جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,477 بازدید, 229 پاسخ و 65 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
زن بیچاره همان‌جا، بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفش‌ها، الان می‌افتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقی‌مانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغوش کشید و بوسه به روی گونه‌های نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پرآرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه شور زندگی در وجودش جریان داشت و به خودش می‌رسید. گیسوان موهای حنا خورده‌اش از زیر روسری سفید گل‌دارش دیده میشد. یک‌بار برایش گفته بود که آن قدیم‌ها، در جوانی موهایش را چهار گیس می‌بافت و همه‌ی دختران روستا به حالش غبطه می‌خوردند. می‌گفت وقتی که پدربزرگ برای اولین بار در آبادی او را دید اسمش را گیسو خواند و بعد از ازدواج هم فقط او حق داشت که به همین نام صدایش بزند. حال با گذشت زمان، دیگر اثری از مواج موهای بلندش نبود.
- دلم واستون یه ریزه شده بود زربانوجون.
وقتی که از هم جدا شدند، چند چشم کنجکاو و درشت شده رویشان می‌چرخید. پاک آبرویش رفت. رو نداشت به مادرش نگاه کند. حتمی اگر موقعیت درستی داشت پهلوهایش را از نیشگون سوراخ می‌کرد. خانم‌جون در حالی که سعی داشت برق خندان چشمانش را مخفی کند، اخم‌آلود گیره‌ی روسری‌اش را محکم کرد و چشم‌غره‌ی بدی رفت.
- دِ من به تو چی بگم؟ انگار آدم ندیده!
لبخند عریضی روی لبانش جان گرفت.
قربان ابراز احساساتتش میشد.
کنارش مشغول قدم زدن گشت و زبانش به چاپلوسی جنبید:
- یه زربانو که بیشتر نداریم.
چپکی نگاهش کرد.
- باز گفت! این عشوه‌ها رو واسه شوهرت بریز، نه من که تر و خشکت کردم.
لبخندش جمع شد. خوب بلد بود سنگ روی یخش کند. خانم‌جون علاقه‌اش را زیاد نشان نمی‌داد و در رفتارش می‌توانستی مشاهده کنی. مطمئن بود که او را بیش از باقی نوه‌ها دوست دارد و به همین دلیل اسمش را هم‌آوا با نام قدیمی خودش گذاشت. مادرش می‌گفت قرار بود اول مهسا بگذارند. همان بهتر که هم‌اسم آن جن بوداده نشد.
برای تعویض لباس به درون خانه رفت. کم از بازار شام نداشت. شتر با بارش گم میشد. چند فرد غریبه هم درونش گرد هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودند.
هیچ شناختی از آن‌ها نداشت و حدس می‌زد از اقوام دور فاطمه باشند. زیرپوستی، جوری که جلب توجه نکند از کنارشان گذشت. در راهروی باریک و کوتاه، دو اتاق نیمه‌باز وجود داشت که وارد یکی از آن‌ها شد. سریع مانتوی مجلسی طلایی‌اش را درآورد و دستی به پیراهنش کشید. شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد. نگاه راضی‌ به خود در آینه انداخت و چشم از کنکاش صورتش برداشت. چرخید برود که دستگیره تکان خورد و لحظه‌ای بعد، قامت بلند و هیکلی در چهارچوب درب نمایان شد. از دیدن شخص رو‌به‌رویش دلش هری پایین ریخت. دستپاچه و هول کرده کمی عقب رفت که به دیوار چسبید. دیدگان حیرانش روی صورت و چشمان ناباورش هرز می‌رفت. قطعاً به‌ فکرش هم خطور نمی‌کرد او را در این‌جا ببیند. از درب فاصله گرفت و دستش را تکیه‌گاه دیوار کرد. کت و شلوار خوش‌دوخت براق نسکافه‌ای بر تن داشت که زیرش پیراهن سفیدی می‌خورد.
نگاه ولگردش را کنترل کرد و تمام توانش را در پاهایش جمع کرد. قدم‌های سنگینش تا وسط اتاق دوام آورد. امیرعلی از شوک بیرون آمد و سد راهش شد. مردمک‌های لرزان و ترسیده‌‌ی دخترک بالا آمد و سوالی نگاهش کرد. لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشست. تا این حد از حضورش وحشت داشت؟ یکی از دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. هوای خفه‌ی اتاق راه نفسش را می‌بست. عقلش این زن را از خود می‌راند و قلبش مثل هر بار از دستش نافرمانی می‌کرد. آن آیینه شفاف دل‌فریب چشمانش تمام هست و نیستش را نابود می‌کرد. ماه‌بانو شرایط خود را درک نمی‌کرد. بوی عطرش از این فاصله‌ی اندک تمام بینی‌‌اش را پر کرده‌بود؛ همان بوی آشنا که روز تولد دو سال پیشش به او هدیه داد و هنوز هم از آن مارک استفاده می‌کرد. صدای تپش قلبش را در گوشش می‌شنید.
- من... من... .
چرا به لکنت افتاده بود؟ امیرعلی بدون اندیشه‌ای، درب اتاق را کامل به‌هم بست، از صدایش شانه‌هایش بالا پرید. به طرفش برگشت و با دو قدم بلند فاصله را تمام کرد. نگاهی که همیشه به او آرامش می‌داد، حال ناآرام و حریص در صورتش دو‌دو می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
یک جای کار می‌لنگید. آژیر خطر در مغزش دمید. قدمی عقب رفت و به در و دیوارهای سفید اتاق چشم دوخت‌. سقف دور سرش می‌چرخید. انگار در یک زندان مخوف گیر افتاده‌باشد که رهایی از آن امری محال به نظر می‌رسید.
- امیر؟
صدایش زد. چقدر محتاج شنیدن نامش از زبان دخترک بود. حالش به همانند معتادی می‌ماند که با وجود خبر داشتن از ضرر و زیان مواد، باز هم به سمتش کشیده‌ می‌شود.
- حسام حق داشت بهم بگه بی‌لیاقت! دستی‌دستی توی دهن گرگ فرستادمت.
از تصور عملی کردن فکر شومش، مثل برق گرفته‌ها سر عقب برد. جیغ بلندش، به گمان در صدای موسیقی و همهمه بیرون گم شد. به گریه افتاد.
- امیرعلی، تو که نامردی بلد نبودی.
دستش آمد روی صورتش بنشیند که میان راه متوقف شد. ابرو درهم کشید. از چشمانش خون می‌بارید.
- صدام نزن، من رو به خودم نیار. تو از اول هم سهم من بودی، مگه نه؟
بدنش روی ویبره رفت. دوستش داشت؛ اما در این لحظه حاضر بود بمیرد تا دست نامحرمی به تنش برسد.
- نه... نه، تو دیوونه شدی... .
بزاق دهانش را قورت داد و هق زد.
- می‌خوای با ماه‌بانو چی کار کنی؟
مدام نزدیک میشد، تا جایی که لبه‌ی سنگی طاقچه به شانه‌اش خورد و تمام روزنه‌ها برایش بسته شدند. چشمانش جور غریبی بود، انگار تمام غم عالم را در آن ریخته‌باشند. یک دستش را بالای سرش روی دیوار گذاشت و سر خم کرد.
- شب و روزم رو یکی کردی. قرار بود خانم خونه‌ام شی.
صدای بم و محکمش تحلیل رفت و نم اشک در چشمانش نشست. پر شالش بین انگشتانش اسیر شد. چانه‌اش لرزید. چرا فکر کرده بود امیرعلی آزارش می‌دهد؟ از دیدن تصویر روبه‌رویش ضربان قلبش به تب و تاب افتاد. قطره‌های مزاحم و سمجی که از گوشه‌ی چشمان مرد مقابلش تا روی ته‌ریشش راه پیدا می‌کرد، جان از تنش ربود. حال هر دویشان مثل این بود که آرزوهای بر باد رفته‌شان را تماشا می‌کنند. زانوهایش تحمل وزنش را نداشتند، به زحمت خودش را سرپا نگه داشت.
- امیر!
پارچه‌ی نازک شال، از اشک خیس شد. سر بالا گرفت و لبخند تلخی به رویش زد.
- رقت‌انگیز شدم نه؟ نابودم کردی بانو، نابود.
حصار دستش را برداشت و عقب کشید. چنگ بین موهای مجعد سیاهش فرو برد و جلوی دراور ساده و کوچک چوبی گوشه‌ی اتاق ایستاد. لب‌های خشک دخترک، بی هیچ آوایی از هم باز شدند. دیگر از یاد برده بود که روزی بانوی کسی بود‌؛ حسام ماهی صدایش می‌زد. بغض راه نفس کشیدنش را بست.
- چرا؟
آب دهانش را به سختی قورت داد و چند پلک سریع و پشت سر هم زد تا اشکش فرو نریزد. امیرعلی چشم از مرد شکست‌خورده‌ی مقابلش که در آیینه به او دهان‌کجی می‌کرد گرفت و به طرف دخترک چرخید.
- چرا چی؟ چی می‌خوای بگی؟ الان خوشبختی؟ کنارش خوشبختی تا دلم آروم بگیره؟
دلش مالامال از غم شد. بار عذاب‌وجدان روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد. دستش بند شالش شد تا از سرش نیفتد.
- باید برم، درست نیست.
خودش انگار تازه پی به عمق فاجعه برد. درون این اتاق، با مرد غریبه و نامحرمی چه خلوتی داشت؟ دستپاچه به سمت درب مشکی رنگ رفت که فهمید هدفش چیست و مانع راهش شد. آستانه‌ی تحملش برید. حرص و خشم در وجودش شعله زد و سوزاند.
- هیچ معلومه داری چه غلطی می‌‌کنی؟
اخم‌آلود به درب تکیه داد و هر دو دستش را در جیب شلوارش فرو کرد.
- دارم روشنت می‌کنم. بی‌خیال این بازی شو، می‌خوای چقدر به خودت عذابت بدی؟
حرف‌هایش را نمی‌فهمید. خواست از سر راه کنارش بزند؛ اما در مقابل زورش چیزی در چنته نداشت.
- جیغ می‌زنم همه بریزن این‌جا، به خدا می‌زنم.
شاکی شد. تکیه‌اش را برداشت و محکم غرید:
- باید اول حرفم رو بشنوی، بعد هر جا خواستی بری آزادی.
از حرص صورتش سرخ شد و تن صدایش بالا رفت:
- نمی‌خوام بشنوم، برو عقب.
از این کشمکش به ستوه آمد.
- چرا همیشه حرف خودت رو پیش می‌بری؟ بفهم که حسام آدم درستی نیست. هر چی زودتر از دستش خلاص شی واسه خودت بهتره.
کلماتی که قاطع و شمرده از دهانش خارج بیرون می‌آمد، مثل پتک بر سرش کوبیده‌میشد. سردرگم لب تکان داد:
- اون... اون شوهرمه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
چهره‌اش یک آن درهم رفت. ماه‌بانو لب گزید و رو گرفت. صدای نفس سنگینش را شنید. جو بدی بینشان حاکم بود.
- تو از یه چیزهایی خبر نداری.
اضطراب و دلهره بدنش را سبک و خالی کرد. تیله‌های مرددش لغزید.
- بگو، چرا واضح نمی‌گی؟
دست بین موهایش کشید و شروع به قدم زدن در اتاق کرد. سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. هر آن می‌ترسید کسی سر برسد و آن دو را با هم ببیند. چرا این‌قدر طولش می‌داد؟ نگاهش از درب بسته‌ی اتاق کنده نمی‌شد.
- حسام خلاف می‌کنه.
آن‌قدر ناگهانی گفت که کم ماند از شدت شوک بی‌هوش شود. یکه خورده، سر به سمتش چرخاند.
- چ... چی؟
نمی‌دانست نگرانی در چهره‌اش به خاطر اوست و یا حسام. قدمی پیش آمد و لب بالایش را به دندان گرفت.
- شواهد این رو نشون میده.
پلکش پرید. شانه‌های نحیفش لرزیدند.
- چی‌... چی داری میگی؟
از ترحم نگاهش خوشش نمی‌آمد. امیرعلی ایستاد و نفس صداداری کشید.
- من با آدم‌های این‌چنینی زیاد سر و کله می‌زنم. شاید خودم به چشم ندیده باشم؛ اما از همکارهام خبر بهم رسیده. حسام قطعاً از سر طمع و سود هنگفت، وارد چنین کاری شده.
دلش پر از خون شد. دست بر قلب ناآرامش گرفت. امیرعلی بی‌مراعات، پرده از راز پنهانی برمی‌داشت که معلوم نبود سرش به کجا می‌رود.
- حتم دارم با کله‌گنده‌ها در ارتباطه که تا الان گیر نیفتاده. خیلی زرنگه، نم پس نمی‌ده. رفتم حجره و باهاش حرف زدم، اما حرف به گوشش نمی‌ره، فقط تهدید و ناسزا.
چرا این کابوس تمام نمی‌شد؟ محکم گوش‌هایش را گرفت.
- دروغ میگی، دروغ. حسام خلاف‌کار نیست!
حال بد دخترک عذابش می‌داد. کاش می‌توانست آرامش کند و بگوید:
«فکر هیچی رو نکن، من که نمردم.»
حس بدی دائم در ذهنش پرسه می‌زد که نکند ماه‌بانویش دل به دل آن مرد داده باشد. ترسش را مخفی کرد و نزدیک‌تر شد.
- اون رو به حال خودش بذار. به فکر خودت باش، می‌دونی چی سرت میاد؟ حسام براش مهم نیست، چشم‌هاش کور شده.
الان بود که فشارش بیفتد و نقش بر زمین شود. ترحمش را نمی‌خواست. مثل کولی‌ها تخت سی*ن*ه‌اش کوبید.
- فکر کردی با این حرف‌ها که معلوم نیست راسته یا دروغ، ازش جدا میشم؟ برات متأسفم آقا‌علی! متأسف.
اخم کرد. هیچ خوشش نمی‌آمد این‌قدر از آن مرد حمایت می‌کرد. دست به روی کتش کشید و دندان به‌هم فشرد.
- من اون‌قدر حقیر نشدم که واسه زندگی کسی نقشه بکشم. وظیفه دیدم بگم، مختاری هر تصمیمی بگیری.
کمرش تا شد. بی‌توجه به جسم مچاله شده‌اش از کنارش گذشت و او را در آن اتاق نفرین شده پشت سر گذاشت. جان دادنش را ندید. صدای کوبیده شدن محکم درب، او را به خودش آورد. با گرفتن دیوار خودش را بالا کشید. حالش مثل دریای خروشان بود. حرف‌هایش در ذهنش رژه می‌رفت. خوب می‌دانست که دروغ نمی‌گوید؛ اما دلش بدجور سر ناسازگاری داشت. رنگ و رخسارش را از دیدگان همه پنهان کرد. با چه مشقتی از آن‌جا خارج شد، خدا می‌دانست. میهمان‌ها یکی‌یکی می‌رسیدند و کمتر میز خالی وجود داشت. حتی صدای نرم مارتیک هم به او آرامش نمی‌داد. نگاهش به حسام افتاد که با چشم دنبالش می‌گشت. پنجه‌های دستش ناخودآگاه مشت شدند. تخم نفرت در دلش قد کشید. حس می‌کرد با گذشت چندین ماه، هنوز این مرد را نمی‌شناسد. خشم تمام وجودش را به سخره گرفت. نمی‌خواست بازیچه‌ی دست کسی شود. عصبی به راهش ادامه داد. نزدیک میز بود که همان‌ لحظه ستاره‌جون و حنانه هم خودشان را به او رساندند. جلویشان حفظ ظاهر کرد و سعی کرد خونسرد باشد. آرام سلام داد، صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد. در آغوش گرمی فرو رفت. دستانش به حالت خبردار کنار تنش آویزان ماندند.
- دلم برات یه ریزه شده بود دخترم. چرا یه سری به ما نمی‌زنی؟
نباید جوری رفتار می‌کرد که شک کنند، البته که با اخلاق‌های این چند وقت اخیر شازده پسرشان، چیزهایی دستگیرشان شده‌بود. لبخند زورکی در جواب مهربانی این زن بر لب نشاند و حنانه را بوسید. هیکل توپرش در آن کت و شلوار خوش‌دوخت و زیبای کرمی، کشیده‌تر دیده میشد.
- مثل پرنسس‌ها شدی عزیزم!
نور چراغ‌ها، به عسل چشمانش جلوه بیشتری بخشید. نمکین خندید و چشمکی زد.
- به پای شما که نمی‌رسیم عروس! خوب حرف رو به حاشیه می‌کشی‌ها.
شیطنت‌های این دختر اجازه‌ی سرد بودن نمی‌داد. لب‌هایش کمی کش آمد. این روزها لبخند‌هایش هم مزه‌ی زهر می‌دادند. بعد از رفتنشان نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد. جام شیشه‌ای پایه‌دار را برداشت و به مایع سرخ درونش چشم دوخت. احساس تشنگی می‌کرد. شیرینی شربت، کمی از عطش درونش کاست. نگاه خیره و سنگینی را روی خودش احساس کرد. سر بالا گرفت. چشمان حریص و براق حسام، روی اندام و صورتش می‌چرخید؛ انگار برای اولین بار بود که او را می‌دید. با نزدیک شدنش یادش به حرف‌های امیرعلی افتاد و حالش بد شد. چطور می‌توانست جلویش نقش بازی کند؟ بازیگر قهاری بود. لحظاتی گذشت که گرمای دستش، تن خزان‌زده‌اش را در خود بلعید. مات و بی‌حرف سر بالا گرفت. سرانگشت دستانش، تار موی آویزان روی پیشانی‌اش را کنار زد.
- خوشگل شدی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
زیر نگاه جسور و تشنه‌اش پوزخندی زد. در باورش جمله‌ی احمقانه‌ای به‌نظر می‌رسید. کم از این تعریف‌ها می‌کرد. قادر به کالبدشکافی این مرد نبود و نمی‌دانست باید با کدام بعد از شخصیتش سو بگیرد. حسام، از سکوتش سر نزدیک برد و موشکافانه چشم باریک کرد.
- حرف بدی زدم؟
بوی عطر تند و تلخش که با سیگار ادغام شده‌بود بینی‌ دخترک را چین داد. جلوی خودش را گرفت تا یک سیلی محکم در گوشش نکوبد. اشاره‌ی ریزی کافی بود که قلبش دهان باز کند و بغض و غصه‌های ناشنیده‌ی درونش شکسته شود، آن‌وقت ویرانه‌هایش جمع شدنی نبود. پشت کمرش داغ شد. حس مشمئز کننده‌ای وجودش را فرا گرفت. از این لمس شدن‌ها خوشش نمی‌آمد.
- بریم اون‌طرف بشینیم.
رغبتی در همراهی‌ کردنش نداشت، به‌اجبار مثل ربات دنبالش کشیده شد. زندگی زجرآور و پر ملالی که با آن دست و پنجه نرم می‌کرد تمام عزت‌نفس و انگیزه‌اش را از درون کشته بود. ذهنش ندا می‌داد که همانند کرم ابریشم در خود تنیده شود و پیله‌ی ناامیدی دورش را بشکافد. پروانه شدن به شرط ترک دنیای خاکستری‌اش می‌ارزید؛ اما شاید می‌ترسید از آزاد شدن، آن بیرون خطراتی به انتظارش نشسته بود که تنها از پسشان برنمی‌آمد. میان راه، صدای حرف زدن چند نفر او را از حرکت بازداشت. سر بالا گرفت که چشمش به حاج‌آقا مستوفی در کنار پدرش افتاد.
«همین را فقط کم داشت.
نمی‌دانست بماند و یا برود.
به‌واقع که چوب‌خطش برای امشب پر بود. برای رفتن باید از کنارشان می‌گذشت. حسام متوجه‌ی معطل کردنش شد. کلافه به عقب برگشت و دستش را گرفت.
- وایسادی چی رو نگاه می‌کنی؟
سرش روی تنش سنگینی می‌کرد و قدرت واکنش و یا کلامی نداشت. اگر دستان قدرتمند حسام نبود، شاید نقش بر زمین میشد. با نزدیک شدنشان صدای حرف زدنشان خوابید. معذب به بازوی مرد کناری‌اش چسبید و زیرلبی سلام داد. حسام برخلافش، خیلی خونسرد با حاج‌آقا مستوفی و پسرش دست داد. جلل‌الخالق! از شرمندگی رو نداشت در چشمان مجید نگاه کند. حس می‌کرد خراب شدن زندگی‌اش تاوان نه‌ گفتنی بود که سرنوشتش را تغییر داد. در بینشان به چهره‌ی غریبه‌ای برخورد که تا به حال او را جایی ندیده‌بود. ریزبینانه از پایین تا بالایش را رصد کرد. هیکل لاغر و پوست گندمگونی داشت. پیوند ابروهایش چهره‌اش را گرفته‌تر نشان می‌داد. در آن چادر سرتاسر سیاه فقط گردی صورتش معلوم بود. یک‌بار از زبان مادرش شنیده.بود که پسر حاج‌مستوفی با یکی از دختران نجیب که از خانواده‌ی روحانی هستند ازدواج کرده. باورش نمی‌شد که نامزد مجید دختری به این کم‌سن و سالی باشد، فوقش هجده سال می‌خورد. کنار هم مثل فیل و فنجان بودند!
زهره‌خانم از نگاه خیره‌اش، بادی به غبغب انداخت و لبخند بدجنسی لب‌های باریک و بی‌رنگش را زینت داد. هنوز هم به‌خاطر جواب منفی که در گذشته داده‌بود چشم دیدنش را نداشت. در حین درست کردن چادر مجلسی‌اش که مدام از سرش لیز می‌خورد دست پشت کمر تازه عروسش گذاشت و شروع به معرفی‌اش کرد:
- میترا‌جان عروس گلم... .
بعد به‌سمت دخترک چرخید و اضافه کرد:
- این خانم هم خواهر داماده عزیزم.
در دل خندید. جوری پز عروسش را می‌داد که انگار از اول، او کشته‌مرده‌ی پسرش بود و نتوانسته‌بود به مراد دلش برسد. در آن جو سنگین قدم پیش گذاشت و دستش را به سوی دخترک جوان گرفت.
- از آشناییت خوش‌وقتم عزیزم.
و لبخند مصنوعی کنج حرفش بر لب نشاند. چشمان کشیده‌ی میشی‌اش که عضو چشم‌گیر صورتش بود کمی درشت شد. با یک تای ابروی بالا رفته به دست دراز شده‌اش نگاه کرد و بعد بی‌میل، در حد لمس شدن نوک انگشتانش با او دست داد.
- مرسی. فکر نمی‌کردم خواهر داماد شما باشین!
و به دنبال حرفش نگاه عجیبی به سر و شکل و لباسش انداخت که یک لحظه فکر کرد شاید لُخت باشد. مثل این‌که از آن دست جماعتی بود که جز نوک دماغشان جایی را نمی‌دیدند و خودشان را برتر از دیگران می‌دانستند. خیلی سریع از آن فضای متشنج دور شد. نگاه آخر مادرش از خاطرش پاک نمی‌شد. حتماً در ذهنش می‌گفت:
«اگه به مجید جواب مثبت داده بودی الان حال و روزت این نبود.»
با اعصابی خراب پشت میز نشست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
همه چیز دست به دست هم داده بود که امشب به کامش زهر شود. کمی بعد حنانه به جمعشان پیوست.
- این‌جایید شما؟
هر دو سوالی به‌سمتش چرخیدند که نچ‌نچ‌کنان شال ابریشمی سفیدش را از دور گردن آزاد کرد و روی خرمن باز موهایش گذاشت. یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و رویش نشست.
- محض رضای خدا برو یه تکون بخور دختر! مجلس برادرت رو باید گرم کنی.
در این لحظه حوصله‌ی امر و نهی کردن‌های کسی را نداشت. حسام چشم‌غره‌ی غلیظی به خواهرش رفت تا دست از مزه پرانی‌ بردارد. دخترک از برادرش حساب می‌برد، نیشش جمع شد. رنگ و روی پریده‌ی ماه‌بانو همه چیز را لو می‌داد. حتمی باز هم دیدار امیرعلی او را به این حال و روز درآورده بود. می‌خواست بین این همه آدم رسوا شود؟ او به پاک‌دامنی‌اش شک نداشت؛ اما دهان مردم را که نمی‌شد بست. همین مانده بود که بین همه چو بیفتد، عروس حاج‌فلاح پالانش کج است!
ماه‌بانو از برق تاسف نگاهش به خود، آزرده گشت و لب برجسته‌ی زیرینش را گاز گرفت. باز تمام کاسه و کوزه‌ها سر او آوار شد، سر اویی که دلش کم‌کم می‌خواست پابند این زندگی شود؛ اما همین یک‌ذره آرامش هم انگار برایش حرام بود. حس سرخوردگی او را از درون می‌خورد. حال دیگر امیرعلی نبود که وجودش موجب دلگرمی‌اش شود و از آن‌سو، حسام هم مرد زندگی نبود که به او تکیه دهد. سیب سبزی از داخل ظرف برداشت و شروع به پوست گرفتن کرد. در این لحظه میل شدیدی به خوردن داشت. چشمش در آن شلوغی به خاله‌طلا افتاد که از بین جمعیت خودش را به سمت میزشان می‌رساند. چاقو از دستش، درون بشقاب رها شد. دلتنگی‌هایش تبدیل به اشک شوقی شدند که در تیله‌های سیاهش لانه کرد. اگر می‌گفتند در فامیل چه کسی را انتخاب می‌کنی، بی‌شک اسم تنها خاله‌اش را بر زبان می‌آورد؛ کسی که مهربانی و خاکی بودنش محبوبیت خاصی به شخصیتش می‌بخشید. افکار منفی‌اش، همچون غباری از ذهنش پراکنده شدند. در همان بدو رسیدن دستانش را سخاوت‌مندانه به رویش گشود.
- بیا ببینم، ازدواج کردی دیگه ما رو فراموش کردی بلا؟
از جا بلند شد و میز را دور زد. در آن مامن‌گاه آرامش که بوی مادرانه می‌داد جا گرفت.
- چقدر خوشحالم که این‌جایید.
دست نوازشی از روی شال بر سرش کشید. کمی که گذشت، حلقه‌ی دستانش را باز کرد. در آن لباس محلی سبز که طرح‌های طلایی رویش داشت مثل الماس می‌درخشید. چشمان تیره‌اش زیر آرایش زیبای خلیجی درشت‌تر از همیشه دیده میشد.
- والا خوب شد مهران ازدواج کرد، وگرنه تو که به خاله‌ی تنهات یه سر نمی‌زدی.
لبخند خجولی بر لب نشاند و چیزی نگفت. دلخوری‌اش را در قالب شوخی بروز می‌داد. با همان لبخندش از او فاصله گرفت و تازه چشمش به حسام افتاد. ضربه‌ی آرامی بر گونه‌‌ی برجسته‌اش زد و لب گزید.
- خاک عالم! پاک یادم رفت شما هم این‌جا هستین.
مثل همیشه حال و احوال گرفتنش به طول انجامید. تا سراغ آبا و اجداد طرف را نمی‌گرفت خیالش راحت نمی‌شد؛ حسام را به غلط کردن انداخته بود. وقتی نوبت به حنانه رسید چنان در آغوشش گرفت و دو طرف صورتش را ماچ‌باران کرد که چشمان حنا از تعجب گرد شد. نزدیک رفت و دخترک بیچاره را از دستش نجات داد.
- بشینید خاله. راستی از امید چه خبر؟ سربازیش هنوز تموم نشده؟
خاله از دار دنیا فقط همین یگانه پسر را داشت و بعد از آن دیگر هیچ‌وقت نتوانست بچه‌دار شود. به‌سمتش چرخید و آهی کشید.
- نه دخترم، تا تابستون مونده. بچه‌ام خیلی دوست داشت بیاد.
حنانه که تازه توانسته بود نفس راحتی بکشد نطقش باز شد:
- تعریفتون رو زیاد از ماه‌بانو جون شنیدیم.
خاله‌طلا از شیرین‌زبانی دخترک لبانش به خنده باز شد.
- وای این‌قده بودی دیدمت... .
و با دست اندازه‌اش را نشان داد.
- چه زود بزرگ شدی. وقت عروسیته دیگه.
صورت حنانه از خجالت گل انداخت. کمی پیششان ماند و با هم گرم گفت‌و‌گو شدند. از زندگی‌ و شوهرش پرسید که دست و پا شکسته جواب داد؛ می‌ترسید با آن نگاه تیزبینش غم چشمانش را بفهمد. امشب فرصت درد‌ و دل کردن نبود، باید زمان بهتری فرا می‌رسید. چند تن از دختران فامیل، وسط میدان کوچک رقص در حال پایکوبی بودند و مردها هم حلقه‌زنان، درجا کمرشان را تکان می‌دادند؛ اما او مثل غریبه‌ها یک گوشه در خود کز کرده بود، انگار به صندلی چسبانده‌اش باشند. حسام نبود، طبق معمول همان تلفن‌های کاری مشکوک که زمان صحبتش از شمارش دست خارج میشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
انگار شور زندگی را در وجودش کشته بودند. یادش هست در گذشته همیشه می‌گفت، عروسی یک‌دانه برادرش را سنگ‌تمام می‌گذارد؛ اما اکنون در این دنیا سیر نمی‌کرد. این میهمانی بهانه‌ای ایجاد کرد که اقوام از دور و نزدیک گرد هم جمع شوند. فامیل‌های پدری‌اش جمعیت کمی داشتند و دیدارهایشان به همان سالی یک‌بار خلاصه میشد. چشمانش در بین آن فوج از آدم، امیرعلی را شکار کرد. کنار چند تن از دوستانش، نشسته گرم صحبت بودند. چه زود با شرایط اخت شد! انگار فقط آمده بود زندگی‌اش را متلاطم کند و برود. ظرف شیرینی جلویش قرار گرفت. کی خانم‌جون و مادرشوهرش کنارش نشستند که متوجه نشد؟ نگاه جنگلی‌ ستاره‌جون، برقی از نگرانی در خودش داشت.
- بیا یه‌کم از این میوه بخور. چقدر ساکتی؟
به خودش آمد. نگاهی به ناپلئونی‌های پیش رویش انداخت و دستش را کوتاه کرد.
- ممنون، اشتها ندارم.
سرزنش‌ در کلامش نشست:
- به خودت برس دختر! حسام بهم سفارش کرد حواسم پی‌ات باشه. آخه این‌جوری که نمی‌شه.
مسبب این حال، خودِ پسرش بود، محبت‌های زیرپوستی‌اش را نمی‌‌خواست.
خانم‌جون نگاه عجیبش را در صورت نوه‌اش گرداند و بعد کنجکاو پرسید:
- تو یه چیزیت هست. ببینم یه دکتر رفتی؟
گیج و منگ به طرفش برگشت. مگر چطور بود که این‌همه مته به خشخاش می‌گذاشتند؟ لب‌هایش مثل ماهی تکان خوردند:
- نه، دکتر برای چی؟
اخم شیرینی بین ابروهایش جا خوش کرد.
- خودت رو به اون راه نزن! این رنگ و رو و بی‌اشتهایی، حتماً دلیلی داره.
دستپاچه شد. عرق سرد روی کمرش نشست. لبخند معنی‌دار ستاره‌جون را درک نمی‌کرد. آن‌قدر غرق دغدغه‌های زندگی‌اش بود که نمی‌دانست چه درست است و چه غلط. با آمدن عروس و داماد توانست از آن مخمصه نجات پیدا کند. به استقبال‌شان رفت. صدای ساز و دهل به هوا برخاست‌. جلوی پایشان گوسفند بی‌نوا را سر بریدند و سه بار از خون رد شدند. طلعت‌خانم، در حالی که نم اشکش را با گوشه‌ی روسری‌اش می‌گرفت، بالای سر عروس و داماد اسپند دود کرد و نرگس‌خانم هم هلهله‌کنان نقل پاشید. فاطمه برای مراسم، به میل خودش تیپ ساده و محجبه‌ای زده بود. در آن پیراهن سفید دنباله‌دار صدفی رنگ، کم از فرشته نداشت. آرایش ساده‌ی صورتش، بانمک‌تر نشانش می‌داد. اول او را در آغوش کشید و بعد به سمت برادرش رفت. چقدر در لباس دامادی مشکی رنگش جذاب شده بود. بغض به گلویش نشست.
- خوشبخت بشی داداشی!
گوشه‌ی چشمانش چین خورد. انگار درون تیله‌های آسمانی‌اش، ستاره‌ها می‌درخشیدند. زیر گوشش پچ زد:
- همه چی رو مدیون توام خواهر کوچیکه.
برق اشک در چشمانش نشست و گوشه‌ای دور از جمعیت ایستاد. جای سوزن انداختن نبود. چشمش به حسام افتاد که مردانه مهران را در آغوش گرفت و آرام در گوشش چیزی گفت. این مرد خوب بلد بود جلوی بقیه خود را مبرا جلوه دهد. آن پیام ناشناش دوباره خاطرش را مکدر کرد و احمق بودنش را به او یادآور شد. چشمانش آماده‌ی گریستن بودند. با حالی خراب بالای پارچه‌ی ساتن ایستاد و مشغول قند سابیدن شد. همه دور سفره‌ی عقد ایستادند. به یاد عروسی خودش افتاد. وضعیت آن موقعش، با حال عروس امشب زمین تا آسمان تفاوت داشت. عاقد خطبه را خواند و یکی از دختران فامیل با شیطنت گفت:
- عروس رفته گل بچینه.
از حرص کله‌قند‌ها را با شدت بیشتری به‌هم سابید که خرده‌های ریزش روی پارچه ریخت. در آن‌سو، امیرعلی تمام وجودش چشم شده بود و حرکات ریز ماه‌بانو را می‌پایید. نه صدای عاقد را شنید و نه لبخند خواهرکش را دید. قلبش از دیدن حال و روز دخترک به درد می‌آمد. سرش را زیر انداخته بود که کسی پی به حالش نبرد؛ اما چشمان اشک‌بارش را که از دیده‌اش نمی‌توانست مخفی کند. فاطمه با صدای ضعیف و آرامی بله را داد که هیاهوی جمع بلند شد. صدای کف زدن بقیه، باعث شد که به خودش بیاید و او هم شروع به دست زدن کرد. نگاهش را با لبخند تلخی از صورت شاد و پر ذوق خواهرش گرفت که با چهره‌ی برزخی حسام مواجه گشت. چشمانش به حالت دورانی، بین او و ماه‌بانو می‌چرخید. اختیار نگاه هرزش را گرفت و کلافه دست پشت گردنش کشید. یعنی به ماه‌بانو علاقه پیدا کرده‌بود؟ نمی‌توانست در عقلش بگنجاند که حسام، رفیق دیرینه دیروز، همین‌طور تصادفی با کسی که او عاشقش بود ازدواج کرد و تشکیل زندگی داد. فقط خداخدا می‌کرد آن چیزی که در مغزش جولان می‌داد حقیقت پیدا نکند. نمی‌خواست ماه‌بانو قربانی طمع و کینه‌های یک فرد مریض شود. دو سکه‌‌ای که به عنوان هدیه برای عروس و داماد تهیه کرده بود را تقدیم‌شان کرد و بعد تبریک گفتن، سریع از آن فضای خفقان‌آور دور شد. خودش را به پشت‌ خانه رساند و جلوی حوض خم شد. سرش را زیر شیر آب گرفت، تا داغی از سرش بپرد. شقیقه‌اش نبض میزد و به دشواری نفس می‌کشید. صدای خش‌خشی از پشت سر به گوشش خورد. در آن نور کم طلایی، قامت حسام، پیش رویش ظاهر گشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
در سکوت فقط توانست شیر را ببندد و کمر راست کند. حسام آستین‌های پیراهن سرمه‌ایش را تا زد و ریشخند‌زنان جلو آمد. بارقه‌ای از خشم و حس انتقام‌جویی در چشمانش می‌درخشید. سیگاری از جیبش درآورد و آتش زد.
- خلوت کردی استوار!
نفس سنگینش را با آه عمیقی بیرون فرستاد و روی جدول‌ بتنی باغچه نشست. دل و دماغ حرف زدن با کسی، از جمله با این مرد را نداشت. حسام چند کام از سیگار گران‌قیمتش گرفت و کتش را روی یک شانه انداخت.
- توی نظامتون نگاه کردن به زن شوهردار جرمش چیه؟
به سمتش سر برگرداند و چشم ریز کرد. با این حرف‌ها می‌خواست به کجا برسد؟ فقط شان و منزلتش را به سخره می‌گرفت، هدف دیگری نداشت. آب پاکی را روی دستش ریخت.
- ضعف خودت رو با گناهکار کردن بقیه لاپوشونی نکن.
جا خورد. فیلتر سیگارش را روی زمین خالی کرد و قدم پیش گذاشت.
- من سرم برای دعوا درد می‌کنه، پس سعی نکن بیشتر از این توی لونه‌ی زنبور دست بندازی.
برخاست و از جلد آرام همیشگی‌اش خارج شد.
- این نمایش رو خودت شروع کردی.
به چند ثانیه نکشید که یقه‌اش اسیر دستانش شدند و بانگ خشمگینش، پرده‌ی گوشش را خراش داد:
- و موقعی تموم میشه که باز پا توی کفش من نکنی. ببینم نگاه هرزت، حتی فکرت سمت ماه‌بانو بچرخه، اولین نفری که می‌سوزه اونه، فهمیدی؟
می‌خواست با تهدید جان آن دختر بی‌گناه، او را از راه به‌در کند؟ هر چه که می‌گذشت بیشتر به این نتیجه می‌رسید که حسام عقده‌ای شده‌بود و آخ که شعله نفرت، چه زندگی‌ها را که خاکستر نمی‌کرد. کم‌کم اخم غلیظی میان ابروهایش نشست و پیشانی‌اش چین افتاد. یقه‌اش را از حصار دستانش بیرون کشید و به عقب هلش داد.
- خیلی پستی مرد! تو حتی به زن خودت هم رحم نداری؛ اون‌که برده‌ات نیست.
صاف ایستاد و نگاه زشتی تحویلش داد.
- این رو تو تعیین نمی‌کنی. اون‌قدر آدم دارم که سر به نیستت کنن، به ضرر خودته.
این حرف او را به نقطه‌ی جوش رسانید. روی نقطه‌ ضعفش دست گذاشت.
- تو به فکر خودت باش که تا گردن توی منجلاب رفتی.
مراعات هم حدی داشت؛ این مرد حیا را خورده و آبرو را قی کرده بود. نگاه تیره و باریک حسام، هم‌چون مار نیش می‌زد. حال امیرعلی با پوزخندی آشکار، لبه‌ی کتش را درست کرد و مقابلش ایستاد.
- تو که نمی‌خوای اعتبارت توی بازار خراب بشه پسر حاجی؟
چهره‌اش عبس گشت. باز آبرو و غرورش را نشانه گرفته بود. رفیقی که اکنون نقش یک رقیب داشت. اصلاً از کی پرده بینشان افتاد؟ شاید از همان وقتی که مدام در خانواده با او مقایسه میشد، زمانی که الگوی پسرهای محل نام گرفت و او را خراب‌کار و سرخور خواندند. آن شب کذایی و اتفاقات بعدش هم، ضربه‌ی کاری‌اش را زد. همین عقده‌ها بذر کینه را در دلش دواند و مسیر زندگی‌اش انحراف پیدا کرد. سی*ن*ه به سی*ن*ه‌اش ایستاد و انگشت شست و اشاره‌اش را به دو گوشه‌ی لب کبودش کشید.
- لغز نخون! تو کی باشی که از اعتبار حسام فلاح حرف بزنی؟
کمی در اطرافش جست‌و‌جو کرد تا از نبودن کسی یقین پیدا کند و بعد به طرفش متمایل شد.
- خودت باید خوب بدونی. بد راهی پیشه کردی.
برق تعجب در نگاهش نشست؛ اما خیلی زود فروکش کرد و در جلد سفت و سختش فرو رفت.
- توی حوزه‌ی خودت کارآگاه‌بازی دربیار استوار!
امیرعلی در زیرک بودن نظیر خاصی داشت و از حرکات آدم‌ها می‌توانست درونشان را بخواند‌. به نوعی مو را از ماست بیرون می‌کشید!
- پس خبرها درسته.
سیگار درون پنجه‌هایش سوخت و دردش را حس نکرد. کمی کوتاهی و سهل‌انگاری کرده بود که حال یک درجه‌دار ساده به ریشش می‌خندید. خودش را نباخت و چشم تنگ کرد.
- منظور؟
عاقل‌اندرسفیه نگاهش کرد و در حالی که دورش، مثل بازجوها می‌چرخید، شمرده‌شمرده شروع به صحبت کرد:
- فکر نکن با دودوزه بازی می‌تونی کارهات رو لاپوشونی کنی. اخلال در بازار عواقب بدی برات داره.
متعجب شد و چنان به طرفش برگشت که گردنش تیر کشید. این مرد از خیلی چیزها خبر داشت که اصلاً برای وجهه‌ی کاری‌اش خوب نبود. رگ‌های آبی باریک پشت پلکش، کم مانده بود از شدت خشم پوسته‌ی رویش را بشکافد و بیرون بزند.
- از کی تا حالا بازار تهران دست یه نظامی تازه‌کار افتاده؟
راه ضربه زدن را با طعنه پی می‌گرفت. سری از روی تاسف تکان داد و پوفی کشید.
- بس کن حسام! حق هم‌وطن‌های بی‌چاره ما رو امثال شماها ضایع کردین. با آوردن جنس خارجی که دوبرابر قیمت قانونی به مردم می‌فروشین؛ با فروش بارهای ته‌لنجی، باز هم بگم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
یک‌ذره هم رویش تأثیر نداشت. به نوعی، چشمانش پایین‌تر از نوک دماغش را نمی‌دید!
- پس از الان یکی‌یکی شروع کن و یقه‌ی همه رو بگیر.
فکش از خشم منقبض شد. سعی کرد از کوره در نرود.
- به موقعش! این‌قدر جمعیتتون زیاده که از دست دولت خارج شده، شما هم خوب دارین خرسواری می‌کنین؛ اما همین‌طوری نمی‌مونه.
آن روزهای سیاه گذشته در ذهن حسام تداعی شدند. همیشه‌ی خدا در کارش دخالت می‌کرد. چه قصدی داشت؟ یک‌بار آبرویش را همه جا برد برایش بس نبود؟ با همان ظاهر اخم‌آلود در صورتش تیز شد و آهسته پچ زد:
- مراقب رفتارت باش سرکار، چون ممکنه این دفعه بهای سنگین‌تری بدی.
چیزی از جمله‌ی مرموزش نفهمید. دست بر شانه‌اش نهاد و لبخند معنی‌داری بر لب نشاند.
- این آدم‌هایی که بهش چسبیدی، سر پیچ ولت می‌کنن رفیق، آخرش میری ته دره.
این را گفت و در مقابل نگاه ماتش، سریع از کنارش گذشت.
***
حوصله‌ی بودن در جشن را نداشت. تکیه به حصار آجری، فقط سیگار روی سیگار می‌کشید تا به افکار آشفته‌اش سر و سامان دهد. امیرعلی موی دماغش شده‌بود و وجودش اعصابش را به تنش می‌انداخت. چرا توبه نمی‌کرد؟ باز از جانش چه می‌خواست؟ باید یک گوشمالی حسابی به او می‌داد که حد خودش را بداند. تلفنش را برداشت و شماره‌ای گرفت. به دو بوق نرسیده صدای خواب‌آلودی از پشت گوشی پیچید:
- جانم... .
نگذاشت حرفش کامل شود، در این لحظه زورش فقط به نوچه‌اش می‌رسید.
- این همه پول بهت نمی‌دم که مثل چوب‌خشک وایسی تا یه نظامی جز برام هارت و پورت کنه.
خواب از سرش پرید و ترسیده به تته‌پته افتاد:
- چی‌‌‌‌... چی‌شده آقا؟
چنگ به موهای پریشانش زد. صدای خش‌خشی را از پشت سر شنید. برگشت که از بین دود‌های خاکستری سیگار، چهره‌ی آشنای زنی مقابل دیدگانش ظاهر گشت. روی سطح شنی، با آن پیراهن بلند و کفش‌های پاشنه‌بلندش، طمانینه‌وار قدم برمی‌داشت. گوشه‌ی لبش بالا رفت. کارآگاه کوچولو! تن صدایش را پایین‌تر آورد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت.
- دیگه می‌خواستی چی بشه وهاب؟ این یارو ممکنه بهم ضرر می‌زنه، یه زهرچشم ازش می‌گیری.
- شما جون بخواین، فقط بگین کیه که برم سر وقتش.
با نوک کفش ضربه‌ای به سنگ‌ریزه‌ی جلوی پایش زد و به طرف دخترک گام برداشت. با چشمان درشت شده‌اش، کنجکاوانه به مکالمه‌‌اش گوش می‌داد. سیگار نصفه‌اش را گوشه‌ای انداخت و تا رسید، بی‌مقدمه دست دور کمرش حلقه کرد و سرش را به سی*ن*ه چسباند که در آغوشش به جست و خیز افتاد. پوزخند زد.
- بیدار باش بهت خبر میدم، ببینم چه می‌کنی.
بدون منتظر ماندن جوابی تماس را قطع کرد و تلفن را از گوشش فاصله داد. دخترک هم‌چنان سعی می‌کرد راه گریزی پیدا کند. جثه‌ی ریز و ضعیفی نداشت؛ اما در مقابل او که نمی‌‌توانست کاری از پیش ببرد! لب به گوشش نزدیک کرد.
- موش‌های نابلد و ساده سریع دم به تله میدن.
ماه‌بانو از تقلا ایستاد. لبخند گوشه‌ی لبش را که با لذت تماشایش می‌کرد، از نظر گذراند. تاب گیسوانش اسیر انگشتان پهن مردانه‌اش شد. شاید تنها چیزی که تا به الان توانسته بود از امیرعلی بدزدد همین دخترک بود که ارزش بالایی برای حسام داشت؛ برگ برنده‌اش بود. قلب دخترک در سی*ن*ه به تلاطم افتاد و دلهره در سراسر وجودش خروشید‌. می‌ترسید با آن نگاهش بو ببرد که همه‌ی حرف‌های رد و بدل شده‌ی بین او و امیرعلی را شنیده. پشت حصار پنهان بود و چقدر در آن لحظات خودش را کنترل کرد، چقدر به سرنوشت شوم و ننگینش لعنت فرستاد. این مرد به حدی خطرناک بود که در مخیله‌اش نمی‌گنجید.
- چرا.‌‌.. چرا این‌جایی؟
حسام به دو چشم خودش هم شک داشت. ریزبینانه کمی روی صورتش خم شد که سعی می‌کرد استرسش را مخفی کند. لب‌های سرخی که از شدت اضطراب زیر دندان می‌کشید، بدجور دل‌فریبی می‌کردند؛ اما الان وقت بیدار کردن حس‌های مردانه‌اش نبود. چانه‌ی لرزانش را گرفت تا وادارش کند سرش را بالا بگیرد.
- بخوای خلاف فرامینم پیش بری، دودش توی چشم خودت میره.
مردمک‌های سیاهش را در چشمان بی‌نور و سردش گرداند. رفتارهایش گاهی از حالت عادی خارج میشد که بعضی وقت‌ها حس می‌کرد شاید عضو سازمانی باشد که در آن هزار جور جرم و جنایت انجام می‌دهند. سرش سبک بود و زانوهایش رمق ایستادن نداشتند. جوری در آغوشش گرفته بود که کف هر دو دستش، روی سی*ن*ه‌اش جمع شده بودند.
- میشه... ولم... .
مثل مرغکی بال و پر شکسته، در پنجه‌‌ای بی‌رحم، نفس‌زنان بی‌خودی نوک میزد که نجات پیدا کند. نوک پنجه‌اش را به قوز بینی‌ دخترک کشید و زیر گوشش آرام نجوا کرد:
- شامت رو که خوردی می‌ریم خونه.
دهانش از تعجب باز ماند. انتظار شنیدن این جمله را نمی‌کشید.
- چی؟
عضلاتش زیر فشار انگشتانش داشت خرد میشد. صورتش از درد توی‌‌هم رفت.
- آخ! الان... الان که هنوز زوده... .
دیگر خبری از نرمش چند لحظه پیشش نبود؛ خلع‌سلاحش کرد.
- بهت میگم باید بریم، بگو چشم.
آن لحظه قدرت مخالفت نداشت. فکر کرد سکوت پیشه کند از خر شیطان پیاده می‌شود.
***
نفس‌های کند شب، به انتظار طلوع، با خستگی می‌گذشت‌؛ مثل زندگی او که انگار قرار نبود هیچگاه رنگ روشنی به خود ببیند. لیوان شربتی از روی میز برداشت و یک نفس سر کشید. خنکی‌اش آرامش اندکی به سی*ن*ه‌ی پرعطشش داد. شام را سر میزها آوردند. تمام میهمان‌ها در حال جنبش بودند و در آن همهمه صدا به صدا نمی‌رسید. دست و دلش به خوردن نمی‌رفت، خودش را با دسر مشغول کرد. کمی بعد سر و کله‌ی حسام هم پیدا شد. از هم‌کلام شدن با او بیم داشت. سیخ کبابی در ظرفش خالی شد. مات و مبهوت سر بالا گرفت که شاکی دیس برنج را به دستش داد.
- زود بخور که باید بریم.
هنوز روی حرفش بود. کاش می‌توانست ذهنش را بخواند. چند چشم کنجکاو با تعجب به آن‌ها خیره بودند. می‌ترسید چیزی بگوید و آن‌وقت جلوی همه سکه‌ی یک پولش کند. از این مرد بعید نبود که در همین مراسم آبرویش را ببرد. تا آخر شام به زور چند لقمه توانست قورت بدهد. حسام مثل بخت‌النحس نگاهش می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
همه در حال خودشان بودند و کسی به او توجه نمی‌کرد. چشم گرداند که مادرش را مشغول صحبت با خاله دید. صبر کرد حرف زدنش تمام شود و بعد به سویش برود. سنگینی نگاهی رویش سایه افکند. به آرامی چرخید که چشم در چشم مجید مستوفی شد. با آن فاصله دوری که از هم داشتند، برق تاسف در دیدگانش، همانند خار بر جانش نشست. ترحم این یکی در کتش نمی‌رفت. نامزد عتیقه‌اش پس کجا بود؟ گوشه‌ی لبش را جوید و از آن فضای خفقان‌آور خودش را نجات داد. همین نامزدش زندگی آرام و بی‌دردسری داشت و اوی احمق، عقده‌ی یک‌ذره دل‌خوشی بر دلش می‌ماند. بین راه چند نفس عمیق کشید تا آشوب درونی‌اش کاسته شود؛ اما رنگ و روی پریده‌اش را که نمی‌توانست پنهان کند. طلعت‌خانم با دیدن دخترکش یک تای ابرویش بالا رفت. از تمام حرکاتش اضطراب می‌بارید. نزدیک که شد نادیده‌اش گرفت و شاهانه روی صندلی نشست.
- خوب شد ما شما رو دیدیم!
دلش پر بود و آن لحظه کوچک‌ترین کنایه‌ای منفجرش می‌کرد. مجبور شد بلند‌بلند صحبت کند تا در میان همهمه و موسیقی، حرفش را بشنود.
- تو رو جون حاج‌بابا دست از سرم بردار.
اول کمی شوکه خیره‌‌‌اش ماند و بعد سگرمه‌هایش توی هم رفت. به تندی از جایش برخاست.
- خوشم باشه! قدیم‌ها حرمتی بود.
شرم‌زده، لب زیر دندان کشید و شقیقه‌اش را فشرد. از ظاهر پریشانش پی به حالش برد که دنباله‌ی شکوه و شکایتش را نگرفت و تنش نگاهش خوابید. یک دستش را به کمر چسباند.
- باز چی‌شده که قیافه‌ات عین مادرمرده‌ها شده؟
حال مگر می‌توانست از زیر تیغ نگاهش خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ بزند؟ کمی من‌و‌من کرد. برای لحظه‌ای سر برگرداند که دید مامور عذابش، کنار چند تن از جوان‌های فامیل دور یک میز نشسته؛ اما از همان فاصله‌ی دور، چشمانش عین دوربین مداربسته رصد می‌کرد که مبادا دست از پا خطا کند. تنفر عظیمی در تمام سلول‌های بدنش فریاد کشید.
برگشت و کف دستان سر شده‌اش را به‌هم مالید.
- ام... اومدم بگم که... دا... داریم می‌ریم خونه.
زن بیچاره ماتش برد. کم‌کم رنگ صورتش عوض شد. بی‌معطلی دست دخترک را گرفت و دور از جمعیت، به گوشه‌‌ی حیاط، نزدیک انباری برد. آن‌چنان مچش را محکم می‌کشید که انگار دزد گرفته‌است!
- آخ مامان، یواش!
از هیاهو که دور شدند، شاکی به طرفش برگشت و تشرش جفت پلک‌هایش را پراند.
- یامان!
کمی به دور و برش نگاه کرد و بعد سر جلو برد و تن صدایش را پایین‌تر آورد:
- هیچ معلومه داری چی کار می‌کنی؟ خوبه والا! هنوز غریبه‌ها نرفتن، دخترم برم‌برم راه انداخته.
غصه‌دار نگاهش کرد، جوری که نگاهش به شک نشست و عصبانیتش فروکش کرد. دستانش را از روی سی*ن*ه برداشت و شانه‌هایش را گرفت.
- ماه‌بانو، چیزی شده؟ هان؟ از اول جشن رنگ به رو نداری؛ خب اگه حالت بده به حسام بگو ببرتت دکتر.
کم مانده بود اشکش فرو بریزد و همین‌جا رسوا شود. به تندی مخالفت کرد و بغضش را قورت داد.
- نه.. نه، خوبم.
محال بود مادری از دل فرزندش خبر نداشته باشد و او چه ساده‌لوحانه گولش می‌زد. رهایش که کرد، نگاه دزدید و پیراهن را در دستش چلاند. آخ که اگر حرف‌های امیرعلی حقیقت پیدا می‌کرد آن‌وقت خانواده‌اش روی سر بالا گرفتن نداشتند. چقدر توی سرش می‌زدند:
«که مگه این همون لقمه‌ای نبود که سرش زمین و زمان رو به‌هم دوختی؟!»
تا چه اندازه سرزنش میشد. نمی‌خواست بار مشکلاتش را روی دوش خانواده‌اش بگذارد؛ حاج‌بابایش نباید میان مردم سرش افتاده می‌گشت. مادرش از سر و سامان گرفتن هر دو فرزندش جوان‌تر شده بود. روا نبود این زن و مرد بیچاره را از خیال خوششان بیرون می‌کشید. ترجیح داد دروغ مصلحتی سرهم کند تا اوضاع از این بیشتر بیخ پیدا نگردد و کاش آن‌موقع واقعیت را می‌گفت، کاش.
- حسام یه‌کم ناخوشه، میگرنش عود کنه نمی‌تونه بمونه.
این روزها در نقش بازی کردن نظیر نداشت. چه حلال‌زاده هم بود! همان لحظه عین اجل معلق سر رسید و با آن نگاهش برایش خط و نشان کشید.
در چشمان تیره و سردش نمی‌توانست چیزی بخواند. دستپاچه و مضطرب سر پایین انداخت و خودش را جمع کرد. از نزدیک بودن به او هم حذر داشت. پنجه‌هایش به آرامی دور کمرش پیچید. نگاهش کرد، بلکه از رویش خجالت بکشد. هیچ فکر نمی‌کرد پسرک همسایه‌ی دیروز، تبدیل به همچین هیولایی شود و سرنوشت‌شان به هم گره بخورد. لبخند خاصی گوشه‌ی لبش خودنمایی می‌کرد.
- دنبالت می‌گشتم عزیزم، دیر کردی.
به خودش آمد و تکان خفیفی خورد که حلقه‌ی دستش را تنگ‌تر کرد.
مردک زبان‌باز! صاحب این چشمان فریبنده، بس ظالم و خودخواه بود.
طلعت‌خانم که تا آن لحظه در سکوت، محو تماشای دختر و دامادش بود، لبخندی از سر شوق بر لبانش جان گرفت و زیرلب خدا را شکر کرد. نزدیکشان شد.
- اگه سرت درد می‌کنه، لااقل یه مسکن بخور پسر.
حسام از همه جا بی‌خبر، جا خورده به دخترک خیره شد تا توضیحی دهد. ماه‌بانو اما، روزه‌ی سکوت گرفته بود! بهتر دید حسام را در آن وضعیت رها کند تا در این نمایش مضحک و ساختگی غایب باشد. در مقابل چشمان گرد شده‌اش از آن‌جا گریخت. به خانه رفت و‌ وسایلش را برداشت. بین راه مانتویش را پوشید و دکمه‌هایش را باز گذاشت. دید که مادرش پچ‌پچ‌وار چیزی زیر گوش حسام می‌گوید و او هم با آرامشی نسبی در جواب حرف‌هایش سر تکان می‌دهد. ندیده‌اش گرفت و برای خداحافظی راهش را به سمت جایگاه عروس و داماد کج کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
497
12,681
مدال‌ها
4
نزدیک‌تر که شد، قدم‌هایش سست گشتند. لب بالایش از سکوت لرزید. راه برگشتی نداشت. پلکی زد و توانش را در پاهایش جمع کرد. لبخندهای نایاب و شوخی‌هایی که با فاطمه می‌کرد قلبش را به خروش انداخت.
کف دستان عرق زده‌اش را بین دامن لباسش مخفی کرد و سعی کرد بر خود مسلط شود. فاطمه با دیدنش، خنده‌اش قطع شد و لبخند مضطربی زد. مهران و امیرعلی هم رد نگاهش را گرفتند که به او رسیدند. بی‌توجه به نگاه سنگین و خیره‌شان، گام برداشت و لب‌های خشکیده‌اش را با زبان تر کرد.
- مزاحم صحبتتون که نشدم؟
فاطمه لباسش را مرتب کرد و تصنعی خندید تا فضا عادی شود.
- نه عزیزم، اتفاقاً خوب کردی اومدی. آقا‌حسام کو؟
داغ دلش تازه شد. کاش حسامی وجود نداشت که جمع چهار نفره‌شان به‌هم بخورد. اگر همه چیز درست پیش می‌رفت، حال کنار امیرعلی خوشبخت‌ترین زن دنیا میشد. قلبش از حسرت تیر کشید. مهران که امشب درخشش چشمانش یک لحظه هم قطع نمی‌شد، زیاد در احوالش کنجکاوی به خرج نداد و سرخوشانه به پشتی جایگاهش تکیه زد.
- به‌به خواهر کوچیکه! خوب شد ما شما رو رویت کردیم.
لب گزید و شکاف پلک‌هایش را گشود. تنها عضو ساکت جمع همان مردی بود که اکنون مثل فصل خزان، تلخ نگاهش می‌کرد. این همه در آن روستای غریب، با تمام سختی و مشکلاتش تمرین کرد که این عشق نفرینی را فراموش کند؛ اما یک دیدار کافی بود که معادلاتش به هم بریزد و دیده‌اش باز طلب معشوق را کند. سعی کرد نقاب بی‌تفاوتی به چهره بزند؛ اما حال مریض‌گونه‌ی دخترک شریان‌های مغزش را فعال کرد. ترس درون چشمانش از چه نشات می‌گرفت؟ نکند حسام با تهدید، موجب اذیتش شود. فکرهای مالیخولایی‌ زائده ذهنش را پس زد و کمی دورتر ایستاد. ماه‌بانو با دیدن حسام که از دور می‌آمد، دستپاچه و کورمال‌کورمال کف دستان خیسش را به‌هم چسباند و سراسیمه شروع به حرف زدن کرد:
- اومدم خداحافظی کنم. انشاالله که خوشبخت بشید.
همان‌طور که کلمات را مثل تلگراف کنار هم می‌چید، فاطمه‌ی بهت‌زده را در آغوش کشید و بر روی گونه‌اش بوسه زد. در نگاهش موجی از نگرانی خواهرانه می‌غلتید. دسته‌ای از دختران برای عکس گرفتن با عروس سر رسیدند و دیگر فرصت حرفی نماند. لبخند محزونی به رویش پاشید و پلک به‌هم زد که دلواپس نباشد؛ در این گیر و دار نباید ذهن فرد دیگری را مغشوش می‌کرد. مهران که از حرکات عجیب ماه‌بانو گمان بد به دامادش داشت، وقتی که سر و کله‌‌ی حسام پیدا شد، برخاست و به نزدش رفت.
- الان که هنوز سر شبه! ماه‌بانو یه چیزهایی می‌گفت.
دخترک چشم دیدنش را نداشت. سر به زیر شد که لحن خشکش بذر نفرت در دلش کاشت.
- حالش زیاد خوب نیست، بهتره دیگه از حضورتون مرخص بشیم. خوش باشید.
امیرعلی که گوشش مثل رادار کار می‌کرد، با شنیدن این جمله تیز به طرفشان برگشت. حال ماه‌بانو مگر چطور بود؟ مهران از این جواب قانع نشد، با سوء‌ظن نگاه از حسام گرفت و این‌بار به چهره‌ی زرد و چشمان غم‌زده‌ی خواهرکش چشم دوخت.
- شوهرت چی میگه آبجی؟ حالت خوب نیست؟
آمد چیزی بگوید که پهلویش فشرده شد. از درد آخ خفه‌ای گفت. حسام عصبی دندان به‌هم فشرد و نیم‌نگاه تهدیدآمیزی به امیرعلی انداخت تا آن چشمان وق‌زده‌اش را درویش کند.
- گفتم که حالش زیاد خوب نیست، انگاری مسموم شده. برمی‌گردیم خونه، شما به جشنتون ادامه بدین.
تحکم کلامش همه را به سکوت وا داشت. تا موقعی که از آن‌جا دور شوند نگاه پر تشویش امیرعلی، بدرقه‌ی راهش شد. یاد یکی از شعرهای فروغ افتاد. عجیب وصف حالش بود.
«در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندان‌بان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم.»
نم اشکش را با سرانگشت گرفت. حین عبور از جمعیت، شالش را جلوتر کشید تا کسی پی به هویتش نبرد. حسام جلوتر از او به سمت اتومبیلش رفت تا از پارک خارجش کند. پا از دروازه بیرون گذاشت که آوای آشنایی به گوشش خورد:
- ماه‌بانو؟
پاهایش از حرکت ایستاد. آرام به سمت صدا چرخید که از دیدن خانم‌جون لب‌هایش همچون ماهی باز ماندند. به حتم از آغاز در تعقیبش بود. نگفته از راز خفته‌ی دلش خبر داشت و می‌دانست چه بر روز نوه‌اش می‌گذرد. سر پایین انداخت که چند لحظه بعد، دستش روی شانه‌اش قرار گرفت.
- یه مرد به توجه نیاز داره دخترجان! با محبت نرم میشه. اینی که من دیدم عین بچه‌ها که اسباب‌بازیش رو ازش گرفتن لج کرده.
مغموم سر بالا گرفت. نصیحت‌هایش این‌بار به گوشش نمی‌رفت. فقط حال او مهم بود؟
با صدای بوق کش‌دار ماشین، به افکارش ادامه نداد و در آغوشش گرفت. عطر گلاب تنش را عمیق بو کشید.
- برام دعا کنید، خیلی تنهام خانم‌جون.
مهربانانه گونه‌اش را بوسید و حصار دستانش را باز کرد.
- دعای من همیشه پشت سرته دختر. برو خدا به همراهت.
اشک‌هایش را کنترل کرد و از حیاط خارج شد. وقتی در ماشین نشست، چانه‌اش لرزید و بی‌صدا بغضش ترکید. این هم از میهمانی امشب؛ خواهر داماد زودتر از بقیه مراسم را ترک کرد. حسام پشت فرمان جا گرفت و تیک‌آف را زد. آن‌قدر از دست این مرد عصبانی بود که دلش می‌خواست با همین ماشین از رویش رد شود. گوشه‌ی لبش را جوید که پوست ترک برداشته‌اش به سوزش افتاد. دلش عجیب هوس بحث و دعوا داشت. بینی‌اش را بالا کشید و گریه‌اش را پس زد.
- مهمونی خواهر خودت هم بود تموم نشده برمی‌گشتی؟
با ژست خاصی مشغول رانندگی شد و یک آرنجش را به شیشه چسباند. این همه خونسردی دیوانه‌اش می‌کرد. دنبال یک بهانه بود که هر چه در دلش تلمبار شده را بیرون بریزد و طغیان کند.
- کاش می‌فهمیدم چی توی سرت می‌گذره. فقط بلدی عذابم بدی. خریت خودمه، شکایتی نیست؛ اما دیگه به این‌جام رسیده حسام.
و دستش را تا بالای گردنش گرفت. شاکی به طرفش برگشت و اخم به ابرو نشاند.
- ساکت بمون! اعصابم سر جاش نیست، یه وقت دیدی... .
عصیان زده جیغ کشید.
- تو کی اعصابت سر جاشه؟ همش با زور و دعوا کارهات رو پیش می‌بری. دلت از یه جای دیگه پره سر من خالی نکن.
چنان زد روی ترمز که کم مانده بود با سر توی شیشه برود.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین