جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,529 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
آخ که عجیب دوست داشت آن لبان گشادش را به هم بدوزد. دخترک زشت بدترکیب! شبنم با پادرمیانی آن‌ها را به سکوت دعوت کرد.
- بس کنید تو رو خدا! بحث و دعوا دم عید درست نیست؛ به قول مهنازجون شگون نداره.
تکه‌ی آخر جمله‌اش را با لهجه‌ی غلیظ فارسی ادا کرد که برای لحظه‌ای لبخند کم‌رنگی روی لبانشان نشست، جز مهسا که هم‌چنان خصمانه و وحشی به او می‌نگریست. با غضب اتاق را ترک کرد و درب را چنان به‌هم کوفت که لولاهایش صدا دادند. از نفرت درون چشمانش می‌ترسید. مهشید چشم از درب بسته‌ی اتاق گرفت و پوفی کشید.
- نمی‌دونم این دختره چه مرگشه!
بعد لبخندی از سر شرمندگی به روی ماه‌بانو زد و اضافه کرد:
- ما که هر کدوم سرمون گرم زندگی خودمونه، مادر و آقاجون هم از بس این بچه رو لوس بار آوردن که تا هجده سالش شد به بهانه‌ی درس گفت می‌خوام برم کانادا... .
نفسی گرفت و دست به پیشانی‌اش کشید.
- از وقتی هم واسه خودش آزاد و مستقل شده دیگه خط کسی رو نمی‌خونه، یه دنده و لجباز! تو به دل نگیر عزیزم.
به لبخند محزونی بسنده کرد. چه‌کار می‌توانست بکند؟ اما ذهنش عجیب برای خود سناریو می‌چید که نکند حسام قبلاً به مهسا علاقه داشته. حس خوبی به آن دختر نداشت. صحبت‌های مهشید از شغل وکالتش و مشکلات ریز و درشت موکلانش که با آن‌ها سر و کله می‌زد، کمی او را از فکر و خیال دور کرد. برخلاف خواهر نچسبش شخصیت دوست‌داشتنی و مهربانی داشت که نزدیکی خاصی در کنارش احساس می‌کرد. شماره‌اش را داد و گفت که هر زمان بخواهد می‌تواند تماس بگیرد و به عنوان خواهر بزرگ‌تر رویش حساب باز کند. آدم‌ها در زندگی می‌روند و می‌آیند، مهم این است که تا هستند قدرشان را بدانی و از تجربه‌هایشان بهره ببری. در این دنیا هم‌کلام شدن با آدم خوش‌فکر و دانایی مثل مهشید ارزش بالایی داشت. همگی با هم سفره‌ی هفت‌سین بزرگ و زیبایی چیدند. حال و هوای عید را دوست داشت، انگار واقعاً آدمی دوباره از نو متولد میشد. دلش برای جمع کوچک خانه‌شان و ماهی قرمزی که مدام مراقب بود یک وقت نمیرد تنگ بود. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش به حسام برخورد کرد. گاهی وقت‌ها با خودش می‌گفت شوهرش همین مردی بود که همیشه به ظاهرش می‌رسید و موهایش را با ژل و تافت حالت می‌داد؟ لبخندهای کمیابش شاید نصیب هر کسی نمی‌شد و گاهی وقت‌ها جوری نگاهش می‌کرد که از درون مثل کوره‌ی آتش می‌سوخت. صدای بلند توپ سال نو او را از این افکار ضد و نقیض خارج کرد. لبخند عمیقی روی لبش نشست. چشمانش به نگاه خیره و سنگین حسام گره خورد. انگار هزاران حرف در پس مردمک‌های لغزانش داشت، حرف‌هایی که خودِ مرد مقابلش هم از پر و بال دادن به آن می‌هراسید و می‌خواست یک‌جوری از آن فرار کند. حسام با خود فکر کرد آیا بهار بعدی هم ماه‌بانو در کنارش است؟ این سوالی بود که هنوز جوابش را نمی‌دانست. ماه‌بانو زودتر از او نگاهش را گرفت. عرق سرد بر تنش نشسته بود و قلبش هری می‌ریخت. این دیگر چه حالی بود؟ بهتر دید حواسش را به بقیه دهد. صدای بلند مهشید می‌آمد که با شوهر و دخترش تماس تصویری گرفته بود. حنانه خودش را در آغوش پدرش انداخت و گفت:
- عیدی ما رو ندادی‌ها باباجون!
با این حرف شلیک خنده‌ی همه به هوا رفت. حاج‌‌حسین شوخ‌طبعانه پس‌گردنی آرامی به او زد.
- ای پدرسوخته! پس واسه عیدی نزدیکم شدی، نه؟
حنانه کارش را خوب بلد بود و به قول ستاره‌جون جا باز کنی در دل آدم داشت. دو طرف صورت گندمی و اصلاح شده پدرش را محکم بوسید.
- من غلط بکنم؛ اول شما، بعد پول.
در دل گفت:
«بی‌چاره سیامک!»
یک روز آقای دکتر برایش تعریف می‌کرد:
«که حنانه برام مثل یه دختربچه‌ست. به عشقش از سرکار میام خونه باید نیم‌ساعت برام حرف بزنه تا خستگی از تنم در بره.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
حاج‌حسین دسته اسکناس تازه‌ای از جیبش درآورد و یکی‌یکی به همه عیدی داد. تا به او رسید نگاهش رنگ دیگری گرفت و لبخند پدرانه و محبت‌آمیزش را به رویش پاشید. چقدر این مرد خوب بود. حسام برخلاف پدرش در این موارد اخلاقش تعریفی نداشت.
- این هم برای عروس عزیزم که امسال با بودنش خانواده‌مون رو گرم‌تر کرده.
لبخند زد و تشکر ریزی کرد. با لذت بینی‌اش را به تکه کاغذ چسباند، بوی یاس و گلاب می‌داد. این عید چه در خودش داشت؟ آن روز حسابی به او خوش گذشت، البته اگر وجود مهسا را فاکتور می‌گرفت. شب که به خانه برگشتند در حال جواب دادن به تبریک‌های بقیه، پیامی از یک فرد ناشناس برایش رسید، حین لباس عوض کردن سریع بازش کرد. چشمانش میخ صفحه‌ی مقابلش شدند.
«بدجور خودت رو توی هچل انداختی دختر کوچولو! توی این زندگی بازنده‌ای.»
قلبش ریخت. چه کسی به او همچین پیامی داده بود؟ امیرعلی؟ نه، بعید به نظر می‌رسید کار او باشد. منظورش از این حرف چه بود؟ سوال‌های زیادی در ذهنش شکل گرفته بودند که می‌ترسید کالبد‌شکافی‌شان کند. سرش را از موبایل بالا آورد که از آینه چشمش به حسام افتاد. انتظار دیدنش را نداشت. خم شد و در همان وضعیت که با شال خودش را می‌پوشاند، از جلوی آینه برخاست.
- یه اهنی، یه اوهونی! زهره‌ام ترکید.
چپ‌چپ نگاهش کرد و بی هیچ حرفی سمت تخت رفت. ذهنش هنوز سمت آن پیام مشکوک می‌چرخید‌. تا دم‌دم‌های صبح از فرط فکر و خیال یک لحظه هم پلک روی هم نگذاشت و هی این پهلو و آن پهلو میشد.
***
سه روز اول عید مثل برق و باد گذشت. یک پایشان میهمانی به خانه‌ی اقوام و دوست و آشنا بود، یه پایشان هم میزبانی از فامیل. دیگر خبری از آن ناشناس نشد و او هم کم‌کم موضوع آن پیام را به دست فراموشی سپرد. برای مهران هم همین چند شب پیش خواستگاری رفته بودند و فاطمه جواب مثبتش را داده بود. حسام وقتی این خبر را شنید داغ کرد و یک دعوای حسابی هم با او انداخت. توهین‌هایش از خاطرش پاک نمی‌شد. می‌گفت:
«سر گرفتن این وصلت کار خودته و چه و چه... .»
آن‌قدر داد و قال به راه انداخت که اصلاً پایش به شب خواستگاری یک‌دانه برادرش نکشید. تا خود صبح به بخت بدش اشک ریخت و غصه خورد. ماهی‌های سرخ شده را از داخل ماهیتابه برداشت. ترجیح داد به مادرش زنگی بزند. دو بوق خورد که صدای دلخورش در گوشش پیچید:
- بله؟
طاقت سردی‌اش را نداشت. مگر در این دنیا چند نفر برای او مانده بودند؟
- سلام مامان، خوبین؟
کمی مکث کرد و بعد پوفی کشید.
- باید خوب باشم؟ چه عجب یه احوالی از مادرت گرفتی حالا! نه که اون سر دنیایی، نمی‌تونی یه سر بهمون بزنی.
بغضش را به زحمت قورت داد. مادرش چه از زندگی‌اش خبر داشت؟ پشت میز نشست و دست بین موهای به‌هم ریخته‌اش کشید.
- طعنه نزن تو رو خدا! نتونستم بیام، حالم زیاد رو‌به‌راه نبود.
به گمانش با سرهم کردن این دروغ‌ها، می‌تواند حفره‌های زندگی‌اش را از دید بقیه مخفی نگه دارد. موبایل را میان دستانش جا‌به‌جا کرد.
- حسام هم این روزها بیشتر سرش شلوغه. قول میدم یه شب بیایم بهتون سر بزنیم.
حس مادری‌اش بو برده بود که قضیه از کجا آب می‌خورد.
- شوهرت سرکاره، تو که بی‌کاری. عجیبه که این‌قدر از حسام حرف‌شنوی داری.
حرف حق که جواب نداشت. انتخاب حسام، مثل بادام تلخ میان آجیل بود که نه می‌توانست هضمش کند و نه دورش بریزد. کمی سکوت بینشان حاکم شد.
- حالا بله‌برون واسه کیه؟
با گفتن این حرف بحثشان تغییر کرد و از شر سوال و جواب‌های مادرش در امان ماند.
- واسه پنجشنبه گذاشتیم تا امیرعلی هم بیاد.
گوشی در دستش لرزید. پس دوباره برگشته بود.
یعنی نباید برای ازدواج خواهرش می‌آمد؟!
خودش را نباخت.
- پس میشه دو روز دیگه، درسته؟
- آره دختر. خانم جونت هم با داییت‌اینا دارن میان. گفتم بده توی خواستگاری مادر و برادر بزرگ‌ترم نباشن.
از شنیدن این خبر موجی از دلتنگی به درونش هجوم آورد و برق اشک درون چشمانش نشست.
- جدی میگی؟ وای دلم برای خانم جونم یه ریزه شده.
- آره دیگه، ما که حنامون رنگی نداره.
متوجه‌ی طعم حسادت در میان کلامش شد. لبخند غمگینی روی لبش نشست.
- آخه قربونت برم... .
سریع حرفش را قطع کرد:
- خبه‌خبه! واسه من زبون نریز. زنگ زدم بهت بگم کم‌کم خودت رو آماده کنی، مهران خیلی از دستت شاکیه ماهی.
آهی کشید و بعد از کمی صحبت کردن مکالمه را پایان داد. شیر آب را باز کرد و چند مشت آب سرد به صورتش پاشید. این روزها گاهی افکار بدجنسی مغزش را مثل موریانه می خورد که بذر حسادت در دلش می‌‌کاشت.
برادرش داشت داماد میشد؛ آن‌وقت از سر این‌که نگذاشتند او با امیر ازدواج کند زانوی غم بغل گرفته‌بود.
حسام از درون هال صدایش زد:
- ماهی، ناهار رو بیار همین‌جا.
با حرص از سینک فاصله گرفت.
انگار با نوکر درب حجره‌اش داشت صحبت می‌کرد که این‌طور هوار می‌کشید.
سفره‌ی کوچکی که هدیه‌ی خانم‌جون در بچگی‌هایش به او بود را وسط هال پهن کرد. رنگ آبی آسمانی و تصویر پرنسس‌های دیزنی رویش زیبا بود. آن موقع‌ها همیشه در رویاهایش به خود می‌گفت که با امیرعلی دو‌نفری رویش صبحانه می‌خورند. حسام با دقت زیادی به اخبار گوش می‌داد؛ انگار نه انگار که او هم وجود دارد. حرصش می‌گرفت، یک کمک خشک و خالی هم نمی‌کرد. زیتون‌پرورده به همراه ماست موسیر سر سفره برد و ظرف ماهی را هم وسط گذاشت. حسام چشم از تلویزیون گرفت و برای چند لحظه نگاهی به سرتاپای دخترک انداخت. بزاق غلیظ چسبیده‌ به دهانش را، با پشت دست پاک کرد و از کاناپه پایین آمد.
ماه‌بانو با پارچ دوغ به سالن برگشت و کنارش با فاصله‌ی کمی جا گرفت. فقط صدای تلویزیون و برخورد قاشق و چنگال‌ها بود که سکوت سنگین بینشان را می‌شکست. حسام با اشتهای فراوان می‌‌خورد؛ اما او انگار در گلویش پاره آجر گذاشته بودند که چیزی از گلویش پایین نمی‌رفت.
- اون دوغ رو بده من.
اعصابش از این بی‌خیالی به نقطه‌ی جوش رسید. در مقابل نگاه جغدگونه‌اش، پارچ دوغ را برداشت. دستانش می‌لرزید. این روزها لرزش عصبی هم می‌گرفت. در همین حین، ناگهان لیوان از دستش رها شد و در برخورد با لبه‌‌ی دیس، صدای بدی داد. حسام از دیدن این صحنه ابرو درهم کشید. آخ که اخم‌هایش مثل آسمان مه‌آلودی می‌ماند که خبر از طوفانی سهمگین می‌داد.
- یه کار ساده ازت خواستم، هیچ معلومه چته؟
دلش پر بود و چشمانش هم آماده‌‌ی باریدن. اصلاً نمی‌دانست چرا تا این حد زودرنج شده بود. حسام از سر سفره کنار رفت و سیگاری آتش زد. نیم‌نگاهی به دخترک انداخت که چهره‌اش همانند بیمارها از رنگ و رو افتاده بود.
- چته؟ مریض شدی؟
گنگ به سمتش سر چرخاند که با اخم خودش را جلو کشید و دست روی پیشانی‌اش گذاشت، از داغی‌اش اخم غلیظی بین ابرویش نشست.
- تب کردی. حالت خوب نیست ببرمت دکتر.
در چشمانش نگرانی اندکی موج می‌زد. خودش هم نمی‌فهمید دردش چیست. گاهی دوست داشت سر به تن این مرد نباشد و گاهی هم تحمل کم‌توجهی‌هایش را نداشت. تنهایی بد دردی بود. کسی را می‌خواست در آغوشش بکشد و غمش را تسکین دهد‌. امیرعلی که بی‌خیالش شد و حسام هم مردی نبود که بتواند به او تکیه کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌همه به مراد دلشان رسیدند جز ماه‌بانوی بدبخت! خودش را در بغل گرفت و سر پایین انداخت.
- خوبم، از خستگیه.
حسام پیله که می‌کرد به این راحتی مجاب نمی‌شد. چانه‌اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
- بلوف نزن، زیر چشمات سیاهه. رنگت شده عین میت، نمی‌شه نگات کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
شاید از گفتن این حرف منظور خاصی نداشت؛ اما در دلش غوغایی به وجود آمد. خنده‌ی هیستریکی سر داد، هم‌زمان قطره اشک سمجی روی قوس بینی‌اش نشست.
- انتظار داری از صدقه‌سری زندگی رویایی که واسم ساختی قهقهه بزنم.
شوکه شد. فکر نمی‌کرد یک حرف او دخترک را تا این حد به‌هم بریزد. پوست نم‌دار گونه‌اش را با سرانگشتان زبرش لمس کرد.
- هیچ معلوم هست چته؟
انگار ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که مثل اسپند روی آتش بترکد. دستش را به غضب پس زد و در صورتش براق شد.
- مگه فرقی‌ هم می‌کنه؟ مگه مهمه واسه کسی که من حالم چطوره یا نه؟
صدای جیغش تیشه به اعصابش کشید. هر چه که می‌گذشت از این‌که دست این دختر را گرفته بود و با خود به این زندگی آورده بود احساس پشیمانی می‌کرد.
- چشم‌هات رو رو واسه من عین آکله‌ها
دریده نکن ماهی. پاشو آماده شو بریم دکتر‌.
او را بچه می‌پنداشت که با زور و فریاد ساکتش کند؟ رو گرفت و دستانش را در سی*ن*ه قفل کرد. حسام یکه خورد. این زن چه مرگش بود؟ لا اله الا اللهی گفت و کلافه از جا برخاست.
- کاری می‌کنی که راضی نباشم یه ساعت هم بیام خونه.
کیف و سوئیچش را از سر میز برداشت و به سمت خروجی سالن رفت. دخترک، یک لحظه از برخورد تندش پشیمان شد. پوست لبش را از فرط اضطراب جوید.
- کجا میری؟
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. نگاه بدی به سمتش انداخت.
- قبرستون! حرف نزن که بدجور کفری‌ام. برم حجره بهتره که بیام خونه و چشمم به قیافه‌‌ی مادرمرده‌ات بیوفته.
تره‌ای از موهایش را دور انگشتش پیچاند و بی‌صدا هق زد.
- گناه من چیه؟ الان می‌خوای بری حجره چی کار کنی؟
کتش را با غیض زمین انداخت و برزخی به طرفش چرخید. از نگاهش خون می‌بارید.
- گناهت اینه که غلط اضافه کردی. بمونم گریه‌هات رو گوش کنم؟
دست روی سرش گذاشت. از سنگینی ذق‌ذق می‌کرد. حسام لگدی به گل‌دان کنار درب زد و شروع به فحش و ناسزا دادن کرد. او هم از این شرایط به تنگ آمده بود. به سختی جلوی گریه‌اش را گرفت. از استرس پلکش بی‌جهت می‌پرید.
- تو رو خدا حسام... .
وقتی نزدیکش شد فکر کرد که الان او را به باد کتک می‌گیرد. در خود جمع شد و تمام مظلومیتش را در چشمانش ریخت. از حالت چهره‌اش چیزی دستگیرش نشد؛ اما دید که تنش نگاهش خوابید. جلوی پایش دو‌زانو نشست و سردرگم به تیله‌های اشکی دخترک خیره شد که مثل دو گوهر قیمتی در روشنی صورتش می‌درخشید.
- کاش حسامی نبود!
مغزش در آن لحظه قدرت تحلیلی نداشت. دستانش میان انگشتانش نوازش شد؛ گرمایش به جان و استخوانش رسوخ پیدا کرد.
- بهم بگو دردت چیه. می‌خوای تا کی به این وضع ادامه بدی، هان؟
چانه‌اش لرزید. شاید فرصت خوبی بود که درخواستش را مطرح کند.
- دا... داداشم داره ازدواج می‌کنه.
دستش از حرکت ایستاد و چشمانش ریز شد.
- خب که چی؟
آب دهانش را فرو داد و مِن‌مِن‌ کرد:
- خب... خب باید... .
- حاشیه نرو.
تحکم صدایش حرفش را در نطفه خفه کرد.
با این نگاه میرغضبش مگر جرئت داشت دهان باز کند!
پوفی کشید و دستانش را از گره پنجه‌هایش آزاد کرد.
- پس‌فردا بله‌برونه.
جمله‌اش را تا ته خط خواند. صورتش اول سرخ شد و بعد به کبودی زد. گوش‌هایش داغ کردند. دیگر خبری از آرامش چند لحظه پیشش نبود. مثل افسار گسیخته‌ها ایستاد و چنگ بین موهای سیاهش انداخت.
- پس واسه همین امروز از این رو به اون رو شده بودی؛ نگو خانم از انتظار دیدن یار قدیمیش به تب افتاده.
مات و مبهوت به لبخند تمسخرآمیز گوشه‌ی لبش خیره شد. رفتارش این‌قدر ضایع بود که همچین چیزی را توی صورتش بکوبد؟ حال مگر آرام میشد. چند بار دور سالن عصبی چرخید و بعد ناگهان ایستاد و هر دو دستش را به کمر زد. تیر چشمانش دخترک را نشانه گرفت.
- چرا لالمونی گرفتی؟
ساکت و ماتم زده نگاهش کرد که پوزخند بدی تحویلش داد و چند قدم جلو آمد.
- آخ که من تو رو نشناسم به درد لای جرز دیوار می‌خورم. کور خوندی اجازه بدم به اون مهمونی کوفتی بری.
ناخواسته اسمش از دهانش پرید:
- حسام؟
- درد!
هیچ نرمشی، نه در نگاهش و نه در کلامش مشاهده نمی‌شد. رویش خم شد و دستانش را دو طرف بدنش روی مبل گذاشت. از این فاصله‌ی اندک وحشت به تک‌تک سلول‌های تنش رخنه کرد. نفس‌های کش‌دار و صداداری که می‌کشید رعشه به اندامش می‌انداخت. دسته‌‌ای از موهایش، به آرامی پشت گوشش فرستاده شد.
- جناب استوار مرخصی اومده، هم‌دیگر رو ببینید یه تجدید‌خاطره هم میشه.
سعی داشت صدایش بالا نرود، نه مثل سری قبل که دعوایشان شدت گرفت و برخی از همسایه‌ها متوجه شدند. چرا مدام تحقیرش می‌کرد؟ دلگیر سر بالا گرفت.
- داداشمه حسام، من که به امیرعلی کاری ندارم.
انگار یاسین در گوش خر می‌خواند. چند بار سر تکان داد و بعد با ریشخند ایستاد و دست در جیب شلوار ورزشی طوسی‌اش فرو برد.
- آره تو گفتی و من هم باور کردم. فکر کردی نمی‌فهمم گریه‌های شبونه‌ات واسه چیه؟
رنگش پرید. کاش می‌توانست از جلوی دیدش جیم بزند. حسام جنون زده خندید و چند گام به عقب برداشت.
- خوشحالی که بهش نزدیک شدی نه؟ حالا خواهرش میشه عروستون، بیشتر می‌بینیش.
«آخ نگو مرد، این‌قدر این زخم دمل شده‌ی عفونتی رو هم نزن.»
قدرت آرام کردنش را نداشت. حالش اصلاً عادی نبود و به مرور بذر شک و بدبینی در ذهنش شروع به جوانه زدن می‌کرد. همان‌جا نشست و به اویی که سرش را میان دستانش گرفته بود و زیرلب با خودش زمزمه می‌کرد خیره شد. این تازه شروع مرحله‌ی سخت زندگی‌اش بود. بعد از آن روز، رفتارهای حسام به مراتب بدتر و گیر دادن‌هایش به نقطه‌ی اوج خودش رسید. منتظر بود مخالفت کند، زمین و زمان را به‌هم می‌دوخت. دائم او را کنترل می‌کرد، انگار می‌ترسید که غفلت کند و او از این خانه فراری شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
***
شب بله‌برون مثل برق و باد فرا رسید. با هزار مکافات توانست حسام را راضی کند تا در میهمانی حضور یابد. آقا را با یک من عسل هم نمی‌شد خورد! انگار ارث پدرش را طلب داشت که این‌چنین برج زهرمار روی مبل نشسته بود. مثل جغد منتظر آتویی از او بود تا کن‌فیکون راه بیندازد. نگاهش بالاتر از یک رقیب بود که سر درنمی‌آورد‌. بودن خانم‌جون قدری آرامش به دل آشوبش اضافه می‌کرد. البته زیر نگاه پر دقت و تیزش می‌ترسید از رخسارش پی به همه چیز ببرد. نگاه گذرایی به جمع انداخت و سعی کرد حواسش را پرت کند. خانواده‌ی حاج‌مالکی به‌نظر از به انجام رسیدن این وصلت خوشنود بودند. نرگس‌خانم با رویی باز از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. خانه از تمیزی برق می‌زد. برعکس ستاره‌جون که همیشه به دنبال تغییر دکوراسیون خانه و مبلمانش بود، سعی می‌کرد وسیله‌هایش را نو نگه دارد. در عین سادگی، چیدمان خانه‌اش با سلیقه انجام شده‌بود. حاج‌ احمد به همراه پدر، در مورد مشکلات جامعه و کار گپ می‌زدند. فاطمه در آن کت و دامن پسته‌ای زیبا که رویش چادر سفید با گل‌های اکلیلی طلایی پوشیده‌بود مثل الماس می‌درخشید. ابروهایش را مدل هشتی دخترانه برداشته‌بود که صورتش روشن‌تر دیده‌میشد. حواسش پی برادرش رفت. هر از گاهی زیرچشمی به فاطمه نگاه می‌کرد. با آن تیپ سرتاپا اسپرت و مدل موی امروزی‌اش حسابی دل می‌برد. در یک لحظه چشمانش درون یک جفت چاه عمیق و سیاه افتاد. از همان اول که پا در این خانه گذاشت، قلبش بنای ناسازگاری گذاشته‌بود و مدام در زندان سی*ن*ه بی‌قراری می‌کرد‌. تا این لحظه جرئت سر بالا گرفتن نداشت و می‌خواست وجود چنین آدمی را نادیده بگیرد؛ اما حال چه احمقانه، سیر تماشایش می‌کرد. صورت سه‌تیغ شده و موهای یک‌دست مشکی‌ ژل زده‌اش که رو به بالا حالت خورده‌بود جذاب‌تر نشانش می‌داد. زودتر از اوی دریده به خودش آمد. چند ثانیه نکشید که اخم محوی بین ابرویش نشست و بعد سریع حواسش را به صحبت‌های بقیه داد و مشغول بازی با بند چرم قهوه‌ای ساعتش شد. نگاه پر حسرت و دل‌تنگش را سریع گرفت و سر به زیر انداخت. در آن‌سو، امیرعلی هر چقدر سعی می‌کرد حضور ماه‌بانو را نادیده بگیرد و با دل و عقلش یکی شود به بن‌بست می‌خورد. چرا با گذشت این مدت و اتفاقات اخیر حس لعنتی‌اش کم‌رنگ نمی‌شد؟ اختیار نگاهش را نداشت. صورت قرص ماهش در آن شال آبی، معصوم و خواستنی‌ترش می‌کرد.‌ وقتی حسام را در کنارش می‌دید، یادش می‌آمد که این زن شوهر دارد و فکر کردن به آن، گناه و معصیت نام می‌گرفت. هوای خانه برایش خفه به‌نظر می‌رسید. کم‌کم مراسم از بحث‌های فرعی خارج شد و حال و هوای رسمی‌تری به خود گرفت. بعد از خوردن چای و شیرینی، بزرگ‌تر‌ها درمورد آینده‌ی دو جوان و مراسم ازدواجشان مشغول گپ و گفت شدند. این وسط ماه‌بانو هیچ از اتفاقاتی که دور و برش رخ می‌داد باخبر نبود. او و حسام ساکت‌ترین عضو جمع بودند. میهمانی، دور از شرط و شروط به ساده‌ترین شکل ممکن گذشت. قرار شد جشن عقد‌کنان بعد از به پایان رسیدن تعطیلات عید برگزار شود. بغض کرده به امیرعلی خیره شد. فکر پلیدش می‌خواست که همین الان مخالفت کند و تلافی گذشته را سر خواهرش دربیاورد. مگر آن‌ها جوان نبودند که این‌طور آتش به زندگی‌شان انداختند؟ مادرش روی ابرها سیر می‌کرد. کل کشید و انگشتر نشان را با قربان صدقه داخل انگشت پهن و کوتاه عروسش انداخت.
- ایشاالله به پای هم پیر بشید. این انگشتر رو حاجی وقتی مکه رفت خرید؛ برازنده‌ی خودته فاطمه‌جان.
لبخند رضایت روی لب‌‌های بقیه شکفت. تحمل این فضا برایش سخت بود. باید مثل هر خواهر دیگری از عروسی برادرش خوشحال میشد؛ اما انگار یک استخوان در گلویش گذاشته بودند که نمی‌توانست لب تکان دهد و تبریک بگوید. امیرعلی برعکس او، با لبخند به خواهرک جوان و زیبایش نگاه می‌کرد. خودخواه نبود که به‌خاطر نرسیدن به خواسته‌هایش زندگی و آینده‌ی دو عاشق را خراب کند؛ مرامش اجازه نمی‌داد. میهمانی تا نزدیک به نیمه‌شب ادامه یافت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
جلوی بقیه لبخند مصنوعی بر لب نشاند و سرسری با همه خداحافظی کرد. حتی سرش را بالا نیاورد تا چشمش به امیر نیفتد؛ نمی‌خواست بیش از این در قعر باتلاق گناه فرو برود. تا سوار اتومبیل شد، حسام پایش را روی پدال گاز فشرد و از کوچه گذشت. با سرعت زیادی می‌راند. چشم بست و سرش را به شیشه تکیه داد. هیچ‌کدام تلاشی برای شکسته شدن سکوت بینشان انجام نمی‌دادند. شرایط هردویشان تعریفی نداشت. تا به خانه رسیدند، آن‌قدر حالش بد بود که سریع‌ و زودتر از حسام پیاده شد. زیر باران تند بهاری، چندباری میان راه سکندری خورد. قطره‌های آب مثل شلاق بر صورتش سیلی می‌زدند. لنگه‌های کفشش را گوشه‌ای از ایوان پرت کرد و پا در خانه گذاشت. گرمای مطبوع داخل که به تن یخ زده‌اش خورد، دندان‌هایش تریک‌تریک صدا دادند. خودش را با مشقت فراوان به اتاق‌خواب رساند. کم‌کم چشمانش آماده‌ی باریدن شدند. بدون تعویض کردن لباس‌هایش روی تخت خزید و بلند زیر گریه زد. فقط دلش می‌خواست این بغض آویزان و لعنتی دست از سر گلویش بردارد. دلش به حال خودش می‌سوخت. مشت به تخت کوبید و جیغش را در بالش خفه کرد. ناخن‌هایش پوست کف دستش را به سوزش انداختند. حسام تا وارد اتاق شد چشمش به دخترک افتاد که با همان لباس‌های بیرون، رو به شکم دراز کشیده‌بود. صدای ریز هق‌هقش را می‌شنید. دستی به شقیقه‌‌ی پردردش کشید. بسته‌ی مسکنی از داخل کشو بیرون آورد و بدون آب بلعید؛ تلخی‌اش را حس نکرد. طاق باز روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد. امشب خواب بر او حرام بود. لا اله الا اللهی گفت و سرجایش نیم‌خیز شد.
- بسه دیگه، پاشو لباس‌هات رو عوض کن.
دخترک با چشمان اشکی به‌طرفش چرخید. نوک بینی‌اش قرمز شده‌بود و چشمان متورم و پف کرده‌اش، در اثر گریه مثل بادام دیده‌میشد.
- خودت چرا عوض نکردی؟
صدایش ضعیف و گرفته از گلو بیرون آمد. به پهلو خوابید و دست زیر سرش گذاشت. حوصله‌ی نگهداری از یک دختربچه‌ی لوس و نق‌نقو را نداشت. خیسی پلک‌هایش را گرفت.
- کور شدی دیوونه! واسه داداشت خوشحال نیستی مگه؟
انگار با خودش هم مشکل داشت که هی مدام یادآوری می‌کرد. ماه‌بانو با دست صورتش را پوشاند، مثلاً در این حالت کسی او را نمی‌بیند!
- چرا هستم.
اخم کرد و دستانش را از جلوی صورتش برداشت.
- پس کم نصفه‌ شبی مخم رو تیلیت کن. به اندازه‌ی کافی اعصابم داغون هست.
لرزش چانه‌اش دست خودش نبود. چرا همه چیز مثل روز اول شده‌بود؟ حسام که بلد نبود آرامش کند، زیر لب ناسزا داد و پشت به او خوابید. آن‌شب تا نزدیکی‌های صبح با فکری مشغول اشک ریخت و غصه خورد.
***
هر چقدر به مراسم عقدکنان نزدیک می‌شدند حالش به مراتب بدتر و حسام هم بدخلق‌تر میشد. حنانه به او زنگ زده‌بود تا با هم برای جشن لباس بخرند‌؛ اما اصلاً دل و دماغ بیرون رفتن نداشت.
- تو حالت میزون نیست ماهی! ناسلامتی دامادی برادرته، باید سنگ‌تموم بذاری.
سری به غذا زد. تا درب قابلمه‌ی برنج را برداشت، بخار غذا دستش را سوزاند. سریع درب را رها کرد که با صدای بدی روی گاز افتاد. نوک انگشتش را گزید. لعنتی! بدجور می‌سوخت. حنانه از آن‌طرف خط نگران شد.
- چی‌شد دختر؟
لبش را از درد به‌هم چسباند و انگشتش را زیر شیر آب سرد گرفت.
- چیزی نیست، دستم سوخت.
زیر لب غرغر کرد:
- مراقب باش. اگه نمیای پس من تنها با سیامک برم؟
کلافه شد.
- آره... آره برو.
کمی باهم حرف زدند و بعد از خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
***
نصفه‌شب بود که برای رفع تشنگی از اتاق بیرون آمد. نور ضعیفی از انتهای راهرو می‌آمد. نگاهش ناخودآگاه به همان سمت کشیده‌شد. نیرویی در وجودش او را وادار به ماندن کرد. روی پنجه‌ی پا قدم برداشت. از لای درب نیمه‌باز چشمش به حسام خورد که پشت میز کارش نشسته‌بود. سریع خودش را از جلوی دیدش قایم کرد و به دیوار تکیه زد. چشمان جست‌و‌جوگرش، در آن روشنایی اندک چراغ‌مطالعه، تصویری را شکار کرد؛ به نظر قاب عکس می‌آمد. از آن فاصله و تاریکی موجود، نمی‌توانست عکس رویش را درست ببیند. نفس‌هایش سنگین شدند و دست و پایش عرق زد. کمی نگران شد و البته کنجکاو برای دانستن حقیقت که در این وقت شب با عکس چه کسی خلوت کرده‌است! دید که از پشت میز بلند شده و به این طرف می‌آمد. ترسیده دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت. تشنگی‌اش را فراموش کرد. سریع وارد اتاق شد و دربش را بست. دست بر قلبش گرفت. نفس‌نفس‌زنان خودش را روی تخت انداخت. مگر خوابش می‌آمد؟ ذهنش بدجور به آن قاب عکس کذایی مشکوک بود؛ باید ته‌توی قضیه را درمی‌آورد.
***
چشم از هوای مه‌آلود شهر گرفت و به رد سوختگی روی دستش چشم دوخت. مچش را روی شیشه‌ی نمناک پنجره گذاشت. خنکی‌اش، آرامش اندکی به بند‌بند وجودش بخشید. دیشب حواسش نبود و موقع درست کردن شام، روی مچ دستش روغن داغ پرید. چقدر حسام نیش و طعنه‌اش زد. آخر سر هم گفت حوصله‌ی قیافه‌ی ماتم زده و خوردن غذاهای بی‌مزه‌اش را ندارد. رفت و تا صبح به خانه برنگشت. اکنون هم که بود، چه بودنی! مسکنی خورد و بی‌حال پشت میز نشست. سرش را بین دستانش گرفت. انگار در مغزش زنبور لانه ساخته‌بود. صدای برخورد کفش‌هایش که روی پارکت قدم می‌گذاشت شانه‌هایش را پراند. اگر به خودش بود یک مدت از این شهر و آدم‌هایش دور میشد. دلش برای دوران شیرین نوجوانی‌ لک زده‌بود که تا تعطیلات تابستان فرا می‌رسید، یک ماه تمام پیش خانم‌جانش در رودبار می‌ماند. قدر آن روزهای بی‌دغدغه را ندانست و آرزو می‌کرد زودتر قاطی آدم بزرگ‌ها شود؛ خبر نداشت که دیو سیاهی دنیای شیرین و رنگی‌اش را ازبین می‌برد. شانه‌های رنجور و نحیفش زیر سنگینی این حجم از غم خم میشد. صدای حرف زدنش با تلفن، از راهرو به گوش می‌رسید. شاخک‌هایش فعال شدند. به زبان بیگانه‌ای با فرد پشت خط بحث می‌کرد؛ حتماً به کارش مربوط میشد. بوی دم کشیدن غذا بینی‌اش را پر کرد. از جا برخاست که لحظه‌ای جلوی چشمانش سیاهی رفت. دست بر صندلی گرفت تا از افتادنش جلوگیری کند. قلبش تیر می‌کشید. چند ثانیه زمان برد تا به‌حالت اول برگشت. نفسش به زور از سی*ن*ه خارج میشد. بزاق خشک شده‌ی دهانش را به زحمت قورت داد و لیوان آبی برای خودش ریخت. همان لحظه حسام پا در آشپزخانه گذشت. دست چپش، ناشی از ضعف اعصاب می‌لرزید. لیوان میان پنجه‌هایش فشرده‌شد. نمی‌خواست به‌طرفش برگردد، وجودش را به کل نادیده گرفت. او هم انگار مثل همیشه از روی دنده‌ی چپ بلند شده‌بود که صندلی را به طرز بدی عقب کشید و رویش نشست.
- اگه ناهار حاضره، زود بکش که باید برم.
لحن بدخلق و طلب‌کارش عصبانیتش را بیشتر کرد. بازدم سنگینش را بیرون فرستاد و بی‌هیچ حرفی سمت قابلمه‌ی روی گاز رفت. فکرش هزار راه پرسه می‌زد، به‌قدری که موقع خورشت ریختن حواسش نبود و نصف فسنجان به گوشه و کنار ظرف پرت شد. در این بین نمی‌دانست چرا بغضش گرفته‌بود. پلو حسابی ته‌دیگ انداخته بود. خودش که اشتهایی نداشت‌. ترشی، زیتون، سبزی و هر چه که لازم بود را روی میز چید. در این لحظات، حسام با دقت و نگاهی تیزبین حرکاتش را رصد می‌کرد. بوی غذا تمام آشپزخانه‌ی نقلی‌شان را گرفته‌بود. گوشی‌اش زنگ خورد. سریع چشم از دخترک گرفت و جواب داد:
- چی‌شد وهاب؟ با اون یارو صحبت کردی؟
مثل همیشه چاپلوس و چرب‌زبان شروع به صحبت کرد:
- بله آقا، خیالتون تخت. تا شنبه چای و روغن داخل انبارتونه.
ماه‌بانو با کنجکاوی به مکالمه‌اش گوش می‌داد. برعکس بقیه که در عید به گشت و گذار می‌رفتند، کارش بیشتر شده‌بود. نفهمید مرد پشت خط چه گفت که اخم‌هایش به‌طور غلیظی پیشانی‌اش را چین داد.
- طرف حساب من اونه، نه نوچه‌اش. پس تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟
او بیشتر از آن مرد بیچاره ترسید. همه به نوعی رعیت و پادویش بودند که باید طبق گفته‌هایش اوامرش را درست انجام دهند. خودش را مشغول کار نشان داد. درب کابینت را باز کرد و از درون قفسه‌اش ظرف و لیوانی برداشت. حسام عصبی تلفن را از گوشش فاصله داد.
- یه دقیقه سر و صدا نکنی، نمی‌شه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
در دل از خدا طلب صبر کرد و نفس عمیقی کشید. با عالم و آدم مشکل داشت.
معلوم نبود باز کارش کجا گیر و گور پیدا کرده‌بود که بی‌جهت پاچه می‌گرفت.
همان‌طور که برایش غذا می‌کشید هر چه فحش در دل بلد بود نثارش کرد.
حسام، صحبتش که به پایان رسید عین گاو ظرف غذایش را جلو کشید و مشغول خوردن شد. او هم راهش را به‌سمت خروجی آشپزخانه کشید.
- کجا؟ بشین ناهارت رو بخور.
ایستاد و به‌طرفش کمی چرخید. سعی کرد حرص درونش را مخفی کند.
- خودت بخور، من... .
نگذاشت حرفش به فعل برسد، لیوان دوغ نصفه‌اش را محکم روی میز کوبید که از ترس هر دو پلکش پرید.
- ترکی حرف می‌زنم متوجه نمی‌شی؟
صورتش توی‌هم رفت. دست‌به‌سی*ن*ه شد و لب جلو برد.
- غذا خوردن هم زوریه مگه؟
روشن بود که اصلاً از حاضرجوابی‌اش خوشش نیامده. برق خشم در چشمانش درخشید و گره ابروهایش شدت بیشتری گرفت.
- آره زوریه. این‌قدر با من یکی به دو نکن ماهی.
دستی در هوا تکان داد و برو بابایی نثارش کرد.
- خسته شدم از دستت. خدا من رو بکشه که اسیر آدمی مثل تو شدم.
با بلند شدن از صندلی‌اش سریع لب گزید و از حرفش پشیمان گشت. پاهایش میخ زمین شدند. چنان مثل شیر زخمی نگاهش می‌کرد که آب دهانش در گلو پرید. سرفه‌اش گرفت. حسام دست پشت لبش کشید و دندان قروچه‌ای کرد. این دختر انگار متولد شده‌بود که زندگی‌ را به کامش زهر کند. سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌اش ایستاد‌. هم‌چنان سرفه می‌کرد. با خشونت بازویش را گرفت و چند ضربه به پشتش زد.
- دلت واسه اخلاق سگیم تنگ شده نه؟
سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد. شوری اشک را روی لبش احساس کرد. نفسی گرفت.
- ولم کن. تو همیشه اخلاقت سگیه، کی خوب بودی؟
شاکی و هشدارگونه نامش را صدا زد:
- ماهی!
رو به صورتش پرخاش کرد:
- چیه؟ چرا راحتم نمی‌ذاری؟
عصبی پلک باز و بسته کرد.
- دیگه داری پات رو از گلیمت درازتر می‌کنی! حوصله‌ی کل‌کل با تو یکی رو ندارم. مثل آدم بشین با هم ناهار بخوریم، وگرنه جور دیگه‌ای باهات برخورد می‌کنم.
دوست داشت خفه‌اش کند. آن‌قدر دلش پر بود که با تمام قدرتش مشت به‌ سی*ن*ه‌‌اش کوبید‌.
- ایشاالله بمیری که من یه نفس راحت بکشم.
این حرف ناخواسته از دهانش پرید و منظور بدی نداشت. یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. ساکت و نفس‌زنان به چشمان متعجبش نگاه انداخت. انتظار داشت سرش فریاد بکشد؛ اما انگار نفس هم نمی‌کشید. از رنگ سفید صورتش ترسید. بازویش را آرام تکان داد‌.
- حسام؟!
در چشمانش رگه‌هایی از غم و دلخوری سرک می‌کشید که سعی داشت پنهان کند. دلش یک جوری شد، کاش زبان به دهان می‌گرفت.
- خب حرصم میدی، از ته دلم که نگفتم.
بالاخره واکنش نشان داد، تلخ به روی دخترک لبخند زد. می‌خواست حرفش را توجیه کند؛ اما آب ریخته که جمع نمی‌شد. جمله‌ در گوشش زنگ زد. انگار کسی با پتک بر سرش کوبید و گفت: «حقیقت همینیه که شنیدی.»
چه کار کرده بود که دخترک آرزوی مرگش را داشت‌؟ در دل گفت:
«چیکار نکردی!»
ماه‌بانو به جبران گفته‌اش لب باز کرد تا معذرت‌خواهی کند؛ هنوز حرف میم از دهانش خارج نشده‌بود که دست به معنای سکوت بالا آورد و چشم بست.
- هیچی نگو، نمی‌خوام بشنوم.
لب‌هایش مثل ماهی که از آب گرفته‌اش باشند، همان‌طور در هوا باز ماند. مقابل چشمانش قدمی به‌عقب برداشت و نیشخند زد. نگران به‌سویش رفت.
- من... من... وایسا.
قادر نبود جلوی رفتنش را بگیرد، انگار که از اول نبود. صدای محکم درب خانه و بعد جیغ لاستیک‌های اتومبیل، او را به خود آورد. غذاهای نخورده‌ی روی میز مثل تیر قلبش را شکافت و زخمی کرد. ناهار نخورده کجا رفت؟ همان‌جا کنار ستون آشپزخانه، با زانو روی زمین افتاد. اصلاً تازگی‌ها حساس شده‌بود که سر یک حرف از خانه قهر می‌کرد. موهایش را دور انگشتش پیچاند و به جان پوست دور ناخنش افتاد. تا غروب خودخوری کرد. نگرانش بود؟ دوست داشت یک گوشه بنشیند و زارزار گریه کند. در این وضعیت، فاطمه از پشت تلفن برایش حرف می‌زد و او در این دنیا سیر نمی‌کرد.
- وای این‌قدر خسته‌ام که نگو. سر خرید حلقه، یعنی مهران کفرم رو درآورد. چقدر سخت پسند بود و من خبر نداشتم! بعد به ما دخترها گیر میدن.
گوشش به او بود و هر از گاهی به ناچار در صحبت همراهی‌اش می‌کرد. پنجره را باز کرد و به آسمان تاریک خیره شد.
دیگر باید پیدایش شود.
- امشب حسام رو راضی کن بیاین این‌جا‌. چیه آخه تو خونه خودت رو حبس کردی!
شنیدن نام حسام، عرق سرد بر تنش نشاند. فاطمه الو‌‌، الو می‌گفت. همان‌طور بی‌خداحافظی تماس را قطع کرد و سریع شماره‌ی حسام را گرفت. از دلشوره پاهایش سست شده‌بودند. یک بوق، دو بوق، آن‌قدر منتظر ماند که قطع شد. دوباره و چند باره گرفت. دور سالن شروع به قدم زدن کرد و زیر لب ذکر می‌خواند. الان پیدایش میشد. خودش را با جمع‌وجور کردن آشپزخانه سرگرم کرد تا فکر و خیال او را از پا درنیاورد. غذاهای ناهار را گرم کرد و دستی به سر و روی خانه کشید. باید اختیار زندگی‌اش را در دست می‌گرفت. قصه‌ی او و امیرعلی تمام شده‌بود. هر چند بی‌علاقه به این زندگی تن داد؛ اما هر چه بود شوهرش حسام بود و باید برای درست کردن ستون‌های سست این زندگی خشتی می‌نهاد. شمعی روشن کرد و کش مویش را باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
موهایش از بس که در این چند روز شانه نخورده‌بود پف و وز وزی شده‌بود. به‌سختی، اول با روغن مو گره‌هایش را باز کرد و بعد شانه‌شان زد. تیشرت سبز بلندی، به همراه شلوار بگ سفیدی پوشید و موهایش را دور شانه‌هایش ریخت. عقربه‌های ساعت دلهره‌اش را بیشتر می‌کردند. تلویزیون را روشن کرد. بی‌هدف کانال‌ها را عوض می‌کرد، حوصله‌‌ی دیدن چیزی را نداشت. یعنی تا الان به موبایلش یک نگاه نینداخته؟ این‌بار شماره‌ی محل کارش را گرفت. صدای گوینده‌ی زن که خاموش بودن تلفن را اعلام می‌کرد خونش را به جوش آورد. با پاهایش روی زمین ضرب گرفت. همه امشب در خانه‌شان جمع بودند، کسی خبر نداشت که او چه دردی می‌کشد. سرش را بین دستانش گرفت. نفهمید چقدر همان‌جا ماند و چشمانش به درب خشک شد. صدای آشنای اتومبیلی که از دور می‌آمد نور امیدی را بر دلش تابید. سریع عین فنر از جا کنده‌شد. هیچ‌وقت این‌طور از آمدنش خوشحال نشده‌بود. سراسیمه پرده را کنار زد. نور چراغ‌های ماشینش را که دید، دستپاچه و مضطرب از خانه بیرون رفت و به ایوان شتافت. تمام جانش چشم شده‌بود که از اتومبیل بیرون بیاید. با نزدیک شدنش، لبخند از لبانش پر کشید و بند دلش پاره‌شد. چشمان قرمز، بوی مشمئز کننده‌ی سیگار و ماده‌ای ناآشنا، باعث سیخ شدن موهای تنش شد. نکند؟! نه، امکان نداشت، حسام هیچ‌وقت از این کارها نمی‌کرد. تمام سر و رویش خیس از آب بود. پایین پله‌ها تازه چشمش به او افتاد. کمی مکث کرد و بعد ابروهایش توی‌هم کشیده‌شد. ندیده‌اش گرفت، از کنارش گذشت و وارد خانه شد. ماه‌بانو را کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد.
«نصفه‌شبی با چنین وضعی آمده‌بود و آن‌وقت قیافه هم می‌گرفت.
پشت سرش به‌داخل رفت. با آن راه رفتن شل و وا رفته‌اش خیلی زود به پایش رسید.
- هیچ معلوم هست کجا بودی؟ صدبار به موبایلت زنگ زدم.
میان راهرو ایستاد و به‌ طرفش سر کج کرد. پوزخند تمسخرآمیز گوشه‌ی لبش، حرص درونش را قلقلک داد.
- باید بهت توضیح بدم؟
لحن دورگه‌اش در آن لحظه، حال هر کسی را به‌هم می‌زد. جدی و محکم، مقابلش قد علم کرد.
- باید بهم بگی کجا بودی.
اشاره به دکمه‌های باز پیراهن و لکه‌های زرد روی یقه‌ی نامرتبش کرد. بغض مثل یک قلوه سنگ، راه نفسش را بست.
- می‌دونی چی کشیدم؟
لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. اعتنایی نکرد، بی‌توجه کنارش زد. مانع ریزش اشک‌های سمجش شد. نباید خودش را می‌باخت. جای شکرش باقی بود که با خوردن نوشیدنی تعادلش را حفظ می‌کرد. تا وارد اتاق شد، خواست درب را ببندد که خودش را سریع به درون انداخت. شاکی شد.
- برو بیرون حوصله‌ات رو ندارم.
دلش از این همه سردی گرفت. چانه‌ی لرزانش را جمع کرد.
- خیلی بی‌فکری حسام! من که معذرت خواستم، چرا زندگی رو این همه سخت می‌کنی؟
بی‌خیال دستی در هوا تکان داد. روی تخت نشست و جوراب‌هایش را از پا در‌آورد. آب موهایش را گرفت و دکمه‌های لباسش را یکی‌یکی به نوبت باز کرد. کم‌ محلی‌هایش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟! لباس تمیزی برایش آورد و کنارش روی تخت نشست.
- امشب همه خونه‌ی حاج‌بابا هستن الا من و تو.
نیشخند زد و رکابی‌ مشکی‌اش را هم از تن بیرون کشید.
- علی جونت هم هست؟
ای خدا! این مرد فقط بلد بود آینه‌ی دقش شود. بوی نامطبوع الکل معده‌اش را تحریک کرد. سرزنش در نگاهش نشست.
- واسه چی سراغ زهرماری رفتی؟ نمی‌دونی گناهه؟
صدای دخترک در آن لحظه، مثل تیزی چاقو دیواره‌ی مغزش را خراش می‌داد. احساس گرمای شدیدی می‌کرد. فقط یک شلوارک پوشید و با بالاتنه‌ی برهنه، روی تخت به‌حالت درازکش درآمد.
- ادعای پاکیتون گوش فلک رو کر کرده خانم! توی دین شما فکر کردن به مرد دیگه‌ای جز شوهر گناه نیست؟
خسته و عاصی خودش را به سمتش کشید. چرا این بحث را تمام نمی‌کرد؟ انگار از درون داشت منفجر میشد.
- پای اون رو وسط نکش، من که... .
لحن پربغضش باعث شد که به یک‌باره کنترلش را از دست بدهد. چون شیر زخمی روی تخت نیم‌خیز شد که ترسیده سیخ سرجایش نشست. نعره‌اش پرده‌ی گوشش را لرزاند.
- من چی هان؟ عذر بدتر از گناه نیار خانم! تو شاید به من متعهد باشی؛ اما فکر و دلت هنوز پیش اون استواره. فکر کردی نمی‌فهمم این چند وقته واسه چی از این رو به اون رو شدی؟ باز دیدیش و دلت هوایی شده. با خودت میگی کاش این حسام لعنتی نبود، کاش یه بلایی سرش بیاد که دیگه... ‌.
انگار نمی‌خواست تمام کند. چرا تیشه به ریشه‌ی خشکیده‌اش می‌زد؟ حس می‌کرد تمام دنیا جلوی سنگر سستش جبهه گرفته‌اند. بیچاره‌وار از جایش بلند شد. کجا را داشت برود؟
- حرف حقیقت تلخه، نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
خیسی صورتش را گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. دلگیر به طرفش چرخید. چشمان سرخ و رگ ورم کرده پیشانی‌اش، نشان می‌داد که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده.
- من کی پام لغزیده که به گناه نکرده متهمم می‌کنی؟ درباره‌ی من چی فکر کردی؟
انگار با افکارش هم در حال کشمکش بود. از جا برخاست و با دو قدم بلند خودش را به اوی سردرگم و از همه جا رانده رساند. مچ دستش زیر فشار انگشتان گرمش می‌سوخت. مجبورش کرد روی تخت بنشیند؛ انگار از رفتنش می‌ترسید. منتظر ماند چیزی بگوید؛ اما این مرد خسته‌ و آشفته‌ای که دستش را رها کرد و به موهایش چنگ انداخت، دردش چیز دیگری بود.
- تو عاشقشی، تو هم میری؛ از این جهنم خودت رو خلاص می‌کنی و میری.
نمی‌فهمید از چه حرف می‌زند. نمی‌خواست به اندیشه‌های ترسناک ذهنش پر و بالی دهد؛ مدام به او هشدار می‌دادند که هر چه هست به آن قاب عکس مرموز مرتبط است و بس. این مرد از چیزی در گذشته عذاب می‌کشید که می‌خواست دوباره از دل خاک بیرون بزند. نزدیکش شد که خشک و تلخ پسش زد و عصبی غرید:
- واسه من نقش بازی نکن.
چرا همچین می‌کرد؟ با سری افتاده از او فاصله گرفت و گوشه‌ی تخت زانوهایش را در بغل گرفت. آن همه زهرماری، یک ذره هم زورش را کم نکرده بود.
- خسته‌ام حسام. چی کار کردی با من که به مرگ راضی‌ام؟
ساده بود که فکر می‌کرد مرد مقابلش با دیدن حال بد و ناراحتی‌اش قدری دلش به رحم می‌آید و از خر شیطان پیاده می‌شود. چشمانش هیچ حسی جز رعب و وحشت به آدم منتقل نمی‌کرد.
مگر چقدر گنجایش داشت؟ آن‌قدر در اعماق فکر و خیالش غوطه‌ور بود که متوجه‌ی نزدیکی‌اش نشد. دیگر نوازش شدن موهایش به او آرامش نمی‌داد؛ انگار با هر برخورد کوچکی تنش لمس میشد. پلک روی هم فشرد.
- تو دوستم نداری، فقط داری خودت رو گول می‌زنی. من اسباب‌بازیت نیستم، این نمایش مسخره رو تموم کن.
دست از عذاب دادنش برنمی‌داشت. رفتارهای ضد و نقیضش برایش قابل هضم نبود. نفس‌های گرم و پر از حرصش پوست گوش و گردنش را سوزاند.
- زندانیت می‌کنم ماهی‌، نمی‌ذارم ببینیش.
خون در رگ‌هایش منجمد شد. مردد به‌طرفش سر چرخاند. رنگ کبود صورتش با آن لبخند کریهه‌ی گوشه‌ی لبش، تضاد زشتی ایجاد می‌کرد و هم‌خوانی نداشت.
- تو..‌. تو حالت خوب نیست.
قهقهه هیستریکی سر داد و تن بی‌نوایش را در حصار بازوانش گرفت. هین ضعیفی از ته گلویش برخاست. مثل یک گرگ که شکارش را گیر می‌اندازد، دریده و پر طمع، قصد نداشت آزادش بگذارد.
- می‌دونی سزای زن‌های خ*یانت‌کار چیه؟
گنگ سری به طرفین تکان داد. او که خ*یانت نکرده‌بود. داشت هذیان به‌هم می‌بافت. هیچ شباهتی به حسامی که می‌شناخت نداشت. یک دفعه، چیزی مثل خوره به جانش افتاد. در مغزش صدای اعلان هشدار بلند شد. آمد خود را از آغوشش رها دهد که محکم و پر خشونت از موهایش کشید؛ سرش یک لحظه گیج رفت.
- کجا دختر حاجی؟ دختر حاج‌طاهر که نمی‌ترسه، هوم؟
رنگش درجا پرید. چه داشت سرهم می‌کرد؟ به چشمان غریب و تیره‌اش خیره شد.
- ح... حسام!
اصلاً نمی‌شنید، انگار در این وادی سیر نمی‌کرد. ذهنش بیش از حد مسموم شده‌بود و نمی‌خواست باز دوباره کسی را از دست بدهد؛ نمی‌گذاشت گذشته تکرار شود. انگشتان قوی و زبرش دور گلویش حلقه شدند. دخترک از کاری که می‌خواست بکند واهمه پیدا کرد. ناباور سر تکان داد و تخت سی*ن*ه‌اش کوبید که سیلی در گوشش نواخته شد، تنش میان پنجه‌های قدرتمندش می‌لرزید. حتم داشت جای انگشتان سنگینش روی گونه‌اش می‌ماند. وجودش لبریز از کینه و نفرت شد.
- حالم از آشغالی مثل تو به‌هم می‌خوره. با این وضع، مگه می‌ذاری دلم رو بهت خوش کنم!
یک آن جنون به او دست داد. روی تخت پرتش کرد و مثل بختک به جانش افتاد.
- گفته بودم حاضرم بکشمت ولی سهم اون بی‌بته نشی. حتی اجازه نمی‌دم نگاهش بهت بیفته، اجازه نمی‌دم.
فشار انگشتانش روی گلویش بیشتر و بیشتر میشد.‌ توان معنی کردن جملاتش را نداشت. شوری اشک، لب‌های خشکش را خیس کرد. چشمانش از حدقه بیرون زد. همانند لقبش، برای ذره‌ای هوا دست و پا می‌زد. آخ که امشب خدا هم بنده‌ی تنها و سیاه‌بختش را فراموش کرده‌بود. کلمات میان خس‌خس سی*ن*ه‌اش نامرتب از دهانش خارج می‌شدند.
- ول... ولم.. کن... آخ.
با ناخن‌هایش گردنش را خراش داد. از فرط تقلا و جنبش؛ دانه‌های سرد عرق روی صورت بی‌رنگ و گچش نشست. لب‌هایش تکان می‌خوردند؛ اما هیچ آوایی از آن خارج نمی‌شد. نفهمید دلش سوخت یا چیز دیگر، دستانش از دور گلویش شل شدند. انگار تازه فهمید دارد چه‌کار می‌کند. رهایش کرد و وحشت‌زده چنگ به موهای آشفته‌اش انداخت. هوای تازه به ریه‌های مرد‌ه‌اش جان داد. سرفه‌های خشک و پی‌در‌پی از گلویش خارج می‌شد‌. در حالی که نیم‌خیز می‌گشت، مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و با تمام وجود نفس کشید. امشب مرگ را جلوی چشمانش دیده‌بود. حسام دستان لرزان خود را مقابل صورتش گرفت و زیر لب اصوات نامفهومی زمزمه کرد. حتی نمی‌خواست صدای تنفرآمیزش را هم بشنود. پشیمانی‌اش دردش را دوا نمی‌کرد. گوش‌هایش را گرفت.
- برو بیرون عوضی!
کلافه دست بین موهای سیاه و نم‌دارش فرو برد. خواست نزدیکش شود که جیغ کشید:
- نزدیکم نشو بی‌شرف!
دستش روی پایش مشت شد‌. به‌طور خودکار در قالب سابقش فرو رفت و اخم بر چهره نشاند.
- کاریت ندارم.
حنجره‌اش می‌سوخت. کاری نداشت؟ اگر یک خرده دیگر می‌گذشت نفسش به‌کل قطع میشد. شانه‌‌هایش روی ویبره رفتند. بالش را سپر بلای خود کرد.
- جلو نیا، تو دیوونه شدی.
گره‌ ابروهایش بیشتر به‌هم پیچید.
- گفتم دم‌پرم نپیچ ماهی! هی سرم غر زدی. چرا شخم می‌زنی به اعصاب ضعیفم؟
هم‌زمان بالش را با یک ضرب به‌طرف دیگری پرت کرد. صدای کوبش قلبش را در گوشش می‌شنید. محال بود از زیر دستش جان سالم به در ببرد.
- تو رو خدا! من غلط کردم. هر جور می‌خوای باش. اصلاً... اصلاً... .
انگشت بین دو لب به‌هم چفت شده‌اش گذاشت و سر جلو آورد. نگاهش در تمام اجزای صورتش می‌چرخید و چشمان ترسیده‌ی ماه‌بانو، از گردنبند آویز مردانه‌ی طلایی‌اش بالاتر نمی‌رفت.
- هیش! گریه نکن. بذار یه خرده لمست کنم؛ اجازه بده آروم شم.
جرئت جم خوردن نداشت‌. از بوی تنش تهوعش گرفت و بینی‌‌اش چین افتاد. سرش در چند سانتی صورتش بی‌حرکت ماند. نگاهش، حال رنگ خستگی و سردرگمی به خود گرفت. صدایی در سرش مدام می‌گفت: « که تو اسیر این زن شدی!» اما ذهنش، می‌خواست این نظریه‌‌ی ترسناک را انکار کند، که باز مثل گذشته باز قصد عذاب دادن دخترک را دارد.
لب‌های خشک و کبودش تکان خوردند:
- چی میشد هیچ‌کََس دورمون نبود... .
مشت کم‌رمقش را به سی*ن*ه‌ی فراخش کوبید.
- ازت بدم میاد.
غم صورتش را پوشاند. انگار این طالعش بود که همه، کیلومترها از او دور باشند. کمی فاصله گرفت و مثل طفلی مظلوم، کنارش سر روی بالش گذاشت. دخترک، چشم از این نمایش مضحک گرفت. دسته‌ای از موهای فرفری‌اش به بازی گرفته‌شد. تا آمد تصویر رو‌به‌رویش را در عقلش بگنجاند، نوک بینی تیزش میان تار موهایش نشست و عمیق بو کشید.
- فقط خودمون باشیم و بس، به دور از مگس‌های مزاحم دورمون.
دست و پایش یخ زد. چانه‌اش روی سرش قرار گرفت. این رفتار و حرف‌ها غیرعادی بودند. چه در آن نوشیدنی افتضاح می‌ریختند که آدم را این‌چنین دیوانه می‌کرد؟
- من که نمی‌فهمم چی میگی، کسی به من و تو کاری نداره.
دست نوازشش بین موهایش نشست. نمی‌دانست با کدام شخصیتش سو بگیرد؛ کم‌کم داشت دچار دوقطبی میشد.
- بهت گفته بودم قبول زندگی با من راه برگشتی برات نداره ماهی.
گیج و منگ سر بالا گرفت. جمله‌اش طوری بود که هراس بدی در دلش ریشه زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,684
مدال‌ها
4
***
برای بار هزارم به ساعت روی دیوار نگاه کرد. عقربه‌ها می‌گذشتند و هوا رو به تاریکی می‌رفت. پایش را عصبی تکان داد. از تلویزیون سریال طنزی پخش میشد که حسام هیچ به آن علاقه نداشت و حال با دقت تماشایش می‌کرد. مضطرب انگشتانش را به‌هم قلاب کرد.
- دیر شد، پاشو همه منتظرمونن.
از آن شب به بعد خیلی چیزها تغییر کرد. این شخصیت جدیدش اصلاً برایش قابل درک نبود. یادش به روز سیزده‌به‌در افتاد که همان را هم زهرش کرد. نفهمید دلش از کجا پر بود که آن روز نه خودش از خانه بیرون رفت و نه گذاشت او جایی برود. چقدر مهشید پشت تلفن اصرار کرد که آخرین روز ماندنشان در ایران دور هم جمع بشوند و آقا طاقچه بالا گذاشت‌. به جای او خفت خورد و خجالت کشید. افکارش را پس زد و از سر اندوه نفس پردردی کشید.
- الان وقت فیلم دیدنه؟ خیلی خوش‌خیالی اگه فکر کنی مثل اون دفعه به حرفت گوش میدم.
بی‌خیال بودنش به آتش درونش بیشتر دامن می‌زد. خونسرد یک نگاه کوتاه به ساعت بند استیلش انداخت و بعد تای ابرویش را ماهرانه بالا داد.
- هنوز وقت داریم، عجله نکن.
حرفش برای او باد هوا بود. دوست داشت آن چشم‌های خوشگلش را از کاسه دربیاورد. می‌خواست دقش دهد، هدف دیگری نداشت. غرغرکنان از روی مبل بلند شد و جلوی کنسول ایستاد. خودش را در آیینه‌ی گرد بزرگ مقابلش برانداز کرد. آرایش ملایمی که کرده‌بود، صورتش را زیباتر نشان می‌داد؛ مخصوصاً با آن سایه‌ی ارغوانی محو که رنگ سیاه چشمانش را براق‌تر می‌کرد. لباسش را به همراه ستاره‌جون خریده بود؛ یک پیراهن مجلسی و شیک یاسی که بالاتنه‌ی سنگ‌دوزی داشت و از کمر به پایین پارچه‌‌‌ی ساتن می‌خورد. آستین‌های پفی و حریرش به دلش می‌نشست. با یک دست دامنش را بالا گرفت و چرخ کوتاهی دور خودش زد. لبخند کم‌رنگی روی لبش نقش بست که با یادآوری بدبختی‌هایش زیاد ماندگار نماند. ایستاد و به چهره‌ی گرفته و غم‌زده‌ی دخترک درون آیینه خیره شد. تلفن حسام زنگ خورد. تلویزیون را خاموش کرد و جواب داد:
- به‌به! کم‌کم داشتم نگرانت می‌شدم بکتاش‌خان!
زیرچشمی نگاهش کرد. هر چه گوش تیز کرد چیزی دستگیرش نشد. اصلاً این بکتاش چه کسی بود که تازگی‌ها وقت و بی‌وقت مزاحم زندگی‌شان میشد؟ چه سر و سری با حسام داشت؟ از شامه‌اش بوهای خوبی نمی‌رسید؛ این روزها به همه چیز حدس و گمان بد داشت.
انگار نمی‌خواست دل و قلوه دادنش را با بکتاش سیریش تمام کند.
- مثل این‌که به ما اعتماد نداری مرد! گفتم که فعلاً شرایط اومدن به دبی رو ندارم، با میثم هماهنگ کن.
می‌خواست آن‌سر دنیا برای چه کاری برود؟
حرف زدنش که تمام شد سرش هنوز در گوشی بود. داشت منفجر میشد. از حرص یک پایش را زمین کوبید.
- بریم دیگه حسام، وایسادی چی رو نگاه می‌کنی؟
برزخی سر بالا گرفت و بعد نگاهش اسکن‌وار، از نوک پا تا فرق سرش چرخید. رد اخم کم‌رنگی بین ابروهای کشیده و مرتبش جا خوش کرد.
- با این لباس می‌خوای بیای؟
قیافه‌اش آویزان گشت. این مرد فقط بلد بود ذوقش را کور کند.
- آره، انتظار داری با چادر توی جشن داداشم حاضر بشم؟!
واضح بود که از رفتن به این میهمانی به هیچ وجه راضی نیست و بالاجبار همراهی‌اش می‌کند. کت تک طوسی‌اش را از بالای مبل برداشت و روی پیراهن سرمه‌ایش پوشید.
- نه؛ ولی یقه‌ات زیادی بازه. فکر کنم خیاط پارچه کم آورده‌بود.
زیر لب ادایش را درآورد که تیز به طرفش برگشت.
- چیزی گفتی؟
دستپاچه شد.
- نه... میگم... میگم... .
ناگهان طوطی‌وار جمله‌اش را کامل کرد:
- زیادی حساسی. لباس‌های بقیه رو ببینی اون‌وقت چی میگی؟
چپ‌چپ نگاهش کرد و سوئیچش را از روی جای‌کفشی چنگ زد. پوست سفید و مخملی دخترک در آن یقه‌ی چهارگوش و خشتی لباس به وضوح پیدا بود. مدام فکر می‌کرد قرار است در جشن، همه به ماه‌بانو خیره شوند. کم‌کم داشت از این حس‌های مسخره‌اش می‌ترسید. صدای ویبره‌ی موبایل دخترک در کیفش لرزید. دکمه‌ی سبز را فشرد که لحن شاکی مادرش، در حالی که سعی می‌کرد صدایش بالا نرود پشت خط پیچید:
- دختر می‌خوای نصفه شب بیای بگو. خوبه خواهر دامادی! باید از دیشب می‌اومدی. چی بگم به تو... .
حسام در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشید، اشاره کرد که در ماشین منتظرش است. سری برایش تکان داد و هم‌زمان تند‌تند میان حرف مادرش پرید:
- داریم میایم قربونت برم، الان راه می‌افتیم.
پوفی از پشت گوشی کشید.
- بیاین، بیاین که منتظریم.
سرسری خداحافظی کرد و موبایلش را درون کیف انداخت. بین مسیر حرفی بینشان رد و بدل نشد. مثل همیشه مسلط رانندگی می‌کرد. کمی به نیم‌رخ متفکر و جدی‌اش خیره ماند که از سنگینی نگاهش چشم از جاده گرفت و برای چند لحظه به طرفش سر چرخاند. سریع پشتش را به او کرد و شقیقه‌اش را به شیشه‌ی مرطوب تکیه داد.
- چته؟ زبون شیش‌متریت رو خوردی؟!
اخم ریزی بین ابروهای هلالی‌ سیاهش نشست. انگار حسام عادت کرده‌بود که همیشه به هم بپرند و مدام پاچه‌ی هم را بگیرند. چیزی نگفت و مشغول تماشای اتومبیل‌های در حال عبور شد. صدای نفس صدادار و عمیقش را شنید و بعد از چند ثانیه سرعت ماشین شدت بیشتری گرفت. زیرزیرکی نگاهش کرد. رگ گردنش متورم شده‌بود و چاقو هم خط اخمش را نمی‌توانست ببرد. این همه عصبانیت از کجا می‌آمد؟ سر در کوچه را با لامپ‌های رنگی آذین بسته‌بودند. جشن در منزل حاج‌مالکی برگزار میشد. از این‌که امیرعلی را ببیند کمی می‌ترسید؛ حوصله‌ی دردسر تازه‌ای را نداشت. سعی کرد از پیش حسام جم نخورد. جلوی درب ورودی، گوسفند نر بزرگی را بسته‌بودند. فقط آن پرتقال‌‌های درشت روی دو شاخش دیدنی بود. حیوان بیچاره! خبر نداشت که قرار است در عاقبت گوشتش طعمه‌ی لذیذی بشود. در حیاط نقلی و باصفای روبه‌رویش، جا برای گذر نبود. همه در حال تکاپو بودند. آهنگ ملایم و عاشقانه‌ای در حال پخش بود و تک و توک میهمان، پشت میزها به چشم می‌خورد. نگاهی به ریسه‌های قلبی شکل بالای سرش انداخت که از آن نور زیبایی ساطع میشد. کنار میز بزرگ پلاستیکی مستطیل شکلی، مادرش را دید که به همراه خاله‌نرگس و چند تن از زن‌های فامیل، گرم اختلاط بودند. کت و دامن فیروزه‌ای بر تن داشت که تیله‌های درشت دریایی‌اش را سبزآبی نشان می‌داد. موهای رنگ شده‌ی بلوطی‌ و لب‌های قیطانی خندانش، آثاری از جوانی را در صورتش هویدا می‌کرد که نشان می‌داد این زن در گذشته تا چه اندازه زیبا بوده‌است. حسام به جمع آقایان پیوست و او هم برای احوال‌پرسی به سوی مادرش رفت. اول از همه نرگس‌خانم متوجه‌ی دیدنش شد که حرفش را با زن مقابلش قطع کرد و لبخند‌زنان پیش آمد. مثل همیشه موقر و ساده لباس می‌پوشید. آرایش صورتش در حد یک رژ کم‌رنگ و قدری سرخ‌آب و سفیدآب بود که گونه‌هایش کمی رنگ بگیرد. یک تار مو هم از زیر روسری‌اش دیده‌نمی‌شد. در آغوش پر مهرش فرو رفت.
- خوش اومدی دخترم.
هنوز هم دخترش بود! چقدر این زن تواضع و فروتنی داشت. با بقیه هم سلام و احوال کرد. مادرش با دلخوری، بی‌آن‌که خوش و بشی کند طعنه زد:
- بالاخره افتخار اومدن دادی؟!
غمگین لبخند زد. مادرش چه می‌دانست که در این چند روز چه استرسی متحمل شده؟ چه خبر داشت از زندگی دردانه‌اش که باید شوهرش را با هزار خواهش و تمنا راضی می‌کرد تا در جشن عقد برادرش حاضر شود؟ نرگس‌خانم ضربه‌ی آرامی به شانه‌ی دخترک کوبید و ملیح خندید.
- خوبیت نداره خواهر! امشب جای این حرف‌ها نیست.
طلعت‌خانم چیزی نگفت و نفس صداداری کشید. از دیدن خانم‌جون که به سمتشان می‌آمد، بی‌اختیار افکار پریشانش پراکنده‌شدند و از سر شوق و هیجان به سمتش پرواز کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین