جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,689 بازدید, 115 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
لبش را گاز گرفت و با ناراحتی رو به نفس گفت:
- اگه تو باهامون همکاری نمی‌کردی ما هیچ‌وقت سراغ اون ویلا نمی‌رفتیم و نزدیک چند کیلو مواد پیدا نمی‌شد! اون دخترایی که پایین بودند بعضی‌هاشون معتادند و خانواده‌هاشون نمی‌دونند اما با همکاری تو الان اون‌ها متوجه‌ی بیمار بودن بچه‌هاشون شدند و به احتمال زیاد شاید بتونند درمانشون کنند و به عنوان یک فرد سالم به جامعه برشگردونند. اگه تو نبودی ما اون افراد‌هایی که از زیر زمین سعی داشتند فرار کنند و مسلما آدم‌های گردن کلفت و خطرناکی هستند دستگیر نمی‌کردیم. و انقدر موفقیت صورت نمی‌گرفت تو خدمت بزرگی به این جامعه کردی که نمی‌دونی چقدر ارزشمنده!
وقتی چهره‌ی سردرگم او را دید لبخند دلنشینی زد انگار عذاب وجدانش به خواب رفته بود که رنگ به چهره‌اش برگشت.
- از این دید بهش نگاه نکردم!
با زنگ خوردن گوشی‌اش نگاه خیسش را از روی مهناز برداشت. صاف ایستاد و تماس را برقرار کرد.
- الو؟
- الو سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن صدای آشنای شهرزاد هول زده به مهناز خیره شد و گفت:
- ممنون شما خوبید!؟
مهناز با قدم‌های سنگینی نزدیکش شد و گفت:
- می‌خوای گوشی رو بده به من تا من موضوع رو بگم!
وقتی جمله‌ی مهناز با کلمات به زبان آورده‌ی شهرزاد یکی شد قدمی به عقب برداشت و گفت:
- خاله چی گفتید نشنیدم!؟
- گفتم که زنگ زدم تا یک خبری رو بهت بدم.
لب‌های خشکید‌ه‌اش را با زبان خیس کرد و در حالی که از اضطراب یک لحظه کوبش پاهایش به زمین آرام نمی‌گرفت لب زد:
- چی شده!؟
- دیدم چندبار به گوشی رویا زنگ زدی گفتم شاید نگران شدی مخصوصا که قرار بوده بیاد خونه‌ی تو.
با سکوت شهرزاد آب گلویش را قورت داد و گفت:
- می‌دونید رویا الان کجاست!؟
- آره عزیزم، دختر بی‌حواس وقتی داشته می‌اومده خونت تصادف کرده و این چند ساعت توی بیمارستانه تازه به‌هوش اومده که به ما زنگ زده ما هم الان اینجاییم.
تنش سست شد و قلبش از کوبش جنون‌آمیز دست کشید.
- منم الان میام میشه آدرس رو پیامک کنید.
- الان خیلی دیر وقته رویا هم حالش خوبه شکر خدا چیزیش نشده اذیت میشی الان.
- من باید امشب ببینمش تا خیالم راحت بشه.
احساس کرد لبخند شهرزاد را از پشت گوشی می‌بیند!
- عزیزم مثل خواهرشی! باشه برات می‌فرستم.
تماس را قطع نکرده بود صدای مهناز به گوشش خطور کرد:
- چی گفتند!؟
گوشی را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- رویا توی بیمارستانه.
- بهش صدمه زدند!؟
نفس گیج شده به مکالمه‌ی چند ثانیه پیش فکر کرد و گفت:
- نه! مادرش گفت وقتی می‌خواسته بیاد خونه‌ی من چند ساعت پیش تصادف کرده و تمام مدت بیمارستان بوده. مگه نگفتی اون ردیاب ویلا رو نشون داده پس چطوری که اون اصلا اون‌جا نبوده!؟
مهناز چشمانش درشت شد و ناباور لب زد:
- چه با تهدید چه بی‌تهدید دوست تو داره با اون باند همکاری می‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
(رویا)

به پنجره‌ی مقابلش خیره بود و آسمان را نظاره می‌کرد. صدای سوختن چوب و نوای سر زدن‌های دریا به روی ساحل، برایش دلنشین بود. چند لحظه‌ای می‌شد که در این خلصه به سر می‌برد اما با شنیدن نامش، موسیقی را قطع کرد و هدفون را از روی گوش‌هایش برداشت.
- نمی‌خوای بخوابی!؟
شهرزاد کنار تختش نشست و از مچ دستش که به سِرُم زده بود با ملایمتی گرفت و ادامه داد:
- کاش امشب مرخصت می‌کردن تو خونه راحت‌تر می‌خوابیدی!
- با این حال اتاقم خصوصی و اینجا چندان فرقی با خونه نداره.
شهرزاد لبخندی زد و روسری سفید رویا که از سرش افتاده بود را درست کرد در حالی که نوازش‌گرانه موهای سیاهش را پشت گوشش می‌راند، لب زد:
- یک‌بار راضی شدم خونه‌ی رفیقت بخوابی ببین چی شد!
- اون لحظه نشد بپرسم جداً چی شد قبول کردی!؟
با خوردن تقه‌ای به در، شهرزاد چرخید و گفت:
- بفرمایید!؟
در که باز شد قامت نفس با دست گل رز صورتی‌هایش نمایان گشت. او لبخند بشاشی روی لب‌هایش نشسته بود و با گرمی سلام بلند و بالایی داد. رویا با خنده‌ی تلخی جواب سلامش را داد و او را به نشستن دعوت کرد و گفت:
- خوبی نفس؟
دختر در حالی که وسط اتاق ایستاده بود و با نگاه نگرانش سر تا پای رویا را از نظر می‌گذراند، غرید:
- خوبم! میدونی چقدر نگرانت شدم؟ این چند ساعت فقط و فقط داشتم به تو فکر می‌کردم که چه بلایی سرت اومده.
رویا نگاهش را دزدید و گفت:
- معذرت می‌خوام.
- خاله شهرزاد می‌خواین شما برید استراحت کنید من تا صبح ازش نگه داری می‌کنم.
- نه عزیزم اذیت میشی!
نفس دسته‌ گل را روی میز گذاشت و با نگاه مصمم نطق شهرزاد را انکار کرد:
- خاله من اومدم که پیش رویا بمونم شما برید با خیال راحت بخوابید اگه چیزی نیاز داشت خودم انجامش میدم.
شهرزاد از جایش بلند شد و چادرش را درست کرد با خوشحالی از نفس تشکر کرد و راهی نماز خانه شد تا چشمی روی هم بگذارد. دختر به جای او نشست و بدون از بین بردن زمان به سرعت گفت:
- رویا چه اتفاقی برات افتاد!؟ اون پسره چه بلایی سرت آورد؟
برخلاف سراسیمه بودن نفس او لحظه‌ای سکوت کرد به سختی پاهایش را تکان داد و بریده‌بریده زمزمه کرد:
- هیچی هیچ کاری باهام نکرد.
- میشه همه چیز رو از اول برام تعریف کنی! به خدا جونم به لبم رسیده!
- باهاش رفتم بستنی خوردم بعدم بهش گفتم باهام بیاد مهمونی اون قبول کرد قرار شد که بریم پاساژ تا کت و شلوار بگیره همین که رفت بالا من توی خیابون بودم که تصادف کردم دیگه چیزی یادم نمیاد، وقتی چشام رو باز کردم اینجا بودم همین! میشه یک لیوان آب بدی!؟
نفس چندی پلک زد و به کبودی‌های ریز و درشت پیشانی‌اش نگاهی کرد با همان نگاه مرددش لیوان خالی را پر کرد و به دستانش داد. وقتی لرزش خفیف دست او را دید که با مشقت لیوان را می‌گیرد عصبی شده، لب زد:
- تهدیدت کرد!؟
نگاه پوکر رویا به دلش ننشست همچنین حرف‌هایش.
- حالت خوب نیست‌ها! اصلا شنیدی چی گفتم؟ میگم اون رفت بالا من باهاش نرفتم؛ همون پایین منتظرش بودم یادم نمیاد برای چی اما از خیابون که خواستم رد بشم تصادف کردم.
لبش را گاز گرفت و به رویای خونسرد که پشت سر هم دروغ می‌بافت خیره شد! نمی‌فهمید چرا لجبازی می‌کند و به روی آن دروغ‌هایش تاکید.
- با اون پسر عکس گرفتی!؟
وقتی دید او به فکر رفته آهی کشید اصلا چرا چنین سوالی پرسیده بود وقتی که خود رویا با آن مرد ناشناس همکاری می‌کرد!
- آره!
با تعجب سرش را بالا کرد و پرسید!؟
- یک‌بار دیگه بگو!؟
- باهاش عکسم گرفتم اما...
امان از این اما‌ها با دستان مشت شده‌اش نزدیک‌تر شد و گفت:
- اما چی رویا!؟
روی پیشانی‌اش آهسته کوبید و رو به نفسی که برای شنیدن جمله‌اش جلز و ولز می‌شد ادامه داد:
- نگران نباش عکس رو گرفتم اما یک‌دفعه یادم اومد که کیفم همراهم نیست فکر کنم داخل ماشین اون پسره جا گذاشتم، گوشیم هست پیشم آخرین بار توی جیب شلوارم بود نگران کیفمم.
نفس با دلواپسی لبخندی زد، حسابی گیج شده بود انتظار این جمله‌ها را نداشت.
- نگران نباش مهم گوشی که پیشته.
- آخه داخلش لوازم آرایشیم بود تازه خریده بودمشون با سی صد تومن نقد! کارت بانکیم، کلید خونه و اسپری تو.
با لب و لوچه‌ی آویزان به او خیره ماند، احساس می‌کرد نگاه نفس کیش و مات شده است!
- اشکالی نداره پیدا میشه البته امیدوارم، میشه عکس اون رو نشونم بدی!؟
- گوشیم توی کشوی میزه رمزش رو برداشتم برو توی گالری.
وقتی دید نفس با چه سرعتی به سمت میز دوید لبخند ریزی کنار لبش کاشته شد. دختر موبایل خودش را در آورد تا از روی عکس آن‌ها یک عکس دیگر بگیرد این کار را کرد و برای مهناز که احتمالا تمام حرف‌های آن‌ها را شنود کرده بود، فرستاد.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
با ارسال عکس لبخندی زد و دوباره در کنار رویا نشست. هنوز روی چهره‌اش رد و پای ابهامات ذهنش باقی مانده بود. رویا دستان سرد او را گرفت و با نگاه خیره‌ای صادقانه لب زد:
- ازت خیلی ممنونم که اینجایی.
نفس متقابلا لبخندش را پاسخ داد و گفت:
- خیلی آسیب دیدی!؟
- آسیب جدی‌ای ندیدم جز کبودی‌های بدنم پاهام خیلی درد می‌کنن عکس گرفتند ولی چیزی نشده! اما واقعا درد می‌کنه.
- صحنه‌سازی نبوده که الکی درد بکنه تصادف واقعا درد می‌گیره دیگه.
رویا لبی برچید و نگاهش را از او دزدید. پتوی سفیدش را تا چاره‌اش کشاند و گفت:
- میشه لامپ رو خاموش کنی؟
نفس بلافاصله ایستاد و پریز برق را زد وقتی صندلی را کشید تا مانند تخت شود و در کنار رویا بخوابد، با لحن توبیخانه‌ای خطابش کرد:
- کاش قدر چیزهایی که داری رو بدونی وگرنه انقدر بی‌احتیاطی نمی‌کردی، انگار تقصیرکار خودت بودی اگه نمی‌رفتی این‌طور آسیب نمی‌دیدی!
حرف‌های نفس دوپهلو داشت! از این‌که او را زیر سوال می‌برد متنفر بود، احساسات بدی درونش غوطه‌ور می‌شد که اجازه نمی‌داد چشم روی هم بگذارد. فکر و ذکرش لحظه‌ای سمت سهیل راونه می‌گشت و حرف‌های عجیب او بار منفی ذهنش را چند برابر می‌کرد!
***
(فلش بک)
از شدت ترس لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. چرا که حرف‌های سهیل حسابی او را به وحشت انداخته بود!
- با من نیا و اون‌وقت ببین چطور کابوس‌های شبانه‌ت به واقعیت تبدیل میشه. رهات می‌کنم به همون جعبه‌ای که داخلش عین یک عروسک بودی!
در حالی که خودش را به آغوش کشاند گوشه‌ای از پارکینگ هاج‌و‌واج ایستاده بود و به سهیل نگاه می‌کرد که روی موتور سیکلتی نشست. وقتی آن را روشن کرد کاسکت را در آغوش رویا انداخت و گفت:
- این‌طوری نگاه نکن! حالا دیگه همه چیز رو میدونی اصلا از قبل میدونستی که با پلیس در ارتباط بودی! خیلی بد شد، دوست داشتم به جای نقش سارقت ناجیت باشم اما خودت اجازه ندادی.
با فریاد سمیرا که روی صحبتش به بادیگارهای سهیل بود نگاهش را از او برید.
- تا چند دقیقه‌ی دیگه محاصره شکسته میشه به احتمال زیاد بهمون تیراندازی می‌کنند و تحت تعقیب قرار می‌گیریم پس تا آخرین لحظه مقاومت کنید تا به پل برسیم بچه‌ها منتظرند تا سریع جابه‌جامون کنند فردا صبح براتون یک روز عادی!
- شنیدی چی گفت!؟
نگاه سرگردانش را به سهیل داد که با جدیت تمام خیره‌اش بود.
- اگه نیای برای تو صبح عادی‌ای شروع نمیشه.
کلاه را روی سرش گذاشت و روی موتور، پشت سر او نشست. هیچ نمی‌فهمید در حال انجام چه کاری است! و باورش نمی‌شد برای دیدن این روی سهیل آنقدر بی‌احتیاطی کند. رویا می‌خواست مدرکی به دست بیاورد و حالا جدا از مدرک خودش را گروگان آن‌ها می‌دانست! با سرعت گرفتن موتور ناخودآگاه از پیراهن او گرفت. هنوز از آن قسمت وجودش که پسر را فردی مرموز و هیجان‌انگیز می‌شمارد متنفر و در تعجب بود! با ورودشان به سالن صدای جیغ مهمان‌ها که در گوشه‌ای از پیست ترسیده‌ خاطر جمع شده‌ بودند شنیده شد. مردان باند عقرب از جلوی در کنار رفتند تا راه را برای آن‌ها باز کنند به خیالشان بچه‌های مالاگاسی دیوانه شده بودند که این‌طور به سمت دهان شیر می‌رفتند! اما به محض خارج شدن آن‌ها و ورود هم‌زمان تریلی برای شکستن محاصره؛ جنون آمیز به سمت‌شان شلیک کردند چرا که با موتورهای آن‌ها قسر در می‌رفتند!
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
هنگامی که از میان ماشین‌های وارونه و تیر باران پلیس‌ها عبور می‌کردند رویا لحظه‌ای سرش را بالا نیاورد او ترسیده بود که چشمانش را بست و از کمر سهیل محکم گرفت. هیچ فکرش را نمی‌کرد روزی برسد که پلیس‌ به سمتش شلیک کند و صدای آژیر‌هایشان به تعقیبش بغلتد! وقتی لجزی خون زیر انگشتانش آمد با وحشت چشم گشود، از پهلوی سهیل به شدت خون می‌چکید و او حتی آخش هم در نیامد! تاریکی شب جاده‌ی مقابلش را بلعیده بود و او هیچ پلی را نمی‌دید در حالی که فریاد سمیرا به گوش می‌رسید:
- داریم به پل نزدیک میشیم دوام بیارید!
پشت سرش را که نگاه کرد چندین موتور سوار پلیس به همراه خودروهایشان در تعقیب آن‌ها بودند. این جاده‌ی باریک و خلوت انگار کوتاه نمی‌شد! احساس می‌کرد سهیل سنگینی تنش را به روی او می‌اندازد و هر لحظه از سرعتش کاسته می‌شد. او با دستانش جای زخم را پوشانده بود با این حال خون از لابه‌لای انگشتانش سرک می‌کشید. از آن‌طرف هم دلش نمی‌خواست کمک کند اما ناخودآگاه تا حدودی شدت خونریزی را پایین آورده بود. وقتی صدایی جز آژیر پلیس و اخطارهایشان شنید با تعجب اطراف را نگریست که نزدیک پل حدود صد نفر موتور سوار با کاسکت روی سرهایشان اتراق کرده بودند! آن‌ها با دیدن نزدیک شدنشان موتورهایشان را به حرکت در آوردند و به این تعقیب و گریز پیوستند.
- رویا!
سهیل زیر لب نامش را زمزمه می‌کرد اما او در این هیاهو چیزی نمی‌شنید وقتی سرش را روی شانه‌‌‌اش گذاشت دختر وحشت زده فریاد کشید و گفت:
- جلو رو نگاه کن.
او هوشیاریش را تا حدودی به دست آورد و به موقعه میدان را دور زد هر کدام از موتورسواران سمت یکی از جاده‌ها می‌پیچید و تعداد خودروی پلیس‌ها کمتر می‌شد. وقتی سهیل به سمت یکی از جاده‌ها پیچید کنترلش را از دست داد و هر دو نقش بر زمین شدند. جلوی چشمان رویا سیاهی رفت و تنش روی آسفالت کشیده شد لباس‌هایش بالا رفته بود و صدای جیغ لاستیک‌ها هنوز در گوش‌هایش زنگ می‌زد. با نفس‌های بریده‌بریده چشمانش را باز کرد سهیل را دید که بی‌هوش روی سنگریزه‌ها غلتیده و خون، سفیدی جاده را به سخره‌ی سرخی گرفته است. کاسکت روی سرش را برداشت و نفس تازه‌ای کشید بدنش داغ‌داغ شد که این هوای سرد مرهمی روی تنش بود. خواست از جایش بلند شود اما متوجه شد شئ سنگینی روی پاهایش است! وقتی سرش را بلند کرد با دیدن موتور سیکلت روی پاهایش ناله‌ای سر داد و با خشم چشمانش را بست. در این جاده مگس هم پر نمی‌زد و هیچ‌ک.س برای کمک نبود. با ترمز ماشینی سرش را بلند کرد اما وقتی سمیرا آن زن از خود راضی پیاده شد او متعجب گشت و به این اندیشید کی آن‌ها موتور‌هایشان را با خودرو جابه‌جا کردند!
- خدای من سهیل!
او بی‌توجه به رویا که آش و لاش در حالی که یک موتور سنگین روی پاهایش بود گذشت و به سمت پسر دوید!
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
ناخن‌هایش را روی سنگریزه‌های آسفالت کشاند در حینی که اشک در چشمانش حلقه زده بود با آه و ناله گفت:
- یکی کمک کنه!
صدای آژیر پلیس هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد اما هنوز این خیابان مانند یک گور تاریک و باریک بود! به محض شنیدن این صدا مرد ماسک‌داری از داخل ماشین به بیرون پرید، موتور روی پاهایش را برداشت و گفت:
- من سر پلیس رو گرم می‌کنم شما برید داخل ماشین.
از گوشه‌ی چشمانش سمیرا را دید که زیر شانه‌‌ی سهیل را گرفته بود و به سمت ماشین می‌رفت! وقتی این چنین سهیل را ضعیف و آغشته به خون می‌دید چیزی درونش می‌گفت که تمام تهدیدهایش را نادیده بگیرد از جایش بلند شود و تا آخرین نفس به سمت صدا بدود! اما به محض بلند شدن، سرش گیج رفت و با سکندری‌های بی‌موقعه‌اش آن زن به آسانی از بازو‌اش گرفت و او را به داخل ماشین درست در کنار سهیل انداخت. رویا متوجه شد در این کشمکش دستانش به پهلوی خون‌آلود سهیل برخورد کرده! سمیرا در ماشین را بست و با چشم‌غره‌ای به او، زمزمه کرد:
- همین الان زخمش رو بستم! عین یک آدم بشین سرجات وگرنه بد میبینی.
به جملاتش توجهی نکرد چرا که در تیر رأس آن‌ها ماشین پلیس وارد خیابان شد. خواست در خودرو را باز کند اما انگار از قبل قفل شده بود! موتور سوار که منتظر این لحظه بود به شدت گاز داد و جیغ لاستیک‌هایش حواس را از سر پلیس‌ها پراند! سمیرا چراغ‌های ماشین را خاموش کرده بود و خودش را به پایین کشاند. اما رویا در آن لحظه فریاد می‌کشید:
- کمک من اینجام!
ماشین پلیس آژیر کشان در تعقیب موتور سیکلت از کنار خودروی آن‌ها گذشت و هیچ متوجه‌ی ماشین سیاه کنار جاده نشد!
- دیدی که رفتند!؟ حالا میشه خفه‌شی؟
لبش را گاز گرفت و به این اندیشید کمربند طلایی روی کمرش را باز کند و از پشت، راه تنفس آن زن عفریته را بگیرد!
- رویا!؟
با صدا زدن‌های سهیل متعجب برگشت و او را نگاه کرد انگار چشمانش را به سختی باز نگه داشته بود رنگ از صورتش گریخته و شبیه یک جنازه با لب‌های خشکیده زمزمه می‌کرد:
- رویا فکر کنم دارم میمیرم!
با شنیدن این جمله احساس کرد سرعت ماشین چند برابر شد! او هیچ واکنشی نسبت به این جملات نداشت؛ اما سمیرا گفت:
- نگران نباش پسر تو نمیمیری شانس آوردی تیر از کنار پهلوت رد شده و رفته، اونقدر آسیب جدی ندیدی یک خراش کوچیکه!
پوزخند سهیل را که دید کمی نگران شد مرگ یک نفر آن هم جلوی چشمانش دلخراش و دور از باور بود، حال آن فرد هر که می‌خواست باشد!
- دروغ میگه یک خراش کوچیک نیست خیلی میسوزه انگار آتیش گرفتم!
سهیل وقتی اجزای صورت او را از نظر گذراند ناامید شد دختر مثل یک مجسمه نگاهش می‌کرد.
- جداً دلت به حالم نمی‌سوزه!؟
پوزخندی زد و نگاهش را از او برید.
- تو چه عجوبه‌ای هستی!
سعی کرد با تمام نفرت نگاهش را به سهیل بدهد با همان خشم و اشک روی چشمانش، لب زد:
- چرا باهام این کار رو کردی؟ چرا منو دزدیدی و برمگردوندی خونه! اصلا چرا داری با روح و روان من بازی می‌کنی!؟ یک روانی‌ای!؟ کمبود داری؟
- من تو رو ندزدیدم رویا!
لبش را گاز گرفت و چشمانش را بست دیوانه‌وار فریاد کشید:
- چرا موقعه‌ی مرگت هم یک حرف راست نمی‌زنی!؟
نیشخند سهیل مانند نمک به روی زخمش بود.
- موقعه‌ی مرگم!؟ فکر کردی واقعا به همین آسونی میمیرم؟ کور خوندی عزیزکم، کور خوندی!
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
با این‌که تمام مسیر به خیابان‌ها نگاه می‌کرد هنوز متوجه نشده بود به کجا می‌روند! اینجا برایش ناآشنا و عجیب بود. سمیرا پشت در بزرگی پارک کرد و با زدن چندین بوق در را برایش باز کردند. همین که وارد محوطه شدند رویا با دیدن یک برانکارد و چندین مرد سفید پوش با تعجب به سهیل نگاه کرد که با سکوت و چشمان بسته‌اش انگار مظلوم نمایی می‌کرد! کل تنش بوی خون می‌داد و پلک‌هایش از درد می‌لرزید به محض ایستادن خودرو جلوی ساختمان، آن مردها به سرعت سهیل را پایین آوردند و در یک چشم بهم زدن وارد آن ساختمان قدیمی شدند. با ایستادن سمیرا جلوی چشمانش که هنوز همان لباس جذب قرمز با کت چرمی سیاهش در تنش بود سرش را بالا گرفت و گفت:
- چیه!؟
نگاه آن زن همچون آرایش مخوفش وحشی و درنده بود! رویا از ماشین پیاده ‌شد تا از پایین خیره‌اش نشود سمیرا از دستانش گرفت و به سمت ساختمان راهنمایی‌اش کرد در حالی که با تن صدای خشمگینی با خود می‌گفت:
- نمی‌دونم سهیل می‌خواد باهاش چیکار کنه و اون رو از کجا پیدا کرده! از قیافشم معلومه با این‌که با پلیس‌ها همکاری کرده نمی‌خواد بلایی سرش بیاره!
رویا تقریبا از پشت سرش در حال دویدن بود او خیلی سریع پله‌ها را بالا رفت و وارد سالن نیمه تاریک ساختمان شد. اینجا درست مثل خانه‌ی سهیل وسایل قدیمی و ساده‌ای داشت!
- داری کجا منو میبری!؟
وقتی سکوت سمیرا را دید ترجیح داد دیگر سوالی نپرسد او رویا را به طبقه‌ی دوم برد و در راهرویی که چهار اتاق داشت متوقف شد. سمیرا به سمت یکی از درها رفت و بازش کرد رویا با دیدن تم داخل اتاق و چیدمان خاصش ناخودآگاه به یاد ماهان غلتید. او عاشق رنگ سیاه و قرمز بود نقاشی‌های اسکت با گل‌های سرخ می‌کشید و قابشان می‌کرد از این نقاشی با چنین سبکی جای‌جای دیوار این اتاق دیده می‌شد! حتی لباس‌های آویزان شده لش و مردانه بود وقتی سمیرا در اتاق را بست شانه‌های رویا به بالا پرید با سردرگمی به او خیره شد و گفت:
- اون اتاق مال کیه!؟
سمیرا با چشم غره و سکوتش در اتاق دیگری را باز کرد و با اشاره به رویا فهماند واردش شود. او وارد شد و همین که پایش را به داخل گذاشت در به محکمی بهم خورد وقتی صدای قفل شدن و چرخش کلید آن در را شنید بی‌آن‌که سر و صدایی ایجاد کند روی تخت نشست و به ساعت خیره شد که یک نصف شب را نشان می‌داد آهی کشید و به این فکر کرد کاش به راستی با پلیس‌ها همکاری می‌کرد آن وقت دلیل موجهی برای ورود به آن مهمانی را داشت! از این‌که فکر کند با یک تبهکار مریض به خطرناک‌ترین جای دنیا قدم گذاشته سلول به سلول تنش سرزنشش می‌کرد! او می‌خواست گونش را پیدا کند و رابطه‌اش را با سهیل بفهمد اما انگار موفق نشده بود. با درماندگی به اطراف اتاق خیره شد جز یک صندلی چوبی کنار در و میز آرایش خاک گرفته هیچ چیزی نمی‌دید حتی پنجره‌ای به دنیای بیرون نداشت و اینجا خود قفس بود! روی تخت دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره ماند احتمالا تا بعدظهر خانواده‌اش نگران نمی‌شدند و خیال می‌کردند شب را در کنار نفس و صبح در دانشگاه به سر می‌برد. اگر این آخرین باری می‌شد که خانواده‌اش را دیده بود چه! اگر در اینجا به قتل می‌رسید و یا مورد اذیت و آزار قرار می‌گرفت بایستی چه کار می‌کرد. اصلا چرا فکر کردن به تک‌تک این‌ها نگرانش نمی‌کرد چرا به آرامی به سقف خیره شده بود و هیچ چیز باعث اضطرابش نمی‌شد انگار به راستی به تبهکارش اعتماد داشت و همین اعتماد تنها چیزی بود که ناراحت و نگرانش می‌کرد!
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
با صدا زدن‌های فردی چشمانش را باز کرد از دیدن سهیل درست بالای سرش وحشت زده روی تخت نشست وقتی به خودش نگاه کرد دید در همان ژستی که به فکر فرو رفته خواب هوشیاری‌اش را هم ربوده! حتی کفش‌هایش را در نیاورده بود. با چشمان خواب آلود به سهیل نگاه کرد او کمی سرحال تر از قبل به نظر می‌آمد و با لبخند شیطنت آمیزش اما با نگاهی خسته خیره‌اش بود.
- خوب خوابیدی!؟
ساعت یک و نیم شب شده بود، انگار چرت زدن در این نیم ساعت ذهن مغشوشش را آرام کرده! دور لب‌هایش را پاک کرد و پاسخ داد:
- آره، میزاری برم خونه!؟
سهیل صندلی‌اش را نزدیک‌تر کرد با این حرکت اخم به روی صورتش نقش بست و درد را از زمزمه‌ی آخ گفتنش می‌شد فهمید.
-در به روت بازه، اما اگه بری خونه به پلیس چی میگی!؟
رویا کمی فکر کرد و گفت:
- هر چی که تو بگی رو میگم!
لبخند خبیثی روی لب‌های پسر نشست.
- واقعا!؟
رویا بی‌آن‌که نگاهش را بدزدد سرش را تکان داد که سهیل خندید.
- داری دروغ میگی!
نیشخندی زد و حرف او را تایید کرد و گفت:
- مجبورم چیزی نگم چون منو میندازی توی اون جعبه‌‌ی آینه‌ای عین یک عروسک!
- اون رو که شوخی کردم! من هیچ وقت این کار رو باهات نمی‌کنم.
تیک‌تیک ساعت در گوشش بود و نگاه سهیل در ذهنش ثبت شد انگار این نگاه را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد!
- پس کی باهام این کار رو کرد!؟
- ما یک لیست داریم که هر ک.س اسمش داخل لیست بره دیگه هیچ‌وقت پاک نمیشه مگرن این‌که بمیره.
چندی پلک زد گفت:
- خب که چی!؟
- اسم تو داخل اون لیسته.
باید می‌ترسید!؟ وحشت زده می‌شد! هیچ خودش هم نمی‌فهمید که چه ری اکشنی نشان دهد تنها زمزمه کرد:
- لیست برای چیه؟
- کسایی که چهره‌ی خوبی داشته باشند به جعبه منتقل میشند تا فروخته بشند کسایی که چهره‌ی خوبی ندارند اعضای بدنشون فروخته میشه اما به هر حال یک فرصت برای این دو دسته اتفاق می‌افته و اون‌ها نمی‌دونند که این یک فرصته!
تنش از حرف‌های او مورمور شده و دلش از غم زیاد طوری سنگین گشته بود که نفسش به سختی بالا و پایین می‌شد او عمق فاجعه را نسنجیده بود!
- اما تو خیلی خوش‌شانسی که من دارم این فرصت رو بهت میگم، نه!؟
پلکش لرزید و با نگاه کیش و ماتی به سهیل خیره ماند او با لبخند عریضی اجزای صورتش را از نظر می‌گذراند. چیزی در ذهنش می‌گفت که نباید بترسد و نباید ضعفی از خود به او نشان دهد! آب گویش را قورت داد و پاسخ داد:
- نه! تو به هر حال هرطور که دوست داری داری باهام بازی می‌کنی پس لطفا یک‌جوری نشون نده که بهم لطفی شده! در حالی که کُلام پس معرکه‌ست.
- بی‌خیال رویا تو نمی‌دونی چقدر خوشبختی اتفاقی که برات افتاده تقصیر من نیست...
رویا کلامش را برید و خشمگین شده فریاد کشید:
- آره تقصیر تو نیست تقصیر منه حالا میشه بگی چیکار کنم تا برم خونه!؟
- داشتم حرف میزدم ها!
چشم در کاسه چرخاند و به آیینه نگاه کرد که غباری از گرد و خاک دیده می‌شد.
- مقصر گونشه اون اسم تو رو وارد لیست کرد.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
پوزخندی زد و نگاهش نکرد، سهیل ادامه داد:
- اگه من نبودم تو الان معلوم نبود کجا بودی به کی فروخته شده بودی و چقدر خار و خفیف می‌شدی.
نگاهش را از دیوار نبرید و این سکوت قهرآمیزش را نشکست.
- فرصتی که به این دو دسته داده میشه این‌که می‌تونند جز باند بشند یا می‌تونند قربانی بمونند. یکجورایی باهاشون بازی می‌کنند نه بازی که من باهات می‌کنم نه ها! خیلی ترسناک‌تر.
این‌بار نتوانست این سکوت را نگه دارد با لحن توبیخانه‌ای لب زد:
- خوبه پیشرفت کردی حداقلش گفتی که داری باهام بازی می‌کنی!
خنده‌ی سهیل را که شنید افسوس خورد باورش نمی‌شد قبل‌ها این خنده برایش دلنشین بود!
- من فقط می‌خواستم برای تو فرد خوبی باشم همین!
- همین که منو گیج می‌کنه حتی همین الان هم می‌خوای خودت خوب نشون بدی و همه چیز رو تقصیر گونش بدبخت می‌ندازی تقصیر کسی که نمی‌دونم کجاست و حتی اون نمی‌تونه بگه که حرفت حقیقت داره یا نه!
- تو الان اینجا راحت خواب بودی این خودش حرفم رو ثابت می‌کنه! کسایی که دزدیده میشند دیگه به خونشون بر نمی‌گردند رویا! فکر کردی ما خیلی حوصله داریم که بشینیم نقش بازی کنیم صحنه سازی کنیم برای تک‌تکشون تا فکر کنند اتفاقی نیوفتاده!؟
به او خیره شد سهیل به راستی عصبانی بود و کلماتش از خشم نشست می‌گرفت.
- بعدشم باهاشون بریم بستنی بخوریم یا بریم رستوران یا اصلا بشینم روی پشت بوم درد و دل کنیم!؟
نیشخندی به نگاه مات رویا زد و ادامه داد:
- تو منو به اون مهمونی بردی و من به خاطر تو، با بدترین شخص عمرم روی یک میز نشستم تا باهاش بازی کنم و بهت نشون بدم که چقدر مهارت دارم!
از چانه‌ی رویا گرفت تا نگاهش را به خودش جلب کند.
- اگه پای پلیس رو وسط نمی‌کشوندی مجبور نبودی این روی منو ببینی! من برات می‌شدم یک ناجی کسی که دزد رو پیدا می‌کنه و به سزای عملش می‌رسونه! داستان قشنگ‌تر نمی‌شد؟
دستان سهیل را پس زد و گفت:
- الان باید بابت این‌که می‌خواستی گولم بزنی تشکر کنم!؟
- گوش کن رویا تو وقتی نداری اگه می‌خوای بری پیش خانوادت باید تمام حرف‌های منو باور کنی و خیلی سریع کاری که بهت میگم رو انجام بدی. غیر از اون دیر میشه و مجبوری تا آخر عمرت قیافه‌ی منو تحمل کنی!
قانع شده بود از این رو سری تکان داد و گفت:
- باید چی کار کنم؟
سهیل کمرش به تکیه‌گاه صندلی چسباند و گفت:
- بزار اول برای اطمینان از این بگم که اگه این کار رو نکنی چه اتفاقی می‌افته! خب ظاهرا تو همه‌ی ما رو لو میدی با این کارت مجبور میشم به بچه‌هایی که توی بندند و جرم‌های کوچیک و بزرگی دارند بگم به همه چیز اعتراف کنند! در کنارشون تو رو هم جای بدند به عنوان رئیسشون. پلیس تو رو بازداشت می‌کنه و در حالی که سرگرم بازجویی از تو من تمام کارهای خوبم رو به پای تو میزنم تا چشم بهم بزنی میبینی که به اعدام محکوم شدی اون‌ها نمی‌تونند بی‌گناهیت رو ثابت کنند همون‌طوری که تو نتونستی فرق خودت با اون دختره که وارد خونت شد رو بفهمی!
چشم ریز کرد و مایوسانه لب زد:
- بعدشم میمیرم!؟
- نه! تو رئیس مایی چطور باید بزاریم رئیسمون اعدام بشه خودم نجاتت میدم.
لبخند ماسیده‌ای زد.
- خیلی دوست داری ناجی من باشی نه؟ اون‌وقت چرا!؟
سهیل به صراحت پاسخش را داد.
- ازت خوشم میاد!
- این‌که بهم لطف کنی و صحنه سازی! فکر نکنم فقط همین باشه!
- ته ته دلم دوست داره منتهی تا وقتی تو نخوای خودش رو نمی‌کنه‌.
یک نوجوان ساده نبود تا با این حرف‌ها قلبش به تپش حکم کند و خودش را فردی منحصر به فرد بشمارد این احساسات پوچ و زودگذر بود. پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
- یک روزی می‌فهمم چرا این‌کار و کردی.
با خوردن تقه‌ای به در سهیل اجازه‌ی ورود داد و سمیرا داخل اتاق سرکی کشید و گفت:
- با رئیس بیمارستان صحبت کردیم از اون ورم بچه‌ها رفتند صحنه‌ی تصادف رو درست کردند همه‌ی دوربین‌ها اوکی فقط یک چیزی این وسط میمونه!
پسر سری چرخاند و پرسید:
- چی!؟
- گوشی رویا رو چک کردم رفیقش خواسته عکس بفرسته انگار دوست دخترش با پلیس‌ها همکاره.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
پنجه‌ی آفتاب از لای پرده‌ها سرک کشیده بود و گرمای دلنشینی از خود ساطع می‌کرد. صدای تیک و تاک ساعت که ده صبح را نشان می‌داد سکوت اتاق را شکانده بود. رویا پتو را از روی پاهایش کنار کشید، همین که می‌خواست از روی تخت پایین بیاید تقه‌ای به در خورد و قد و قامت مهناز پدیدار گشت. او با تعجب به چشمان سبز فامش نگاه می‌کرد دختر لبخندی به لب زد و گفت:
- مهناز بهاور هستم از پلیس آگاهی.
کاش شهرزاد کارهای ترخیص را زودتر انجام می‌داد و می‌آمد رویا دوست نداشت خودش را در این وضع ببیند! اما برخلاف میلش لب زد:
- بفرمایید!؟
او چادرش را جمع کرد که راحت روی صندلی بنشیند در همان حال گفت:
- اومدم راجب باند مالاگاسی باهاتون صحبت کنم.
- چی هست؟
به چشمان سیاه و کشیده‌ی رویا خیره ماند دخترک طوری ابروان هلال ماه مانندش به بالا پریده بود که انگار برای اولین بار است اسم این باند را می‌شنود!
- یک باند بزرگ با تشکیلات زیاد، افراد این باند اکثرا یا افراد یتیم یا معتادهای توی کمپ و حتی تیمارستانی‌هایی که دچار سادیسم و بیماری‌های روحی هستند انتخاب میشند. بخشی از اون‌ها مواد جابه‌جا می‌کنند بخشی دیگه توی کار اسلحه هستند و بخش دیگه‌شون که بیشتر دچار مشکل روحی‌اند توی جابه‌جایی اعضای بدن مشارکت دارند.
شاید سهیل راست می‌گفت او با این‌که دزدیده شده بود هیچ اتفاقی برایش نیوفتاده اما دلیل کارهایش و محبت‌های زیر پوستی‌ پسر را نمی‌فهمید.
- خیلی وحشتناکه!
وقتی مهناز دستانش را گرفت با تعجب سری بلند کرد و با نگاه خیره‌ای به او چشم دوخت.
- وحشتناک بودنش این‌که تو به این باند مربوط باشی و هیچی نگی تا اون‌ها به فعالیتشون ادامه بدند.
چندی پلک زد و دستان مهناز را فشار داد با قاطعیت کلامش زمزمه کرد:
- هر چی میدونستم به نفس گفتم!
مهناز دستان او را رها کرده و به صندلی‌اش تکیه زد.
- اتفاق دیروز اتفاقی نبود که تو بهمون تعریف کردی!
شهرزاد چرا نمی‌آمد! او نگاهش ناخودآگاه به سمت در کشیده شد که مهناز پوزخندی زد و ادامه داد:
- به مادرت گفتم که باید باهات صحبت کنم تا وقتی که من نرم بیرون اون داخل نمیاد!
گره‌ی روسری‌اش را شل کرد و به پنجره خیره شد.
- نمی‌دونم از چی صحبت می‌کنید من هر چی میدونستم گفتم!
- جلوی پاساژ تصادف کردی در حالی که هیچ مغازه‌‌داری یادش نمیاد تصادفی در اون روز رخ داده باشه!
- خب برید دوربین‌ها رو چک کنید.
تلخ خندی زد و از جایش بلند شد دستش را روی پایش گذاشت و فشار اندکی وارد کرد که آخ رویا در آمد. در صحنه‌ی تصادف دیده بود اولین ضربه به پاهایش وارد شده و روی زمین افتاده تا اینجایش منطقی به نظر می‌رسید اما یک جای داستان لنگ می‌زد.
- دوربین‌ها رو چک کردیم البته به صورت اتفاقی چندین دوربین خراب شده بودند و هیچی ضبط نکردند! فقط یک دوربین تصادف تو رو گرفته که نشون داده خیلی ملایم پات ضربه دیده و خیلی آهسته‌تر افتادی بی‌هوش شدی!
چشم غره‌ای به مهناز رفت و گفت:
- بعضی‌ها ضربه مغزی میشند اما بی‌هوش نمیشند بعضی‌ها مثل من ممکنه ضعف بدنی داشته باشند و اکسیژن به مغزشون نرسه و غش کنند! من آدمی نیستم که تندتند غش کنه اما سابقه‌ش رو توی بچگی داشتم می‌تونید از خانوادم بپرسید، یا حتی از دکتر، اون‌ها بهتر از من بهتون توضیح میدند!
سرهنگ علوی گفته بود این حرف‌ها مدرکی برای متهم کردن آن دختر نیست اما او می‌خواست واکنش چهره‌اش را ببیند و حتی امیدوار بود پس از صحبت کردن، رویا به همه چیز اعتراف کند. ولی انگار خیال به همکاری را نداشت حتی میمک صورتش هم دچار اضطراب نشده بود.
تمام دروغ‌هایش را بااعتماد به نفس تفسیر کرد و آن‌ها را توجیح‌! از این‌که می‌دید رویا به خلافکارها اعتماد کرده و این‌طور پلیس‌ها را دور می‌زند خشمگین می‌شد.
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
349
3,915
مدال‌ها
3
- نه باید بهشون اعتماد می‌کردی اون‌ها ازت سوءاستفاده کردند! فکر می‌کنی راه حل خوبی رو در پیش گرفتی؟ چرا حقیقت رو نمیگی دختر! تهدیدت کردند!؟ ما اجازه نمی‌دیم کوچک‌ترین آسیبی به تو و خانوادت برسه این رو بهت قول میدم.
آه پرسوزی کشید و سرش با تاسف تکان داد و گفت:
- متأسفم واقعا نمی‌دونم راجب چی حرف می‌زنید اما چرا به جای فکر کردن به این‌که دارم دروغ میگم سراغ اون شخصی که ازش عکس گرفتم نمی‌رید؟ کیفم داخل ماشینش جا مونده! به علاوه نمی‌دونم چرا داره باهام بازی می‌کنه.
- عکس یک پسر زال رو داده بودی که دو سال پیش فوت کرده!
لبی برچید و گفت:
- یعنی چی؟
- کسی هست که از هویتش داره استفاده می‌کنه یا تو به گفته‌ی اون خلافکار یک عکس برای انحراف این پرونده برای ما گرفتی!
ضربه‌ای به روی پیشانی‌اش کوباند و با تن صدای توبیخانه‌ای لب زد:
- خودتون می‌فهمید دارید چیکار می‌کنید!؟ داری بهم میگی من آدم دروغگویی‌ام و از اون ورم میگی حرف بزنم! من چی بگم وقتی یک کلوم از حرف من باور نمی‌کنی!؟
داشت به شدت تند می‌رفت اصلا نمی‌توانست رفتارهای او را تحمل کند آن‌قدر عجله داشت که می‌خواست همین جا در همین نقطه پرونده را حل کند اما اشتباه می‌کرد و کار تعجیلش اعتبارش را زیر سوال برده بود!
- معذرت می‌خوام، یکی از همکارام به خاطر این باند توی کماست و خیلی‌های دیگه کشته شدند من فکر می‌کردم تو همه چیز رو میدونی ولی به خاطر یک تهدید به روی حقیقت چشم می‌بندی تا از خودت محافظت کنی در حالی که خیلی‌ها به خاطر حرف نزدن تو میمیرند و اعضای بدنشون جدا میشه!
با گفتن هر کلمه قلب رویا مچاله می‌شد و عذاب وجدان مانند یک خوره روحش را می‌مکید. مهناز با دیدن کوچک‌ترین رنگ ناراحتی در چشمان دختر آن یک درصدی که احتمال می‌داد حقیقت را می‌گوید، پوچ و خالی شد.
- البته الان خیالم راحته که حقیقت رو گفتی! پس کسی که در همسایگی تو زندگی می‌کنه تو رو توی مهمونی دزدیده و داخل یک جعبه‌ی آیینه‌ای حبس کرده این روش برای باند مالاگاسی پس یکی از اعضای مالاگاسی بوده ولی در کمال تعجب تو رو آزاد کرده و هیچ اتفاقی برات نیوفتاده طوری که فکر می‌کردی کابوس دیدی، درسته!؟
بله‌ای گفت و مهناز ادامه داد:
- برای این‌که اون فرد رو پیدا کنیم نیازه که بهمون بگی دقیقا چه شبی دزدیده شدی؟ گونش تو رو کجا برده؟ و مکان اون مهمونی کجاست؟
- دقیقا یادم نمیاد مال کی بود ولی یک ماهی ازش می‌گذره مکانش هم نمی‌دونم کجاست چون من توی مسیر خوابم برده بود و برگشتنی هم در کار نبود!
مهناز قبل از ورود به اتاق، شنود گوشی‌اش را روشن کرده بود که تمام صداهایشان در حال ضبط بود.
- یعنی چی که خوابت برده بوده؟
او این‌بار حقیقت را می‌گفت!
- به گونش گفته بودم آدرس رو بهم بفرسته اما اون خودش برام تاکسی گرفت و راننده میدونست مقصد کجاست من هم توی ماشین خوابم برد و بعد گونش منو بیدار کرد و از ماشین پیاده شدم.
صدا زدن‌های گونش به یادش آمد لحظه‌ای که با خنده او را از ماشین بیرون می‌کشاند و می‌گفت:
- خرس خوابالو!
- ماشینش چی بود چهره‌ی راننده یادته؟
- چهرش!
وقتی فکر کرد به یاد آورد او ماسکی روی صورتش زده بود و کلاه گردی داشت.
- اون یک ماسک معمولی روی صورتش داشت و یک کلاه.
مهناز نتوانست تاسف چشمانش را به روی کلامش نیاورد با لحن مضحکی پرسید:
- اون لحظه تو نترسیدی؟ شک نکردی؟ یک مهمونی شبونه با یک راننده‌ی ترسناک! اون‌جا موقتا بی‌هوش شدی همین.
دماغش را خاراند و سری به معنای نه تکان داد.
- به دوستم اعتماد داشتم.
- توی مهمونی فرد آشنایی ندیدی؟
- نه!
بدترین دروغ‌ها در کنار یک حقیقت بیان می‌شدند و مهناز کاملا گیج شده بود.
- بعد از این‌که فهمیدی گونش یک مجرمه شک نکردی که کابوست یک توهم نیست؟ چرا به پلیس گزارش ندادی تا خودمون ازش بازجویی کنیم!
- اون لحظه با روانشناسم صحبت می‌کردم و اون بهم تلقین می‌کرد توهم می‌زنم، شرایطی نبود که شک کنم!
مهناز چندین عکس از داخل کیفش بیرون آورد اولین عکس جسد سارا را که در اتاق کنترل بود نشان می‌داد رویا از دیدنش یک خورد چشمانش درشت شد و قلبش چرکین!
- این خانوم روانشناس بود درسته!؟
با اخم حرفش را تایید کرد.
- بله!
- می‌بینی اون مرده و خودشون افراد خودشون رو کشتند به همین راحتی!
سرش را بلند نکرد و چشم از عکس برنداشت که مهناز عکس دیگری به او نشان داد.
- این همون ویلایی که رفتی مهمونی؟
سرش را گرفت و با ناراحتی لب زد:
- نه نمی‌دونم، یادم نیست! میشه تمومش کنی!؟
مهناز عکس‌ها را سر جایش گذاشت و گفت:
- بزار آخرین سوال رو بپرسم! اون پسر راجب خودش بهت چی گفت!؟ چیزی که بتونیم هویتش رو پیدا کنیم.
چشمانش را بست و لبش را گزید دلش می‌خواست همه چیز را بگوید اما نمی‌توانست.
- راجب خودش حرف نمی‌زد و منم ازش نمی‌پرسیدم!
مهناز لبخند تلخی زد و گفت:
- شماره‌ی منو سیو کن اگه دوباره باهات تماس گرفت حتما بهم بگو.
هر چند که این‌بار خط رویا را به خط خودشان متصل کرده بودند و با هر تماس اول آن‌ها متوجه می‌شدند اما او می‌خواست یک فرصت دیگر به رویا بدهد.
 
بالا پایین