جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط atefeh.m با نام [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,323 بازدید, 220 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [اعجازِ دلدادگی] اثر‌«عاطفه.۱۴۹۴.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
- آراز! خسته‌ی راهی، سپردم ببرنت اتاق ماساژ دوتا حوری بهشتی خستگی رو از تنت در بیارن.
گوشهٔ ابروم رو خاروندم و گفتم:
- تو که می‌دونی من اهل این برنامه‌ها نیستم.
خالد قهقهه زد و گفت:
- خیلی داری به خودت سخت می‌گیری، مگه ما چقدر زنده‌ایم؟
لبخند کم جونی زدم و گفتم:
- این سَبک زندگی رو بیشتر قبول دارم.
- خوش‌ به حال دختری که زنت بشه، واقعاً می‌تونه به این بنازه که شوهرش پاک بوده.
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و سرم رو تکون دادم. این اعتقاد من بود؛ چون برای جسم خودم ارزش قائل بودم. سخت بود؛ اما تونستم. اولین‌های زندگیم رو با دلارام تجربه کردم، و اولین‌های دیگه‌ای هم مونده بود که می‌خواستم با آرام جانم تجربه کنم.
اون شب تا صبح خواب به چشمم نیومد، به امید این‌که آرام جانم تو این شهر بود شب رو صبح کردم. تا عصر هم تو قصر خالد موندم. غروب بود که خالد گفت شیخ احد برگشته. استرس و اضطراب وجودم رو گرفته بود، خودم رو برای هر گونه اتفاقی آماده کرده بودم.
وقتی به قصر شیخ احد رسیدیم به‌خاطر خالد استقبال گرمی از ما شد. نگاهم میون افراد قصر بود که شاید عزیزترینم رو پیدا کنم. صدای تپش قلبم رو به وضوح می‌شنیدم.
- اهلاً و سهلاً خالد.
نگاهم رو به شیخ احد انداختم، مرد مسنی با هیکل چاق و قدی کوتاه، تو لباس دشداشه بیشتر شبیه پنگوئن بود تا آدمیزاد، خیلی خودم رو کنترل کردم تا گردنش رو نشکونم. خالد چیزهایی براش گفت و وقتی فهمید ایرانی هستم، دستی به بینی عقابیش کشید و به زبان عربی گفت:
- من دیگه هرگز با ایرانی جماعت معامله نمی‌کنم.
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- یاشار رو می‌شناسی؟
نیش‌خندی زد و گفت:
- همون پسر دست و پا چلفتی رو میگی؟ یه دختر به من فروخت کلی معامله پر سود از دست دادم.
عصبی شدم و گفتم:
- اون دختر کجاست؟
زبونش رو با هوس روی لب‌هاش کشید و چشم‌های درشتِ میشی رنگش رو خمار کرد و گفت:
- عجب دختر هوس‌انگیزی بود حیف...
بلند شدم و با حرص به‌سمتش رفتم و تا خواستم با مشت به دهانش بکوبم، دوتا از بادیگاردهاش سریع اومدند و بازو‌هام رو گرفتند و به عقب بردند. با حرص غریدم:
- آشغالِ عوضی جرئت داری به این سگات بگو دستام رو ول کنن تا بلایی سرت بیارم كه تا عمر داری هوس دختر ایرانی نکنی.
شیخ احد، لیوانی نوشیدنی از روی جلو مبلی برداشت و گفت:
- خالد! این پسر پرو کیه با خودت آوردی؟
- یه ایرانی که اومده تو و امثال تو رو به آتیش بکشه.
خالد با تحکم اسمم رو صدا زد؛ اما من نترس‌تر از این حرف‌ها بودم، من برای ناموس جونم رو هم می‌دادم. به زبان فارسی به خالد گفتم:
- خالد! من ایرانی‌ام و غیرت دارم؛ باید این سگو بکشم.
یکی از بادیگاردها مشتی تو شکمم زد، روی زانو افتادم و دست روی شکمم گذاشتم، دردش اِن‌قدر نبود که اذیتم کنه. من محکم‌تر از این حرف‌ها بودم. خالد به‌سمت شیخ احد رفت و چیزهایی در گوشش گفت. شیخ با چشم‌های گشاد شده گفت:
- آراز بزرگمهر، ابَر قدرت ترکیه تویی!
بلند شدم و به‌سمتش رفتم و گفتم:
- زن من کجاست؟
شیخ خندید کمی از نوشیدنیش رو خورد و گفت:
- پس اون دختر زن تو بود، حق داری عجب...
نذاشتم حرفش تموم بشه و با یک قدم فاصله‌مون رو پر کردم، لیوان رو از دستش گرفتم و به زمین کوبیدم، لیوان هزار تکه شد. یقه‌ دشداشش رو گرفتم و گفتم:
- نذار تو قصر خودت خونت رو بریزم.
خالد چیزی به بادیگاردهایی که می‌خواستند به‌سمتم بیان گفت، بازوم رو گرفت و به فارسی گفت:
- اگه زنت رو می‌خوای آروم باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
خالد دستم رو گرفت و من رو به‌طرف همون مبلی که نشسته بودم برد، خودش هم کنارم نشست و دم گوشم گفت:
- یه‌کم خودت رو کنترل کن، ما فعلاً توی قلمروی شیخیم.
دندون‌هام رو روی هم سابیدم و گفتم:
- خالد! من از هیچ‌کَس و هیچ‌‌ چیز نمی‌ترسم.
- می‌دونم؛ اما بذار بدونیم زنت کجاست بعد بزن بکشش!
دستم رو مشت کردم و نفسم رو با حرص بیرون دادم. خالد رو به شیخ پرسید:
- اون دختری که از اون پسرِ ایرانی خریدی کجاست؟
شیخ دست‌هاش رو روی شکم گنده‌ و چند لایه‌‌اش گذاشت و گفت:
- من جز اون دختر، از طریق رابط‌هام چند دختر دیگه‌ای هم از ایران آوردم، می‌خواستم با شیخ‌های دیگه معامله کنم. اون دختر چشمم رو گرفته بود.
می‌خواستم از جام بلند بشم و به‌سمتش برم و دندون‌هاش رو تو دهانش خُرد کنم که خالد دستم رو گرفت.
- بشین آراز.
کلافه موهام رو چنگ زدم، هر کلمه‌ای که از دهان کثیف اون پیر خرفت بیرون می‌اومد، خنجری به قلبم بود. فکر این‌که با نگاه پر از هوسش دلارام رو برانداز کرده، مثل خوره به جونم افتاده بود.
- مهمونی بزرگی برپا کردم، هر سال از این مهمونی‌ها زیاد برگزار می‌کنم؛ اما اون‌بار پلیس‌های ایرانی، آدمای منو از خود ایران کنترل کرده بودند. همش به‌خاطر اون یاشار دست و پا چلفتی بود.
خالد پرسید:
- چطور اون دختر رو مستقیم از یاشار خریدی؟
شیخ حبه‌ انگوری از خوشه‌ انگور داخل جامیوه‌ای کند و به دهانش گذاشت و گفت:
- تو بندرعباس با هم ملاقات داشتیم.
لعنت به تو یاشار، روزهایی که من ترکیه بودم، دلارام رو فروخته بود.
- دختر چموشی بود، هر چی کتک می‌خورد بیشتر مقاومت می‌کرد.
قلبم تیر کشید برای آرام جانم که بدترین روزها رو پشت سر گذاشته بود.
- مدام می‌گفت اگه مردش بدونه ما رو می‌کشه؛ پس نگو مردش آراز، مردِ معروف ترکیه‌ست.
سخت بود خودم رو کنترل کنم تا خون این مرد رو نریزم.
با خشم گفتم:
- برو سر اصل مطلب پیری.
شیخ خندید و گفت:
- خیلی عجولی آراز بیگ.
لبم رو با زبونم تَر کردم و گفتم:
- از یاوه‌گویی متنفرم شیخ!
کلمه‌ «شیخ» رو با تمسخر گفتم.
- تعریفت رو زیاد شنیدم، درست همونی هستی که شنیدم.
سرم رو کج کردم و با خونسردی گفتم:
- پس می‌دونی با کی طرفی، زودتر دهن گشادت رو باز کن بگو زن من کجاست؟
شیخ قهقهه زد. با عصبانیت جلو مبلی رو با یک حرکت چپه کردم، صدای شکسته شدن ظروف فضا رو پر کرد. بادیگاردها به‌سمتم اومدند. شیخ تو خودش جمع شده بود. خالد با حرص تو صورتم توپید:
- خیلی نفهمی آراز.
فریاد زدم:
- خالد! به این پیری حالی کن رو اعصاب من راه نره و زودتر بگه زنم کجاست!
خالد چپ‌چپ نگاهم کرد و به‌سمت شیخ رفت. بادیگاردها من رو در حالی که فحش نثار شیخ می‌کردم، از قصر بیرون بردند. توی محوطه‌ی بیرون از قصر مدام چپ و راست می‌رفتم و آروم و قرار نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
طولی نکشید، خالد اومد. به‌سمتش رفتم و گفتم:
- چی شد؟
- آراز! این روی تو رو ندیده بودم.
- من به‌خاطر ناموسم بدتر از این هم میشم.
خالد رو به خروجی رفت و گفت:
- خیلی خطرناکی!
خودم رو بهش رسوندم و بازوش رو گرفتم و گفتم:
- خالد! حرف بزن.
خالد کلافه پوفی کشید و گفت:
- همون شب دخترا رو اینترپل و پلیس ایران بردن.
یه حس خوب تو دلم نشست.
- خب اگه زنِ منم بین اونا بوده چرا خبری ازش نیست؟
خالد شونه‌‌ای بالا انداخت و گفت:
- فردا صبح می‌ریم اینترپل، ازشون بپرس.
- ‌چرا الان نریم؟
- پسرِ عجول! الان شبه درست جواب نمی‌دن.
- چندتا سواله دیگه!
سوار لیموزین خالد شدیم. وقتی به اینترپل رفتیم، گفتند که دخترها رو تحویل سرگردی به نام «امین عسگری» دادند و بیشتر از اون اطلاعات ندادند. خالد هر جور شد آدرس محل خدمت سرگرد عسگری رو گرفت. می‌خواستم همون شبانه، هر جور شده به تهران برم؛ اما نزدیک‌ترین بلیط پرواز برای صبح ساعت یازده بود.
- آراز! حالا که خیالت راحت شد‌، شب رو بریم دوری با هم بزنیم، باور کن به اندازه‌ ترکیه خوش می‌گذره.
این مرد از حال من خبر نداشت، نمی‌دونست هر ثانیه به بخت من یک عمر بود. آرام جانم کجا بود؟! چرا برنگشته بود؟!
- خالد جان! من بارها دبی اومدم و همه‌ جاش رو دیدم؛ دلم می‌خواد صبح بشه برم تهران.
خالد خندید و گفت:
- باشه، بریم تو قصر ضیافت دو نفره بگیریم، تو که خودت رو از دخترای عرب محروم کردی!
بعد قهقهه زد. چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- من زن دارم، دخترای عرب نوشِ جونِ خودت.
با خنده گفت:
- منم زن دارم؛ اما نه یکی، چندتا.
سری با تأسف تکون دادم و گفتم:
- یه وقت رودل نکنی؟
با بهت گفت:
- چی؟!
خندیدم و گفتم:
- هیچی، میگم کمه بیشترشون کن.
خالد خندید و گفت:
- حتماً به حرفت عمل می‌کنم.
به قصر خالد برگشتیم، ضیافت دو نفره‌‌اش با رقص و رقاصه‌هاش شروع شد. من تو کشوری بزرگ شده بودم که این چیزها توش پر بود و برای من عادی بود؛ خالد هم با چشم‌های از حدقه بیرون زده و با هوس به اون دخترها نگاه می‌کرد. لحظه‌ای به این فکر کردم كه احتمال داشت دلارام هم مثل این دخترها مجبور به انجام این حرکات میشد، حس جنون بهم دست داد، بلند شدم.
خالد با حالت گیجی ناشی از پر خوری در مصرف نوشیدنی گفت:
- سیدی کجا؟
- میرم استراحت کنم.
خالد خندید و مشغول دیدزنی شد. تا خواستم به بیرون برم یکی از همون دخترها به‌سمتم اومد و صدام کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
- شما ایرانی هستین؟
لنگه‌ی اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- تو فارسی بلدی؟
چشم‌هاش پر از اشک شد و گفت:
- من ایرانی‌ام که اسیر این کشور شدم.
- فرار کردی؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
- به‌خاطر ازدواج زوری فرار کردم که گیر آدم‌های بد افتادم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- ارزشش رو داشت؟
به گریه افتاد. امان از روزگار، فکر این‌که عاقبت دلارام هم این‌جور میشد مو به بدنم سیخ کرد.
- دوست داری برگردی؟
با بهت سرش رو بلند کرد و با ذوق گفت:
- میشه؟!
- به خالد میگم بفرستت ایران، پولی رو که بابتت داده رو بهش میدم.
اشک‌های ناشی از ذوق روی صورتش جاری شد.
- واقعاً این کار رو می‌کنین؟!
- به این شرط که برگشتی ایران، درست زندگی کنی.
تندتند جواب داد:
- چشم، میرم پیش پدر و مادرم؛ چون می‌دونم منتظرم هستن.
- امیدوارم.
این رو گفتم و اون‌جا رو ترک کردم. باز هم تا صبح خوابم نبرد. هزاران فکر و خیال تو ذهنم پرسه میزد. هزاربار هم به یاشار لعنت فرستادم.
- سیدی آراز! تو تنها رقاص ایرانی منو می‌خوای ازم بگیری؟
دسته‌ی ساک دستیم رو تو دستم فشردم و گفتم:
- به حرمت نون و نمکی که با هم خوردیم، دیگه هیچ‌ وقت دختر ایرانی رو بدبخت نکن.
خالد دست روی چشمش گذاشت و گفت:
- به روی چشم سیدی، این دختر رو همین چند روز آینده به ایران می‌فرستم.
لبخندی زدم و گفتم:
- پولش...
میون حرفم پرید و گفت:
- لا لا سیدی از تو به ما خیلی رسیده.
بغلش کردم و گفتم:
- بابت کمکت ممنونم، زحمت دادم.
- تاج سری آراز بیگ، زنت پیدا شد خبرم کن.
- باشه حتماً.
خداحافظی کردم و وارد سالن فرودگاه شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
***
مقابل کلانتری محل خدمت «امین عسگری» ایستادم. وارد اتاقک ورودی شدم.
- با سرگرد عسگری کار دارم.
سرباز ریز نقشی که لباس‌هاش به تنش زار میزد، با جدیت گفت:
- گوشیتون رو بذارین و برین.
ساک و کیفمم به همراه گوشیم رو روی میز جلوش گذاشتم و گفتم:
- لطفاً اینا هم این‌جا بمونن.
سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه.
وارد کلانتری شدم، سراغ عسگری رو گرفتم، گفتند شیفتش تموم شده. کلافه از شانس بدم از کلانتری بیرون رفتم و وسایلم رو تحویل گرفتم. برای چند روز اقامتم تو تهران به هتل رفتم، معلوم نبود چند روزی رو قرار بود تو این شهر بمونم.
بعد از این‌که خدمه اتاق رو چک کرد، کارت اتاق رو داد و رفت. گوشیم زنگ خورد، علی بود. کت چرم خاکستری رنگم رو درآوردم و روی تخت نشستم و جواب دادم.
- سلام علی.
- سلام میشه بگی چرا گوشیت خاموش بود؟
- اگه زنگ زدی موأخذم کنی قطع کنم؟
علی پوفی کشید و گفت:
- چه خبر؟ کجایی؟ همه از بی‌خبریت دل‌ نگرونن.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- تهرانم.
- تهران چیکار می‌کنی؟!
تک‌تک دکمه‌های پیراهن طوسیم رو باز کردم و گفتم:
- قضیه‌‌اش مفصله، به احتمال زیاد دلارام تهرانه.
علی با صدایی که کلافگی توش موج میزد، گفت:
- خب مرد حسابی حرف بزن، بگو چی شده؟
- علی خواهش می‌کنم بذار سر فرصت، الان خسته‌ام.
- من امشب میام تهران.
- نه علی! لازم شد بهت میگم بیای.
- خب بذار بیام.
بلند شدم و پیراهنم رو درآوردم و گفتم:
- برادرِ من فعلاً بودنت لازم نیست.
- باشه هر جور صلاح می‌دونی.
- ممنون که درک می‌کنی، خانم بزرگ خوبه؟
- آره، فقط نگرانته یه زنگ بهش بزن.
- تو از طرف من بهش بگو حالم خوبه و سر فرصت بهش زنگ می‌زنم.
- باشه، خواهشاً دیگه گوشیت رو خاموش نکن.
- چشم.
- چشمت بی‌بلا، ان‌شاءالله با خبرهای خوب برگردی.
- توکلم به خداست.
- درستش هم همینه.
- خداحافظ.
- مراقب خودت باش، خدانگهدار.
تماس رو قطع کردم و گوشی رو روی تخت انداختم و به‌طرف حمام رفتم. بعد از دوش گرفتن، کنار پنجره ایستادم و به منظره‌ی بیرون خیره شدم. این سه روز رو سیگار نکشیده بودم، چون انگیزه‌‌ام رو برای زندگی دوباره به دست آورده بودم. عجیب دلم آروم بود، آرامشی که هر وقت دلارام کنارم بود رو حس می‌کردم.
امان از دلم که اشتباه نکرده بود و آرام جانم توی همون شهر بود، امان از روزگاری که باز هم سختی و مشکلات رو سد راهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
صبح زود، با ماشین دربستی‌های خود هتل به کلانتری رفتم. سرباز وظیفه‌ای من رو تا جلوی اتاق سرگرد عسگری راهنمایی کرد. بعد از چند ضربه به در، وارد شدم. سرگرد سرش پایین بود و در حال مطالعه پرونده‌ی مقابلش بود.
- سلام.
سرش رو بلند کرد، مردی با موها و ریش جوگندمی و چشم‌های درشت قهوه‌ای و بینی کشیده. با جدیت جواب داد. جلو رفتم و گفتم:
- بزرگمهر هستم، دیروز هم اومدم نبودین.
با لبخند گفت:
- بله، همکارا گفتن.
به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:
- بفرمایید.
روی صندلی چرم مشکی رنگ نشستم. دست‌هاش رو به‌ هم گره زد و گفت:
- بنده در خدمتم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- در مورد موضوع چند ماه پیش اومدم از شما سوأل‌هایی بپرسم.
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و گفت:
- کدوم موضوع؟
- دخترایی که از دبی به ایران آوردین.
ابروهاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت.
- من دبی بودم، گفتن دخترا رو شما به ایران آوردین.
- درسته.
- من دنبال یکی از اون دخترام که هنوز برنگشته.
لبش رو به دندون گرفت و گفت:
- همشون رو خودم تحویل خونواده‌شون دادم.
سرم رو کج کردم و گفتم:
- پس زن منو چرا تحویل ندادین؟
خندید و گفت:
- زنت؟ اگه زنت بوده دبی چیکار می‌کرده؟
با اخم و جدیت گفتم:
- لزومی نمی‌بینم توضیح بدم، شما فقط جواب سوأل‌های منو بدین.
پرونده‌ی مقابلش رو بست و گفت:
- من همه‌ی دخترا رو تحویل دادم به‌جز یکیشون که فکر نکنم زن شما باشه.
دستم رو مشت کردم و گفتم:
- شما از کجا می‌دونین زن من نیست؟
- همهٔ اون دخترا، دختر بودن نه زن.
با خشم گفتم:
- شما تست می‌کنین؟
عسگری روی صندلیش جابه‌جا شد و با خنده گفت:
- نه جانم، شیخ‌های عرب دخترا رو برای فروش می‌ذارن، اونایی که دختر نیستن رو اعضای بدنشون رو برمی‌دارند؛ منم تموم دخترا رو از مهمونی‌اي که برای فروششون بود نجات دادم.
تصور این‌که دلارام اون‌جا چه وضعی داشته، من رو دیوونه می‌کرد. گوشیم رو از جیب کتم بیرون آوردم و با حجاب‌ترین عکس دلارام رو روی صفحه زدم و سمت سرگرد گرفتم.
- این زنِ منه.
سرگرد می‌خواست گوشی رو از دستم بگیره. گوشی رو عقب بردم و گفتم:
- گوشی وسیله‌ی شخصیه، شما که مردِ قانونی ازت بعیده!
عسگری متعجب ابرو بالا داد و چیزی نگفت، به صفحه گوشی نگاه کرد و رنگ نگاهش عوض شد و چشم‌هاش گرد شد.
- شناختی؟
نگاهش بین صورتم و گوشی در چرخش بود و آروم گفت:
- این زنته؟!
- ‌سرگرد! می‌شناسی؟
سکوت کرد. کلافه بودم و دلم می‌خواست این اتاق رو روی سرش خراب کنم.
- بله.
تموم خوشی‌های دنیا به دلم سرازیر شد و لبخند به لبم اومد.
- اون کجاست‌‌؟ چرا برنگشته پیش من؟
سرگرد دستی تو موهاش کشید و گفت:
- چون نمی‌تونست و منم آدرسی از کَس و کارش نداشتم.
بلند شدم، روی میز، به‌سمتش خم شدم و با بهت پرسیدم:
- مگه چش شده؟
- اون شبِ مهمونی بعد از دستگیری بعضی از شیخ‌ها، شیخ اصلی که مهمونی مال اون بود فرار کرد؛ اما من دنبالش بودم و اون هم یکی از دخترا، که همین دختر توی عکسه رو سِپَر خودش کرده بود.
سرش رو پایین انداخت و با صدای آروم ادامه داد:
- اون عوضی اون دختر رو از پله‌های قصرش هل داد.
یک آن تموم دنیا روی سرم آوار شد، تنم به رعشه افتاد. چه به روز دلارامم اومده بود؟! دهانم خشک شده بود، به سختی گفتم:
- خب؟
- اون دختر بی‌هوش شد، منم دیگه دنبال اون مردک نرفتم. دختره رو به بیمارستان بردیم، چند روزی به‌خاطر اون دبی موندیم و بعد برگشتیم.
آروم لب زدم:
- دلارام زنده‌ست؟
عسگری لبخند محوی زد و زیر لب اسم دلارام رو تکرار کرد. محکم با مشت روی میز کوبیدم و گفتم:
- سرگرد! من دل‌ تو دلم نیست، شما اسم زن منو زیر لب تکرار می‌کنی؟
سرگرد دستپاچه شد و دست‌هاش رو پشت گردنش قلاب کرد و گفت:
- بله زنده‌ست.
با خیال راحت نفسِ حبس شدهٔ توی سی*ن*ه‌‌ام رو بیرون دادم و پرسیدم:
- کجاست؟ چرا گفتین نمی‌تونست بیاد؟
با مِن‌مِن کردن گفت:
- بعدِ اون اتفاق مشاهیرش رو از دست داده، چه‌ جور بگم حالت جنون گرفته.
تا این رو شنیدم، زانوهام سست شد و لبِ میز رو گرفتم تا سقوط نکنم. امان از روزگار، لعنت به یاشار و شیخ احد که قطعاً کارش رو بی‌جواب نمی‌ذاشتم. سرگرد بلند شد و گفت:
- جناب بزرگمهر خوبین؟
نگاهش کردم و گفتم:
- لطفاً منو ببرین پیشش.
سرگرد از پارچ روی میز لیوانی آب ریخت و به‌سمتم گرفت.
- آب رو بخورین.
لیوان رو گرفتم و یک نفس آب رو سرکشیدم، حالم خوب نبود.
- سرگرد منو ببر پیشش.
چشم‌هاش رو آروم روی هم گذاشت و گفت:
- باشه.
همراه سرگرد به پارکینگ کلانتری رفتیم و سوار ماشین پژو پارس سفید رنگ سرگرد شدیم. سرم به‌شدت درد می‌کرد و ذهنم آشفته بود؛ قلبم دیگه تحمل دوری آرام جانم رو نداشت.
سرگرد ماشین رو به حرکت درآورد و پرسید:
- اهل تهران نیستین؟
نگاهم رو به بیرون دوختم و گفتم:
- نه.
سرگرد دیگه چیزی نگفت. کمی از راه رو رفته بودیم که پرسیدم:
- زنم کجاست؟
سرگرد نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- چند دقیقه دیگه می‌رسیم.
- شیخ احد زنم رو هُل داد، درسته؟
سرگرد بدون این‌که نگاهش رو از جاده بگیره گفت:
- آره، حیف که در رفت و تو کشور خودش بود وگرنه کاری می‌کردم که از دنیا اومدنش پشیمون بشه.
زیر لب غریدم:
- کار نیمه تموم شما رو من تموم می‌کنم.
- پلیسی؟!
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- نه؛ اما می‌تونم با یک حرکت به خاک سیاه بنشونمش.
- دلارام...
با اخم بهش خیره شدم. كلافه سرش رو تکون داد و گفت:
- زنت چرا افتاده بود دست اون آشغال؟
- با یکی دشمنی داشتم كه در نبودم سؤاستفاده کرد و غلط اضافی کرد.
سرگرد راهنما رو زد و پرسید:
- الان چرا اومدی؟ چند ماه گذشته.
- تموم این چند ماه دنبالش بودم، تازه چند روزه فهمیدم که دبی بوده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. به مقصد رسیدیم و پیاده شدم. وقتی تابلوی بزرگ روی دروازه‌ی آبی رنگ رو خوندم، سرم گیج رفت و دست روی کاپوت ماشین گذاشتم.
- خوبی؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:
- دلارام تو آسایشگاه چیکار می‌کنه؟!
نگاه سرگرد رنگ غم گرفت و گفت:
- گفتم که جنون گرفته.
به موهام چنگ زدم و گفتم:
- لعنت به من و حماقتم.
سرگرد دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- بهت نمی‌خوره آدم ضعیفی باشی.
بغض رخنه شده توی گلوم رو قورت دادم و گفتم:
- می‌خوام ببینمش.
سرگرد سری تکون داد و به‌طرف دروازه رفت و زنگ آیفون رو زد. کمی بعد در باز شد و با سرگرد وارد حیاط بزرگ پر از درخت‌های تنومند و بوته‌هایی که سرتاسر حیاط رو پر کرده بودند، شدیم. ضربان قلبم نامنظم میزد. بی‌قرار بودم و دیگه صبر نداشتم. از جاده‌ی سنگ فرش شده گذشتیم و وارد ساختمون شدیم. نگاهم رو به اطراف چرخوندم؛ اما آرام جانم رو ندیدم. با صدای سرگرد به خودم اومدم.
- جناب بزرگمهر بفرمایید.
وارد اتاقی شدیم که اتاق مدیریت بود. خانم میان‌سالی با ظاهر رسمی از روی صندلی پشت میز بلند شد.
- سلام جناب سرگرد خوش اومدین.
سرگرد سلام کرد و من هم سلام کردم و جوابم رو با خوش‌رویی داد. با سرگرد روی صندلی‌های چرم قهوه‌ای نشستیم.
- جناب سرگرد! دو هفته غیبت داشتین!
سرگرد لبخندی زد و گفت:
- بله، مأموریت بودم.
- به سلامتی.
سرگرد تشکر کرد و گفت:
- خانم سعیدی! ایشون جناب بزرگمهر همسر...
به این‌جای حرفش رسید کمی مکث کرد و گفت:
- گل‌دخترمون هستن.
سرگرد رو به من ادامه داد:
- چون این‌جا کَسی اسمش رو نمی‌دونست گل‌دختر صداش می‌زنیم.
خانم سعیدی با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت:
- همسر؟!
خودم جواب دادم.
- بله. زن عقدیم نیست؛ اما قصدم ازدواج باهاش بود، شناسنامه‌‌اش پیشم هست، لازم باشه نشونتون میدم.
سرگرد سرش رو سمت من چرخوند و گفت:
- پس زن عقدیت نیست؟!
- نه.
چشم‌هاش برقی زد و آهانی گفت. جا داشت همو‌ن‌جا چشم‌هاش رو کور می‌کردم، چشم غره‌ای براش رفتم که سرش رو پایین انداخت. اخم کردم و گفتم:
- می‌خوام ببینمش.
خانم سعیدی عینکش رو از روی چشم‌هاش برداشت و گفت:
- سرگرد! از وضعیتش برای ایشون چیزی گفتین؟
سرگرد جواب داد:
- نه زیاد.
همون لحظه در باز شد و خانم سال‌خورده‌ای با سینی چای وارد شد و سلام داد. استکان‌هاي چای‌ رو مقابلمون روی عسلی‌ها گذاشت، تشکر کردیم و رفت.
- گل‌دخترمون...
میون حرفش پریدم:
- دلارام، اسمش دلارامه.
خانم سعیدی لبخندی زد و گفت:
- چه اسم زیبایی!
زیر لب گفتم:
- مثل خودش.
- عرض کنم خدمتتون، دلارام جان بر اثر ضربه‌ای که به سرش وارد شده یا به عقیده‌ی من به‌خاطر شوک عصبی، دچار حسی شده که گذشته‌اش براش نامفهومه.
دلم آتیش گرفت. چقدر سخت بود شنیدن این حرف‌ها در مورد تنها دلیل زندگیم. کاش می‌مردم و این حرف‌ها رو نمی‌شنیدم.
- دلارام خیلی دختر آرومی هستش، تموم این چند ماه شاید ده کلمه حرف نزده، همش تو خودشه و این‌که به‌شدت به مردها واکنش نشون میده و ازشون می‌ترسه، ما فقط از دکترهای خانم برای درمان و معاینه‌‌اش کمک می‌گیریم.
نگاهِ گرمش رو به سرگرد دوخت و ادامه داد:
- اما این واکنش رو به سرگرد نداره.
با این حرف گر گرفتم و خشم وجودم رو گرفت، دستم رو مشت کردم. این کارم از نگاه نافذ سرگرد دور نموند. خیلی خودم رو کنترل کردم تا گردن سرگرد رو خُرد نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
بلند شدم و گفتم:
- منو ببرین پیشش.
خانم سعیدی هم بلند شد و گفت:
- به‌شرطی که از دور ببینیش.
- لطفاً برای من شرط نذارین.
سرگرد بلند شد و دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
- این‌جوری بهتره.
دستش رو پس زدم و گفتم:
- اون دختر یه روزی عاشق من بود، من برای دیدن همه‌ی زندگیم شرط و شروط نمی‌پذیرم.
خانم سعیدی از پشت میز اومد و با دست به در اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید.
همراه سرگرد و خانم سعیدی به انتهای سالن رفتیم. مقابل اتاقی ایستادیم.
- این‌جا اتاقشه، لطفاً نزدیکش نشین.
صدای ضربان قلبم رو تو دهانم می‌شنیدم و استرس داشتم. باور نداشتم دوری و جدایی داره تموم میشه. در اتاق رو باز کردم و با یک قدم جلو رفتم. دختری با روسری سفید بلند، پشت به من روی تخت نشسته بود و از پنجره به حیاط خیره بود.
تموم بدنم انگار توی کوره‌ آتیش بود؛ جلو رفتم، صدای قدم‌هام رو شنید. سرش رو برگردوند. چشم‌هام از دیدن عزیزترینم تو اون حال گرد شد. خودش بود همون چشم‌های سیاه و شب‌رنگش؛ اما بی‌روح و سرد. بغض تو گلوم رخنه کرد و چند قطره اشک از چشمم سرازیر شد.
- آرام جانم!
چشم‌هاش پر از وحشت شد و دست‌هاش رو روی گوش‌هاش گذاشت و شروع به جیغ زدن کرد. دستپاچه شدم؛ خانم سعیدی و سرگرد داخل اومدند. خانم سعیدی گفت:
- گفتم نزدیکش نشین.
- من... من...
دلارام همچنان جیغ میزد. سرگرد جلو رفت و گفت:
- گل‌دختر نترس من این‌جام.
دلارام در حالی که می‌لرزید با چشم‌های تر به سرگرد نگاه کرد. رفته‌رفته دست از جیغ زدن کشید‌؛ اما هنوز می‌لرزید. خانم سعیدی با عجله از اتاق خارج شد. کلافه دست لاي موهام می‌کشیدم و بغضم رو قورت می‌دادم. چه به روز آرام جانم اومده بود؟!
چند دقیقه بعد دو پرستار خانم به همراه خانم سعیدی اومدند، من و سرگرد از اتاق بیرون رفتیم. به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- روزگار شیخ رو سیاه می‌کنم.
- دکترش میگه خوب نمی‌شه.
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
- دلارام دیوونه نبوده که دیوونه بمونه!
- منم میگم یه روزی خوب میشه.
- از این‌جا می‌برمش.
سرگرد با تعجب گفت:
- می‌بریش؟
لنگه‌ی ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- باید از شما اجازه بگیرم؟ من برای بردنش اومدم.
سرگرد کلافه دستی بين موهاش کشید و گفت:
- با این وضعي كه داره، این‌جا براش بهتره.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- که با این همه دارو و آرامش‌بخش‌ها و میون این همه دیوونه بدترش کنن؟
- حتماً نیازه که دارو و آرامش‌‌بخش مصرف می‌کنه!
تو چشم‌های سرگرد خیره شدم و گفتم:
- سرگرد! من معجزه‌ی عشق رو بیشتر از داروهاي شيميايي قبول دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
سرگرد پوفی کشید و جوابی نداد. نیم ساعت بعد خانم سعیدی و دو پرستار بیرون اومدند.
- مجبور شدیم با آرام‌بخش آرومش کنیم و خوابید.
- می‌تونم الان برم ببینمش؟
خانم سعیدی لبخند کم جونی زد و گفت:
- بله.
وارد اتاق شدم، آرام جانم چشم‌های زیباش رو بسته بود. قلبم از دیدن وضعیتش به درد اومد. حق آرام جانم نبود این بلا سرش بیاد. کنار تختش ایستادم و دست‌ ظریفش رو گرفتم، دست‌هاش سردِ سرد بود. اشک‌هام سرازیر شد.
- عزیز دلم چه به روزت اومده؟ کاش می‌مردم و این‌جوری نمی‌دیدمت. دلارامم خیلی دلتنگتم، کاش بدونی چند ماهه دارم از دوریت عذاب می‌کشم، چرا منو یادت نیست؟ منو ببخش زندگیم، منو ببخش که با سکوتم تو رو اسیر این‌جا کردم. قسم می‌خورم انتقامت رو ازشون بگیرم.
سرم رو خم کردم و صورت زرد و لاغر شده‌‌اش رو بوسیدم. آرامش به دلم نشست، جون گرفتم.
- از اين‌جا می‌برمت، تا آخر عمرم کنارت می‌مونم. تو باید مثل سابق بشی، همون دلارام من، همونی که تحمل دوریم رو نداشت.
یک ساعتی رو پیشش موندم و از این چند ماه دوریش گفتم و اشک ریختم؛ اگه خانم سعیدی مزاحم نمی‌شد تا شب کنارش می‌موندم. به دفتر مدیریت برگشتم. سرگرد اون‌جا بود و کلافگی از چهره‌اش پیدا بود. کنارش نشستم.
- خانم! من می‌خوام دلارام رو از این‌جا ببرم.
خانم سعیدی با تعجب گفت:
- ببرین؟ شما مگه وضعیتش رو ندیدی؟ این دختر خطرناکه، بیرون از این‌جا معلوم نیست چه کارهایی انجام بده.
با خشم گفتم:
- زن من دیوونه نیست، پس خواهشاً نگین وضعیتش خوب نیست و خطرناکه!
خانم سعیدی لبخندی زد و گفت:
- من حال شما رو درک می‌کنم؛ اما فعلاً زوده.
- اگه می‌خواست با داروهای شما خوب بشه این چند ماه خوب شده بود، من می‌برمش و کَسی هم نمی‌تونه جلوم رو بگیره.
- شما فامیل درجه‌ یکشی؟
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- اون جز من کَسی رو نداره، شما نگران نسبت ما هستین؟ عقدش می‌کنم!
چشم‌های سرگرد گرد شد. بلند شدم و گفتم:
- تا عصر عاقد میارم.
خانم سعیدی لبخندی زد و گفت:
- جناب بزرگمهر، یک هفته فرصت بدین، هر روز به دیدنش بیاین، بذارین کم‌کم بهتون عادت کنه بعد هر کاری صلاح دونستین انجام بدین؛ باور کنین این‌جوری برای خودش و شما بهتره.
کلافه به موهام دست کشیدم.
- یک دفعه بخواین ببرینش، به خودش آسیب می‌زنه، شما که این رو نمی‌خواین؟
زیر لب گفتم:
- نه.
- خب یک هفته بهش فرصت بدین.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- فقط یک هفته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,184
مدال‌ها
3
دوست داشتم پیش دلارام بمونم؛ اما اجازه‌ی بیشتر موندن رو نداشتم. دوباره به اتاق دلارام برگشتم؛ هنوز خواب بود. کنار تختش ایستادم، خم شدم و پیشونیش رو عمیق بوسیدم.
- عزیزم! فردا صبح‌ِ زود باز میام، دیگه تنهات نمی‌ذارم.
سرم رو بلند کردم و برگشتم. سرگرد جلوی در ایستاده بود.
- بریم؟
سرم رو تکون دادم. همراه سرگرد بعد از خداحافظی با خانم سعیدی، آسایشگاه رو ترک کردیم. دلم راضی به رفتن نبود؛ اما مجبور بودم. تو ماشین ساکت بودم و به جاده‌ روبه‌رو خیره بودم.
- جایی برای سکونت دارین؟
نیم نگاهی به سرگرد انداختم و گفتم:
- بله.
- مسیرتون کجاست؟ تا برسونمتون.
نگاهم رو به بیرون دوختم و گفتم:
- ممنون.
- خواهش می‌کنم.
- بابت این مدت که کنارش بودین تشکر می‌کنم؛ لطفاً دیگه این یک هفته رو به دیدنش نرین.
سرگرد جوابی نداد، نگاهش کردم، با کلافگی دستش لای موهاش بود و اخم داشت.
- به نظر من بذار آسایشگاه بمونه.
- این یک هفته هم به‌خاطر خودش می‌ذارم بمونه؛ وگرنه دوست ندارم یک دقیقه هم اون‌جا بمونه و موش آزمایشگاهی بشه.
- بیرون از اون‌جا اذیت میشه، با نگاه و حرکات دیگرون عذاب می‌کشه!
با حرص گفتم:
- بیخود کرده کَسی چپ نگاهش کنه، شما نگران نباشین، فکر نکنم کَسی بیشتر از من نگران عشقم باشه.
کلمهٔ «عشقم» رو با تحکم گفتم. کَسی جز من حق نداشت نگران آرام‌ جانم باشه، اون هم جنس نر! بیشتر مسیر رو رفته بودیم و وارد خیابون اصلی شدیم.
- ممنون همین کنار پیاده میشم.
سرگرد ماشین رو سمت راست خیابون پارک کرد و گفت:
- فردا چه ساعتی می‌رین؟ با هم بریم.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- لازم نیست شما بیاین.
خندید و گفت:
- مشکلی با بودنم دارین؟
پیاده شدم و سرم رو خم کردم و گفتم:
- شما وظیفه‌تون رو انجام دادین، بیشتر از وظیفه‌تون هم کار انجام دادین؛ دیگه لازم به حضورتون نیست.
اَبروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- اون دختر فقط کنار من آرومه.
به‌طرف در راننده رفتم و در رو باز کردم و با خشم، یقهٔ پیراهنش رو گرفتم و توپیدم:
- تا الان فکر کردی اون دختر بی‌صاحبه و جولون دادی؛ اما چشمات رو باز کن، منو ببین که اومدم و هستم، اِن‌قدر غیرت دارم که لازم باشه باهات درمیفتم.
با پوزخند دست‌هام رو از یقه‌‌اش پایین آورد و گفت:
- من ازت نمی‌ترسم، هر وقت هم دلم بخواد میرم پیشش.
تو چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
- جرئت داری برو، اون وقت می‌فهمی که باید ازم بترسی.
عقب رفتم و برای اولین تاکسی دست بلند کردم و دربست تا هتل رفتم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین