جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط STARLET با نام [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,419 بازدید, 54 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [میرال] اثر « عسل کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع STARLET
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط STARLET
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
«نقره‌ای»
هوا، نه گرم بود نه سرد؛ همان لبه‌ی مبهمی از بهار که پوست را نمی‌سوزاند اما دل را به شک می‌اندازد:
باید چادرت را بفشاری یا رهایش کنی تا باد، بافته‌هایش را بی‌جهت برقصاند و مثل خیال، دور سرت بپیچد.
میان راهروهای مرصع اندرونی، قدم‌هایم روی کف آجرفرش، ضرب گرفته‌بودند؛
نه تند، نه کند؛
ضرب‌آهنگی ساختگی، تا رفتنم چون اتفاقی بی‌وزن جلوه کند.
نباید شبیه فرستاده‌ای می‌بودم که پیغامی دارد، باید مثل نسیمی می‌آمدم که حتی پرده‌ها را هم نلرزاند.
دل هَروی از آن دست دل‌هاست که به نرمیِ نگاه نمی‌فریبد، اما از لرزش یک پلک یا تنِ صدایی نیم‌لرز، دروغ را مثل بوی دود در آتشِ خاموش درمی‌یابد.
در آستانه‌ی در، صدای قهقهه‌ی آرام ندیمه‌هایش، مثل شکر در چای حل‌شده، در فضا پیچیده‌بود.
پرده را با دو انگشت، بی‌صدا کنار زدم.
هَروی، در نزدیکی طاقچه نشسته‌بود.
با دستانی برهنه، مشغول چکاندن قطره‌ای روغن بنفشه بر شانه‌اش بود؛ همان شانه‌ای که سال‌ها هیچ تاجی بر آن ننشست، اما وزن کلمه‌هایش سنگین‌تر از خشم شاه بود.
آینه‌ای روبه‌رویش بود و نگاهش، بی‌آنکه سر برگرداند، از عمق آن آینه روانه‌ی من شد.
_ چه شده، نقره‌ای؟
صدایت خاموش است، اما نگاهت، غوغایی‌ست بی‌هیاهو.
خم شدم. نه به خاک، نه به حکم، به رسمِ کسانی که بلدند تعظیم را چطور با طعنه قاتی کنند.
_ جانم فدای بانویی که حرمتش را ماه می‌داند و شب، بی‌اجازه‌اش سر بر بالین نمی‌گذارد… اما نمی‌دانم، بانو، با دل‌خونی که از بانوی تازه‌خلوت داریم، چه کنم.
قطره‌دان را آرام، بی‌صدا، بر لبه‌ی طاقچه گذاشت.
سکوتش از آن جنس بود که می‌خواهد بشنود، اما پیشاپیش می‌داند.
لب‌هایم را به لبخندی تلخ آلوده کردم، و آهی که لابلای واژه‌هایم دوید:
_ آراوی… دیگر بانوی خاموش آن شب‌های دور نیست.
با نگاهی که از تیغ بُرنده‌تر بود، امروز مرا، در میانه‌ی صحن، خوار کرد.
نه با فریاد، با سکوتی که در آن، تحقیر موج می‌زد…
و سپس، سیلی‌ای زد، آن‌چنان که هنوز گوشم داغ است و دلم، سوزان.
دستم را بالا آوردم، نه از درد، از نمایش.
پوست، سرخ نبود، اما فشار انگشتانم، رگ‌ها را بیرون زد؛ نشانِ زخمی که وجود نداشت اما حقیقت داشت.
ابروی هَروی، یک بند لرزید.
آهی نکشید، اما از نحوه‌ی بستن انگشتانش بر زانویش، دانستم که جانش در گوشه‌ای از استخوانش گیر کرده.
ادامه دادم؛ صدا، حالا لرزان‌تر، مثل دخترکی که ترس از ترد شدن دارد:
_ می‌گوید چون شب‌های خلوت، شاه دیگر بر او نهیب نمی‌زند، حال زبانش آزاد شده.
و اینک، بانوی سلطنت است نه بانوی حرم!
لحظه‌ای مکث کردم. باید گزاره را در ذهنش بنشانم.
_ شب‌ها، خود را چون تابلویی از یاقوت و عاج می‌آراید و با چشمانی که از هیچ‌ک.س شرم ندارد، به سوی خلوت اعلی‌حضرت می‌شتابد.
نه تعظیم می‌کند، نه تقاضا… تنها نیم‌نگاهی می‌افکند، و می‌نشیند بر جایی که روزگاری، خاص بانوان دربار بود.
هَروی، این‌بار آهسته سر برداشت.
نه برای توبیخ، نه برای پرسش.
بلکه برای آن نگاه‌های سردی که تنها زنان پخته بلدند، بدون تکلم بگویند:
«ادامه بده، اما بدان من همه‌چیز را دیده‌ام.»
با همان نگاه، شال روی زانویش را صاف کرد. انگشتانش نرم، اما محکم کشیده شدند؛
و آن نرمیِ آشنا، حالا نشانه‌ی خشمی بود که هنوز فرصت شعله نیافته‌بود.
آرام گفت:
_ و ندیدی که همان دختر، امروز در حضور والده، زبان به دفاع از تو نگشود؟
چشمانم را خم کردم، نه از خجالت، از مهارت.
گونه‌ام را لرزاندم، لب پایین را میان دندان فشردم.
_ از ترس… از ترس آن‌که مبادا حضورتان… غضبتان…
دهانم خشک بود، بانو… و مهرو، همان نان‌بی‌نمک دیروز، میانمان ایستاد؛
مثل سپری که از من نبود، از آراوی بود.
شاید… شاید او هم آلوده‌ی همان گستاخی تازه شده…
لحظه‌ای سنگینی هوا، به صدای قطره‌ای مشک که از لابه‌لای شیشه لغزید و به سنگ خورد، شکست.
هَروی برخاست.
نرمیِ قامتش، چون شمعی بود که نه به نسیم، که به اراده‌ی خودش خم شود.
نزدیک آمد.
دستی، سبک بر سرم کشید. نه مهربان، نه سنگدل؛ دستی که تصمیمی در آستین داشت.
آرام گفت:
_ تو می‌مانی، نقره‌ای…
بانویی که دلش نه به شاه، که به دروغ آرام گیرد، تاجش را سرانجام، باد خواهد برد.
رفتم.
نه با سرعت، نه با تأخیر.
ردایم پسِ من لغزید، و پشت در، لبخندی نشست؛
نه از شادی، از پیش‌دستی.
من، آن مار نیستم که نیش بزند؛
من، آن باغم که گلش زهر دارد،
و شکوفه‌اش، رایحه‌ی انتقام می‌پراکند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
«آراوی»
نقش قالی را گم کرده‌بودم؛ سرخش، نه همچون گل، که چون زخمِ کهنه بر پوست اسب خسته‌ای، زیر نگاهم می‌سوخت. هر بار که بر آن گام می‌گذاشتم، گویی خاطره‌ای خون‌آلود زیر پا له می‌شد. می‌نشستم، برمی‌خاستم، در تالاری چرخ می‌زدم که بوی کهربا و خ*یانت، به‌یکسان در جانش نشسته‌بود. آینه‌ی قدی کنار ستون، هر بار تصویری لرزان از من بازمی‌تاباند؛ زنی با جامه‌ای فاخر، اما با چشمانی غبارگرفته، که گویی خودش را نیز به‌یاد نمی‌آورد.
پچ‌پچ‌ها دیگر در پستوهای دربار نمی‌لولیدند.
نه.
این روزها طعنه‌ها، بی‌نقاب، با حنجره‌هایی باز و زبانی بُرنده، در تالارها راه می‌رفتند.
یکی، پشت پرده‌ی مشبک زمردگون، آهسته گفت:
- همان نیست که اقامتگاه کنیزان را با نگاهش می‌لرزاند؟
دیگری خندید؛ خنده‌ای که صدایش بوی پوسیدگی می‌داد:
- پیش از آنکه نامش بر دیوار قصر حک شود، بر درِ کاروان‌سراها، خراشیده شده‌بود!
و سومین، آهسته‌تر، اما با زهری عمیق‌تر، زمزمه کرد:
- حتی سی*ن*ه‌ریز مادرش را، در برابر شرمی شبانه معامله کرده‌است… .
نخستین‌بار، با سکوت گذشتم.
دومین بار، لبخندی زدم، شکننده.
اما سومین‌بار… چیزی در درونم ترک برداشت؛ ترک نه از خشم، که از فرسایش.
آن روز، صدایی پیر، با زبانی که بوی گلاب و زهر توأمان داشت، نامی را از دهان رها کرد:
«هَروی.»
زن کهن‌سال، همان که همیشه کنار سماورهای طلایی می‌نشست و نعلینش بر کف تالار کشیده می‌شد، با نگاهی بی‌رحم گفت:
- خودِ هَروی گفته. گفته آن دخترک از خاک نجیبی نیامده. دلِ شاه اگر گرم باشد، عقلش هنوز خاموش نشده.
هَروی؟
او که در نگاه والده، چشمه‌ی وقار بود؟
او که شب نخستِ خلوت من با شاه، چشم در پرده‌ها دوخته‌بود و هیچ نگفت؟
همان نگاه خاموشش… حالا تیغ شده؟
نشستم. بی‌صدا، پشت به تالار، رو به گچ‌بری‌هایی که دیگر برایم پناه نبودند.
گرمای خون در شقیقه‌هایم می‌کوبید. حس کردم لباسم حریری نیلی با نخ‌های طلایی به زخم‌های حرف خورده چسبیده و تنم را می‌فشارد.
دستی کشیدم بر گوشواره‌هایم. سبک نبودند.
انگار وزن تهمت‌ها را بر دوش می‌کشیدند.
در آبِ حوض، تصویری موج‌دار از خود دیدم.
زنی با نگاهی خاکستری که دیگر برق نمی‌زد.
لب‌هایی که فریاد را فراموش کرده‌بود.
دست‌هایی آراسته، اما بی‌قدرت.
در دل گفتم:
«این قصر، سنگی‌ست که در آن، زبان، تبر است و هرکه خاموش بماند، تکه‌تکه می‌شود.
باید چیزی فراتر از بانویی برای خلوت می‌بودم.
باید زنی می‌شدم که بازی را از پشت پرده می‌بیند… و می‌سوزاند.»
و نخستین پرده‌، پرده‌ی هَروی خواهد بود.
او که در سکوتش زهر می‌ریزد…
باید کاسه‌اش را بر سنگ‌فرش این قصر واژگون کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
***
(سوم شخص)
باد، آرام از میان پرچین‌های زمردین باغ گذشت؛ در شیارهای شاخسار، زمزمه‌ای از شب‌نَفَس می‌پیچید. حیاط خلوت، در زیر چادر نقره‌فام مهتاب، چون لوحی خاموش از رازهای گفته‌نشده گسترده شده‌بود. کاشی‌های فیروزه‌ای، سرد و براق، انعکاس سایه‌ها را چون نقاشیِ وارونه‌ای از خیال بر تن گرفته‌بودند. عطر گل‌سُرخ و رطوبت شب‌پریده، در هوا پاشیده‌می‌شد.
اما درون این لطافتِ رنگین، چیزی زهرآلود می‌لولید؛ زمزمه‌ای که چون نیش مار در لابه‌لای شاخ و برگ‌ها می‌لغزید. نه صدای بلند، بلکه نجواهای تیز؛ از آن دست زمزمه‌هایی که دهان نمی‌گشایند، اما قلب را زخمی می‌کنند.
آراوی، با گامی آهسته پا بر سنگ‌فرش نهاد. پیراهنی از حریر صدفی که حاشیه‌های نقره‌دوزش در نور ماه برق می‌زدند، بر تن داشت. دامن بلندش، با حرکت، بر کاشی‌ها می‌کشید؛ چون رد اشکی که جا مانده‌باشد بر گونه‌ی آینه. موهای مشکی تیره‌اش، بافته‌شده و حلقه‌حلقه بر پشت ریخته‌بود، و گوشواره‌هایی از عقیق سرخ در تاریکی می‌درخشیدند.
از پشت سر، سنگینی نگاه‌هایی را حس می‌کرد. نه نگاه‌هایی عاشق، که پُر از داوری و شک. زمزمه‌ها از دور به گوشش می‌رسید:
– همان دختر غریبه‌ست... که با چشم‌های نرمش، شاه را از ما گرفت... .
– پیش از این، در کجا بوده که چنین می‌رقصد در دل پادشاه؟
دلش فشرده شد؛ نه از شب، که از زهر پنهانیِ آن نگاه‌ها. گویی پا بر زمینی می‌گذاشت که زیرش، مارهای خاموش می‌خزیدند.
در دل زمزمه کرد:
«آیا آرامشی که بهایش ننگ باشد، پناه است یا دام؟»
در آن‌سو، نادر ایستاده‌بود. تکیه بر عصایی مرصع با سر شیرین‌نقش، فانوسی زرد در کنارش، و جامه‌ای از مخمل سرمه‌ای که دکمه‌های طلایش در مهتاب برق می‌زدند. ایستاده‌بود، چون کوه، ولی نگاهش لرز داشت. پشت‌به‌پنجره‌ای باز، با موهایی نقره‌پوش، گونه‌هایی خسته و چشمانی تیره‌تر از شب.
وقتی آراوی رسید، شاه سر برگرداند. چشمانش نه از خشم، نه از شهوت، بلکه از حیرتی انسانی لبریز بودند. گویی در پیِ گرهی بود که نه به شمشیر، که به فهم باز شود.
آهسته گفت:
- یاس‌ها... امشب بیش از همیشه، بوی تو را گرفته‌اند، بانو جان.
آراوی، با مکثی شفاف، سر فرود آورد. تنش نلرزید، ولی در دلش چیزی لرزید. نه مثل شب نخست که نفس‌گیر بود، نه. اکنون لرزش، رنگی از تأمل داشت. او تغییر کرده‌بود؛ آهسته، خاموش، اما عمیق.
- مهربانی‌ات، نادر... بویی از احتیاط دارد. نه عاشقانه است، نه سلطنتی.
شاه لبخند زد؛ لبخندی که تلخی و شیرینی در آن درآمیخته بود، چون شرابِ کهنه.
- از زنی که نیمی از قصر درباره‌اش دروغ می‌سازد، چگونه می‌توان عاشقانه خواست... بی‌آنکه او را شکست؟
آراوی، با سری افراشته و نگاهی بی‌تزلزل، در چشم شاه نگریست. برق چشمان خاکستری‌اش، دیگر از ترس نبود. در آن لحظه، نه تعظیم کرد، نه گریخت. چون کوهی آرام ایستاد.
- و تو، نادرشاه... هرگز نپرسیدی. نیامدی تا بدانی. فقط آمدی... و خواستی مرا!
شاه سکوت کرد. صدای قُمری از شاخه‌ی نارنجی دور، در شب پیچید؛ گویی حرفی را که میانشان افتاده‌بود، به زبان آورد. بعد، نادر قدمی جلو نهاد. دستی بالا آورد، بی‌فرمان، بی‌ادعا، و آرام بر شانه‌ی آراوی نهاد.
- و آیا این خواستن، بوی بندگی دارد یا تمنّا؟
- هر دو، اگر پاسخِ زن، خاموشی باشد.
نادر آرام خم شد. پیشانی‌اش را نزدیک پیشانی او آورد. نفس‌هایش گرما داشت؛ گرمایی که نه شهوت، که تردید می‌آورد. زمزمه کرد:
- ای کاش می‌دانستی... که خلوت‌های شبانه برای من، نوازشِ تن نیست. من در چشم‌های تو، وطن گمشده‌ای را می‌بینم... که نمی‌دانم تبعیدم می‌کند یا پناهم می‌دهد.
آراوی، چشم بست. دلش شور برداشت، از جنسی دیگر. نه از عشق، که از بیم. بیمِ آن‌که برای نخستین‌بار، شاید مردی در پس پرده‌ی قدرت و خون، صداقتی آورده باشد... نادر، مردی که هیچ‌ک.س را باور نداشت، اما اکنون باور می‌خواست.
اما آن‌سوتر، پشت بوته‌های یاس، سایه‌ای ایستاده‌بود. سهلا، با ردایی کبود، دست بر سی*ن*ه، نگاه در گره‌ی میان دو انسان دوخته‌بود. پشت سر او، هَروی ظاهر شد؛ با چشمانی براق، لبانی فشرده، و چهره‌ای که در روشنای شب، زهر می‌درخشید.
- شاه را با دستان خودت از من راندی، آراوی... و حال، بهایش را خواهی پرداخت.
باد، یاس‌ها را تکان داد. بوی عطر، با خنجرِ تهمت درآمیخت. در دل شب، عشقی خاموش متولد شد؛ و در تاریکی پشت بوته‌ها، خنجری بی‌صدا صیقل خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
شب، چون حریرِ سیاهی‌افکنده بر شانه‌های باغ، آهسته می‌لغزید؛ گویی زمین، رختی سوگوار بر تن کشیده بود. ماه، به رنگ شراب کهنه‌ای که دهان جام را ترک نمی‌کند، پشت شاخه‌های چنار پنهان بود و فانوس‌های آویخته از طاقی‌های آجری، با نور زرد و لرزان‌شان، به خواب پریشان پرندگان شب‌زی می‌مانستند.
در حیاطی که سکوتش، بوی نم خاک و شرم گل محمدی داشت، حوض مرمرین، قامت شاه را در خود گرفته بود؛ قامتِ بلند و صیقل‌خورده‌ای که ردای آبی لاجوردی، آن را چون موجی ساکن پوشانده‌بود. حاشیه‌ی نقره‌کوب قبا، با هر حرکت آرام، در نور، چون نیش برق می‌زد و سایه‌ها را می‌شکافت.
چهره‌اش در نیم‌رخ، آکنده از سکون و سایه بود. چشم‌هایی به رنگ کهربا، بی‌دلهره اما ژرف، با نگاهی که انگار از خلال صد حکایت بی‌گفته می‌گذرد، لحظه‌لحظه در آراوی فرو می‌رفت. خطوط ریز اطراف چشم، نه از کهولت، که از تکرار مراقبت و بی‌اعتمادی خبر می‌دادند. لب‌های باریکش، اگرچه آرام بسته مانده‌بودند، اما هر لبخند نیم‌پنهان‌شان، چون شکافی کوتاه در سنگی قطور، نشانه‌ی فکری بود که هنوز گفته‌نشده می‌سوزاند.
آراوی، با گام‌هایی آهسته و حساب‌شده، در امتداد سایه‌ی دیوارهای گلکاری‌شده پیش می‌رفت؛ گویی بانو نه، روحی در جامه‌ای طلسم‌شده بود. موهای سیاه و ضخیمش، بافته‌شده و در بالا جمع شده‌بود، اما چند تار از آن، زیر نور لرزان مهتاب، چون خطوطی شعله‌سان در باد رقصان بودند. چادر نازکش، به رنگ زعفرانی خاموش، همچون نسیمی رنگین از دوش تا پشت زانو روان بود و در هر حرکت، حاشیه‌ی طلایی‌دوز آن، آوازی بی‌صدا در هوا نقش می‌کرد.
چشم‌های خاکستری‌اش، به جای ثبات، آینه‌ای از تلاطم بودند؛ تلاطمی که با آرامش نقاب‌زده، در بطن نگاه جاری بود. نه غافل، نه فروتن، بلکه مراقب و آگاه.
شاه، با نگاهی از کنج سکوت، دست بر سنگِ پشتی نیمکت زد؛ حرکتی نرم، بی‌زخم اما پر از دعوتی نهانی.
ـ بنشین، بانوی صبور شب‌های پرزمزمه.
صدایش، گرچه آرام، از پشت پرده‌ای از خستگی می‌آمد؛ خستگیِ تردیدها و بیداری‌های پی‌درپی.
آراوی، گوشه‌ی چادرش را بالا گرفت، نشست، آرام اما نه بی‌تپش.
ـ بوی گل محمدی نمی‌آید، یا شامه‌ام از زمزمه‌ها خسته است؟
نفسش را فرو داد. نه آه، که نوعی مقاومت خاموش. لب زد:
ـ در حرم، عطرها را با زهر می‌آمیزند. آن‌که بیش‌تر ببویَد، زودتر به جانش می‌افتد… .
شاه لبخند زد، لبخندی که از دو لبه‌ی ذهن می‌گریخت؛ دلنشین اما گذرا. نگاهش، در عمق حیاط گم شد؛ جایی در دوردست، شاید کنار پیچک‌های دیوار.
آنجا، پشت بوته‌های یاس درهم‌تنیده، هَروی ایستاده‌بود؛ سایه‌وار، با ردایی تیره که بوی چرم و خ*یانت می‌داد، و نگاهی که چون خنجری در نیام، هنوز خون می‌خواست.
سهلا، همچون زنی بی‌صدا اما آگاه، در کنارش بود؛ لبان بسته، چشم‌ها باز، و دل، لبریز از فرمان.
ـ ببین، سهلا… نگاهش را. چگونه آرامی در حرکاتش هست. گویی شاه، نه پادشاهی، که آرامشش را از کف داده‌است… .
و در سایه، بذر شک می‌افتاد.
آراوی، بی‌آنکه پشت سر را بنگرد، حس کرد. لرزش ناچیزی بر ستون فقراتش دوید. در دل گفت:
ـ اگر زهر در جام باشد، بوی آن از لبان هَروی برمی‌خیزد… .
شاه، بی‌خبر از آن پیچش در فضا، دست بالا آورد. به‌آرامی، انگشتان کشیده‌اش را روی چین چادر نازک نهاد.
ـ تا کی باید از نگاهت بترسم، آراوی؟ تا کِی باید به لبخندت ایمان نیاورم؟
نادر مکثی کرد و بعد ادامه داد:
ـ من که بر هزار لشکر حکم رانده‌ام، چرا از بوسه‌ات در تردید مانده‌ام؟
آراوی پلک بست؛ نه از حجب، که از زخم‌هایی که نمی‌خواست دیده شوند.
ـ زیبایی، شاها… گاهی دستاویز است، گاهی محکمه. من، هر شب، خود را در دو کفه‌ی ترازو می‌گذارم؛ نه برای تو، برای خودم…
و آن شب، بادی برخاست. از دل تاریکی، از پنهان‌کاریِ خشم. برگ‌ها لرزیدند. فانوس‌ها، پَت‌پَت کردند. عطر یاس، ناگهان تلخ شد.
هَروی، با لحنی نجواگونه، اما پرزهر، زیر لب گفت:
ـ زیباتر از خلوتشان، ویرانی‌شان است.
و سهلا رفت. با گام‌هایی بی‌صدا، با دستی پُر از نیش واژه.
و باغ، با آن‌همه رنگ و خاموشی، دیگر امن نبود… .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
بهار، نه با شکوفه، که با لرزشی مرموز بر پیکر باغ نشسته‌بود؛ گویی درختان، نه برای زایش، که برای افشا آماده شده‌بودند. مه، نرم و بی‌دلیل، از دل خاک برخاسته‌بود و پرچین‌ها را در آغوش گرفته‌بود. هوای باغ، سنگین و نمناک، همچون دهانی پُر راز، به آهی از پیش‌دستی نکرده می‌مانست.
آراوی از جا برخاست. حریر زعفرانی‌اش، که شب پیش در نور فانوس می‌درخشید، حالا در روشنی کم‌جان صبح، پژمرده و چروک بر پهلوها افتاده‌بود؛ گویی شب را برخود تا کرده‌باشد. موهای بافته‌اش، با رگه‌هایی گسسته، بر گردنش افتاده‌بود؛ نشانِ بی‌خوابی، نه بی‌نظمی. شانه‌های باریکش، زیر چادر کمرنگ، اندکی خمیده بود؛ نه از شکست، که از فشاری پنهان.
گام‌هایش، آرام و سنجیده، صدای خفیف پاشنه‌های نازک کفشش را بر سنگ مرمر می‌لغزاند. صدایی نه بلند، اما به‌اندازه‌ی کافی هوشیار برای هر سایه‌ای که در کمین بود.
از پشت نارون، نسیمی برخاست؛ برگ‌ها لرزیدند و پرنده‌ای کوتاه و مقطع آواز زد. باغ، هشیار شده‌بود.
دستش را بر لبه‌ی حوض مرمر نهاد؛ آب، بازتاب صورتش را شکسته نشان می‌داد. لب‌ها، بی‌رنگ، اندکی گس. چشمان خاکی‌طلایی‌اش، سنگین از شب بی‌خواب، اما هنوز با نوری خاموش می‌درخشید. در دل گفت:
«اگر این بازی‌ست، نوبت من است که نخستین صفحه را واژگون کنم.»
صدای نرمی از پشت آمد. سهلا بود. پیراهنش، ابریشمی خاکستری با یقه‌ای تیز، تا مچ چفت، چون مارپیچ درختان خشک. موهایش تا پشت گردن بافته، اما خشن، چون طنابی آماده‌ی گره.
با صدایی که ته‌اش خنجر داشت، گفت:
- والده سلطان تو را فردا صبح می‌خواهد. بی‌زینت، بی‌عطر. با همان چشمانی که هنوز، خودت را باور دارند.
آراوی سر بلند نکرد. آب هنوز قطره‌قطره از انگشتانش فرو می‌چکید. پرسید:
- چرا؟
سهلا مکثی کرد. نگاهش، مثل سرمه‌ای یخ‌زده روی پلک.
- چون او زن‌هایی را دوست دارد که بوی خویش می‌دهند، پیش از آن‌که قصر، خوی سلطنت را بر آنان بنشاند.
سکوت، پاسخی سنگین‌تر از کلام شد. آراوی لب نزد. تنها حس کرد که این‌بار، دعوتی آمده‌است نه برای اطاعت، که برای سنجش.
بادی وزید. باغ نفسی کشید. سهلا برگشت؛ بی‌کلام، بی‌نگاه، رفت.
آراوی ماند. میان شاخه‌های لرزان اقاقیا، در نوری که از طلوع شرم می‌کرد. صدای دورِ فواره، انگار قطره‌قطره به تصمیمی ختم می‌شد. آراوی زمزمه کرد:
«اگر بوسه‌ای بناست همه‌چیز را تغییر دهد، نخستین گاز از آنِ من خواهد بود.»
دری از پشت سر بسته شد. حیاط، به نفس‌نفس افتاده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
***
«سوم شخص»
«نادرشاه»
در تالار نیم‌روشن، میان پیچ‌وتاب سایه‌ها، نادر آرام قدم می‌زد. ردای شبانه‌اش، از مخمل نقره‌کارشده، صدای خفیفی داشت؛ مثل زمزمه‌ی زنی که نمی‌خواهد شنیده شود، اما شنیده می‌شود.
انگشتانش را پشت کمر قلاب کرده‌بود و نگاهش روی کف سنگ‌فرش تالار سُر می‌خورد؛ جایی که چند لحظه پیش، آراوی از آن عبور کرده‌بود.
حرکتش نرم بود، بی‌شتاب، اما نه سنگین. گام‌هایش را چنان بر زمین می‌گذاشت که گویی خاک قصر را پیش‌تر لمس کرده؛ نه مثل یک بیگانه، که چون کسی که خاطره‌ای دارد از چیزی که هنوز رخ نداده است.
موهایش، آن سیاهی فروخورده‌ی شب، در بافتی ساده و بی‌زرق، اما بی‌نقص، روی شانه‌اش فرو ریخته‌بود.
لباسی پوشیده از حریر زعفرانی که نور را نمی‌بلعید، فقط می‌لرزاند.
صدای او، وقتی حرف زد، مثل آب روانی بود که از لبه‌ی تیغی سرد بچکد؛ نه تیز، نه گرم، اما با حسی که بعدتر زخم می‌زند.
نادر، همان‌جا ایستاد. نفسی کشید. آهسته. گویی چیزی را مزه‌مزه می‌کرد؛ نه طعم حرفی، که طعم حضور کسی را.
«او زنی نیست که در صدا گم شود؛ او در سکوت معنا می‌یابد.»
به پنجره رفت. از لای شیشه‌های مشبک، شب را نگاه کرد؛ همان‌جایی که هَروی هنوز ایستاده‌بود، درست در سایه‌ی چنارهای قدیمی.
هَروی، با آن رداهای بلندِ سیاه، همچون کشیشی خاموش، تنها نگاه می‌کرد.
نگاهش نه خاک داشت، نه آب. چیزی میان فولاد و مرمر.
و لبانش… همیشه به‌نرمی بسته، انگار که هر واژه را باید ذبح می‌کرد تا تلفظش کند.
«هَروی، سایه‌ای‌ست که خودش را آفتاب می‌داند.»
نادر می‌دانست، این دو «آراوی و هَروی» از دو جهان متفاوت‌اند، اما به‌نحوی خطرناک، هم‌جهت شده‌اند. یکی با سکوت می‌لرزاند، دیگری با نطق نابهنگام و هردو، نگاهی دارند که به‌جای تمنا، می‌سنجد.
شاه در دل خود گفت:
«آراوی با نگاهش وارد شد، نه با تنش.
و هَروی با نگاهش می‌کشد، نه با دستش.»
یادش آمد وقتی آراوی نشسته بود، دامن لباسش با زمین تماس نمی‌گرفت. نه از کوتاهی جامه، که از بلندی وقار.
و وقتی نگاهش را بالا آورد، چیزی در او بود که نادر را به عقب هل داد، بی‌آنکه تکانش دهد.
«چطور ممکن است زنی که اسمش را دیروز شنیدم، امروز در رگ‌هایم موج بزند؟»
پشت نیمکت برگشت. نشست. دستی به چانه کشید. آینه‌ی روبه‌رو چهره‌اش را دوپاره نشان می‌داد؛ نیمی در نور، نیمی در سایه.
چشمانش را بست. در ذهنش، صدای آراوی را بازخوانی کرد. نه آن‌چه گفت، که آن‌چه نگفت. لحنش نرم بود، اما ته‌نشین‌شده با چیزهایی که نمی‌شد نام برد. نه غرور، نه درد… چیزی میان تجربه‌ی زهر و ایمان به نجات.
و این، ترسناک‌تر بود از هر تهدید.
«اگر نادان باشم، دل می‌بازم. اگر دانا باشم، نابودش می‌کنم.»
این را در دل گفت. و انگشتش را بر میز کوبید.
صدای هَروی از گوشه‌ی ذهن دوباره پیچید:
- شاها، زنانی چون آراوی، پیش از آن‌که فریفته شوند، نقشه‌شان را کشیده‌اند…
نادر برخاست. قدمی برداشت. از میان پرده‌ها گذشت. نگاه آخر را به شب انداخت. ماه حالا بالاتر آمده‌بود.
و او، دیگر نمی‌دانست که به دنبال تاج است یا زنی که نگاه نمی‌کند، اما همه‌چیز را دیده است.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
***
با صدای شیشه‌ای که در حیاط شکست، آراوی از خواب پرید. نفسش بند آمده بود. نورِ لرزانِ فانوس نیم‌سوخته، از پشتِ پرده‌ی حریر، بر دیوار سایه انداخته‌بود. سایه‌ای که می‌لرزید، بی‌آنکه کسی تکانش داده باشد.
دستش را جلو برد و روی متکای ابریشمین کشید؛ مرطوب بود. نه از شبنم، که از اضطرابی که در خواب هم رهایش نکرده‌بود. صدای قدم‌ها در راهرو بالا گرفت. خنده‌ای کوتاه، جیغی خفه، و باز سکوت.
چشم‌چرخاند. اتاقک باریکش، با دیوارهای لاجوردی و سقف چوب‌کاری‌شده‌ی پر از نقوش طلایی شکوهی خاموش داشت، اما حالا همه‌چیز در آن ترسیده‌بود. آینه‌ی کوچک گوشه‌ی طاقچه، تصویر او را شکسته نشان می‌داد. لباس خوابش، از حریر خاکستری، روی دسته‌ی صندلی افتاده‌بود. گلدان یاس، نیمه‌ریخته، و در کنار آن، بسته‌ای از عطر نعنایی که خودش نداشت.
دست به سی*ن*ه‌اش کشید؛ چیزی نبود. اما حس کرد چیزی را برده‌اند. چیزی بیشتر از جامه یا عطر.
به‌سوی در رفت. خدمه‌ای ایستاده بود، چشم‌هایش قرمز، و لبانش لرزان بود:
– بانو… شما... شما رو... با لباس خوابتون، توی اتاق هَروی دیدن... . دیدن که چاقو در دست داشتید!
آراوی ایستاد. حتی پلک نزد.
خدمه عقب رفت. پشت سرش، دو زن دیگر و آن‌سوتر، ندیمه‌ی والده سلطان، با نگاهی که سردی خنجر داشت:
– بالش شما هم آن‌جاست، بانو… و رد عطرتان. ولی چاقویی که در اتاق داشتید کجاست؟
آراوی به درون برگشت. به اتاقی که دیگر پناه نبود، بلکه شاهد جرم شده‌بود. فانوس حالا خاموش شده‌بود، اما بوی سوخته‌ی فتیله هنوز در هوا می‌چرخید.
دستش را جلو برد. آینه را برداشت. نگاه کرد. چهره‌اش همان بود، اما نامش دیگر نبود.
نامش را، امشب، کسی دزدیده‌بود.
و از حیاط، خنده‌ای آمد. کوتاه، کشیده، مردانه.
آراوی فهمید: او آمده بود. آمده بود تا چیزی نگوید. فقط نشان بدهد. فقط رد جا بگذارد. فقط زهر را، در جامِ بی‌دست‌زدن، بنشاند.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
حریرِ سپید پرده، در نسیمی نامحسوس لرزید؛ انگار چیزی می‌خواست وارد اتاق شود، نه از در، بلکه از لایه‌های هوا.
نور کم‌رمق فانوس، بر پوست آراوی افتاده‌بود و او، با چشمانی بی‌خواب، نشسته‌بود روی تختی که مثل گواهی‌نامه‌ی بی‌گناهی‌اش سرد و بی‌حس بود.
لحاف، نیمه‌افتاده بر زمین، چون جنازه‌ای از خوابی ناتمام بود.
موهایش پریشان، گره‌خورده به بوی شب و لباس خوابش که به رنگ شیری کدر بود، در چین‌هایی آرام، خودش را می‌پوشاند و نمی‌پوشاند. او پلک نزد.
مثل کسی که اگر چشم ببندد، خودش را میان خوابی بدتر می‌یابد.
در نور زرد اتاق، گردنش درازی محزون داشت؛ چانه‌اش اندکی لرز داشت، اما هنوز سکوتش را نشکسته‌بود. ناگهان صدایی از راهرو برخاست؛
نه فریاد، نه پچ‌پچ بود.
بلکه چیزی میان قضاوت و یقین بود:
_ خودِ چاقویش بود... در بالش هَروی… درست بالای سرش.
و بعد، زنی با صدایی خواب‌آلود، اما سمّی، گفت:
_ این‌بار، خون لازم نبود. همان حضور کافی‌ست.
آراوی انگشتانش را دور مچ دستش حلقه کرد، آنها را بی‌دلیل فشرد. شاید برای اینکه به خودش ثابت کند هنوز چیزی در وجودش سفت و زنده است.
لبخند نزده‌بود. حتی پلک نزده‌بود.
اما انگار تمام تنش، از شانه تا کف پا، خود را به حالت دفاع درآورده‌بود.
در گوشه‌ی اتاق، آینه‌ی قدی، بازتابی لرزان از قامت او داشت؛ زنی با نگاه مات، لبی خشک و پیراهنی که حالا نه نشانه‌ی راحتی خواب، بلکه گواهیِ حضورش در «صحنه‌ی خ*یانت» خوانده می‌شد و خودش، از آن بیشتر، نمی‌دانست.
نه دعا، نه قسم… بلکه پرسشی بی‌پاسخ زیر لب زمزمه کرد:
_ چرا چاقویم آن‌جا بود، وقتی من آنجا نبودم؟
اما این سؤال، برای زنان حرمسرا بی‌اهمیت بود.
در قصر، حقیقت آن چیزی‌ست که اول زمزمه شود؛ نه آنچه واقعاً رخ دهد.
صدای زنی دیگر، درست پشت پنجره‌ی کدر، گفت:
_ شاید رفته بود زهر بگیرد. شاید نه زهر... شاید فقط بوسه‌ای ممنوع… .
آراوی پابرهنه برخاست.
کف پاهایش، سردی زمین را چون مجازات حس کرد؛ نه برای گناه، بلکه برای گمانی که داشت. سمت پنجره رفت. دست بر لبه‌ی چوبی کشید.انگشتش گرد و غبار برداشت اما چیزی جز سکوت نصیبش نشد.
در دل خود گفت:
_ چاقوی من را به بالش هَروی رساندند…
اما ذهن شاه، از دیرباز در بستر شک خفته بود.
صدای خودش غریبه‌بود.
آن‌گونه که صدای کسی در خواب می‌پیچد که دیگر خودِ بیدارش نیست و همان لحظه، از دور، صدای خنده‌ای آمد؛
نه خنده‌ی خوشی… بلکه خنده‌ای کوتاه، که تهش تلخ‌تر از زهر بود.
شک، مثل ماری بی‌صدا، در اتاق خزید و آراوی، در سکوت، چادر شب‌پوشش را برداشت.
نه برای فرار، نه برای تقصیر…
فقط برای اینکه نگذارد چهره‌اش را ببینند؛
وقتی حقیقت از پشت شایعه تیغ می‌کشد.
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
صدای زوزه‌ی باد، چون ناله‌ی خاموشی که راهش را در تاریکی گم کرده‌باشد، در حیاط خلوت قصر پیچیده‌بود. هنوز آفتاب به‌درستی طلوع نکرده‌بود، اما خاکستری سحر، مثل مهری خاموش بر همه‌چیز نشسته‌بود؛ بر رواق‌های سنگیِ خاموش، پله‌های مرمرِ نم‌خورده، گلدسته‌های باران‌خورده و دل‌هایی که هرکدام چیزی پنهان کرده‌بودند.
در اتاق آراوی، شعله‌ی کم‌رمق آتشدان هنوز می‌سوخت، مثل جان زنی که بی‌خواب، بی‌قرار، خیره بر خاکستر شب مانده‌باشد. دستانش یخ کرده‌بود، ولی نگاهش می‌سوخت. لباس خوابش، از پارچه‌ای نازک و نیلی‌رنگ، بر تنش افتاده‌بود و ردای زرشکی نازکی را بر شانه‌اش انداخته‌بود، بی‌آنکه خود را گرم‌تر حس کند. بوی نسترن مانده و خاکستر، در فضا می‌چرخید؛ بویی که انگار از شب‌های ناگفته می‌آمد.
او تمام شب را بیدار مانده‌بود، بی‌آنکه چشمی روی هم بگذارد. منتظر فرصتی بود؛ نه برای نجات، بلکه برای روشنگری اما هنوز کلمات در گلویش گره خورده بودند. قدمی برداشت تا به اتاق والده برود، که ناگهان صدایی فضا را شکافت.
جیغی بلند، از عمق راهروهای حرم. زنی فریاد زد، با لحنی خفه‌شده از وحشت بلند داد می‌زد:
– کمک کنید! طبیب! بانوی هَروی از حال رفته!
قدم‌های شتاب‌زده، صدای برخورد دمپایی‌ها با سنگ، شمع‌هایی که افتادند و مشعل‌هایی که لرزیدند. آراوی، در سایه‌ی درگاه ایستاد. میان تردید و شهود مانده‌بود.
از لابه‌لای پرده‌های نیلی‌رنگ نیم‌گشوده، حرکت چهره‌ها را دید؛ ندیمه‌ها، سراسیمه و پر از نگاه‌های پرزخم، به‌سوی اتاق هَروی دویدند.
صدای ناله‌ای ضعیف از دور آمد؛ صدایی که انگار بیشتر از درد، از بازیگری زاده شده‌بود:
– شکمم… شعله گرفته… او نمی‌خواست… نمی‌خواست کسی بداند… . او می‌خواست مرا بکشد. آراوی... !
والده، با ردای طلایی و پیشانی درهم‌کشیده، با قدم‌هایی بلند و خشماگین به صحنه رسید. لب‌هایش چون خطی شمشیرگون بسته‌‌بود.
– طبیب؟ چرا هنوز نرسیده؟ چرا معطلی می‌کنید؟
یکی از خواجگان نفس‌نفس‌زنان گفت:
– بانو، طبیب پیر است… راه‌پله‌ها زیاد است...! اگر... .
– اگر فقط چند دقیقه هروی این‌گونه به خود بپیچد، زنده نخواهند ماند و باید تو جواب شاه را بدهی!
لحظاتی بعد، صدای سرفه و قدم‌های کند طبیب، در راهروها پیچید. پیرمردی با ردای خاکی، با صندوقچه‌ی دارو، بالا آمد. نگاهی به اطراف انداخت. سپس، با دستانی لرزان، روی زانو افتاد.
درون اتاق هَروی، نور شمع‌ها زرد و لرزان بود. فضای اتاق گرم، خفه و پر از بوی روغن گل سرخ و بخار آب‌دیده‌بود. هَروی، بر بستری از مخمل کبود دراز کشیده‌بود؛ موهایش آشفته، چهره‌اش رنگ‌پریده، لب‌هایش لرزان بود.
طبیب دست بر شکم گذاشت. نبض گرفت. نگاهش را بالا برد. قطره‌ی عرقی از شقیقه‌اش چکید. صدایش نرم و مکث‌دار بود:
– بانوی والا… گمان می‌رود… نطفه‌ای در راه باشد.
اتاق ناگهان سنگین شد؛ سکوتی که مثل پتک، همه‌چیز را کوبید. والده، با نگاه بهت‌زده، به ندیمه‌ها چشم دوخت.
سهلا، آرام به‌سوی او خم شد. صدایش پنهان و سمی بود:
– بانوی من… دیشب آن خنجر را یادتان هست؟ همان که در حریر آراوی بود… شاید… شاید او از قبل می‌دانست. شاید… قصد پایان دادن داشت… شاید می‌خواست نطفه را از بین ببرد.
والده برگشت. نگاهی به آراوی انداخت که در آستانه‌ی در، چون شعله‌ای بی‌جهت، ایستاده‌بود. چشمانش پر از اضطراب، اما لب‌هایش بسته‌بود. نه انکار، نه تأیید بلکه برای روشنایی حقیقت این‌کارها را می‌کرد.
فقط این جمله، در ذهن همه پیچید:
«اگر باردار باشد… پس شب گذشته، واقعاً قصدی بوده…»
 
موضوع نویسنده

STARLET

سطح
1
 
⁦⁦୧⁠(⁠ارشد بخش ادبیات)⁠୨⁩
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
شاعر آزمایشی
کپیست انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Feb
3,426
14,579
مدال‌ها
4
والده، آهسته از اتاق هَروی فاصله گرفت. صدای خلخال‌هایش، میان سکوتی خفه، چون زنگ خطری خاموش، در راهرو پخش می‌شد. نور زرد و لرزان مشعل‌ها، صورت درهم‌فرو‌رفته‌اش را به هیئتی سایه‌وار تبدیل کرده‌بود؛ زنی که در میان دود و دروغ، دنبال حقیقت نمی‌گشت، دنبال مقصر می‌گشت.
آراوی، هنوز همان‌جا ایستاده‌بود؛ در آستانه، بی‌هیچ حرکتی، جز سوسوی نگاهی که میان خشم فروخورده و حیرت فروخورده‌تر، به‌سوی هَروی دوخته شده‌بود. نور کم‌رنگ فجر، از لای پنجره‌های مشبک، بر گونه‌اش افتاده‌بود؛ همان گونه‌ای که شب پیش، در تردید نادر می‌لرزید. حالا اما سرد و بی‌خون بود؛ چون برفی که در میان آتش افتاده‌باشد.
ندیمه‌ای زمزمه کرد:
_ مگر نمی‌گویند آن خنجر، از دست آراوی افتاده‌ بود؟ نزدیک بالش؟ آن‌هم خنجر همیشگی‌اش…!
و این زمزمه، مثل ریشه‌های سمی در خاک، میان زنان پخش شد.
هَروی، با آهی ساختگی، سرش را بر بالش برگرداند. صدایش هنوز نازک و شکسته بود، اما حالا نقش قربانی را استادانه‌تر بازی می‌کرد:
_ من نخواستم… اما شاید او… شاید می‌خواست… نمی‌دانم، بانوی من… من فقط بیدار شدم، دیدم ایستاده… همان‌جا… بالای سرم…!
دست‌هایش، بی‌جان بر شکم افتاده‌بودند. ردای شبش، از حریر خاکستری و نقره‌دوز، تا روی زمین کشیده‌می‌شد، و موهایش، شلخته و افتاده روی پیشانی، حال زنی مظلوم را نقاشی می‌کرد که هیچ نگفته، اما همه چیز را اعتراف کرده‌است.
در راهرو، کنیزها به‌سوی هم خم می‌شدند؛ یکی چادرش را روی لب می‌فشرد، دیگری نگاهش را پنهان می‌کرد.
همه می‌دانستند آراوی بانویی آرام بود. اما همین «آرام بودن» حالا چون ماری در باغچه‌ای خشک، بیشتر ترسناک شده‌بود.
والده، با چشمانی که برق آن، حالا نه از خشم بلکه از پیش‌بینی آینده بود، آهسته گفت:
_ شاه باید بداند… اما نه با زبان کنیزان. با زبان طبیب. با سند. با بوی خون.
برگشت، و نگاهی بلند به آراوی انداخت؛ نه با سرزنش، نه با ترحم، با تیزبینی.
آراوی سعی نکرد حرفی بزند. حتی سعی نکرد اشک بریزد. تنها نگاهی به درون اتاق انداخت؛ به زنی در بستر، به طبیبی خمیده، به پرده‌هایی که هیچ‌گاه صاف نمی‌افتادند.
سپس، بی‌آنکه اجازه بخواهد، آرام عقب رفت.
گام‌هایش، نرم و موزون، اما نه بی‌درد، از سنگفرش سرد عبور کردند. ردا هنوز بر شانه‌اش افتاده‌بود، اما دیگر بوی نسترن نمی‌داد. بویی تلخ، شبیه برگ‌های له‌شده‌ی پائیز، از او به جا مانده‌بود.
در ذهنش، واژه‌ای شکل گرفت؛
نه برای دفاع، نه برای فریاد.
بلکه واژه‌ای که از دل شب، آهسته چون شعله‌ای زرد بالا می‌آمد:
«اگر سکوت شمشیر باشد… پس وقت آن است که زخمش را نشان دهم.»
 
بالا پایین