جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,371 بازدید, 50 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
«نادر شاه»
شاخه‌های بید، مثل انگشتان لرزان زنی پیر، از پنجره‌ی اتاقم آویزان بودند و هر بار که نسیمی سرد از باغ می‌وزید، آهسته بر ستون‌ها و دیوارهای مرمرین می‌خزیدند. ماه، آن روی زرد و مهتابی‌اش، شکسته در شیشه‌های رنگی اتاقم، کف فرش‌های کهنه می‌لغزید و لکه‌های نیلی و کبود روی زمین پخش می‌شد.
من ایستاده بودم کنار ستون سنگی، دستی بر سردی آن کشیدم؛ انگار دست‌های دختری، هنوز گرم و لرزان، روی آن مانده‌بود.
اتاقم، جایی که باید جای آرامش شاه باشد، این‌روزها سنگینی‌اش بیشتر از وزن تاج روی سرم بود. سقف گنبدی با نقوش شیران و عقابان، در روشنایی شمع‌های کم‌سو، تصویری از جنگ و تسلط را بازنمایی می‌کرد؛ اما صدای سکوتِ سنگین آن، بیشتر از صدای شمشیر، بر جانم فشار می‌آورد.
ناگهان با تندخویی بر نگهبانی که چرتی سبک زده بود، فریاد زدم:
- بیدار شو! اینجا خوابگاه گدا نیست! هوشیار باش، که خفت و بی‌اعتباری، جایی در قصر من ندارد!
نگهبان بی‌آنکه لب باز کند، عقب رفت و سایه‌اش در تاریکی محو شد.
بازگشتم به پنجره، پرده‌ی زربفت به رنگ قهوه‌ای سوخته را کنار زدم و نگاه به بیرون دوختم؛ اما ذهنم پر بود از تصویر دختری که نه در تخت سلطنت نشسته بود و نه از من فرمان می‌برد. آراوی.
نامش را با خود تکرار کردم، آهسته، نه فرمانی، که زمزمه‌ای که در لایه‌های تاریک دلم چنگ می‌انداخت.
چهره‌اش هنوز پیش رویم بود؛ دختری از حریر و خاک، که در برابر همه‌ی خواسته‌هایم سرکشیده بود. همان شبی که دستمال سرخ را فرستادم و انتظار داشتم به خلوت بیاید، او نه آمد و نه خم شد؛ صدایش به جای نرمش، چون ضربه‌ی تازیانه بر صورتم نشست:
- مرا بکشید، اما تن به ننگ نمی‌دهم.
شمع را خاموش کردم و لحظه‌ای اتاق در تاریکی فرو رفت.
دست بر زخم کهنه‌ی بازویم کشیدم؛ زخمی که نه از دشمن، که از نگاه نافذ او بود. نگاهش تاجم را ندید، سلطنت را نخواست و این، بزرگ‌ترین ضربه‌ی زندگی‌ام بود.
آری، من نادرم. کسی که با خون و شمشیر قلمروها را فتح کرده، اینک مقابل زنی بی‌تاج و خلعت، درمانده مانده‌ام.
هَروی برگشته است؛ بانویی از گذشته، که به قصر بوی گلاب و نقره بخشیده ولی دل من اینجا گرفتار سکوت زنی است که هیچ لبخندی نثارم نمی‌کند.
جام‌ها پر می‌شوند، خنده‌ها ساختگی است، اما من گوش می‌سپارم به سکوتی که هزار فریاد در دلش نهفته است.
به قاب نقاشی‌ام نگاه می‌کنم؛ چهره‌ای یخ‌زده با تاجی سنگین. لب به زمزمه می‌گشایم:
- چه بیهوده است سلطنت، اگر زنی چون او نخواهد در آن بماند.
روی لبه‌ی پنجره می‌نشینم. ماه بر زانوانم می‌تابد، ولی نگاه من در دوردست‌هاست؛ نه به باغ، بلکه جایی که می‌دانم هنوز نفس می‌کشد. شاید در تاریکی اتاقی دورافتاده، شاید میان فکرهایی که بی‌اجازه به ذهنم رخنه کرده‌اند.
نفس عمیقی می‌کشم؛ نه به‌سان شاهی که تاج بر سر دارد، که مردی که همه جنگ‌ها را برده، اما دل را هنوز در نبرد می‌بیند.
در دل زمزمه می‌کنم:
«شاید نخواستن او، بزرگ‌ترین پیروزی‌اش باشد.»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
(آراوی)
شب، بی‌هیاهو خزیده‌بود؛ مانند دستی ماهر که از پشت حریر سیاه، شعله‌ی خورشید را خاموش کرده‌باشد. در کاخ، هر چیز رنگی از احتیاط داشت؛ فانوس‌ها را پایین‌تر آویخته‌بودند، پرده‌ها را سنگین‌تر کشیده‌بودند، و حتی نفس‌ها نیز آهسته‌تر دمیده می‌شدند؛ انگار خود قصر، در آستانه‌ی رخدادی دهشتناک، درنگ کرده‌بود.
از حجره‌ بیرون آمدم؛ لباسم حریر نازکی بود به رنگ زعفرانِ تلخ، رگه‌دار از نقره‌ای کم‌رنگ، که بر پوستی پریده‌رنگ و کبود افتاده‌بود. گیسوانم، به رنگ شبِ نرسیده، رها بر شانه‌ افتاده‌بودند و از لابه‌لایشان، بوی یاس و سدرِ کهنه می‌وزید. چشم‌هایم، خاکستری‌های خاموش، به کف مرمرین راهرو دوخته‌بودند که با هر قدم من، نقش‌های لاجوردی‌اش جان می‌گرفتند.
نگار، در پیش می‌رفت؛ بی‌صدا، بی‌احساس، همانند مرشدی که راه قربانی را به معبدِ تقدیر نشان دهد. صدایش، با نرمی آفتاب بر آب، گفت:
ـ سلطان خواسته‌ات را. بیا، آراوی.
سی*ن*ه‌ام، بند خورده‌بود. قدم برداشتم؛ نه با دل، که با دلی شکسته. نمی‌خواستم بروم. هزار شب به خود وعده داده‌بودم که آن دستمال قرمز هرگز برایم نخواهد آمد. اما آن عصر، چون خون بر کاغذ، پیش از غروب به حجره‌ام رسید.
موهایم را شانه زده‌بودند. لب‌هایم رنگ نداشت. چشم‌هایم، بی‌نقاب، بی‌سپر، همچون آهویی زخمی، در آینه مانده‌بود. زنی درون آینه ایستاده‌بود، اما آراوی نبود؛ موجودی بی‌صدا، بی‌گره، آماده برای قربانی شدن.
راهروها، بوی بخور و چوب عنبر گرفته‌بودند. نور فانوس‌ها، سایه‌هایی کش‌دار از قامت من بر دیوار می‌پاشید. نگار، کنار در بزرگی ایستاد؛ قاب‌هایی از چوب آبنوس، درآمیخته با یاقوت‌های شرقی، مانند دهانی که منتظر بلعیدن بود. گفت:
ـ اینجاست.
قدم نهادم. نور، سنگین و گرم، از چراغ‌های بلورین به زمین می‌چکید. پرده‌های زرشکی، چون آستین‌های اشراف، از سقف تا زمین آویخته‌بودند. فرش‌ها، لاجوردیِ ضخیم، زیر پایم صدا نمی‌دادند. فضا، آکنده از عطرِ شراب کهنه، بخورِ مریم‌گلی و اندکی بوی پوستِ تلخ بود.
نادر، بر تخت بلندی نشسته‌بود. تاجی از طلای تیره بر سر داشت، ردایی کبود و سنگین، دوزی‌دوزی با نقره‌ بر دوش افتاده‌بود. چشمانش، رنگ سیاهِ آرامِ دریا، خیره به من، بی‌کلام، بی‌تماس. جامی در دست داشت؛ نه شراب، که شکوه.
نگاهش، بر پیکرم لغزید. نه چون میلِ مردی، که چون قضاوتِ شاهی. گویی مرا از میان خاطراتش بیرون می‌کشید تا از جنس خویشم بکند. اما نگاه من نیز بر زمین نبود؛ چون پرنده‌ای که آماده‌ی مرگ است، اما هنوز چشم در چشمان شکارچی می‌دوزد.
سکوت افتاد. سپس گفت:
ـ آراوی... دختر بادهای شمالی. امشب، خلوت توست.
صدایش، طنین زنگی کهنه را داشت. نه سوزنده، نه شیرین؛ فقط واقعیت، همانند برفی که بی‌هیاهو فرود می‌آید.
برجای ایستادم. لب گشودم. صدایم لرزید، اما ایستاد:
ـ مرا با فرمان آوردید، نه با دل. اگر ننگ این شب، باید بر پیشانی‌ام بماند، پس بگذارید بمیـرم. نه با بوسه، با شمشیرتان. مرا بکشید، سلطان.
لحظه‌ای، سنگینی شب را در رگ‌هایم حس کردم. نگار، مکث کرد. نگهبانان، به آهستگی گام برداشتند. اما نادر، تنها به جامش خیره ماند. بعد سر برداشت و گفت:
ـ آراوی... تو از مرگ نمی‌هراسی، از سلطنت نمی‌گریزی. اما من، از زنی که چنین می‌ایستد، بیشتر می‌ترسم تا صد سپاه. پس بمان؛ نه در خلوت من، که در حافظه‌ام.
و سپس، با دستی سنگین، تنها اشاره‌ای کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
در را که بستند، سکوتی سنگین و ممتد بر تالار نشست؛ سکوتی که نه از جنس آرامش، که از تردید و تنش ساخته شده‌بود. آتشی آرام در مشعل‌های دیواری می‌سوخت و نورِ نارنجیِ لرزانش، از روی آینه‌های دودی سقف عبور می‌کرد و طرحی ناموزون از نور و سایه بر کف‌پوش‌های ابریشمی می‌انداخت.
نادرشاه، بر مسند بلندی از چوب صندل، با تکیه بر پشتی زرکوب نشسته‌بود. قبای بُرمه‌ای با نخ‌های طلا دوخته، بر دوشش افتاده‌بود و تاج کوتاه سی*ن*ه‌فامی که بر سر داشت، در لرزش شعله‌ها برق می‌زد. انگشتان کشیده‌اش جامی از بلور یمانی را در بر گرفته‌بود؛ جامی پر از مایع تیره‌ای که نه شراب، که سایه‌ی قدرت بود. نفس‌هایش آرام و سنجیده، همچون مردی که نه منتظر پاسخ، که مشغول سنجش صداهای ناگفته‌ی سکوت است.
من هنوز ایستاده‌بودم. پوست تنم، زیر حریر نازک زعفرانی‌رنگ، از تماس نسیم سرد تالار به لرزه درآمده‌بود. موهایم، که باز و رها بر شانه‌ها افتاده‌بود، در نور مشعل‌ها به رنگ شب مایل به آبی جلوه می‌کرد. تنم بوی عطر کهنه‌ی یاس و برگ لیمو گرفته‌بود، اما دلم بوی خاک می‌داد؛ بوی ترس، بوی ایستادگی.
نادر گفت:
ـ بنشین، آراوی.
صدایش، در عین آرامی، آن‌چنان بر دل فرود آمد که گویی تیشه‌ای است به سنگ. آهنگش از جنس خواهش نبود، اما فرمان هم نبود؛ انگار مجالی می‌داد تا خود بر سر بودن یا نبودن، نشستن یا رفتن، تصمیم گیرم. اما تنم به نشستن نمی‌خواند. هنوز احساس می‌کردم پاهایم به زمین تعلق ندارند.
پرسیدم:
ـ چرا مرا خواستی، اعلیحضرت؟
جرعه‌ای از جام نوشید. نور، از سطح نوشیدنی به سمت گونه‌اش بازتاب کرد و آن را لحظه‌ای به رنگ انار تیره درآورد؛ گونه‌ای که نشانی از خشم نداشت، اما رد سکوتی دیرین بر آن نشسته‌بود. نگاهش را از جام برداشت و به من دوخت، با چشمانی تیره‌تر از شب، آرام‌تر از آب راکد حوض‌های قصر.
ـ تو را دیدم، آن‌گاه که صد زن با سرهای فروافکنده در صف ایستاده‌بودند.
تو اما نگاهت را برنداشتی.
و زنی که نگاهش را نمی‌دزدد، تاج را نمی‌خواهد.
اما شاه را می‌لرزاند.
من سکوت کردم. در درونم، کلماتی می‌جوشیدند؛ داغ، تیز، بی‌قرار. اما زبانم از گفتنشان می‌ترسید، یا شاید منتظر لحظه‌ای دقیق‌تر بود. نگاهم را از چشمانش برنداشتم، حتی وقتی گام‌به‌گام نزدیک شد و قامتش بر قالی فیروزه‌ای، سایه‌ای بلندتر از درختان باغ انداخت.
گفت:
ـ این تالار، برای تن نیست. این‌جا، دل اگر بخواهد، می‌ماند. اگر نخواهد، در را برایش باز می‌گذارم.
پوزخند زدم. نه از گستاخی، بلکه چون زخمی بودم که بی‌دوا لب می‌گشود. آرام گفتم:
ـ اما دل را با زور نمی‌آورند، با نامه نمی‌خوانند، با دستمال سرخ نمی‌فریبند.
لحظه‌ای مکث کرد. دستی به تاج سی*ن*ه‌فامش کشید، سپس آهسته نشست. تاج را بر پشتی کنار گذاشت، گویی نه‌فقط نماد سلطنت، که باری از شانه برداشت.
ـ اگر در چشم من ایستاده‌ای، نه برای خلوت است، برای خاطره‌ست.
تو زنی هستی که به جای آمدن، ایستادی؛
و ایستادن، گاهی بلندتر از فریاد شنیده می‌شود.
قدم پیش گذاشتم. قدمی لرزان اما استوار.
حریر زعفرانی در امتداد زانوهایم لغزید. موهایم، نرم، بر کتفم نشستند. صدایم اما بُرنده بود، چون خنجری در نیام:
ـ اگر در من چیزی یافته‌اید که شاه را از تخت به خاموشی کشانده،
پس اجازه دهید زن بمانم، نه کنیز یک شب.
نادر، نفس کشید. عمیق، سنگین. نگاهم کرد. این بار نه به تن، که به تنی که در دل ایستاده‌بود. گفت:
ـ زنِ ایستاده، خطرناک‌تر از سپاه است.
و تو، آراوی، خطر را ناز می‌کنی بی‌آنکه بدانی.
سپس برخاست، آرام، جام را کنار نهاد.
با اشاره‌ای، پرده‌ها را گشودند. هوا سرد شد. نسیمی از بیرون آمد، و مشعل‌ها لرزیدند.
ـ امشب، تخت خالی‌ست. اما دلِ شاه، برای نخستین‌بار، پر شده‌است.
و من، بی‌آنکه بنشینم، بی‌آن‌که پشتم بلرزد، برگشتم.
نه چون زنی که نپذیرفته‌شده،
که چون زنی که راه رفته‌است و راهش را انتخاب کرده‌است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
صبح، پیش از آنکه آواز پرنده‌ای از حاشیه‌ی حوض برخیزد، پیش از آنکه صدای کشیده‌شدن دم‌پایی ندیمه‌ای در راهروهای مرمری پیچد، من بیدار بودم. نه از خواب، که از رویای تلخ شب گذشته، که هنوز بوی شرابِ فراموش‌نشده و سکوتِ سنگین بر تن داشت.
نور، از شکاف نازک پرده‌ای طلادوز، آهسته خزید، نه همچون روشنی، که چون شمشیری نرم‌تیغه که در خوابگاه شاهزاده‌ای فرود می‌آید بی‌آنکه زخمی بریزد. پرچین سایه‌ها روی دیوار گچ‌بری‌شده راه می‌رفتند و بوی نعنای خشک، از کوزه‌ی قدیمی کنار طاقچه، با گرمای محبوس در فضا درآمیخته بود.
بالشی که سرم بر آن بود، هنوز بوی شاه می‌داد؛ نه عطر تن، که سنگینی حضوری سلطنتی. اما من دیگر در بستر پادشاه نبودم. در خودم بودم. در زنی که شب را زنده مانده، اما تسلیم نشده‌ است.
در گره‌ی آن سکوتِ طلایی، در به‌آرامی گشوده شد. نه صدای مهرو، که ندیمه‌ای با چهره‌ای تازه‌کار و صدایی آشنا گفت:
– بانو... والده سلطان خواسته‌اند شما را.
چشمانم، خاکستری روشن با رگه‌هایی سبز، به سوی نور چرخیدند. برخاستم. موهایم تیره، به‌سان مشکی شب، گشوده و هنوز نیم‌مرطوب از شب پیش به عقب راندم. لباسم را پوشیدم؛ ردایی از ابریشم نخودی، که سایه‌های طلایی‌اش زیر نور می‌لغزیدند، با حاشیه‌های نقره‌دوز که چون خط‌هایی از شبنم، دورتادورم را گرفته‌بودند. شالی از مخمل خاکستری روی شانه‌هایم افتاد، نرم، اما سنگین از رسم و تشریفات.
گوشواره‌ها را نبستم. هیچ زنگی نیاز نبود تا ورودم را خبر دهد.
در حیاط میانی، آب در حوض، مثل آینه‌ای پاره‌پاره، روشنی را منعکس می‌کرد؛ اما نور به خطوط افتاده‌بود، نه در دل. دختران، همچون دسته‌ای گل سر در گریبان، در سایه‌های ستون‌ها ایستاده‌بودند و بعضی، پژمرده‌تر از همیشه.
سنگ‌فرش زیر پایم بی‌صدا بود، اما صدا در چشم‌ها منعکس می‌شد. نگاه‌ها، صیقل‌خورده، گاه سوزنده، گاه ترس‌خورده. گام برمی‌داشتم، نه با تبختر، که با آگاهی از اینکه خلوت دیشب، مرا دیگر شبیه هیچ‌کدامشان نکرده‌است.
ملیحه، با چشم‌های باریک و لبخندی به‌عرض تیغ، جلو آمد:
– دخترِ هندزبان... گویی قضا و قدر، تو را در چشم شاه نشاند.
نه تمسخر، نه احترام در کلامش بود بلکه فقط زهر، بی‌نیشِ آشکار بود.
پاسخی ندادم. اما نیلو، با ابرویی بالا، پشت سرش زمزمه کرد:
– دیشب... جای ما را گرم کردی، بانو؟ گرم بود؟
چرخیدم. نگاهی انداختم، نه از بالا، نه از پایین. فقط بی‌وزن، بی‌لرزش، اما سنگین:
– گرم بود؟ نمی‌دانم. اما جای شما نبود و شاید هیچ‌گاه نخواهد بود.
و نگاه‌ها را همان‌جا ساکت کردم.
مهرو رسید. موهای خرمایی روشنش را در عجله، ناتمام بسته‌بود. گفت:
– جوابشان را نده. شیر بیشتر از سگ نمی‌غرد.
لبخندی زدم. کمرنگ. مثل زهر در ظرف بلور:
– بگذار واق بزنند، تا بدانند صید کجاست.
در پس سر، زمزمه‌هایی افتاد. نه از حسادت به خلوت، که از ترس از زنی که قواعد را شکست، و هنوز زنده است. من قاعده‌شکن بودم و این، دربار را بیشتر می‌لرزاند تا شایعه‌ی یک شب در بستر شاه بپیچد.
در راهرو، جایی میان نقش‌های یشم و گچ، مهرو آهسته گفت:
– والده سلطان صبح زود، با نیشکر خلوت داشت. نام تو را بردند. گفتند که قرار نیست خاموش بمانی.
پرسیدم:
– خاموشی... در کدام معنا؟
پاسخی نداد. در اتاق را گشود؛ فضایی لبریز از نور، گل‌بو، و سردی.
والده سلطان آن‌سو نشسته‌بود. با ردایی ارغوانی که آستین‌هایش به زر آراسته‌بود و موهایی که هنوز سفید نشده، اما به رنگ نقره درآمده‌بود. نگاهش از آن نگاه‌هایی بود که نه لبخند داشت، نه قهر؛ فقط قضاوت. چشمانش تیره، با برقی پنهان همچون دروازه‌های کاخ، باز اما بی‌دعوت.
من ایستادم. بی‌تعظیم، بی‌گردن‌کج در من، زنی ایستاده‌بود که شب پیش، نه فرو ریخته‌بود، نه فروخته و کاخ، در آن لحظه، چیزی از آینده‌اش حس کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
(هروی)
اتاق والده سلطان، چون صندوقی از زمان‌های دور، در خود پیچیده در حریر خاموشی و طلا، بوی کهنگی داشت و شکوه. دیوارها، پوشیده از کاشی‌های لاجورد و طلایی، گویی در سکوت‌شان هزار دعا و نفرین مدفون بود. نور کم‌جان آفتاب، از پشت پنجره‌های مشبک شیشه‌رنگی، با تنبلی به درون خزیده‌بود و نقش گل‌های کمرنگ زرد و بنفش را، چون خاطرات فراموش‌شده، بر فرش‌ها می‌پاشید.
فرش‌هایی با نقش طاووس‌های ایستاده در مه و شیرهایی نیم‌خواب، کف تالار را پوشانده‌بودند. پنجه‌های حیوانات خیالین، زیر گام ندیمه‌ها جابه‌جا می‌شد. بخور عنبر، در هوای میان پرده‌های مخملی و طاق‌های بلند، پیچ می‌خورد و چون ماری خاموش در گلوی من خزید.
والده سلطان، در صدر نشسته‌بود؛ ردایی ارغوانی بر تن، با بافت زربفتی که در تارهایش سطرهایی از قدرت دوخته‌شده‌بود. یقه‌اش، آراسته به مرواریدهایی چون قطرات شبنم یخ‌زده، در نور، رنگ آبی‌سپیده می‌گرفت. گردنش کشیده، چانه‌اش بلند، و نگاهشنگاهی از بلور شکسته و یخِ قطب به آراوی دوخته شده‌بود.
آراوی، آرام روبه‌رویش نشسته‌بود؛ قامتی راست، با ردایی از ابریشم بنفشِ ملایم که در شعاع بخور، رنگ مه‌آلودی به خود گرفته‌بود. موهای بافته‌اش، بافته‌هایی نم‌زده و هنوز آشفته از شب گذشته، بر شانه‌هایش ریخته‌بود. نگاهش، خاکستریِ سردی که نمی‌جنگید، اما تسلیم هم نبود. صدای او، پیش از لب‌هایش، از ژرفنای سی*ن*ه‌اش برمی‌خاست.
والده گفت:
_ دختر، غرورت را در کجا بافته‌ای؟ در دیاری که دیگر در نقشه‌ی قدرت نیست؟ یا در خونی که شاه نمی‌شناسد؟
صدایش، خش‌دار و سنگی، مثل چاقویی که آهسته بر چرم کشیده‌شود، فضا را برید. آراوی نگاه برداشت، نه با خشم، نه با ترس، بلکه با وقاری از ریشه‌ای پنهان.
_ نه در دیارم، نه در خونم. در قلبم بافته‌ام. در تنهایی‌ای که تا امروز، مرا فرو نبرده.
آن دم، گویی تالار، بدل شد به میدان و دختر، نه در حریر، که در زره ایستاده‌بود.
والده دستی بالا آورد، و حرکت مرواریدها، صدایی چون افتادن شبنم بر سنگ داشت. به من نگاه کرد. نامم را نخواند. فقط گفت:
_ هروی... تو دیده‌ای. شب خلوت را. آیا این ستیز، ارزشی دارد؟
دست‌هایم، روی زانو، ساکت و منقبض ماندند. صدا، از ته واهمه بالا آمد، اما در واژه‌ها، چیزی از آتش بود:
_ من دیده‌ام که در سکوت، زخم‌ها ریشه می‌زنند. آراوی... هنوز نترسیده. و ما، همین‌که بترسیم، سقوط می‌کنیم.
والده، بی‌آنکه پلک بزند، گفت:
_ شاه، او را دیده. این فرصت است، نه طناب. اما اگر خودش طنابش کند، دیگر سرزنشی نیست.
آراوی، پاسخ نداد. فقط برخاست. ردایش، با صدای خش‌خش ارغوان روی فرش خزید. در رفتنش، صلابتی بود که چون آتش در مه، پنهان اما سوزان حرکت می‌کرد.
و من ماندم. با والده، با تالار پر از طلا، و نوری که در آن دم، کم‌رنگ‌تر از اندیشه‌ای تیره بر دلم نشست. حس کردم که تخت شاه، دیگر جای مردی خاموش نیست؛ شاید آن دل سنگی، ترک برداشته باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
«نادرشاه»
کاخ، در بامداد، بوی سنگ و شمشیر می‌داد. صدای پاشنه‌ها، سنگین و کشیده، دیرتر در دهلیزها می‌مرد. دیوارها، گویا خواب ندیده بودند، و پرده‌های بلند لاجوردی هنوز بوی شب را پس می‌دادند. در سکوت سحرگاهی، هر صدا طنین مرگ داشت، حتی صدای آهِ مردی که تاج بر سر داشت.
از تالار آیینه گذشتم. گام‌هایم در زیر سقف بلند و آینه‌پوش، صدای پنهان خودم را برگرداندند. تصویرم هزار تکه شد، و هیچ‌یک شباهتی به شاهی که دیروز در میدان، سرها را بر زمین انداخت، نداشت. در بازتاب آن آینه‌ها، من، تنها مردی بودم که سایه‌اش از خودش جسورتر بود.
ردای نقره‌دوزی‌شده‌ام، چون پوست دوم، بر تن نشسته بود. اما در زیر آن شکوه، چیزی در من می‌لرزید؛ لرزشی شبیه وسوسه‌ای بی‌صدا، شبیه زخمی که هنوز نگشوده، اما عمیق است.
آراوی!
نامش را در ذهن، آرام و ممتد زمزمه می‌کردم، مثل وردی تلخ و گوارا. زنی با چشمانی خاکستری که در آن هیچ عطش زنانه نبود، بلکه طوفانی از انکار و شعله‌ای از نافرمانی می‌سوخت. زنی که تن به خلوت نداد، اما در حافظه‌ی من، بی‌اجازه نشست.
شب گذشته، خنجرش واژه بود؛ واژه‌ای که میان فرمان و خواهش، ایستاد. نه زانو زد، نه لب فروبست. و من، شاهی که هزار زن به خم ابرو می‌خنداند، در برابر او، لب به اندیشه دوختم.
بخار شراب، هنوز در رگ‌هایم سنگینی داشت، و بوسه‌ی ناتمام آن دختری که آراوی‌ام خواند، چون لایه‌ای نازک از عسل بر دهانم مانده‌بود؛ شیرین، اما بی‌اثر.
از پنجره‌ی بلند تالار، خورشید چون سکه‌ای طلایی، آرام در آسمان رنگ می‌پاشید. نور سرخ‌گون، بر شانه‌ام افتاد و قبای تیره‌لاجوردی‌ام را به رنگ شرارت پوشاند. باغ، در مهی نرم خفته‌بود. پرندگان در میان شاخه‌ها خاموش ایستاده بودند؛ گویی هوا هنوز از رد نام او، آشفته بود.
از پشت پرده‌ها، صدای خواجه‌ها می‌آمد، صدای عبور طلا و دستور. اما هیچ‌کدام ذهنم را از او نمی‌گرفت. چهره‌اش آن چهره‌ی سپید اما سرکش در ذهنم همچون مهری بر سنگ نشسته‌بود. و صدایش… صدایی که در آن زنگ شب‌های تنها بود، نه شیرینی وعده‌ها.
در آینه‌ای دیگر، خود را دیدم: پادشاهی که آموخته بود چگونه بجنگد، چگونه فرمان دهد، چگونه بخندد بی‌دل‌خوشی. اما نیاموخته بود چگونه یک زن را نفی کند که نیامده بماند، اما مانده، بی آنکه بیاید.
«او را با نرمی بگیر»، والده گفته‌بود. «زنی چون او با زور نمی‌ماند. زنی‌ست از خاکِ لجاجت.»
اما من هیچ‌گاه با نرمی شمشیر نزده‌ام. زره، همیشه سخن گفته و خاموشی‌ام، فقط آستانه‌ی طوفان بوده. بااین‌همه، این بار شمشیرم لَخت مانده بود. چون در مقابلم نه سپاه بود، نه شورش، بلکه دختری با قامتی ساده، لباسی بنفش‌رنگ و نگاهی که می‌گفت: «نه».
در راهرو، بخور کندر مثل خاطره‌ای پیچید. صدای نایی دور، از انتهای باغ برخاست؛ نایی که انگار واگویه‌های ذهن من بود، واگویه‌های شاهی که نمی‌دانست آیا این کشش، تمناست یا خطر.
او را خواهم خواست. نه در شب و نه در خلوت، بلکه در جایی بی‌نقاب، بی‌حکم و اگر باز هم سر برگرداند، شاید این‌بار... خودم درِ خروج را ببندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
«هَروی»
پله‌های کهنه‌ی کاخ، همیشه برای من همانند رقصی باشکوه بود. هر قدم که بر سنگ‌فرش‌های سرد و زبر می‌گذاشتم، حس می‌کردم زمین زیر پایم خم می‌شود؛ نه از ادب و اطاعت، بلکه از آن آگاهی که در وجودم شعله‌ور بود. امروز اما، عبای خاکستریِ براق را که همچون دریایی از مهربانی سرد بر شانه‌هایم گسترده‌بود، بر تن کشیدم و انگشتر زمرد درخشانم را با انگشتان بلند و قلمی چرخاندم. دیگر هیچ نگاهی از من عبور نمی‌کرد؛ من آمده بودم با طوفانی در رگ‌هایم، نه التماس در چشمان قهوه‌ای‌ام.
تالار «صدستون» بویی از کهنگی نمی‌داد. ستون‌های بلند، با نقوش طلاییِ پیچیده، هنوز پژواک فرمان‌های شاه را در خود داشتند؛ صدای تندی که سرها را برمی‌انداخت و دل‌ها را به سجده می‌کشاند و من، آن روزی که از غربت بازگشتم، آن نگاه‌ها را می‌طلبیدم، آن نگاه‌هایی که مثل تیغ، جان آدمی را به لرزه می‌اندازد.
خواجه‌سرایان، در سکوتی از احترام و ترس، سر فرود آوردند. پرده‌ها کنار رفتند و در انتهای تالار، نادرشاه بر تخت مینای آبی نشسته‌بود؛ پادشاهی که جامی در دست داشت، جامی از سکوت و سردی. لباس حریر سیاه بر تن داشت، یقه‌اش با دو شمش طلایی مزین شده بود و خنجری ظریف به کمربند ابریشمی‌اش چسبیده‌بود. موهای بلند و پرپشت مشکی‌اش باز، بر شانه‌های پهن و مصمم افتاده بود و چشمانش، آن دو جواهر خاکستری-یخی، خسته و سرد به نظر می‌رسیدند.
با تعظیمی که سال‌ها در دوری و غربت تمرین کرده بودم، گام به گام پیش رفتم:
– شاهنشاها... پادشاه من... سرورم!
او دستش را بلند کرد؛ نه برای تحسین، بلکه برای قطع صدای من. آسمان درونم همان لحظه تاریک شد؛ سکوتی که از جنس همان بی‌اعتنایی مرگبار بود.
– هروی آمدی؟
تنها یک کلمه بود، بی‌رحم و بی‌اعتنا، و هیچ خنجری چون این بی‌اعتنایی، استخوان را نمی‌شکافد اما جان را می‌لرزاند.
لبخندی زدم، آرام و به ظاهر دل‌نواز، اما در زیرش شعله‌ای از نیش و خنجر پنهان بود:
– من همیشه از خاک این سرزمینم و خاک، بی‌باران شاه، خشک می‌شود.
سکوت بر تالار چیره شد، اما پس از آن، صدایی از او برخاست که گویی نه به من، بلکه به دیوارهای پوشیده از نقش و نگار کاخ می‌گفت:
– آراوی... دختری است جسور، زیبا و دلربا.
قلبم لرزید؛ نه از حسادت، بلکه از سایه‌ی سنگین آن نام که همچون باد سردی در میان جاه‌طلبی‌هایم پیچید.
او ادامه داد، نگاهی به نگین انگشتری‌اش انداخت، نه به من:
– جسور است، چون زخم نمی‌شناسد. در آینه فقط خود را می‌بیند، نه با خودشیفتگی، با صداقت. لبخند نمی‌زند اگر دلش نلرزد، تعظیم نمی‌کند اگر دلش سر فرود نیاورده باشد. این، گاهی شیرین است… اما نه همیشه.
مکث کرد. صدایش، به آه بدل شد.
– نه مهربان است، نه بی‌رحم. مثل زمستانی‌ست که یاد گرفته گل‌ها را هم در یخبندان حفظ کند، اما گرما نبخشد. از آن‌هاست که دل نمی‌دهد، اما اگر بدهد، آن را پس نمی‌گیرد.
لحظه‌ای سکوت کرد، و آهسته‌تر افزود:
– در چشم‌های خاکستری‌اش، چیزی هست… نه التماس، نه ناز، فقط وقارِ زنی که انگار سال‌ها پادشاهی کرده، بی‌تاج. چشم‌هایی که نمی‌خواهند دیده شوند، اما وقتی دیده شوند، دیگر فراموش نمی‌شوند.
خونی سرد در رگ‌هایم به جوش آمد؛ همان زخمی که از بی‌ارزش شمردنِ گذشته بر تنم نقش بسته‌بود.
برایش از شعر و مجلس‌های نقاشی و بازگشت بدون فرزندم گفتم؛ اما شاه تنها نگاهی گذرا انداخت. نگاه یک امپراتور بود که گرد و خاک پرده‌ای کذایی را می‌دید، نه من را.
در آن لحظه دانستم: من دیگر نور کاخ نیستم. تنها سایه‌ای هستم که در گوشه‌ای منتظر فرصت می‌ماند.
از تالار بیرون آمدم؛ گام‌هایم محکم و مصمم، اما غرور در گلویم له می‌شد. به حیاط رسیدم؛ سایه‌های دراز نخل‌ها، همچون دستانی سرد، روی سنگ‌فرش‌های سرد کشیده شده‌بود.
دختری گذشت؛ شبیه آراوی با موهای آزاد و سیاهی آسمان شب در چشمانش، صدایی که نمی‌شنیدم اما در روح حس می‌کردم.
آراوی... زنی که حتی گستاخی‌اش در چشم شاه، تلخی را به شیرینی بدل کرده‌بود.
پس شاه هنوز دل می‌سپارد؟
نه، دل ندارد. او شاه است. اما کشف می‌طلبد، فتح می‌جوید؛ و هر که گریزپاست، در چشمانش خواستنی‌تر است.
زیر سایه نخل‌ها، جرقه‌ی نخست نقشه‌ام در ذهنم روشن شد.
اگر آراوی، شاه را سست می‌کند، شاید من باشم که تاج را بلرزانم.
شاید زمان آن رسیده‌باشد که بار دیگر کاخ، از صدای زمزمه‌های سرخِ خ*یانت من به لرزه درآید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
***
«هَروی»
چند شب گذشت، نه آن‌قدر که تقویم را بلرزاند، اما کافی بود که دیوارهای دربار مو بردارند، و سکوتِ سنگفرش‌ها پچ‌پچ شود. کافی بود تا آراوی، آن دختر شرزه‌ی تبعیدی، با گامی آهسته و سری فروتن، شب‌به‌شب از دالان‌های معطر عبور کند و به خلوت شاه برسد. بی‌هیاهو، بی‌چنگ‌ودندان.
و من، هَروی، کنار بودم. پشت پرده‌های مخملین، در حاشیه‌ی دیوارهایی که هنوز بوی شراب و عود داشتند، ایستاده بودم؛ چون خاطره‌ای که در ذهن دربار جا خوش کرده، اما دیگر کسی با آن هم‌کلام نمی‌شود.
دیدم—نه یک‌بار، نه دو بار—که چگونه آراوی با آن قامت باریک و ردای زیتونی‌اش، با چشمانی که روزگاری شراره می‌پاشید، حالا چون حوضی آرام، به استقبال شب می‌رفت. لبخند نمی‌زد، سر تعظیم فرود می‌آورد. فریاد نمی‌کشید، بلکه می‌نشست.
نه برای پذیرش، برای دربرگرفتن.
او تغییر نکرده‌بود، هوشمندتر شده‌بود.
آراوی را می‌شناسم؛ نه اهل مهربانی‌ست، نه از آن‌ها که نوازش بلد باشند.
زنی‌ست که حتی سکوتش، پر از نیش است؛ مهربانی نمی‌کند، اما ترحم را پس می‌زند. اهل صداقت است، بی‌پرده، گاه بی‌ملاحظه. و حالا، همین خوی تند را پشت چادری از وقار پنهان کرده‌بود. نرم نشده‌بود، نرم نمایانده‌بود.
و شاه... !
نادرشاه، که همیشه در نگاهش فرمان بود و در صدایش مرگ، حالا شب‌ها بی‌تاب بود. مردی‌ست اهل خطر، عاشق فتح، ولی در دلش نقطه‌ای هست که از کنترل‌ناپذیرها به وجد می‌آید. او مهار را دوست دارد، اما بیشتر از آن، لذت گرفتن مهار را.
و آراوی، آن طنابِ نافرمانِ تازه‌ابریشم‌شده، شده‌بود بازیگر این میل.
در گوش درباریان زمزمه بود: آراوی نرم‌تر شده، آراوی لبخند می‌زند، آراوی… شیرین است و این، خنجری بود در دل من.
من، هَروی، که روزی صدای شعرم در تالار می‌پیچید و لب شاه را به تحسین می‌گشود، حالا تماشاگر زنی بودم که بی‌ادعا، به دل دربار خزیده‌بود. نه با زیبایی، که با حضور. نه با عشوه، که با سیاست.
دیگر هیچ‌ک.س او را «گستاخ» نمی‌نامید. حتی ندیمه‌های جوان، در حضورش روسری تا پایین سی*ن*ه می‌کشیدند و سکوت می‌کردند.
اما والده سلطان؟
او هنوز می‌فهمید. او همیشه می‌فهمید.
زنی‌ست با قلبی نه از مِهر، که از توازن؛ همیشه با نیم‌نگاهی به قدرت، و نیمی به میراث. زبانش نرم است، اما در دلش نقشه است.
زنی‌ست که از ضعف در زنان دیگر بیزار است، و از قدرتِ پنهان در آراوی… خشمگین.
من دیدم: در تالاری گچ‌بری‌شده، با ردای سبزِ صنوبر و ابروانی به‌هم‌گره‌خورده، از کنار آراوی گذشت، بی‌کلام.
اما نگاهش، چون تیغ نقره‌ای، بر گیسوان دختر نشست.
و فهمیدم، بار دیگر:
در دل حرم، خنجر همیشه از فولاد نیست؛ گاه از حسادت ساخته می‌شود.
شبی، پشت پرده‌های نیمه‌باز خلوت شاه، صدای خنده‌ای را شنیدم.
نرم. کوتاه. کمی از گوشه‌ی لب شاه.
و صدای آراوی…
نه زمخت، نه فروتن.
مثل آب گرم بر سنگ. گاهی سکوت، گاهی واژه، گاهی تنفس.
و این خطرناک‌ترین نوع اطاعت بود: اطاعتی که در ظاهر فرمان‌بردار است، اما در باطن، بازی را عوض می‌کند.
من آن شب، نخوابیدم.
نه از عشق، نه از غم، بلکه از شرمی که در تاریکی چرخ می‌زد شرم فراموشی بود.
و تصمیم گرفتم او باید بیفتد.
نه با خنجر. نه با سم بلکه با نیشی نرم، با زمزمه‌ای که مثل خاکستر، به‌تدریج بر چهره‌اش بنشیند و فروغش را خاک کند.
نخستین گام؟ بریدن دل شاه.
دومین؟ دامن زدن به خشم والده.
من، هَروی، هنوز صدایی داشتم که در دل شب، حتی پشت پرده‌ها، طنین می‌افکند.
اگر آراوی آموخته‌بود چگونه تعظیم کند،
من آموخته‌بودم چگونه آسمان را بی‌آنکه خون بریزد، بر سرش آوار کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
شب، هنوز به نیمه نرسیده‌بود، لیک کاخ، نفس در سی*ن*ه حبس کرده، در هاله‌ای از سکوت شوم، چون پرنده‌ای زخمی، در میان شاخه‌های درهم‌فرو‌رفته‌ی ترس ایستاده‌بود. ستون‌های مرمرین، همچون سربازانی خاموش، در ظلمت فرو رفته‌بودند و مهتاب، از لابه‌لای پنجره‌های هلالی، لکه‌هایی نقره‌گون بر سنگ‌فرش سرد تالارها می‌پاشید.
از پنجره‌ای مشرف به باغ، بیرون را نگریستم. شب، چون دفتری نیمه‌بسته، بوی خاک نم‌خورده و گلاب کهنه در خود داشت. نسیم، آهسته از لابه‌لای برگ‌های نارنج گذر می‌کرد و صدای گام‌های آراوی، که سوی خلوتگاه شاه می‌رفت، چون ردّ شعری محو، بر کاشی‌های زرد و لاجوردی لغزید و محو شد.
در سایه‌ی ستون ایستادم. عبای مخمل کبود بر دوشم افتاده‌بود، و گیسوانِ شلال و تیره‌ام، بر سی*ن*ه‌ام ریخته‌بود. چشمانم، دو زغال خشم در خاکستر سکوت بودند. لبانم، بی‌رنگ از اندیشه، و دستانم، مشت‌شده در آستین نقره‌دوز.
از تاریکی، سُهلا برون آمد. قامتی خمیده داشت، اندامی استخوانی، و صدایی که همیشه، حتی در خشم، نجوا می‌ماند. چشمانش، خاکستری و فرو‌رفته بودند، چون حفره‌هایی پُر از پشیمانی.
گفت:
- باز شب، بختِ آن بانو را رقم زد؟
از مهتاب چشم برداشتم. پاسخ دادم:
- رفت... بی‌هیاهو، بی‌غرور. چون پرنده‌ای که بال گشودن را از یاد برده‌است.
پوزخندی زد؛ نگاهش، مانند سوزن در پوست شب فرو رفت.
- زمانی نمانده تا آن بال‌ها شکسته شود. نه با خنجر، که با تردید.
به دیوار تکیه دادم. گچ‌بریِ گل‌مرغ‌ها، زیر انگشتانم جان داشت. هزار داستان درون آن طرح‌ها خفته‌بود؛ داستان‌هایی که با بوسه‌ای در خلوت آغاز می‌شدند و با اشکی در ظلمت پایان می‌گرفتند.
گفتم:
- تو همیشه از خاموشی خوش داشتی، سُهلا. از آن‌چه در سایه می‌روید.
لبخندی سرد زد. آرام‌تر از گذشته سخن گفت:
- خاموشی، بلندتر از هر فریاد است. کافی‌ست کسی آن را بفهمد.
آرام گفتم:
- می‌خواهم فهم شود. می‌خواهم نجوایی بلند شود، آن‌قدر که دیوارهای شبستان بلرزد. می‌خواهم گام‌هایش، صدای سقوط داشته‌باشند؛ نه بانویی عزیز، که زنی بی‌حرمت دیده شود. می‌خواهم نگاهش، در چشم شاه موقر باشد، اما در نگاه خدمه .
درخششی در چشم‌های سُهلا افتاد. زیر لب پرسید:
- و این زمزمه را از کدام دهان خواهی شکافت؟
پاسخ ندادم. رو به ماه چرخیدم. آن قرص خاموش، چون زخم بسته‌ای در آسمان خفته‌بود.
- از زبان همان دخترانی که حتی نامشان در ذهن شاه نمانده‌است. یکی‌شان بگوید که شب گذشته، آراوی را دیده با ردایی مردانه، بی‌صدا از خلوت شاه بیرون آمده. دیگری بگوید شنیده شاه قصد عقد دارد. سومی ادعا کند جادو شده‌است. بگذار زن‌های حرم، مارهایی شوند بی‌نیش، اما با سم‌هایی که در هوا شناور می‌شود.
سُهلا آهی کشید، آمیخته با زهر خرسندی.
- والده؟ خشمش آماده‌ی زبانه کشیدن است.
لبخند زدم؛ آرام، بی‌محبت و با شعله‌ای در پس آن.
- او را تنها باید برافروخت. شراره، خودش زبانه خواهد زد.
نگاهش سنگین شد. پرسید:
- اگر شاه بداند، اگر ببوید نیرنگ را؟
پرده‌ی زربفت کنار زدم. مهتاب، قاب پنجره را روشن کرد.
- دلِ شاه، چون آینه‌ای‌ست در مه. عاطفه که بر آن نشیند، شعور از آن می‌گریزد.
سکوتی افتاد؛ سنگین‌تر از ساعت. زمین، پیش از زلزله‌اش، چنین خاموشی دارد.
سُهلا رفت. با دستانی پر از دروغ‌های نیمه‌گرم. آن‌گونه دروغ‌ها که پوست را نمی‌سوزانند، اما زیر آن می‌خزند. شب، نفس کشید. و من، دانستم که هجوم آغاز شده‌است.
همان شب، آراوی، در خلوتگاه، لبخند زد. لبخندی بی‌گرما؛ نه از مهر، که از ترس آسوده شدن.
و همان شب، دختری به دیگری گفت:
- می‌گویند چشم‌هایش جادو دارد. اگر بر تو بنگرد، خویش را از یاد می‌بری...
آن یکی خندید. خنده‌ای که صدایش نرم، اما لبه‌اش از خنجر تیزتر بود.
و من، هَروی، در آستانه‌ی تالار ایستاده‌بودم. شاه، در اتاقی دور، می‌خندید. آراوی، در مه، آرام راه می‌رفت. و شب، با چنگال زمزمه، گلوگاهش را می‌فشرد.
نابودی، همیشه با زخم نیست.
گاه، با واژه‌ای آغاز می‌شود؛
واژه‌ای که فریاد نیست، ناله هم نه؛
از زهر زمزمه‌ای‌ست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,421
14,556
مدال‌ها
4
«آراوی»
صبح، با آفتابی که از لای حریر طلایی پنجره به درون خزید و پرچین‌چین رُدا را چون شیارهای گندم‌زار زرین کرد، فرود آمد. اما هنوز سایه‌ی شب پیش، چون مهی خاموش، بر شانه‌ام جا خوش کرده‌بود؛ نه پاک شده، نه پذیرفته.
مهرو کنار آینه نشسته‌بود، سوزن می‌زد به بندهای قلابِ پیراهنی از ساتن قرمز سیر. نور، در چین‌های موهای قهوه‌ای سیرش می‌لغزید و خوابِ پلک‌های بسته‌اش را نقره‌گون می‌کرد.
آهسته نشستم. شانه‌ام هنوز بوی عود سلطنتی می‌داد، و رد دستان شاه، چون نقشی گم‌شده بر حریر پوست، نه گرم، نه سرد، در جایی میان لمس و حافظه مانده‌بود.
زیر لب گفتم:
- دیشب… برخلاف هر شب، دیر بازخواندم. کلامش کمتر بود.
سخنش اما آن‌قدر در گوشم ماند که هنوز زمزمه‌اش از ذهنم پاک نشده: «تو دیگر آن دختر شرزه نیستی. سر به پایین داری. پاسخ به ادب می‌دهی. و این، خوب است.»
مهرو، سوزن را از میان ساتن بیرون کشید، نگاهش نرم، اما بوی پرسش داشت. در آینه دیدم که سایه‌ای از پشت در گذشت. حرفی نزد. به حیاط کوچک اندرونی رفتیم؛ پیشنهاد مهرو بود.
همیشه آن حیاط، عطر گلاب کهنه داشت و یاس‌های پلاسیده‌ی گوشه‌ی باغچه، بوی خاطره می‌دادند. اما امروز، هوا بوی چیز دیگری داشت؛ چیزی شبیه دهانی که هنوز سخنی نگفته، اما لب‌هایش خ*یانت را نشخوار کرده‌اند.
زمرد، ندیمه‌ی دختر عم‌السلطان، آن سوی حیاط ایستاده‌بود، ردا به رنگ زمرد خام، با لبخندی لزج. چیزی در گوش نقره‌ای گفت؛ دختری با پوست روشن، لبانی تُرش‌خورده و نگاهی که همیشه جستجوگر لکه بر دامن دیگران بود.
نقره‌ای بی‌پرده به من نگاه کرد و زمزمه‌اش را چون نیزه‌ای نرم به سمتم پرتاب کرد:
- چشمانش… گویی با تاریکی آشنا شده‌اند.
خنده‌های خفه، همچون وزوز پشه‌هایی بودند که در گرمای شرجی حرم طنین انداختند.
نمی‌دانم پایم لغزید یا دلم… اما افق، رنگ خون گرفت.
رو گرداندم که نبینم، اما زبانِ دریده، شرم نمی‌شناسد.
طعنه‌ای دیگر، این بار از پشت سرم رسید:
- تا به خلوت شاه راه یابی، یا باید دعا بخوانی… یا چیز دیگری باشی… !
مهرو بازوانم را گرفت. دست‌هایش می‌لرزید، اما دیری شده‌بود. چرخیدم. سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه‌ی نقره‌ای ایستادم. لبخندش، چون خطی از زهر بر تیغی پنهان.
آرام گفتم:
-دعایی که از زبان تو بیاید، کفر است آشکار.
پوزخند زد. سر نزدیک آورد. زهر در صدایش موج می‌زد:
- کفر بهتر است… یا تو، که از کجا آمدی؟ با گذشته‌ای که خدا هم از یادش شرم دارد؟
پیش از آن‌که عقل افسار لبانم را بگیرد، دستی به گوشه‌ی شالش زدم. جیغی کشید. عقب رفت. ندیمه‌ها که در سایه بودند، حال ناظر صحنه شدند.
و آن دم، صدای والده سلطان، چون خنجری که در سنگ کوبیده‌می‌شود، از درگاه ایوان برخاست:
- چه خبر است اینجا؟
همه، چون شاخه‌های باران‌خورده، خم شدند.
من ایستادم. بی‌لرزش، بی‌تردید. مهرو تنها کسی بود که دستم را گرفت؛ نرم، اما با دلی لرزان.
والده نزدیک شد. ردای سوزن‌دوزی‌شده‌اش روی زمین می‌سایید، غرورش، در نقش‌های نخ طلا موج می‌زد. نگاهش چون آینه‌ای مات که نمی‌بیند، بلکه فقط بازمی‌تاباند.
با صدایی سردتر از آب‌چکان زمستان گفت:
- بانویی که بر آستان شاه خم می‌شود، نباید بر سی*ن*ه‌ی خدمتکار، خشم فرود آورد.
لب گشودم، اما پیش از واژه‌ریزان، هَروی نمایان شد. پشت سر والده. لبخندش، لبخند نبود؛ سایه‌ی نیشی نرم، خزیده در ذهن.
گفت:
- وقتی آراوی، ماهِ خلوت شاه شود، خورشیدِ ادب از آسمان حرم غروب می‌کند.
چیزی درونم شکست. نه غرور، نه شرم؛ سکوتی شکست. سکوتی که سال‌ها آن را چون حصاری دور خویش تنیده‌بودم.
والده روی برگرداند. صدای قدم‌هایش دور شد و با آن، هوا سنگین‌تر گشت.
مهرو، آرام گفت:
- غره‌ای خود را به غش خواهد زد… خواهد گفت تو زدی، که تو سیلی‌اش زدی… .
زمزمه کردم:
- و اگر همه‌شان بگویند که تیغم زدم، زهر نوشاندم، حرمت سلطنت را شکستم؟ چه؟ مگر همین را نمی‌خواهند؟
پاسخی نداشت. تنها دستی بر شانه‌ام کشید، همچون نخی بر حاشیه‌ی جامه‌ای دریده.
آسمان بر سر حیاط کدر شد. دانستم: نه خلوت، نه لبخند شاه، نه حتی بوسه‌های بی‌جان بر پشت دست… هیچ‌کدام، پناهی از زهر زبان‌های حرم نخواهند شد.
و باز آن زمزمه‌ها… از هر سو. از هر دهان. چون مارهایی خزنده در شب، با دندان‌هایی از کلام بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین