atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,184
- مدالها
- 3
- آراز! خستهی راهی، سپردم ببرنت اتاق ماساژ دوتا حوری بهشتی خستگی رو از تنت در بیارن.
گوشهٔ ابروم رو خاروندم و گفتم:
- تو که میدونی من اهل این برنامهها نیستم.
خالد قهقهه زد و گفت:
- خیلی داری به خودت سخت میگیری، مگه ما چقدر زندهایم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- این سَبک زندگی رو بیشتر قبول دارم.
- خوش به حال دختری که زنت بشه، واقعاً میتونه به این بنازه که شوهرش پاک بوده.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و سرم رو تکون دادم. این اعتقاد من بود؛ چون برای جسم خودم ارزش قائل بودم. سخت بود؛ اما تونستم. اولینهای زندگیم رو با دلارام تجربه کردم، و اولینهای دیگهای هم مونده بود که میخواستم با آرام جانم تجربه کنم.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد، به امید اینکه آرام جانم تو این شهر بود شب رو صبح کردم. تا عصر هم تو قصر خالد موندم. غروب بود که خالد گفت شیخ احد برگشته. استرس و اضطراب وجودم رو گرفته بود، خودم رو برای هر گونه اتفاقی آماده کرده بودم.
وقتی به قصر شیخ احد رسیدیم بهخاطر خالد استقبال گرمی از ما شد. نگاهم میون افراد قصر بود که شاید عزیزترینم رو پیدا کنم. صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم.
- اهلاً و سهلاً خالد.
نگاهم رو به شیخ احد انداختم، مرد مسنی با هیکل چاق و قدی کوتاه، تو لباس دشداشه بیشتر شبیه پنگوئن بود تا آدمیزاد، خیلی خودم رو کنترل کردم تا گردنش رو نشکونم. خالد چیزهایی براش گفت و وقتی فهمید ایرانی هستم، دستی به بینی عقابیش کشید و به زبان عربی گفت:
- من دیگه هرگز با ایرانی جماعت معامله نمیکنم.
لنگهی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- یاشار رو میشناسی؟
نیشخندی زد و گفت:
- همون پسر دست و پا چلفتی رو میگی؟ یه دختر به من فروخت کلی معامله پر سود از دست دادم.
عصبی شدم و گفتم:
- اون دختر کجاست؟
زبونش رو با هوس روی لبهاش کشید و چشمهای درشتِ میشی رنگش رو خمار کرد و گفت:
- عجب دختر هوسانگیزی بود حیف...
بلند شدم و با حرص بهسمتش رفتم و تا خواستم با مشت به دهانش بکوبم، دوتا از بادیگاردهاش سریع اومدند و بازوهام رو گرفتند و به عقب بردند. با حرص غریدم:
- آشغالِ عوضی جرئت داری به این سگات بگو دستام رو ول کنن تا بلایی سرت بیارم كه تا عمر داری هوس دختر ایرانی نکنی.
شیخ احد، لیوانی نوشیدنی از روی جلو مبلی برداشت و گفت:
- خالد! این پسر پرو کیه با خودت آوردی؟
- یه ایرانی که اومده تو و امثال تو رو به آتیش بکشه.
خالد با تحکم اسمم رو صدا زد؛ اما من نترستر از این حرفها بودم، من برای ناموس جونم رو هم میدادم. به زبان فارسی به خالد گفتم:
- خالد! من ایرانیام و غیرت دارم؛ باید این سگو بکشم.
یکی از بادیگاردها مشتی تو شکمم زد، روی زانو افتادم و دست روی شکمم گذاشتم، دردش اِنقدر نبود که اذیتم کنه. من محکمتر از این حرفها بودم. خالد بهسمت شیخ احد رفت و چیزهایی در گوشش گفت. شیخ با چشمهای گشاد شده گفت:
- آراز بزرگمهر، ابَر قدرت ترکیه تویی!
بلند شدم و بهسمتش رفتم و گفتم:
- زن من کجاست؟
شیخ خندید کمی از نوشیدنیش رو خورد و گفت:
- پس اون دختر زن تو بود، حق داری عجب...
نذاشتم حرفش تموم بشه و با یک قدم فاصلهمون رو پر کردم، لیوان رو از دستش گرفتم و به زمین کوبیدم، لیوان هزار تکه شد. یقه دشداشش رو گرفتم و گفتم:
- نذار تو قصر خودت خونت رو بریزم.
خالد چیزی به بادیگاردهایی که میخواستند بهسمتم بیان گفت، بازوم رو گرفت و به فارسی گفت:
- اگه زنت رو میخوای آروم باش.
گوشهٔ ابروم رو خاروندم و گفتم:
- تو که میدونی من اهل این برنامهها نیستم.
خالد قهقهه زد و گفت:
- خیلی داری به خودت سخت میگیری، مگه ما چقدر زندهایم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- این سَبک زندگی رو بیشتر قبول دارم.
- خوش به حال دختری که زنت بشه، واقعاً میتونه به این بنازه که شوهرش پاک بوده.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و سرم رو تکون دادم. این اعتقاد من بود؛ چون برای جسم خودم ارزش قائل بودم. سخت بود؛ اما تونستم. اولینهای زندگیم رو با دلارام تجربه کردم، و اولینهای دیگهای هم مونده بود که میخواستم با آرام جانم تجربه کنم.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد، به امید اینکه آرام جانم تو این شهر بود شب رو صبح کردم. تا عصر هم تو قصر خالد موندم. غروب بود که خالد گفت شیخ احد برگشته. استرس و اضطراب وجودم رو گرفته بود، خودم رو برای هر گونه اتفاقی آماده کرده بودم.
وقتی به قصر شیخ احد رسیدیم بهخاطر خالد استقبال گرمی از ما شد. نگاهم میون افراد قصر بود که شاید عزیزترینم رو پیدا کنم. صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم.
- اهلاً و سهلاً خالد.
نگاهم رو به شیخ احد انداختم، مرد مسنی با هیکل چاق و قدی کوتاه، تو لباس دشداشه بیشتر شبیه پنگوئن بود تا آدمیزاد، خیلی خودم رو کنترل کردم تا گردنش رو نشکونم. خالد چیزهایی براش گفت و وقتی فهمید ایرانی هستم، دستی به بینی عقابیش کشید و به زبان عربی گفت:
- من دیگه هرگز با ایرانی جماعت معامله نمیکنم.
لنگهی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- یاشار رو میشناسی؟
نیشخندی زد و گفت:
- همون پسر دست و پا چلفتی رو میگی؟ یه دختر به من فروخت کلی معامله پر سود از دست دادم.
عصبی شدم و گفتم:
- اون دختر کجاست؟
زبونش رو با هوس روی لبهاش کشید و چشمهای درشتِ میشی رنگش رو خمار کرد و گفت:
- عجب دختر هوسانگیزی بود حیف...
بلند شدم و با حرص بهسمتش رفتم و تا خواستم با مشت به دهانش بکوبم، دوتا از بادیگاردهاش سریع اومدند و بازوهام رو گرفتند و به عقب بردند. با حرص غریدم:
- آشغالِ عوضی جرئت داری به این سگات بگو دستام رو ول کنن تا بلایی سرت بیارم كه تا عمر داری هوس دختر ایرانی نکنی.
شیخ احد، لیوانی نوشیدنی از روی جلو مبلی برداشت و گفت:
- خالد! این پسر پرو کیه با خودت آوردی؟
- یه ایرانی که اومده تو و امثال تو رو به آتیش بکشه.
خالد با تحکم اسمم رو صدا زد؛ اما من نترستر از این حرفها بودم، من برای ناموس جونم رو هم میدادم. به زبان فارسی به خالد گفتم:
- خالد! من ایرانیام و غیرت دارم؛ باید این سگو بکشم.
یکی از بادیگاردها مشتی تو شکمم زد، روی زانو افتادم و دست روی شکمم گذاشتم، دردش اِنقدر نبود که اذیتم کنه. من محکمتر از این حرفها بودم. خالد بهسمت شیخ احد رفت و چیزهایی در گوشش گفت. شیخ با چشمهای گشاد شده گفت:
- آراز بزرگمهر، ابَر قدرت ترکیه تویی!
بلند شدم و بهسمتش رفتم و گفتم:
- زن من کجاست؟
شیخ خندید کمی از نوشیدنیش رو خورد و گفت:
- پس اون دختر زن تو بود، حق داری عجب...
نذاشتم حرفش تموم بشه و با یک قدم فاصلهمون رو پر کردم، لیوان رو از دستش گرفتم و به زمین کوبیدم، لیوان هزار تکه شد. یقه دشداشش رو گرفتم و گفتم:
- نذار تو قصر خودت خونت رو بریزم.
خالد چیزی به بادیگاردهایی که میخواستند بهسمتم بیان گفت، بازوم رو گرفت و به فارسی گفت:
- اگه زنت رو میخوای آروم باش.
آخرین ویرایش توسط مدیر: