- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
لبش را گاز گرفت و با ناراحتی رو به نفس گفت:
- اگه تو باهامون همکاری نمیکردی ما هیچوقت سراغ اون ویلا نمیرفتیم و نزدیک چند کیلو مواد پیدا نمیشد! اون دخترایی که پایین بودند بعضیهاشون معتادند و خانوادههاشون نمیدونند اما با همکاری تو الان اونها متوجهی بیمار بودن بچههاشون شدند و به احتمال زیاد شاید بتونند درمانشون کنند و به عنوان یک فرد سالم به جامعه برشگردونند. اگه تو نبودی ما اون افرادهایی که از زیر زمین سعی داشتند فرار کنند و مسلما آدمهای گردن کلفت و خطرناکی هستند دستگیر نمیکردیم. و انقدر موفقیت صورت نمیگرفت تو خدمت بزرگی به این جامعه کردی که نمیدونی چقدر ارزشمنده!
وقتی چهرهی سردرگم او را دید لبخند دلنشینی زد انگار عذاب وجدانش به خواب رفته بود که رنگ به چهرهاش برگشت.
- از این دید بهش نگاه نکردم!
با زنگ خوردن گوشیاش نگاه خیسش را از روی مهناز برداشت. صاف ایستاد و تماس را برقرار کرد.
- الو؟
- الو سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن صدای آشنای شهرزاد هول زده به مهناز خیره شد و گفت:
- ممنون شما خوبید!؟
مهناز با قدمهای سنگینی نزدیکش شد و گفت:
- میخوای گوشی رو بده به من تا من موضوع رو بگم!
وقتی جملهی مهناز با کلمات به زبان آوردهی شهرزاد یکی شد قدمی به عقب برداشت و گفت:
- خاله چی گفتید نشنیدم!؟
- گفتم که زنگ زدم تا یک خبری رو بهت بدم.
لبهای خشکیدهاش را با زبان خیس کرد و در حالی که از اضطراب یک لحظه کوبش پاهایش به زمین آرام نمیگرفت لب زد:
- چی شده!؟
- دیدم چندبار به گوشی رویا زنگ زدی گفتم شاید نگران شدی مخصوصا که قرار بوده بیاد خونهی تو.
با سکوت شهرزاد آب گلویش را قورت داد و گفت:
- میدونید رویا الان کجاست!؟
- آره عزیزم، دختر بیحواس وقتی داشته میاومده خونت تصادف کرده و این چند ساعت توی بیمارستانه تازه بههوش اومده که به ما زنگ زده ما هم الان اینجاییم.
تنش سست شد و قلبش از کوبش جنونآمیز دست کشید.
- منم الان میام میشه آدرس رو پیامک کنید.
- الان خیلی دیر وقته رویا هم حالش خوبه شکر خدا چیزیش نشده اذیت میشی الان.
- من باید امشب ببینمش تا خیالم راحت بشه.
احساس کرد لبخند شهرزاد را از پشت گوشی میبیند!
- عزیزم مثل خواهرشی! باشه برات میفرستم.
تماس را قطع نکرده بود صدای مهناز به گوشش خطور کرد:
- چی گفتند!؟
گوشی را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- رویا توی بیمارستانه.
- بهش صدمه زدند!؟
نفس گیج شده به مکالمهی چند ثانیه پیش فکر کرد و گفت:
- نه! مادرش گفت وقتی میخواسته بیاد خونهی من چند ساعت پیش تصادف کرده و تمام مدت بیمارستان بوده. مگه نگفتی اون ردیاب ویلا رو نشون داده پس چطوری که اون اصلا اونجا نبوده!؟
مهناز چشمانش درشت شد و ناباور لب زد:
- چه با تهدید چه بیتهدید دوست تو داره با اون باند همکاری میکنه.
- اگه تو باهامون همکاری نمیکردی ما هیچوقت سراغ اون ویلا نمیرفتیم و نزدیک چند کیلو مواد پیدا نمیشد! اون دخترایی که پایین بودند بعضیهاشون معتادند و خانوادههاشون نمیدونند اما با همکاری تو الان اونها متوجهی بیمار بودن بچههاشون شدند و به احتمال زیاد شاید بتونند درمانشون کنند و به عنوان یک فرد سالم به جامعه برشگردونند. اگه تو نبودی ما اون افرادهایی که از زیر زمین سعی داشتند فرار کنند و مسلما آدمهای گردن کلفت و خطرناکی هستند دستگیر نمیکردیم. و انقدر موفقیت صورت نمیگرفت تو خدمت بزرگی به این جامعه کردی که نمیدونی چقدر ارزشمنده!
وقتی چهرهی سردرگم او را دید لبخند دلنشینی زد انگار عذاب وجدانش به خواب رفته بود که رنگ به چهرهاش برگشت.
- از این دید بهش نگاه نکردم!
با زنگ خوردن گوشیاش نگاه خیسش را از روی مهناز برداشت. صاف ایستاد و تماس را برقرار کرد.
- الو؟
- الو سلام دخترم خوبی!؟
با شنیدن صدای آشنای شهرزاد هول زده به مهناز خیره شد و گفت:
- ممنون شما خوبید!؟
مهناز با قدمهای سنگینی نزدیکش شد و گفت:
- میخوای گوشی رو بده به من تا من موضوع رو بگم!
وقتی جملهی مهناز با کلمات به زبان آوردهی شهرزاد یکی شد قدمی به عقب برداشت و گفت:
- خاله چی گفتید نشنیدم!؟
- گفتم که زنگ زدم تا یک خبری رو بهت بدم.
لبهای خشکیدهاش را با زبان خیس کرد و در حالی که از اضطراب یک لحظه کوبش پاهایش به زمین آرام نمیگرفت لب زد:
- چی شده!؟
- دیدم چندبار به گوشی رویا زنگ زدی گفتم شاید نگران شدی مخصوصا که قرار بوده بیاد خونهی تو.
با سکوت شهرزاد آب گلویش را قورت داد و گفت:
- میدونید رویا الان کجاست!؟
- آره عزیزم، دختر بیحواس وقتی داشته میاومده خونت تصادف کرده و این چند ساعت توی بیمارستانه تازه بههوش اومده که به ما زنگ زده ما هم الان اینجاییم.
تنش سست شد و قلبش از کوبش جنونآمیز دست کشید.
- منم الان میام میشه آدرس رو پیامک کنید.
- الان خیلی دیر وقته رویا هم حالش خوبه شکر خدا چیزیش نشده اذیت میشی الان.
- من باید امشب ببینمش تا خیالم راحت بشه.
احساس کرد لبخند شهرزاد را از پشت گوشی میبیند!
- عزیزم مثل خواهرشی! باشه برات میفرستم.
تماس را قطع نکرده بود صدای مهناز به گوشش خطور کرد:
- چی گفتند!؟
گوشی را داخل جیبش گذاشت و گفت:
- رویا توی بیمارستانه.
- بهش صدمه زدند!؟
نفس گیج شده به مکالمهی چند ثانیه پیش فکر کرد و گفت:
- نه! مادرش گفت وقتی میخواسته بیاد خونهی من چند ساعت پیش تصادف کرده و تمام مدت بیمارستان بوده. مگه نگفتی اون ردیاب ویلا رو نشون داده پس چطوری که اون اصلا اونجا نبوده!؟
مهناز چشمانش درشت شد و ناباور لب زد:
- چه با تهدید چه بیتهدید دوست تو داره با اون باند همکاری میکنه.