- Dec
- 497
- 12,681
- مدالها
- 4
زن بیچاره همانجا، بین میزها خشکش زد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفشها، الان میافتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقیمانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغوش کشید و بوسه به روی گونههای نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پرآرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه شور زندگی در وجودش جریان داشت و به خودش میرسید. گیسوان موهای حنا خوردهاش از زیر روسری سفید گلدارش دیده میشد. یکبار برایش گفته بود که آن قدیمها، در جوانی موهایش را چهار گیس میبافت و همهی دختران روستا به حالش غبطه میخوردند. میگفت وقتی که پدربزرگ برای اولین بار در آبادی او را دید اسمش را گیسو خواند و بعد از ازدواج هم فقط او حق داشت که به همین نام صدایش بزند. حال با گذشت زمان، دیگر اثری از مواج موهای بلندش نبود.
- دلم واستون یه ریزه شده بود زربانوجون.
وقتی که از هم جدا شدند، چند چشم کنجکاو و درشت شده رویشان میچرخید. پاک آبرویش رفت. رو نداشت به مادرش نگاه کند. حتمی اگر موقعیت درستی داشت پهلوهایش را از نیشگون سوراخ میکرد. خانمجون در حالی که سعی داشت برق خندان چشمانش را مخفی کند، اخمآلود گیرهی روسریاش را محکم کرد و چشمغرهی بدی رفت.
- دِ من به تو چی بگم؟ انگار آدم ندیده!
لبخند عریضی روی لبانش جان گرفت.
قربان ابراز احساساتتش میشد.
کنارش مشغول قدم زدن گشت و زبانش به چاپلوسی جنبید:
- یه زربانو که بیشتر نداریم.
چپکی نگاهش کرد.
- باز گفت! این عشوهها رو واسه شوهرت بریز، نه من که تر و خشکت کردم.
لبخندش جمع شد. خوب بلد بود سنگ روی یخش کند. خانمجون علاقهاش را زیاد نشان نمیداد و در رفتارش میتوانستی مشاهده کنی. مطمئن بود که او را بیش از باقی نوهها دوست دارد و به همین دلیل اسمش را همآوا با نام قدیمی خودش گذاشت. مادرش میگفت قرار بود اول مهسا بگذارند. همان بهتر که هماسم آن جن بوداده نشد.
برای تعویض لباس به درون خانه رفت. کم از بازار شام نداشت. شتر با بارش گم میشد. چند فرد غریبه هم درونش گرد هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودند.
هیچ شناختی از آنها نداشت و حدس میزد از اقوام دور فاطمه باشند. زیرپوستی، جوری که جلب توجه نکند از کنارشان گذشت. در راهروی باریک و کوتاه، دو اتاق نیمهباز وجود داشت که وارد یکی از آنها شد. سریع مانتوی مجلسی طلاییاش را درآورد و دستی به پیراهنش کشید. شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد. نگاه راضی به خود در آینه انداخت و چشم از کنکاش صورتش برداشت. چرخید برود که دستگیره تکان خورد و لحظهای بعد، قامت بلند و هیکلی در چهارچوب درب نمایان شد. از دیدن شخص روبهرویش دلش هری پایین ریخت. دستپاچه و هول کرده کمی عقب رفت که به دیوار چسبید. دیدگان حیرانش روی صورت و چشمان ناباورش هرز میرفت. قطعاً به فکرش هم خطور نمیکرد او را در اینجا ببیند. از درب فاصله گرفت و دستش را تکیهگاه دیوار کرد. کت و شلوار خوشدوخت براق نسکافهای بر تن داشت که زیرش پیراهن سفیدی میخورد.
نگاه ولگردش را کنترل کرد و تمام توانش را در پاهایش جمع کرد. قدمهای سنگینش تا وسط اتاق دوام آورد. امیرعلی از شوک بیرون آمد و سد راهش شد. مردمکهای لرزان و ترسیدهی دخترک بالا آمد و سوالی نگاهش کرد. لبخند تلخی گوشهی لبش نشست. تا این حد از حضورش وحشت داشت؟ یکی از دکمههای پیراهنش را باز کرد. هوای خفهی اتاق راه نفسش را میبست. عقلش این زن را از خود میراند و قلبش مثل هر بار از دستش نافرمانی میکرد. آن آیینه شفاف دلفریب چشمانش تمام هست و نیستش را نابود میکرد. ماهبانو شرایط خود را درک نمیکرد. بوی عطرش از این فاصلهی اندک تمام بینیاش را پر کردهبود؛ همان بوی آشنا که روز تولد دو سال پیشش به او هدیه داد و هنوز هم از آن مارک استفاده میکرد. صدای تپش قلبش را در گوشش میشنید.
- من... من... .
چرا به لکنت افتاده بود؟ امیرعلی بدون اندیشهای، درب اتاق را کامل بههم بست، از صدایش شانههایش بالا پرید. به طرفش برگشت و با دو قدم بلند فاصله را تمام کرد. نگاهی که همیشه به او آرامش میداد، حال ناآرام و حریص در صورتش دودو میزد.
- خدا مرگم بده! ندو با اون کفشها، الان میافتی.
ریز خندید و مسیر تنگ باقیمانده را طی کرد. محکم هیکل تپلش را در آغوش کشید و بوسه به روی گونههای نرم و پر چین و چروکش نشاند. چشمان سبز پرآرامشش، با وجود پف زیر پلکش درشتی خودش را حفظ کرده بود. این زن همیشه شور زندگی در وجودش جریان داشت و به خودش میرسید. گیسوان موهای حنا خوردهاش از زیر روسری سفید گلدارش دیده میشد. یکبار برایش گفته بود که آن قدیمها، در جوانی موهایش را چهار گیس میبافت و همهی دختران روستا به حالش غبطه میخوردند. میگفت وقتی که پدربزرگ برای اولین بار در آبادی او را دید اسمش را گیسو خواند و بعد از ازدواج هم فقط او حق داشت که به همین نام صدایش بزند. حال با گذشت زمان، دیگر اثری از مواج موهای بلندش نبود.
- دلم واستون یه ریزه شده بود زربانوجون.
وقتی که از هم جدا شدند، چند چشم کنجکاو و درشت شده رویشان میچرخید. پاک آبرویش رفت. رو نداشت به مادرش نگاه کند. حتمی اگر موقعیت درستی داشت پهلوهایش را از نیشگون سوراخ میکرد. خانمجون در حالی که سعی داشت برق خندان چشمانش را مخفی کند، اخمآلود گیرهی روسریاش را محکم کرد و چشمغرهی بدی رفت.
- دِ من به تو چی بگم؟ انگار آدم ندیده!
لبخند عریضی روی لبانش جان گرفت.
قربان ابراز احساساتتش میشد.
کنارش مشغول قدم زدن گشت و زبانش به چاپلوسی جنبید:
- یه زربانو که بیشتر نداریم.
چپکی نگاهش کرد.
- باز گفت! این عشوهها رو واسه شوهرت بریز، نه من که تر و خشکت کردم.
لبخندش جمع شد. خوب بلد بود سنگ روی یخش کند. خانمجون علاقهاش را زیاد نشان نمیداد و در رفتارش میتوانستی مشاهده کنی. مطمئن بود که او را بیش از باقی نوهها دوست دارد و به همین دلیل اسمش را همآوا با نام قدیمی خودش گذاشت. مادرش میگفت قرار بود اول مهسا بگذارند. همان بهتر که هماسم آن جن بوداده نشد.
برای تعویض لباس به درون خانه رفت. کم از بازار شام نداشت. شتر با بارش گم میشد. چند فرد غریبه هم درونش گرد هم نشسته و مشغول بگو و بخند بودند.
هیچ شناختی از آنها نداشت و حدس میزد از اقوام دور فاطمه باشند. زیرپوستی، جوری که جلب توجه نکند از کنارشان گذشت. در راهروی باریک و کوتاه، دو اتاق نیمهباز وجود داشت که وارد یکی از آنها شد. سریع مانتوی مجلسی طلاییاش را درآورد و دستی به پیراهنش کشید. شال سفیدش را روی سرش مرتب کرد. نگاه راضی به خود در آینه انداخت و چشم از کنکاش صورتش برداشت. چرخید برود که دستگیره تکان خورد و لحظهای بعد، قامت بلند و هیکلی در چهارچوب درب نمایان شد. از دیدن شخص روبهرویش دلش هری پایین ریخت. دستپاچه و هول کرده کمی عقب رفت که به دیوار چسبید. دیدگان حیرانش روی صورت و چشمان ناباورش هرز میرفت. قطعاً به فکرش هم خطور نمیکرد او را در اینجا ببیند. از درب فاصله گرفت و دستش را تکیهگاه دیوار کرد. کت و شلوار خوشدوخت براق نسکافهای بر تن داشت که زیرش پیراهن سفیدی میخورد.
نگاه ولگردش را کنترل کرد و تمام توانش را در پاهایش جمع کرد. قدمهای سنگینش تا وسط اتاق دوام آورد. امیرعلی از شوک بیرون آمد و سد راهش شد. مردمکهای لرزان و ترسیدهی دخترک بالا آمد و سوالی نگاهش کرد. لبخند تلخی گوشهی لبش نشست. تا این حد از حضورش وحشت داشت؟ یکی از دکمههای پیراهنش را باز کرد. هوای خفهی اتاق راه نفسش را میبست. عقلش این زن را از خود میراند و قلبش مثل هر بار از دستش نافرمانی میکرد. آن آیینه شفاف دلفریب چشمانش تمام هست و نیستش را نابود میکرد. ماهبانو شرایط خود را درک نمیکرد. بوی عطرش از این فاصلهی اندک تمام بینیاش را پر کردهبود؛ همان بوی آشنا که روز تولد دو سال پیشش به او هدیه داد و هنوز هم از آن مارک استفاده میکرد. صدای تپش قلبش را در گوشش میشنید.
- من... من... .
چرا به لکنت افتاده بود؟ امیرعلی بدون اندیشهای، درب اتاق را کامل بههم بست، از صدایش شانههایش بالا پرید. به طرفش برگشت و با دو قدم بلند فاصله را تمام کرد. نگاهی که همیشه به او آرامش میداد، حال ناآرام و حریص در صورتش دودو میزد.
آخرین ویرایش: