نمی‌زد.
- چند سالته دخترم!؟
- بیست و هشت.
- با امین هم‌سنی! البته امین یک چند وقته دیگه میشه بیست و هشت.
این‌بار مهناز کنجکاو شد و گفت:
- چند وقت دیگه!؟
- یه دو سال دیگه!
چشمانش چهارتا شد و خندید.
- هم سن نیستیم که!
-بی‌بی داره شوخی می‌کنه همیشه از سنم می‌زنه من الان سی سالمه.
پیرزن آهسته خندید و سری تکان داد. مهناز هم با خنده تصنعی به قاب در خیره شد که با دیدن امین، آراسته و با کت و شلوار جذبی که ایستاده بود لبخندش پاک شد و با پوزخند زمزمه کرد:
- همیشه برای ماموریت‌ها خوشتیپ می‌کنید سروان!؟
بی‌بی قبل از این‌که امین چیزی بگوید شانه‌ی مهناز را فشار داد و گفت:
- همیشه خوشتیپ نمی‌کنه شاید این‌بار فرق می‌کنه.
- باز مزاح می‌کنی بی‌بی، وگرنه من که همیشه خوشتیپم
مهناز از جای بلند شد و چادرش را روی روسری آبی‌اش انداخت و با خنده سری تکان داد.
- به خصوص وقت تمرینات صبحگاهی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- لطف داری! خداحافظ بی‌بی
- خدا به همراهتون.
بی‌بی تا دم دروازه به دنبالشان کشانده شد. در حالی که در نی‌نی نگاهش نگرانی موج می‌زد دست امین را گرفت و یک بوسه بر پیشانی‌اش کوبید. امین خندید و کف دستش را بوسه‌ای زد و در را بست. به نگاه خیره‌ی مهناز لبخندی زد و گفت:
- بریم سر چهارراه یک تاکسی بگیریم.
- من ماشین دارم، فقط کجا میریم!؟
امین به راس نگاه مهناز که اشاره‌ای به خودروی سفیدش در کنار جدول خیابان زده بود. خیره شد و گفت:
- میریم پیش آقای خردمند، اردلان خردمند پدربزرگ رویا یوسفی.
دختر همان‌طور که شانه به شانه امین عرض کوچه را کوتاه می‌کرد، لب زد:
- چرا!؟
- گونش اسم عجیبی رو به زبون آورد گفت مالاگاسی! برام آشنا بود برای همین تمام پرونده‌ها رو چک کردم که یک پرونده‌ی قدیمی رو دیدم. اطلاعات زیادی نداشت اصلا چیز خاصی توش نبود! متوجه شدم یکی اطلاعاتش رو برداشته حالا می‌خوام با کسی که این پرونده رو بسته حرف بزنم شاید از دوازده سال پیش چیزی یادش باشه.
- فکر خوبیه به نظرم به رویا زنگ بزنیم بگیم دادگاه عموی گونشه، شاید اومد که باهاش حرف بزنیم
***
'رویا'
خسته و درمانده به آشپزخانه خیره شد. با دیدن سرامیک و کابینت‌هایی که از سفیدی برق می‌زدند نفس آسوده‌ای کشید و خودش را روی زمین انداخت. در حالی که طاق باز روی فرش کوچک آشپزخانه خوابیده بود علی بالای سرش ایستاد. برعکس او که بوی گند عرق نفسش را تنگ آورده بود، علی بوی خوبی می‌داد!
- خسته نباشی، کی بیدار شدی!؟
- صبح ساعت پنج، الان ساعت چنده!؟
- نُه، رویا حوصله داری حرف بزنیم؟
به کندی از جایش بلند شد و چهار زانو نشست. خانه تکانی به حسابش رسیده بود که با موهای ژولیده و حس منفوری که به خود داشت، گفت:
- می‌خوام برم دوش بگیرم خیلی حرف مهمیه! نمیشه بعدا بزنی؟
- تو چرا رفتی پیش روانشناس چه مشکلی داری که نمی‌تونی به ما بگی؟
رویا متاثر شده کمرش راست شد و چشمان کشیده‌ی سیاهش به گردی زد و گفت:
- تو از کجا میدونی!؟
علی هم مانند او چهار زانو نشست و با نگاه عمیقی لب زد:
- کارتش لای کتابت بود، پلیس برداشتش می‌خواست اتاقت رو ببینه، متوجه نشدی چقدر تمیزش کردم!؟
غمگین شد و نگاهش را پایین انداخت. علی جنبه‌ی درست کردن شرایط را هیچ نداشت، فقط بدترش می‌کرد! سرزنش، سرکوفت و خیلی چیزهای دیگر، او نمی‌توانست کمکش کند برای همین آهی کشید و گفت:
- چطور انتظار داری حرف بزنم وقتی خودت هیچ‌وقت راجب کارهات حرف نمیزنی! فکر می‌کنی متوجه نشدم که این روزا یک چیزیت شده؟ شاید مامان بابا ازت نپرسند به خاطر این‌که بهت اعتماد دارند و فقط منو ببینند اونم چی؟ چون دخترم! ولی من متوجه میشم چته، تو دوست دختر داری!
علی چندی پلک زد و دستی به ریش نداشته‌اش کشید.
- خب که چی!؟
رویا چینی به دماغش داد و با حرص بیش از اندازه که تن صدایش را عوض کرده بود کشدار زمزمه کرد:
- خب که چی! من الان دوست پسر داشته باشم تو همین رو میگی؟ میگی خب که چی!
پسر سرخ و نگاهش به تندی کشیده شد.
- تو غلط می‌کنی! با من از این شوخی‌ها نکن رویا، من بحثم فرق می‌کنه میدونم ته دلم چی می‌گذره فقط برای ازدواج دارم پیش میرم اما مردای دیگه هیچ وقت این‌طوری فکر نمی‌کنند اون‌ها سوءاستفاده می‌کنند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
اخم ترشی به ابرو گره زد و نفس داغش را با اعصبانیت فوت کرد.
- علی نیت تو ازدواجه خیلی خب، اون دختر چی!؟ خودت مطمئنی که اون از همه لحاظ سالمه، مطمئنی که می‌تونه تو رو خوشبخت کنه؟
غم چون گردی سیاه چهره‌ی برادرش را پوشاند او خندید در حالی که رویا فهمید خنده‌اش پوچ و پوک است!
- من اومدم با تو حرف بزنم بعد تو می‌خوای با من حرف بزنی!؟
دختر از جای بلند شد و با گشاده رویی سری تکان داد.
- خوب می‌دونیم هر دومون که حرف زدن دردی رو دوا نمی‌کنه پس بی‌خیال، اما بزار از طرفی خیالت رو راحت کنم. من در حال حاظر با هیچ‌ک.س نیستم هیچ‌وقت به کسی اعتماد نمی‌کنم.
- قول میدی بهم!؟
با درماندگی نگاهش کرد و سری تکان داد.
- قول میدم داداشی.
علی خوشحال شد! شانه‌اش را فشار داد و از آشپزخانه بیرون رفت. همان لحظه لبخند رویا هم پر کشید تنها چیزی که برای علی مهم می‌مانست آبروی خانوادگی بود. همین که خیال او از بابت نبودن کسی داخل زندگیش راحت شد گذاشت و رفت، دیگر پاپیچ افسردگی‌های اخیرش نشد! چه بهتر اما انگار دلش درد گرفته بود که بغض راه نفسش را تنگ کرد. رویا دوست داشت همان چیزی باشد که خانواده‌اش تصور می‌کنند اما آن‌ها شرایط را برای خوب بودنش نچینده بودند، از گلی که به او آب ندادند چه انتظار قد کشیدن!؟ خودش مقصر شیطنت‌هایش بود اما با گیر دادن‌های بی‌جای نادر و غر زدن‌های شهرزاد بالاخره همان کاری را کرد که نباید می‌کرد، این‌بار که پدرش گیر می‌داد عصبی نمی‌شد چون واقعا دست به انجام خط قرمزهای نادر زده بود. قبل از زدنش هم نادر همین‌طور بود هیچ اعتمادی به او نداشت‌! آخر دلش را به چشمان معصوم ماهان داد او تنها دوستی بود که درکش می‌کرد، محبتی که خانواده‌اش نتوانستند به او دهد او رایگان بی‌منت و بی‌کلیشه از ماهان می‌گرفت. وقتی که ترک شد نتوانست قلب شکسته‌اش را به مادر و پدرش نشان دهد تا آن‌ها مرهمی به دردش شوند چون می‌دانست باقی مانده‌ی قلبش را له می‌کنند و با سرزنش او را به عقد یکی در می‌آورند تا خدای ناکرده در تنهایی آبروریزی نکند، اشک از چشمانش لیز خورد که به خود آمد با افسوس راهی اتاقش شد. دلش پر بود که از چشمانش سرریز می‌شد! او تنها قلب شکسته‌اش را به گونش نشان داد که دختر همان روانشناس دیوانه را به او معرفی کرد. دکتر هم به او می‌گفت تفریح و خوش‌گذرانی می‌تواند فکرش را به فراموشی وادار کند. از آن پس با لوده بازی‌های گونش همراه شد که نفهمید کی معتاد سیگار و الکل شده، نفهمید که چرا درس خواندن را به پارتی‌های مختلط ترجیح می‌داد، نفهمید چگونه داخل این گودال کشانده شده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
امین در حالی که به دنبال شماره‌ی رویا در لیست مخاطبینش بود، خطاب به مهناز گفت:
- میشه آروم‌تر بری اینجا که اتوبان نیست!
او سری تکان داد و پایش را از روی گاز برداشت دلش به آن موتور سیکلت سنگینی بود که کنج حیاط خانه‌ی امین دید تا به حال ندیده بود او سوار موتورش شود فقط پیاده این ور و آن ور می‌رفت! حتما روزی که دوستانه رفتار کردند از او می‌پرسید، خیلی سوال‌ها در ذهنش چیده شده بود این‌که چطور آن‌قدر عجیب و غریب از احساسات دیگران حرف می‌زند یا چرا مادرش در قاب عکس‌ها حضور نداشت یا... با صدای امین حواسش را به جاده و گوشش را به او داد.
- سلام خانوم یوسفی حالتون چطوره!؟
-...
- من سروان کیانی هستم. امروز بعدازظهر راس ساعت سه دادگاه عموی گونشه، این دادگاه عمومیه، شما هم می‌تونید بیاییند.
لبخند گشاد امین خبر از پذیرش رویا را می‌داد که او بلافاصله گفت:
- خیلی خوب، پس می‌بینمتون خدانگهدار.
- دیدیش می‌خوای بهش چی بگی؟
به مهناز خیره شد که به طور وحشتناکی از روی دست اندازها پرواز می‌کرد! آن‌قدر بالا و پایین شده بود که احساس تهوع حالش را دگرگون کرده بود.
- می‌خوام بهش بگم هر وقت گونش رو دید بهم خبر بده و این‌که اگه چیزی راجب اون باند میدونه بهمون بگه اول باید اعتمادش رو به دست بیارم و بهش بفهمونم که گفتن حقیقت ترسی نداره.
- مطمئنی اون اصلا چیزی میدونه؟
از دستگیره‌ی بالای در ماشین گرفت در حالی که سفیدی صورتش به سرخی می‌زد، لب زد:
- مطمئنم داره یک چیزی رو پنهون می‌کنه! میشه آروم‌تر بری؟
مهناز با ناز خندید.
- دیگه رسیدیم، من هنوز خیلی بااحتیاط رانندگی کردم!
او با درماندگی از ماشین پیاده شد درحالی که سرش گیج می‌رفت از درخت گرفت و نفس آرامی کشید حالش که جا آمد به اطراف خیره شد این محله پر از خانه‌های ویلایی و دار و درخت بود. مهناز ماشین را پارک کرد و کنارش ایستاد.
- حالت خوبه!؟
- خوبم، اون در بزرگ طوسی رنگه.
مهناز با شوق زنگ در را زد و رو به علی گفت:
- اینجا خیلی قشنگه مطمئنم داخلشم همین‌طوریه همیشه دوست داشتم داخل یک عمارت بزرگ زندگی کنم با کلی خدمتکار رو خدمه.
امین به روی رویاپردازی‌های مهناز لبخندی زد و دوباره زنگ آیفون را فشار داد.
- مطمئنی خونست؟
- قبلا باهاش تماس گرفتم و همین ساعتم قرار گذاشتیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
همان لحظه در باز شد مهناز که جلو ایستاده بود با تعجب به پسری نگاه کرد که تکیه به در آن‌ها را وارسی می‌کرد. رکابی صورتی‌ای پوشیده که هیکل درشتش را به نمایش انداخته بود. موهایش تا پایین گردنش می‌رسید و ناخن‌هایش را به رنگ سیاه کرده بود. از سر و گردنش هم زنجير درشت طلایی آویزان و حتی به تمامی انگشتانش انگشترهای جورواجور انداخته بود! آن شلوارک سیاه و جذب بالای زانواش هم طرح دست‌های دخترانه‌ی صورتی‌ای را داشت که جای‌جای شلوارکش دیده می‌شد. با صدای امین دست از نگاه مات و مبهوتش برداشت و چشم به پایین انداخت.
- سلام
- سلام شما مهمون‌های پدربزرگم هستید؟ بفرمایید داخل.
وقتی وارد شد انتظار دیدن درخت و باغ عظیمی را داشت اما برعکس یک محوطه‌‌ی بزرگ خاکی بود! سنگ‌های ریز و درشتی محوطه را پوشانده بود که بیشتر شبیه زمین بازی بچه‌ها می‌مانست. تنها چند درخت در اطراف دیده می‌شد.
- چه خونه‌ی بزرگی دارید!
مهناز از پشت به امین و آن پسر خیره شد که شانه به شانه‌ی هم به سمت ساختمان قدیمی پا می‌گذاشتند. پسرک آن‌قدر ورزیده بود که می‌توانست امین را قورت دهد.
- آره از بچگی همین‌جاییم این ساختمون سه طبقست ما طبقه دومش ساکنیم تازه خیلی پر جمعیت بودیم آخه خالمم طبقه سومش زندگی می‌کردند ولی خب اون‌ها رفتند فقط ما موندیم.
- جالبه که فامیل‌ها کنار هم زندگی کنند!
پسرک چنان بلند خندید که مهناز شوکه شده سرش را بلند کرد.
- دوری و دوستی بهتره، حقیقتا خالم به خاطر دخترش رفت. آخه تو بچگی چندبار قصد جونم رو کرده بود! این فواره آب رو اینجا می‌بیند؟
مهناز و امین به حوض بزرگ خالی که فوارهای زیادی دورش چیده بود خیره شد.
- این پر از آب بود اون موقعه‌ها، دخترخالمم سرم رو کرد توش و روی گردنم نشست!
پسرک باز خندید در حالی که دستش را روی شکمش گذاشته بود خیلی زود صمیمی می‌شد آن‌قدر که انگار امین را سال‌های زیادی می‌شناخت. با دیدن چهره‌ی درهم امین که هنوز به حوض خیره شده بود، لبخندی زد و گفت:
- البته منم اذیتش می‌کردم، به هر حال بفرمایید بریم پدربزرگم منتظره
از پله‌ها بالا رفتند و کفش‌هایشان را در آوردند. وارد سالن که شدند خانه در سکوت و تاریکی به خواب رفته بود، پرده‌های بلندش بدون موسیقی با هر نسیمی میرقصیدند و تنها ساعت با تیک و تاکش دست می‌زد.
- اتاق پدربزرگم داخل راهروی سمت چپ هستش، اولین دری که می‌بینید.
سالن بزرگ و خالی‌ای دیده می‌شد هیچ فرش و تزئین دکوری نداشت تنها پارکت‌های تمیز سیاه و پرده‌های سفید، خانه را از بی‌حالی و متروکه شدن نجات داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
نگاهی به پله‌ها انداخت که در گوشه‌ی کور سالن بود و دو طرفش به راهرویی ختم می‌شد. سری تکان داد و به همراه مهناز به سمت اتاق اردلان کشیده شد. وقتی دید در نیمه باز است تقه‌ای به آن زد و گفت:
- آقای خردمند!؟
- بیا داخل.
امین زودتر به داخل پا گذاشت. اول از همه با دیدن ویلچر گوشه‌ی اتاق متوجه شد که چرا اردلان روی تخت نشسته است و پتویی روی پاهایش کشیده، لبخندی به پیرمرد اخموی روبه‌رو‌اش زد و با سلام گرمی دستش را جلو برد اما اردلان با سکوت عجیبی در کنار اخم همیشگی‌اش به امین خیره شده بود! حتی یک لحظه نگاهش را به مهنازی که اجزای قدیمی اتاق را وارسی می‌کرد نمی‌داد. امین سرخورده به این فکر می‌کرد نکند دستش هم فلج باشد! آخر احساسات پیرمرد نامعلوم و گیج کننده بود دقیق نمی‌‌دانست او به چه چیزی می‌اندیشد، همین که خواست پا به عقب بردارد به طور ناگهانی‌ای به آغوش سردش کشیده شد! مات و مبهوت این واکنش بود که با صدا زدنش به نام امیر حسین تعجبش از بین رفت! پیرمرد او را به عقب کشاند و بار دیگر با نگاه تار به اجزای صورت امین عمیق خیره شد.
- باورم نمیشه، تو پسر امیر حسینی! چقدر شبیه پدر خدابیامرزتی، حدس می‌زنم مثل اونم باهوش باشی.
هیچ باورش نمی‌شد پشت نگاه اخمالو‌اش چه قلب مهربانی دارد. گاهی واقعا خواندن احساسات بقیه خیلی سخت می‌شد انگار این پیرمرد یک سد محکم روی قلبش بسته بود که او قادر به پی بردنش نبود.
- نه متاسفانه مثل اون نیستم! شما با هم دوست بودید!؟
اردلان با این‌که رنگ نگاهش دوستانه بود اما هنوز هم اخمش، جایی دور نرفته بود.
- آره. زیاد احساساتی نمیشم اما همین که وارد شدی یاد گذشته‌ها افتادم یک لحظه، واقعا فکر کردم حسین وارد اتاقم شده. حس و حال قدیم تموم تنم رو لرزوند پسر! از دیدنت خوشحالم.
- منم خوشحالم، اومدم راجب یک مسئله مهم صحبت کنیم.
اردلان اشاره‌ای به مهناز که از پنجره‌ی کوچکی بیرون را نگاه می‌کرد کرد، گفت:
- اون نمی‌خواد بشینه!؟
مهناز بی‌آن‌که نگاهش را از بیرون بکند، لب زد:
- این حیاط پشتی واقعا قشنگه! باغ بی‌نظیریه!
بعد از دل کندن از آن منظره در کنار امین با سکوت نشست. اردلان دستی به سر کچلش کشید و کتابی که روی پایش افتاده بود را برداشت و روی میز عسلیش گذاشت.
- هر چیزی یک پشت و رویی داره شاید به نزدیکی فصل بهار اینجا قشنگ و باصفا بشه اما توی فصل زمستون همون باغ یک باغ ترسناک با کلاغ‌های پر سر و صداست!
پیرمرد با صدای گرفته‌اش رو به امین که برای فهمیدن اطلاعات گذشته له‌له می‌زد خیره شد و گفت:
- می‌خواستی راجب چی صحبت کنیم!؟
- نمی‌دونم از کجا بگم! ما درگیر یک پرونده‌ی قاچاق بودیم که متاسفانه با کلی ابهام برای ما بسته شده، تنها مضنونی که داریم هم تمام حقیقت رو بهمون نگفته، حتی مجرم دروغین رو هم نتونستن دستگیر کنند و من هم هنوز مدرکی برای این‌که این پرونده جای کار داره ندارم.
می‌خواست با خلاصه بحث را روشن کند که انگار موفق نشده بود! اردلان خسته به نظر می‌رسید و امین هم متوجه می‌شد که او دیگر رغبتی به این پرونده‌ها ندارد. با این حال پیرمرد پرسید:
- چرا اون مضنون رو مجبور نمی‌کنید حقیقت رو بگه!؟
این‌بار مهناز وارد بحث شد.
- ما فکر می‌کردیم با شهادتش داره همه چیز رو میگه اما قبل از فرارش به سروان کیانی یک سرنخ جدید داده که مربوط به باند مالاگاسی میشه.
اردلان در کمال تعجب خندید. خنده‌اش عصبی و پر از خشم بود. لحظه‌ای که آرام گرفت با تاسف بیان کرد:
- باند مالاگاسی هنوز هم داره فعالیت می‌کنه! باید بگم دیگه شماها روی یک روز عادی رو نمی‌بینید.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین