جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 45,537 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
***
چادر سفید به امانت‌گرفته را در ورودی خواهران با تذکر خدام سرم کردم، بعد از تفتیش داخل شدم، علی منتظرم بود.
- علی! نمی‌دونستم آدم رو می‌گردن.
- از بعد از بمب‌گذاری حسینیه‌ی ثارالله، برای امنیت، این‌جا گیت گذاشتن.
- من اولین باره میام، از چیزی خبر ندارم.
- می‌دونی چه‌قدر چادر بهت میاد؟
- فقط چون عوض شدم، فکر می‌کنی بهم میاد، وگرنه چادر اصلاً بهم نمیاد.
- من که چنین نظری ندارم.
به درهای بزرگ چوبی حرم رسیدیم و دیدم علی کلون در را زد و من هم به تقلید از او تکرار کردم. علی دست بر سی*ن*ه گذاشت و سلام داد.
- علی؟
- چیه عزیزم؟
- یه‌ چیز بپرسم قول میدی نخندی؟
- هر چی می‌خوای بپرس، خیالت راحت باشه.
- من بلد نیستم چی‌کار باید بکنم. مثلاً تو الان چیکار کردی؟
- خانوم گل! سلام دادم. گفتم السلام علیک یا احمد بن موسی؛ از آقا اجازه گرفتم داخل بشیم.
- به من هم یاد میدی رفتم داخل چیکار باید بکنم؟
-حتماً! اول از آقا اجازه می‌گیری، بعد میری داخل، سلام مخصوص آقا رو می‌خونی، زیارت‌نامه‌ی آقا رو می‌خونی، بعد میری زیارت، کنار ضریح آقا هر چی دلت خواست از خدا بخواه، دردودل کن، حرفت رو بزن، بعد دو رکعت نماز بخون، از آقا اجازه بگیر و بیا.
- کاش تو همراهم می‌اومدی!
- قسمت زنونه‌اس، من که نمی‌تونم بیام.
- می‌دونم، کاش مامانت می‌اومد، الان من از کجا زیارت‌نامه پیدا کنم؟
- داخل رو دیوار زدن، اصلاً اگه نمی‌تونی زیارت‌نامه رو نخون، تا بعداً باهم بخونیم یاد بگیری؛ فقط برو زیارت ضریح و دردودل کن و برگرد.
-کفش‌هام رو بدم کفش‌داری؟
- آره، یه شماره بهت میدن گم نکنی‌ ها!
- این‌ رو دیگه خودم می‌دونم.
علی خندید.
- نیم‌ساعت دیگه همین‌جا منتظرتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
داخل شدم، برای اولین بار می‌آمدم و همه‌چیز برایم جالب و شگفت‌انگیز بود. محو آینه‌کاری‌ها و شیشه‌های رنگی درها و پنجره‌ها و چلچراغ‌ها بودم، آهسته درحالی‌که به در و دیوار نگاه می‌کردم، قدم می‌زدم، همه‌جا زیباتر از چیزی بود که تصور می‌کردم، کم‌کم نظرم جلب زنان پیر و جوانی شد که هر یک مشغول کاری بودند، نماز می‌خواندند، قرآن می‌خواندند و زیارت می‌کردند. آرام‌آرام به ضریح نزدیک شدم، به تقلید از بقیه دست در پنجره‌ی ضریح کردم، همان‌جا ایستادم و به زنانی چشم دوختم که کنار ضریح دردودل می‌کردند و غصه‌هایشان را می‌گفتند. من ساکت بودم. بلد نبودم چه باید بگویم. پیرزنی از مشکل پسرش می‌گفت و زنی جوان فرزند می‌خواست. من هم باید چیزی می‌خواستم؟ مثلاً چه می‌گفتم؟ ساکت به بقیه نگاه می‌کردم. یکی از خدام با چوب‌پر به شانه‌ام زد:
- خانم! حرکت کن، واینسا.
دست‌پاچه به آقا گفتم:« کمکم کن.» و دور شدم؛ عقب‌عقب به تقلید از بقیه راه رفتم و کنار دیواری نشستم، به‌طوری‌که ضریح مقابل چشمانم باشد، به ضریح چشم دوخته بودم. به آقا فکر می‌کردم، سال‌ها بود که من اعتقادی به این‌ها نداشتم و حالا به‌خاطر علی آمده بودم؛ اما چنان آرامشی مرا گرفته بود که نمی‌خواستم بیرون بروم، مردم حق داشتند بیایند. فقط نمی‌دانستم چگونه باید حرف بزنم. به بقیه نگاه می‌کردم، کودکانی سرخوش از این سو به آن سو می‌دویدند و مادرانی که یا نماز می‌خواندند یا قرآن و کودکان را به امان خدا رها کرده بودند. چه‌قدر با این زنان غریبه بودم، چه آرامشی داشتند، بعضی باهم حرف می‌زدند، اما بیشترشان مشغول کار خودشان بودند، بعد از چند دقیقه سرمای سنگ‌های کف و دیوار باعث شد جا‌به‌جا شوم و یاد علی بیفتم. سریع بلند شدم، کنار ضریح آمدم، این بار زبانم باز شده بود.
- آقا! علی می‌گفت باهات حرف بزنم، من بلد نیستم مثل علی یا بقیه باهات حرف بزنم، فقط قول میدم دوباره بیام تو هم حواست به من باشه.
بیرون که آمدم، علی منتظرم ایستاده بود. تا مرا دید دستی تکان داد و لبخند زد.
- خوش گذشت؟ خانم گل!
- ببخشید دیر شد، اصلاً متوجه نبودم.
- عیبی نداره عزیزم! این‌بار دفعه‌ی اولت بود نمی‌خوام اذیت بشی، دفعات بعد سیدمیرمحمد و آستانه هم می‌ریم، اونم از مسیر مسجد عتیق، خوش‌ می‌گذره.
وقتی از در حرم بیرون آمدیم، مقابل غرفه جلوی حرم که کتاب و وسایل مذهبی می‌فروخت، ایستادیم. علی کتاب‌ها را نگاه کرد و بعد برایم تسبیح زردرنگی گرفت و گفت:
- این بمونه یادگاری از امروز.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
***
سبدی داشتم که خرده‌ریزهای میزم را در آن می‌ریختم، از روی زمین برداشتم و تسبیح را در آن گذاشتم.
شهرزاد مشغول جاانداختن کشو بود.
- با این یادگاری‌ها می‌خوای چیکار کنی؟
- فعلاً می‌خوام همه رو جمع کنم. بعد تصمیم می‌گیرم.
مدت زیادی با شهرزاد مشغول مرتب کردن اتاق و پیداکردن یادگاری‌های علی بودیم. با هر کدام خاطره‌ای به ذهن من هجوم می‌آورد. اتاق که مرتب شد دو قاب‌ عکس، چهار کتاب، قرآن جیبی و یک سبد خرده‌ریز روی تخت بود، کنار تخت نشستم و محتویات سبد را نگاه کردم. ساعت نقره‌ای نگین‌داری را بیرون آوردم.
- این رو مادر علی همون سال اول برام عیدی آورد.
ساعت را در سبد گذاشتم و یک دستبند فیروزه را که با اتصالات نقره‌ای به هم وصل بود، بیرون آوردم.
- اولین دستبندی که تو عمرم دستم کردم این بود؛ علی برای تولدم گرفته بود. سر همین چه‌قدر نگران جیبش شدم، خیلی برام ارزشمند بود، چون میدونستم خرید همین دستبند ساده چه‌قدر براش از نظر مالی سنگینه؛ اما به‌خاطر من خریده بود، حیف که اون روزها خیلی چیزها رو نمی‌فهمیدم.
با انگشت روی فیروزه‌های دستبند کشیدم. شهرزاد که از خستگی روی مبل نشسته بود، گفت:
- حق بده، علی اصلاً تو تراز تو نبود، ملت برای نامزدهاشون چی می‌خرن، اون چی؟
دستبند را به سبد برگرداندم.
- علی بیش از این نمی‌تونست، اون و مادرش درآمدی نداشتن، یه حقوق بازنشستگی مادر علی بود و دستمزد کارهای موقتی و پراکنده‌ی علی. می‌فهمیدم خرید یه چنین هدیه‌ای برای علی یعنی چی؟ در نظر من و تو این قیمتی نداره، برای علی سنگین بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- عزت نفس علی براش خیلی مهم بود، هرگز نگفت نمی‌تونم، به هر سختی تامین می‌کرد، من هم سعی می‌کردم حواسم به کادوهام باشه تا ناراحتش نکنم. وقتی می‌خواستم چیزی براش بگیرم می‌رفتم ملاصدرا و عفیف‌آباد‌ و سلطانیه رو زیرورو می‌کردم؛ بهترین برندها و گرون‌ترین چیزها رو می‌دیدم، بعد می‌رفتم زند براش خرید می‌کردم، تا یه وقت فکر نکنه دارم پولم رو به رخش می‌کشم. یه ساعت می‌خواستم براش بخرم، رفتم کلی ساعت‌های برند خوشگل دیدم، این‌قدر دلم می‌رفت که براش بخرم؛ اما مغزم پس می‌زد، آخرش برای این‌که معمولی باشه، رفتم یه ساعت فیک براش گرفتم که حتی خریدنش هم برام افت داشت. وقتی دادم بهش این‌قدر ذوق کرد و گفت راضی نبودم این‌قدر تو خرج بیفتی که یکی نمی‌دونست فکر می‌کرد اصله.
نفسم را با غصه بیرون دادم.
- حتی روز آخر هم ساعتش دستش بود.
- می‌خوای پیغام بدم پسش بیاره؟
- مسخره نکن!
- دختر! تو هنوز داری از این موجود تعریف می‌کنی، بعد چطور می‌خوای فراموشش کنی؟
- من تعریف نمی‌کنم، فقط از خاطراتم برات میگم؛ من آخرش از این آدم انتقام می‌گیرم.
- نگفتی با این یادگاری‌ها چی‌کار می‌کنی؟
- اول فکر می‌کردم پس بفرستم، ولی حالا نگه‌شون می‌دارم تا یادم نره چی‌کار با من کرد.
سبد و وسایل را به زیر تخت هل دادم. شهرزاد بلند شد.
- من دیگه برم.
- کجا؟ ناهار بمون.
- نه! مامان امروز خونه مونده، ناهار درست کرده، مهمون مامان و بابام.
- پس خوش بگذره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
صبح فردا زود بیدار شدم. با کمک ایران پانسمان دستم را عوض کردم و به طرف دانشکده به‌راه افتادم. دکتر فروتن شب قبل تماس گرفته بود و تاکید کرده بود حتماً سری به او بزنم. وارد محوطه‌ی دانشکده شدم. از پله‌های ورودی پایین رفتم. تازه طرف بخش شیمی پیچیده بودم که متوجه زینب شدم که از در دفتر بسیج بیرون می‌آمد، متوجه من شد و برایم دست تکان داد. بی‌توجه به او مسیرم را از کنار باغچه‌ی وسط محوطه ادامه دادم، باید باغچه را دور می‌زدم تا به بخش شیمی برسم؛ اما زینب ول کن نبود، دنبالم دوید و چند بار صدایم کرد.
- خانم ماندگار! خانم ماندگار!
تازه از کنار باغچه به طرف بخش مسیرم را کج کرده بودم که به من رسید و دست روی شانه‌ام گذاشت.
- ساریناجان! وایسا کارت دارم.
با عصبانیت برگشتم.
- چیکار داری؟
زینب نفس عمیقی کشید، چادرش را روی سرش مرتب کرد و چون کوتاه‌تر از من بود، کمی سرش را بالا گرفت.
-دختر! من تازه دیشب متوجه شدم چیکار کردی؟ الان حالت چطوره؟
- مگه مهمه؟
- عزیزم! من دوستتم.
- من دیگه هیچ دوستی‌ای با تو و امثال تو ندارم.
-وا، دلیلش چیه؟
مچ باندپیچی شده‌ام را نشان دادم.
- نگو خبر نداری اون بی‌شرف چیکار کرده؟
- شهرزاد بهم گفت. هم من، هم آسِید می‌خواستیم باهات حرف بزنیم؛ دیشب زنگ زدم جواب ندادی؛ صبر کن آسِید هم بیاد، باهات حرف داریم.
با انگشت به سی*ن*ه‌اش زدم.
- به شوهرجونت بگو بره با اون رفیق جون‌جونی‌اش حرف بزنه.
- عزیزم! علی‌آقا خونه‌ی ما بود، کم‌حرف شده بود، حالش گرفته بود؛ اما باور کن حرفی نزد، ما نمی‌دونستیم چیکار می‌خواد بکنه؛ شنبه صبح هم رفت...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
- می‌خوای باور کنم بهتون نگفته؟ باور کنم سه نفری به حال امروز من نخندیدید؟
- دختر! چی‌ داری میگی؟
- نمی‌خواد چیزی بگی! فقط بدون از تو، از علی، از اون شوهرت، از همه‌ی اون‌هایی که فکر می‌کنن اگه ماها چیزی داریم از حق‌خوری و دزدیه متنفرم.
- من کی درمورد تو این حرف‌ها رو زدم؟
خواستم بروم، اما مکث کردم.
- به شوهرت بگو پیغام منو به علی برسونه؛ بهش بگه هیچوقت فراموش نمی‌کنم چیکار با من کرده؛ بگه اگه فکر کرده با ول کردن من، من رو نابود کرده، کور خونده؛ بگه خوشحال نشه دست به خودکشی زدم، حماقت کردم، همون‌طور که تو اعتماد به اون حماقت کردم؛ بهش بگه منتظر انتقام من باشه؛ کاری می‌کنم نتونه مدرکش رو بگیره، کاری می‌کنم نتونه من‌ بعد جایی کار کنه، بهش بگه نابودش می‌کنم، همون‌طور که منو نابود کرد.
- باور کن اشتباه می‌کنی.
نزدیک‌تر رفتم و مستقیم در چهره‌اش گفتم:
- تو و شوهرت هم حواس‌تون باشه به پروپای من نپیچید، وگرنه آتیشم دامن شما رو هم می‌گیره.
زینب فقط بهت‌زده ایستاد و رفتن مرا نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
به آزمایشگاه رفتم. فلش و پوشه پایان‌نامه را از کمد علی برداشتم.
علی پشت میز کارش با ستون تقطیر درگیر بود، با همان لبخند خاصش به طرفم برگشت.
- خانم‌گل! ناامید نشو، با هم دیگه حلش می‌کنیم.
از ناراحتی چشم‌هایم را فشردم.
- خیلی قشنگ حلش کردی.
چشم‌هایم را که باز کردم، میز علی خالی بود. پشت میز رفتم و پنجره روبه‌رویش را بازکردم، نگاهی به لانه‌ی پرنده‌ که روی شاخه‌ی درخت پشت پنجره بود، کردم؛ خالی بود. آهی کشیدم و از آزمایشگاه بیرون رفتم.
به اتاق دکتر فروتن رسیدم، همین که وارد شدم و سلام دادم، مرا دعوت به نشستن کرد. خانم‌ دکتر با چشمان روشن پشت عینک بی‌فریمش و اخم‌های بین ابروهایش آرنجش را به میز زده بود و خودکار را بین دو انگشت شست و اشاره‌اش در هوا تکان میداد، همین بازی کردن با خودکار نشان از عصبانیتش بود. کمی به من نگاه کرد که روبه‌رویش نشسته بودم و با انگشتانم بازی می‌کردم.
- خانم‌ لطیفی گفت بین شما و آقای درویشیان چه اتفاق‌هایی افتاده.
از شهرزاد دلخور شدم که به دکتر همه‌چیز را گفته بود. چیزی نگفتم و سرم را زیر انداختم. دکتر دست از خودکار کشید و عینکش را روی میز گذاشت.
- معلومه شما جوون‌ها چیکار می‌کنید؟ اصلاً چطور فکر می‌کنید؟ تو زندگی دنبال چی هستید که نمی‌تونید باهم بسازید؟ سر یه بحث و جدل یکی‌تون زندگی رو بهم می‌زنه، اون یکی خودکشی می‌کنه.
به این فکر کردم که من و علی هیچ دعوایی باهم نداشتیم و بحث‌هایمان همیشه ختم به‌خیر می‌شد.
- من فکر می‌کردم حداقل شما دو نفر عاقل هستید، اما مثل این‌که درموردتون اشتباه کردم؛ آخه دختر خوب! سر چه موضوعی دعوا کردید که درویشیان پروژه و پایان‌نامه و دانشگاه رو ول کرده رفته، خبری ازش نیست، هیچ تماسی رو هم پاسخ نمی‌ده؛ تو هم می‌خواستی خودتو کاملاً از زندگی ساقط کنی؟
همان‌طور که سرم زیر بود گفتم:
- ببخشید خانم‌ دکتر!
دکتر فروتن نفسش را بیرون داد.
- روز شنبه یکی از سرمایه‌گذارهای شرکت از تهران اومده بود، از شنبه قبل با درویشیان هماهنگ کرده بودم؛ گفته بود پروژه رو دستم می‌رسونه، می‌خواستم تا شیراز هست، پروژه شما رو نشون بدم، تا بعد پایان‌کار راحت‌تر بشه جذب سرمایه کرد؛ اما غافل از این‌که شما مشغول خودتونید. حواس‌تون به این چیزها نیست.
- آقای درویشیان گفت پروژه رو جمع‌بندی کنم بهتون بدم؛ اما واقعیتش من توان ادامه دادن ندارم.
فلش و پوشه علی را روی میز گذاشتم.
- این‌ها کارهای آقای درویشیان هست.
فلشی را از جیب کوله درآرودم و کنار آن‌ها گذاشتم.
- این هم کارهای منه؛ یه سری مدارک مکتوب هم هست که تو کمد آزمایشگاهمه، کمد شماره‌ی سه.
از جیب کلید کمد را درآوردم و کنار بقیه گذاشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
- استاد! پروژه تموم شده، کار زیادی نداره، بدید دست یکی از بچه‌ها تکمیل و جمع‌بندی کنه، بهتون بده یا اگه فرصتش رو دارید خودتون ببندیدش، کارتون لنگ ما دو نفر نباشه.
دکتر فروتن به کارهایم نگاه کرد و سری از تأسف تکان داد.
- دختر! فکر کردی من دنبال نفع شخصی‌ام؟ من حرفم چیز دیگه‌ایه، من این پروژه رو به‌عنوان پایان‌نامه به شما دادم چون اولاً می‌دونستم از پسش برمی‌آیید؛ دوماً یه کمک اول زندگی بهتون کنم؛ می‌خواستم با فروش اون بتونید زندگی‌تونو شروع کنید. الان هم حاضرم اگه دونفری برگردید سر پروژه، تو تولیدش باهاتون شریک شم، تو شرکت من می‌سازید، نفعش رو باهم شریک می‌شیم، ولی به شرطی که دونفری بیایید پای کار.
- دکتر فکر نکنم این‌طوری بشه.
- وقتی آروم شُدید روی پیشنهاد من فکر کنید، ماده‌ای که ساختید، شاید در نگاه اول ساده باشه؛ اما در ایران تولیدکننده‌ای نداره، خصوصاً این‌که روش ساخت شما هم اون‌طوری که خلاصه‌شو درویشیان گفته منحصربه‌فرده و هزینه‌ی تمام شده‌اش پایین‌تر از نمونه‌های خارجی درمیاد.
- درست می‌گید، ما خیلی سر ساختش به دردسر افتادیم، چندین بار شکست خوردیم، مجبور شدیم از اول شروع کنیم؛ اما بالاخره به این روش ساخت رسیدیم. ولی الان من خسته‌تر از اونی‌ام که حتی فکرم رو بتونم جمع کنم ببینم چی‌به‌چیه؟
دکتر از سر جایش بلند شد، کلافه چند قدم در طول اتاق زد و بعد به طرفم برگشت.
- من اتمام این پروژه رو دست کسی نمی‌دم، این پایان‌نامه شماست، بدون این مدرک شما لنگ می‌مونه.
من هم ایستادم.
- آقای درویشیان رو نمی‌دونم، ولی من قصدی برای گرفتن مدرک ندارم، حداقل فعلاً!
- دخترجان! داری تو عصبانیت تصمیم می‌گیری، بهت مهلت میدم فکر کنی، این مدارک و فلش‌ها رو هم می‌ذارم توی کمد خودت به امانت بمونه؛ یک‌ سال فعلاً وقت دارید، تا شروع ترم بهمن منتظرتون می‌مونم، اگر برگشتید که چه بهتر وگرنه میدم دست کَس دیگه.
بند کوله‌ام را گرفتم.
- دکتر! لزومی نداره منتظر ما بمونید.
سری از تأسف تکان داد.
- حیفم میاد، از شما دو نفر حیفم میاد، توی کل دوره‌ی تدریسم نظیر شما دو نفر دانشجو نداشتم، هر دو پرتلاش و مستعد و همراه، از دیدن کارهاتون تو آزمایشگاه لذت می‌بردم، تلاش و زحمت و علاقه‌ی شما به شیمی باعث مباهات من بود، من افتخار می‌کردم شما دانشجوهای من‌اید، آینده‌ی درخشانی رو برای شما می‌دیدم، شما نباید درس رو ول کنید، رو این پروژه خیلی زحمت کشیدید، منتظر برگشت‌تون می‌مونم، دیگه هم حرف نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
تا سوئیچ را چرخاندم، گوشی‌ام زنگ خورد. در حالت بلندگو گذاشتم و ماشین را به حرکت درآوردم.
-سلام شهرزادجان!
-سلام دوسی! کجایی؟
- رفته بودم پیش دکتر فروتن؛ دارم برمی‌گردم خونه.
- الان زینب به من زنگ زد؛ چیکار با دختر مردم کردی؟
- مگه چی شده؟
- حرف که می‌زد، نزدیک بود گریه کنه؛ خواست بهت بگم اون‌ها تقصیری ندارن، نه اون، نه شوهرش، نمی‌دونستن علی می‌خواد چیکار کنه.
- بره گم شه؛ دختره‌ی دروغگو! همش فیلمه باور نکن؛ من می‌دونم این‌ها هم خبر داشتن، اصلاً دسته‌جمعی برای من نقشه کشیدن.
- بیچاره زینب، من فکر نمی‌کنم همچین دختری باشه، این دختر دروغ‌گو نیست.
-چرا نیست؟ خوب هم هست، خود من رو سر علی قسم می‌خوردم، دیدی چی‌کار کرد؟ هیچ‌چیز از هیچ‌کَس بعید نیست، خصوصاً این جماعت.
- زینب چهار سال هم‌کلاس‌مون بود.
- مگه علی نبود؟ اون رو که بیشتر می‌شناختم.
- تو داری درمورد زینب اشتباه می‌کنی.
- قبول، از علی خبر نداره، ولی باز هم تقصیر این دختر از همه بیشتره.
- دیگه داری بی‌انصافی می‌کنی.
- مگه همین خانوم نبود که واسطه‌ی علی شد؟ خودش من رو برد تو کانکس بسیج گفت آقای درویشیان پسر خوبیه اِله بِله؛ همین خانوم با حرف‌هاش من رو گول زد، حالا تو طرف اون رو گرفتی؟
- یعنی تو علی رو نمی‌شناختی فقط صرف تعریف‌های زینب انتخابش کردی؟ پس اون تابستونی که کُلِش رو داشتی باهاش سر و کله می‌زدی چی؟ ساریناجان! ناراحت نشو ولی هیچ‌کَس تو انتخاب علی رو تو تاثیر نذاشت، فقط خودت اون رو انتخاب کردی.
- به‌هرحال من قبول ندارم زینب و شوهرش بی‌تقصیر باشن.
- شاید خود اون‌ها هم درمورد علی اشتباه کردن.
- ولش کن شهرزاد! حرفش رو دیگه نزن حالم بد میشه.
- باشه بابا، چرا می‌زنی؟
- کجایی الان؟
-اومدم دفتر خبرگزاری، پیش امیر.
- این ماه آخری یه لحظه تو خونه نمونی‌ ها، میترسم آخر بچه‌ات این‌ور و اون‌ور دنیا بیاد.
- نترس، هنوز خیلی وقت هست، تنهایی تو خونه حوصله‌ام سر میره، اومدم یه سر به امیر بزنم، زود برمی‌گردم.
- پس خوش باش، به امیر سلام برسون.
- سلامت باشی.
تلفن را که قطع کرد می‌دانستم خودم هم ته دلم مطمئن نیستم زینب و شوهرش مقصر باشند؛ اما از زینب دلخور بودم او بود که واسطه‌ی خواستگاری علی از من شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
***
ترم آخر کارشناسی بودیم، خرداد گرمی بود و ما مشغول امتحانات پایان‌ترم. بعد از یکی امتحانات، تازه از جلسه بیرون آمده بودم که زینب نزدیک شد.
- سلام ساریناجان! امتحان چطور بود؟
با تردید نگاهش کردم.
-سلام، طوری شده؟
- مگه قراره طوری بشه؟
- نمی‌دونم.
از صحبت با او اکراه داشتم، تیپ و قیافه‌اش به من نمی‌خورد، از دختران چادری و مذهبی هیچ خوشم نمی‌آمد، خصوصاً که بسیجی هم بود؛ در این چهار سال فقط دورادور او را می‌شناختم.
زینب لبخند زد.
- نگفتی چطور امتحان دادی؟
-خوب بود.
- من رو باش از کی سوال می‌کنم، امتحان چطور بود، من که فقط نوشتم اومدم بیرون، نمی‌دونم چطور شد.
شهرزاد از در جلسه بیرون آمد و با سرعت خودش را به من رساند و با هیجان بازویم را گرفت و تکان داد.
- زود باش بگو سوال چهار چی می‌شد؟
- کدوم؟
- همون که نمودار داشت، اصلاً ننوشتم.
نگاه عاقل اندر سفیهی کردم، جزوه‌ای را که در بغل گرفته بود، بیرون کشیدم، صفحه‌ی مربوط به سوال را پیدا کردم و جزوه را به صورت محکم به سی*ن*ه‌اش زدم، جوابش این‌جاس، اگه درست می‌خوندی می‌نوشتی.
شهرزاد جزوه را گرفت و به صفحه نگاه کرد.
- این کجا بود؟ چرا من ندیده بودم.
زینب دستم را گرفت.
- شهرزادجان! رفیقت رو به من قرض میدی؟
شهرزاد سوالی به زینب نگاه کرد.
- قرض بدم؟ برای چی؟
- یه کار خصوصی باهاش دارم.
شهرزاد نگاه متفکری به هر دوی ما کرد و بعد به من گفت:
- باشه، من میرم پایین، کافه‌ی بازارچه منتظرت می‌مونم.
با رفتن شهرزاد کمی مضطرب شدم، یعنی زینب چه‌کار داشت؟ حتماً می‌خواست به یک چیز گیر بدهد. سر و وضعم را نگاه کردم، مشکلی نداشت؛ یادم نمی‌آمد این چند روز کاری کرده باشم، خودم را جمع و جور کردم تا حرف زد، نسخه‌اش را بپیچم.
- من کانکس بسیج کار دارم، میای تا اون‌جا بریم؟
با اسم کانکس بسیج بیشتر مضطرب شدم.
- بگو چی شده؟
زینب خندید.
- چیزی نشده، فقط می‌خوام دوستانه حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
علیرغم میلم همراه زینب به راه افتادم، هوا گرم بود و پیاده‌روی در مسیر سراشیبی بلوار دانشگاه خسته‌کننده.
- مجبور بودیم پیاده بیاییم با سرویس می‌اومدیم.
زینب هم نفس‌نفس می‌زد.
- ببخشید، گفتم که کانکس کار دارم، سرویس‌ها کنار کانکس نگه نمی‌دارن، مجبور بودیم دوباره پیاده بیاییم، اون‌ موقع باید سربالایی می‌اومدیم، الان بهتره که، مسیر سرازیریه.
کلافه گفتم:
- هر جور صلاحه، نگفتی با من چیکار داری؟
- می‌خوام با هم حرف بزنیم.
- حتماً طوری شده می‌خوای تذکر بدی.
- یعنی من این‌قدر غلط اندازم؟
- همین‌جا بگو، چه اتفاقی افتاده؟ اگه عیب و ایرادی دارم تذکرت رو بده تموم شه.
- اتفاقی نیفتاده، تو که عیب و ایرادی نداری چیزی بگم.
- پس چرا من رو می‌بری کانکس بسیج؟
- وای دختر! تو چرا این‌قدر عجولی؟ هیچ‌کَس تو کانکس نیست، من یه کار عقب‌افتاده دارم، باید با تو هم حرف می‌زدم، می‌دونستم بعد امتحان زیاد نمی‌مونی برمی‌گردی خونه، گفتم با یه تیر دو نشون بزنم، هم برم کانکس، هم اون‌جا با تو حرف بزنم؛ راضی شدی؟
- نه! تو مشکوک می‌زنی، چرا حرفت رو این‌جا نمی‌زنی؟ حتماً باید تا کانکس بریم؟
زینب کلافه شد.
- ای خدا! دوست عزیز یه حرف‌هایی باهات دارم که نمیشه اینجا یا تو پردیس بهت بگم؛ باید یه جایی آروم بشینیم حرف بزنیم؛ یه خورده صبر کن.
- من و تو چه حرفی باهم داریم؟
- درست میگی عزیزم! کوتاهی از منه؛ با اینکه چهار ساله هم‌کلاسیم هنوز نمی‌تونیم باهم دو کلام حرف بزنیم.
- چون ما دو نفر اصلاً بهم نمی‌خوریم.
- بفرما، رسیدیم.
زینب کلیدی را در قفل در چرخاند، در را باز کرد.
- حالا میای تو یا می‌خوای زیر آفتاب بمونی؟
ناچار داخل شدم.
کف کانکس موکت‌های قهوه‌ای و سبز پهن شده بود، قفسه‌های پر از کتاب، عکس شهدا، امام و رهبر، یک سیستم کامپیوتری و جعبه‌ها و کارتن‌هایی که روی هم قرار گرفته بودند، اسباب کانکس را تشکیل می‌داد.
زینب کولر کوچکی را که روی میزی بود، روشن کرد.
-بفرما! بشین! یه خورده خستگی در کن.
از کیفش دو پاکت آبمیوه درآورد.
- شرمنده، پذیرایی‌ام همینه.
یکی از پاکت‌ها را گرفتم و نشستم.
- بگو برای چی‌ من رو کشوندی این‌جا؟
زینب هم نشست.
- راستش می‌خواستم درمورد یه نفر باهات حرف بزنم
- کی؟
- آقای درویشیان.
- علی درویشیان؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,115
39,454
مدال‌ها
3
- آره، به‌نظرت چجور آدمیه؟
- رفیقِ نامزد توئه، بعد من باید نظر بدم؟
- چه‌قدر بدقلقی دختر! نظرت رو راجع به یه نفر پرسیدم، دیگه این‌قدر پیچ و واپیچ نداره، به نظرت آقای درویشیان چه‌جور آدمیه؟
- باشه، اگه این‌جوری ولم می‌کنی برم، میگم.
لحظه‌ای مکث کردم.
- بچه مثبته، سرش به کار خودشه، با کسی کاری نداره، نفر اول دوره‌مونه، باهوش و درس‌خونه، دیگه چی بگم؟
- خب از اخلاقش بگو!
یک لحظه فکر کردم.
- منظورت از این حرف‌ها چیه؟ اصلاً چرا من باید راجع به درویشیان نظر بدم؟
- به اون هم می‌رسیم، فعلاً با هم نشستیم داریم حرف می‌زنیم، می‌خوام بدونم نقاط مثبت و منفی آقای درویشیان از نظر تو چیه؟
چاره‌ای نبود، برای این‌که زودتر راحت شوم باید نظرم را می‌گفتم. نفسم را بیرون دادم.
- خب، نقاط مثبتش همین درس‌خون بودنشه، باهوشه، نخبه‌اس، خبر دارم نتایج که اومده رتبه‌ی یک شده، احتمالاً نفر اول دوره‌مونه، آینده‌ی درخشانی داره.
- خب نکته‌ی منفی هم بگو.
خواستم بگویم نکته‌ی منفی مذهبی بودنش است، دیدم خود زینب هم مذهبی است، امکان داشت اگر می‌فهمید چه نظری روی این‌ها دارم، برایم مشکل‌ساز می‌شد، پس ادامه بحث را به شوخی گرفتم.
- نکته منفی‌اش اینه که فوبیای دختر داره.
- وا! فوبیا دختر چیه؟
- ترس از دخترها، تو اصلاً دیدی این پسر به دخترها نگاه کنه؟ حرف زدن پیشکش؛ به قول شماها چی؟
کمی فکر کردم.
- آها، می‌ترسه به گناه بیفته، یعنی این‌قدر از خودش نامطمئنه؟
ریز خندیدم.
- عه سارینا! این حرف‌ها چیه؟ خب بَده چشم‌پاکه؟
- نه، این از دخترها میترسه.
- خب دیگه جدی حرف بزنیم. اگر کسی با چنین خصوصیاتی ازت خواستگاری کنه چی؟
متوجه حرفش نشدم.
-چی گفتی؟
- آقای درویشیان از آسِید خواسته من با شما حرف بزنم بفهمم تو تمایلی به ازدواج با ایشون داری یا نه؟
- مسخره‌ام کردی نه؟
- مسخره چیه؟ جدی میگم، آقای درویشیان می‌خواد ازت خواستگاری کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین