جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 46,063 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
با سرعت داخل خانه رفتم و ماشینم را زیر درخت توت پارک کردم، ایران درحال آبیاری گلدان‌های اطلسی کنار راه‌پله بود، با پیاده شدنم، آب‌پاش را زمین گذاشت و طرف من برگشت.
- سلام دخترم!
گریان خودم را در آغوشش انداختم.
- چی به سرت اومده دختر؟
- اون خیلی کثافت بود.
ایران چیزی نگفت و فقط سرم را نوازش تا خوب گریه کرده و آرام شوم. گریه‌ام که کمتر شد، خودم را جدا کردم، هنوز هق‌هق می‌کردم.
- چرا ما زن‌ها این‌قدر بدبختیم؟ چرا مردها فکر می‌کنن ما آدم نیستیم، فقط باید اون‌ها رو تأمین کنیم.
- آریا چی بهت گفت؟
دوباره اشک‌هایم سرازیر شد.
- فکر می‌کرد این‌قدر بدبختم که اومدم بهش بچسبم تا زنش بشم، حق داره، دختری که پدرش براش لقمه بگیره همین میشه، بابا داره من رو کوچیک می‌کنه.
- غصه‌ی بی‌مغز بودن بقیه رو که تو نباید بخوری، آدم‌های نفهم همیشه بودن.
دستم را گرفت.
- بریم داخل بشین، نفست که جا اومد بهم بگو چی روی دلت سنگینی می‌کنه.
ایران مرا داخل برد، روی کاناپه سالن نشاند و به آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن برایم بیاورد.
آن‌قدر خسته بودم که دوست داشتم روی همین کاناپه بخوابم، اما می‌دانستم فکر علی منتظر است تا پلک روی هم بگذارم و به سرم هجوم بیاورد، باز داشتم آریا را با علی مقایسه می‌کردم.
علی با این‌که زنش بودم هیچ‌وقت تا این حد با من بی‌پروا نبود، الان که فکرش را می‌کردم من بی‌پرواتر از علی بودم، آن‌قدر که‌ من پیش‌قدم می‌شدم او نمی‌شد، هرگز مستقیم درمورد مسائل خصوصی‌مان حرف نزدیم، گرچه محدودیت داشتیم، اما بهترین لحظات را با او تجربه کردم، با فکر کردن به او دلم به تپش افتاده بود، حالا احمق بودم که با همه‌ی بی‌مهری‌هایش هوای بوسه‌ها و نوازش‌هایش را داشتم. ایران با لیوان شربت به دادم رسید، شربت را یک جرعه تا ته سر کشیدم، که عطش درونم را خاموش کنم. ایران کنارم نشست.
- خیلی اذیت شدی؟
- ما زن‌ها همیشه اذیت می‌شیم، مردها همیشه ما زن‌ها رو اذیت می‌کنن.
ایران چیزی نگفت.
- وقتی یکی مثل آریا این‌قدر وقیحه که فکر می‌کنه مرکز عالم خودشه و منم که باید به پاش بیفتم، اون‌هم فقط به این خاطر که زنم، باید هم عصبی بشم.
- همیشه از این آدم‌های پرمدعا بوده تو چرا اعصابت رو به‌هم می‌ریزی؟ بذارشون پشت در.
سرم را کلافه تکان دادم.
- شده از زن بودنت ناراحت بشی؟ هیچ‌وقت شده بگی کاش زن نبودم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
ایران چند لحظه مکث کرد.
- آره شده.
کنجکاو شدم
- کِی؟ برام میگی؟
لبخند غمگینی زد.
- یادته گفتم پدرشوهرم فهمید کجا کار می‌کنم؟
سرم را تکان دادم.
- یه روز از سرکار برگشتم خونه، از دور دیدم آقابزرگ جلوی در خونه نشسته، منتظر منه، تعجب کردم، دیدم عصبانیه، به‌خاطر همین رضا رو فرستادم خونه همسایه با پسرش بازی کنه، خودم و آقابزرگ رفتیم تو خونه، هنوز پاش رو داخل نذاشته بود که گفت:
- به مصطفی میگم عقدت کنه.
اون لحظه مثل برق گرفته‌ها شدم، مصطفی خیلی وقت نبود زن گرفته بود، زنش هم سر مریم حامله بود، گفتم:
- چرا آقابزرگ؟
گفت:
- به گوشم رسیده میری خونه‌ی مردم کلفتی.
هیچ‌وقت نفهمیدم از کجا فهمیده بود. گفتم:
- کلفتی چیه آقابزرگ؟ من فقط میرم کمک‌شون، دستمزد می‌گیرم.
عصبانی شد و گفت:
- همین اسمش کلفتیه، فکر کردی غیرت من اجازه میده ناموس پسرم‌ بره خونه‌ی مردم کار کنه؟
گفتم:
- آقابزرگ! زندگی خرج داره، منم باید کار کنم، اون‌جا هم بالاشهره، کسی من رو نمی‌شناسه.
گفت:
- پس چطور خبرت رو برام آوردن؟
گفتم:
- بهشون بگید ایران نبوده یکی دیگه بوده.
گفت:
- این‌جوری نمی‌شه، اگه بی سر و همسر بمونی، حرف مردم تموم نمی‌شه، میگم مصطفی عقدت کنه، هم حرف مردم تموم می‌شه، هم بی‌خرج نمی‌مونی.
گفتم:
- آقابزرگ! مصطفی زن داره.
گفت:
- داشته باشه، یکی دیگه هم می‌گیره، مگه خلاف شرعه؟
گفتم:
- به خدا درست نیست، لیلاخانم تازه عروسه، گناه داره، زن حامله رو ناراحت نکنید.
گفت:
- صبر می‌کنم بچه‌اش به دنیا بیاد، چاره‌ای نیست، اون‌هم باید قبول کنه، پسر دیگه‌ای ندارم که عقدت کنه، نمیذارم حرف مردم پشت سر بچه‌ام بمونه، مجتبی دستش از دنیا کوتاهه، من که هنوز هستم.
گفتم:
- آقابزرگ! من این خونه رو تحویل میدم، میام اون انباری تو حیاط‌تون رو تمیز می‌کنم، خونه زندگیم رو میارم اون‌جا، کنار دست خودتون تا خیال‌تون راحت باشه، دیگه هم سرکار نمی‌رم، زندگی آقامصطفی رو خراب نکنید.
گفت:
- اگه مُردم چی؟ زودتر از این‌ها باید یه کاری می‌کردم، غفلت کردم، همون موقع که مجتبی رفت، باید مصطفی رو وادار می‌کردم عقدت کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
گفتم:
- آقابزرگ! نمی‌خواستم ناراحت‌تون کنم، به خدا از سر اجبار رفتم سر کار، دیگه نمی‌رم.
گفت:
- عروس! من که نمیگم تو می‌خواستی اذیتم کنی حرف من اینه تو زنی، بدون شوهر بمونی پشت سرت. حرف درمیارن، باید شوهر کنی، همین والسلام!
اون روز وقتی آقابزرگ رفت، خیلی غصه خوردم، همون روز زمانی بود که از زن بودن خودم ناراحت شدم، چون زن بودم به خودشون اجازه می‌دادن، هر تصمیمی برام بگیرن.
ایران سکوت کرد. درد خودم فراموشم شده بود. می‌خواستم بقیه‌ی ماجرا را بدانم.
- بعدش چی شد؟
ایران خندید.
- خب معلومه، زن مصطفی نشدم، وگرنه الان این‌جا نبودم.
- چطور آقابزرگ کوتاه اومد؟
- کوتاه نیومد، من هم نمی‌تونستم کاری بکنم، کسی رو نداشتم کمکم کنه، تک و تنها بودم، آقابزرگ تصمیمش رو گرفته بود، مریم که به دنیا اومد، وقتی آقابزرگ تو جمع گفت که تصمیم گرفته مصطفی من رو عقد کنه، یه غوغایی شد که نگو، بیچاره آقامصطفی هیچی نگفت، نمی‌تونست رو حرف آقابزرگ چیزی بگه، اما هم لیلا، هم مادرش بلوا به پا کردن، بعد از اون روز هم بارها رو در رو، با پیغام، با واسطه، من رو به لیچار بستن و سرزنش کردن، فکر می‌کردن چون من بیوه‌ام برای مصطفی تور پهن کردم، کسی قبول نمی‌کرد من هم راضی نیستم، تو شرایط خیلی بدی گیر کرده بودم، قوت روز و شبم شده بود گریه، آقابزرگ به هیچ‌وجه کوتاه نمی‌اومد، بقیه هم من رو مقصر می‌دونستن، از دار دنیا یه دایی داشتم اون هم راضی بود زن مصطفی بشم، تو بد مخمصه‌ای افتاده بودم، که خدا پدرت رو فرستاد، فریدون شد فرشته‌ی نجات من، آقابزرگ فقط می‌خواست من رو شوهر بده تا حرف مردم پشت سرش نباشه، من هم می‌خواستم از سرزنش بقیه راحت بشم، من رو که بالاخره شوهر می‌دادن، حداقلش این بود که فریدون زن نداشت.
- الان با بابا خوشحالی؟
- من همیشه مدیون پدرت هستم، تو بدترین روزهای زندگیم خدا اون رو برام آورد.
دستانم را فشار داد.
- تو هم نگران نباش! از دل همین روزهای بد، خدا گشایش رو برات می‌فرسته، فقط به خدا اعتماد کن و صبر داشته باش.
- یعنی میشه؟
- میشه دخترم!
ایران بلند شد.
- من برم به بقیه‌ی گل‌ها آب بدم، تو هم غصه‌ی هیچ‌کسی رو توی دلت راه نده.
با رفتن ایران به این فکر کردم، چرا آن‌قدر که او پدر را می‌خواهد، پدر او را نمی‌خواهد؟ حرف‌هایی که پدر روی ایوان زده بود، برایم تداعی شد، پدر از ازدواجش راضی نبود و همین باعث می‌شد دلم برای ایران بسوزد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
تا شب خودم را با هر چیزی سرگرم کردم تا نخوابم. از هجوم خاطرات علی هنگام‌ خواب واهمه داشتم، نمی‌خواستم به علی فکر کنم، اما مغزم کار دیگری می‌کرد و دلم چیز دیگری می‌خواست.
دیر وقت بود و من هم خسته... دیگر توانی برای مقابله با خواب نداشتم، آماده می‌شدم بخوابم که پدر در زد و داخل شد.
- وقت داری دخترم؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.
- چرا که نه بابا، بفرمایید تو!
پدر نگاهی به اطراف انداخت و روی مبل راحتی نشست، من هم روی صندلی میز تحریرم نشستم و به طرف پدر برگشتم.
- بفرمایید بابا! حتماً می‌خواید درمورد آریا حرف بزنید.
- به اون‌هم می‌رسیم، بیشتر می‌خوام درمورد خودمون حرف بزنم.
منتظر به او چشم دوختم.
- قبلاً هم بهت گفتم من همون‌قدر که تو کارم موفق بودم، همون‌قدر تو زندگی شخصی‌ام بد کار کردم و شکست خوردم، اون از ژاله زن اولم، این از ایران.
- مگه ایران چِشه بابا؟
- جان بابا! تو همه‌ی زندگی منی، من فقط به‌خاطر تو با ایران ازدواج کردم، با این‌که هیچ ازش خوشم نمی‌اومد.
- ایران زن خوبیه!
- بعد رفتن مادرت قسم خورده بودم، ازدواج نکنم، اما وقتی با نازلی آشنا شدم، قسمم رو زیر پا گذاشتم، می‌خواستم زنم بشه، نازلی دختر زیبا و زبر و زرنگی بود، نمی‌دونم شاید عاشقش هم شده بودم، اما بیشتر از اون عاشق تو بودم، دیدم از بودنش ناراحتی، نخواستم دلت رو بشکنم، پس با اونی ازدواج کردم که تو باهاش راحت بودی.
- ایران خیلی بهتر از اون دختره‌اس مطمئن باشید.
- منکرش نیستم که ایران مادر خوبی برای تو بود، اخلاق و رفتارت با اون هر روز بهتر و بهتر شد، من‌ هم به همین راضی بودم، ایران که خونه بود من با خیال راحت به کارهام می‌رسیدم، زن کم‌توقعی بود‌ که با خیلی چیزها کنار اومد، اما من نتونستم با اون کنار بیام، با فکرش، با رفتارش، با سر و وضعش، با طرز زندگیش.
- بابا چی دارید میگید؟
- تو با ایران خوش بودی، پس من‌ هم کاری بهش نداشتم.
پدر نفسش را بیرون داد.
- اون زن من بود، اما من خجالت می‌کشیدم جایی ببرمش، زنی نبود که ببرمش به بقیه نشونش بدم، بگم این زن فریدون‌خان ماندگاره، مناسب مهمونی‌ها و جمع‌های من نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
- بابا دارید بهونه می‌گیرید، بیچاره ایران کجاش خجالت‌آوره؟ هم برازنده‌اس، هم مبادی آدابه، هم از خیلی از زن‌های بزک دوزک کرده خوشگل‌تره.
- خب من زنی می‌خوام که آرایش کنه، لباس‌های آن‌چنانی و مد روز بپوشه، پایه نوشیدنی خوردن و میز قم*ار و بقیه کارهای ما باشه، اما اون نه آن‌چنان آرایش می‌کنه، نه از حد ساده‌ی خودش فراتر می‌ره، لباس پوشیده می‌پوشه، حرف از نوشیدنی و‌ قم*ار هم پیشش از فحش بدتره، قبل از ایران من یه کلکسیون از انواع نوشیدنی تو این خونه داشتم، اما وقتی ایران اون‌ها رو دید و فهمید‌ چیه؟ بهم گفت:« نمی‌تونم ازتون بخوام نخورید، اما ازتون می‌خوام از این خونه ببرید، نمی‌خوام جایی که بچه‌هامون بزرگ میشن از این‌ها باشه.» من هم با این‌که عاشق نوشیدن بودم، اما اعتراضی نکردم و بطری‌هام رو بردم شرکت.
پدر پوزخندی زد.
- حتی بعداً مجبور شدم وقتی می‌خورم هزارتا ترفند انجام بدم که متوجه نشه، چون اگه می‌فهمید خوردم، گرچه‌ چیزی نمی‌گفت، اما سرسنگین میشد، ازم کناره می‌گرفت، بهم محل نمی‌داد، قهر نمی‌کرد، ولی نشون می‌داد دلخوره.
پدر سکوت کرد.
- باباجان! اون که مانع کارهای شما نشد، فقط گفت این‌جا نباشه، خب هر کَس از یه چیزهایی خوشش میاد از یه‌ چیزهایی متنفره.
- نه دختر! مشکل من با ایران که سر چهارتا بطری نیست، مشکل من با اون سر توئه.
- من؟!
- غفلت کردم، من درمورد تو غفلت کردم، غافل شدم و ایران تو رو با افکار خودش بزرگ کرد، این روزها وقتی تو رو می‌بینم، پشیمون میشم که چرا با ایران عروسی کردم.
- بابا این منفی‌بافی‌ها چیه؟ مگه من چه ایرادی دارم؟ مگه ایران چی تو این زندگی کم گذاشته؟
پدر کمی هیجان‌زده شده بود.
- ایران زن خوبیه، چیزی برای من کم نذاشته، هر وقت خواستمش بوده، زندگی به‌هم ریخته من رو سروسامون داده، خیالم رو از تو راحت کرد، اما اون آدم من نبود.
- من واقعاً نمی‌فهمم دیگه ایران چیکار باید می‌کرده تا به چشم شما بیاد؟ نگید صرف نوشیدنی خوردن و قم*ار و آرایش برای شما ملاک کافی بوده؟
پدر از تاسف سری تکان داد.
- خیلی‌ها حتی نمی‌دونن من زن دارم، اون‌هایی که می‌دونن دارم، هم فکر می‌کنن من پنهان‌کاری رو دوست دارم و نمی‌خوام کسی از زندگی شخصی‌ام سر دربیاره که زن و بچه‌ام هیچ‌جا همراهم نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
- شما دارید دستی‌دستی فکر و ذهنتون رو خراب می‌کنید، یه چیزهای خنده‌دار سرهم می‌کنید اثبات کنید ایران خوب نیست.
پدر از تأسف سری تکان داد.
- تا همین چند سال پیش خوشحال بودم تو راهت از ایران و پسرش جداس، مثل اون‌ها فکر نمی‌کردی، تو مثل من فکر می‌کردی، اما یک‌دفعه عوض شدی، شدی یکی شبیه اون‌ها!
پدر لحظه‌ای مکث کرد.
- من رضا رو نمی‌تونستم تحمل کنم، تو رفتی یکی بدتر از رضا رو پیدا کردی آوردی، من خیلی خوش‌شانس بودم که علی گذاشت رفت، وگرنه من با این پسر چیکار باید می‌کردم؟ چطور می‌گفتم داماد فریدون‌خان اینه؟
- بابا! دیگه بحث اون رو نیارید وسط.
- چرا نیارم؟ حالا هم که رفته تو قصد نداری دست از عقاید پوسیده‌اش برداری؟
- کدوم عقاید؟
- دخترم! هر وقت گفتم بیا بریم تو فلان جمع و مهمونی تا چهارتا آدم ببینی و چهار نفر تو رو ببینن، مدام بهونه آوردی که درس داری، این‌قدر معاشرت نکردی که حالا از حرف‌های عادی هم به‌هم می‌ریزی.
- حرف‌های عادی؟ منظورتون توهین‌های آریاست؟
- دخترم! باید قبول کنی دیگه حرف‌های جنسی توهین نیست. فکر‌ جوون‌ها الان بازتر از قبل شده، صحبت‌های جنسی مکالمه‌ی عادی جوون‌هاس، کسانی که با افکار مدرن زندگی می‌کنن دیگه این‌جور حرف‌ها رو‌ تابو نمی‌دونن.
- شما که نمی‌دونید اون بی‌شعور چی‌ها به من گفت، گفت چرا برام عشوه نمیایی بپسندمت، می‌گفت مهم نیست ازدواج کنیم، اگه بتونی من رو جذب کنی باهات هستم، وگرنه با هر کی بخوام می‌رم تو هم حق اعتراض نداری، باور کنید این‌ها حرف‌های یه آدم نرمال نیست هر چه‌قدر می‌خواد این حرف‌های کثیف بین این جماعت عادی بشه، من دوست ندارم این حرف‌ها رو بشنوم، من برای خودم ارزش قائلم، زنی نیستم که دنبال مردها بیفتم تا من رو بخوان.
- دخترم! تو داری سخت می‌گیری. این تویی که با سیاست‌هات نباید بذاری شوهرت به طرف یکی دیگه بره.
- چطور راضی می‌شید با یکی عروسی کنم که یه اتوبوس دوست‌دختر داره؟
- خب اون‌قدر براش خوب باش، که دوست‌دختراش رو ول کنه.
- این آدم بیماره، باید به جای زن گرفتن بره تو تیمارستان بستری بشه.
- الان همه‌ی پسرهای مقبول دوست‌دختر دارن، تو باید این‌قدر براشون خوب باشی که فقط محو تو بشن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
- این آدم اصلاً مورد اعتماد نیست به‌نظرم کسانی که به روابط آزاد اعتقاد دارن و دوست‌دختر دارن، مناسب زندگی نیستن!
- پسری که دوست‌دختر نداشته باشه بی‌عرضه‌اس، مهم اینه تو بتونی دل اون پسر رو اون‌طور بدست بیاری که دوست‌دختراش رو ول کنه به‌خاطر تو!
- بابا می‌فهمید‌ چی می‌گید؟ من تا کی باید فقط تلاش کنم یه آدم رو که تعهدی به من نداره راضی نگه دارم، دیگه انرژی برام می‌مونه که خودم زندگی کنم، من با کسی ازدواج می‌کنم که خیالم بابت تعهدش راحت باشه، من می‌خوام با ازدواج آرامش پیدا کنم، نه این‌که تنش‌های زندگی‌ام بیشتر بشه.
- دخترجان! قبول کن پسرهای این دوره دیگه پسرهای قدیم نیستن، دور و اطراف همشون دختر پیدا میشه. خب هر کَس که یه تیپ و قیافه‌ و امتیازی داشته باشه قاعدتاً دوست‌دخترهای بیشتری داره، دیگه نباید روی خیلی چیزها حساس باشی، اعتقاد به روابط آزاد از اعتقادات جهان مدرنه.
- فراموش کردید ژاله‌ چطور زندگی شما رو به‌هم ریخت؟ اون‌هم به روابط آزاد‌ معتقد بود، تا دید می‌تونه به عشقش برسه همه‌چیز رو ول کرد رفت، اصلاً هم نگاه نکرد شوهر‌ و بچه داره! حالا من رو ببینید، خودتون رو ببینید، اجازه ندید من بشم یکی مثل شما، بچه‌ام بشه یکی مثل من!
پدر مکثی کرد، نگاهی به من کرد.
- باشه قبول! درمورد آریا اصرار نمی‌کنم، ولی برای راضی کردن تو باید بگردم یکی رو پیدا کنم، که حداقل دوست دخترهای کم‌تری داشته باشه، این طول می‌کشه.
پدر بلند شد و گفت:
- فعلاً میرم بخوام ولی دنبال یه مورد مناسب برای تو هم هستم.
فقط کلافه سرم را تکان دادم، حداقلش خوب بود، پدر چند روزی سرگرم پیدا کردن مورد مناسب می‌شد و دست از سر شوهر دادن من‌ موقتاً برمی‌داشت. تا پدر به طرف در رفت صدایش کردم، برگشت.
- چیه بابا؟
- بابایی! یه خواهشی ازت دارم.
- بگو!
- هیچ‌وقت به ایران نگو دوستش نداری، گناه داره.
پدر پوزخندی زد.
- نترس درسته نمی‌خوامش، اما نامرد نیستم تا زنی رو که تو روزهای بیماری تو که بدترین روزهای عمرم بود، پای من وایساد و حضورش بهم آرامش داد رو اذیت کنم، خیالت از من راحت، قدر زحمتاش رو می‌دونم، حرفی نمی‌زنم دلخور بشه.
پدر که رفت به این فکر می‌کردم، چرا ایران با همه‌ی خوبی‌هایش هنوز نتوانسته پدر را مال خود بکند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
***
با این‌که عصر بود، اما گرمای مرداد ماه بی‌داد می‌کرد، با علی نزدیک یک‌ ساعت بود که بحث کرده بودیم و علی استراحت داده بود، درحال زیر و رو کردن گوشی‌اش بود، دانه‌های عرق را که از سرش پایین می‌آمد را مدام با دستمال پاک می‌کرد، من هم حال خوبی نداشتم، قمقمه‌ام را از کیف درآوردم، مقداری آب خوردم، به علی خیره شدم، لب‌هایش خشک شده بود، از خودم پرسیدم:« چرا آب نمی‌خوره؟ معلومه تشنه‌اش شده، شاید آب همراه نیاورده؟»
-آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد.
- بله!
- لیوان آوردید براتون آب بریزم؟
- نه، ممنون، من نمی‌خورم.
قمقمه‌ام را روی میز گذاشته و نزدیکش بردم.
- اگر لیوان هم ندارید مشکلی نیست، با فاصله آب بخورید.
- خیلی ممنون، نمی‌خورم.
- چرا تعارف می‌کنید؟ از عرقی که می‌ریزید معلومه تشنه‌تونه، بگیرید، بخورید.
- ممنونم، من امروز روزه‌ام.
از حرفش تعجب کردم.
- روزه‌اید؟ تو این گرما؟ برای چی؟
- فردا شروع ماه رمضانه، پیشواز رفتم.
قمقمه را داخل کوله‌ام انداختم، خجالت کشیدم که از اول جلسه مدام جلویش آب می‌خوردم.
- آقای درویشیان! اگه خدایی که می‌گید این همه بزرگ و بی‌نیازه، پس چه نیازی داره براش روزه بگیرید یا نماز بخونید؟
گوشی‌اش را کنار گذاشت.
- عبادت ما چیزی به خدا اضافه نمی‌کنه، که بگیم خدا چه احتیاحی به نماز و روزه ما داره.
- پس برای چی بهتون گفته نماز بخونید و روزه بگیرید.
علی با دستمال پیشانی‌اش را پاک کرد.
- تمام این قوانین و اعمالی که خدا تعیین کرده تا بنده‌اش انجام بده، برای اینه که آدم تو مسیر درست برای رشد و کمالش حرکت کنه و در نهایت به سعادت برسه. این که من رعایت کنم یا نکنم نتیجه‌اش به خودم می‌رسه، قطعاً فرق هست بین کسی که رعایت می‌کنه و کسی که رعایت نمی‌کنه.
- منِ انسان خودم می‌تونم تعیین کنم چی برام بهتره چی نیست.
- مسئله اینه بزرگی خدا رو قبول ندارید، که می‌گید من خودم می‌تونم برای خودم قانون بذارم، درحالی‌که آدم‌ها نمی‌تونن به تنهایی مسیر سعادتشون رو پیدا کنن.
- چرا نمی‌تونه؟
- چون آدم همه‌ی جنبه‌های زندگی رو نمی‌شناسه، خدای بزرگ که ما رو خلق کرده همه‌ی زیر و بم آدم رو می‌شناسه و می‌تونه راه زندگی ما رو مشخص کنه.
- یعنی خدات هر چی گفته درسته؟ مثلاً چرا مجبوری تو ظل گرما روزه بگیری؟
لبخندی زد.
- این سوال به این خاطر هست، که هنوز خدا رو خوب نشناختید، اگه قبول کنید خدا باعظمته و همه‌ی عالم و ما رو آفریده، بعد قبول می‌کنید که باید مطیع فرمانش باشیم، وقتی قبول کنیم خدا مظهر علم و حکمت هست، پس قبول می‌کنیم هر فرمانی داده از سر حکمت بوده و بیهوده نیست، حتی اگه حکمتش رو ندونم، چون به خدا اعتماد دارم اجراش می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
- قبول کنید اگه خدا می‌گفت چرا این کارها رو باید انجام بدیم مردم بهتر گوش می‌کردن.
- خیلی‌ها راجع به حکمت‌های اعمال عبادی حرف زدن و کتاب نوشتن، اما واقعاً لازم نیست بریم از زیر و بم دلیل همه‌ی اعمال سر دربیاریم، تا بعد قانع به انجام‌شون بشیم، اتفاقاً بهتره وقتی به حکیم بودن خدا ایمان داریم و می‌دونیم هر چی گفته برای رشد ما بوده انجام عبادات رو قبول کنیم و‌ بهانه نیاریم.
- وقتی خدا نیاز نداره، منطق عبادات چیه؟
- آیا این‌که خدا بی‌نیازه دیگه نباید برای آن‌چه که خلق کرده قانون تنظیم کنه، که اون رو هدایت کنه؟ یا اگه قانون گذاشت چون بی‌نیازه نباید براش فرق کنه کی اون عمل رو انجام میده کی انجام نمیده؟ قوانینی که خدا برای بشر قرار داده منطبق با مسیر رشد انسانه، حتی خصوصیات اعمال هم نباید کم و زیاد بشه، مثلاً یکی نمی‌تونه بگه من چون خدا رو خیلی دوست دارم، می‌خوام نماز صبح رو به جای دو رکعت، چهار رکعت بخونم، منطق اعمال اینه که همون‌طور که وجود اعمال برای رشد انسان ضروریه حتی کیفیتش هم باید اونی باشه که خدا میگه، عین‌به‌عین همون‌طور که خدا خواسته.
- حتی روزه گرفتن تو این هوای گرم؟
علی لبخند زد.
- حتی روزه گرفتن تو هوای گرم‌تر از این، فرمان خداست باید اجرا کنیم.
به صندلی تکیه دادم و فقط نگاه کردم، علی ادامه داد:
- نفع و ضرر اطاعت و عدم اطاعت به خود ما می‌رسه، نه عظمت و بی‌نیازی خدا دلیل ترک عبادته نه رحمتش.
نفسم را بیرون دادم. دستانم را لبه‌ی میز گذاشتم.
- دیگه برای امروز بسه، نمی‌دونستم روزه‌اید، اصلاً بحث رو این‌قدر کش نمی‌دادم، از فردا هم که می‌خواید روزه بگیرید، می‌خواین اصلاً جلسه نذاریم.
- نگران من نباشید، می‌تونم تحمل کنم. الان هم مدت زیادی تا افطار نمونده.
- این بحث‌ها شما رو خسته می‌کنه، اگه روزه هم باشید دیگه بدتر، اصلاً می‌خواید جلسه رو بعد از افطار بذاریم؟
- نه، اگر بخوایم جلسه بعد از افطار باشه و بخواد دو_ سه ساعت طول بکشه دیگه دیروقت میشه، برای شما درست نیست اون موقع شب بیرون باشید‌.
- نگران من نباشید، من ماشین دارم، خونه‌مون هم نزدیکه، تا نصفه‌شب هم بیرون باشم از نظر پدرم مشکلی نیست.
- از نظر من درست نیست تا دیروقت بیرون باشید، عصر جلسات رو ادامه ‌می‌دیم، من مشکلی ندارم.
از غیرتی که روی من داشت، پوزخندی در دلم زدم، هنوز به او جواب نداده بودم، اما دوست نداشت تا دیروقت بیرون باشم، با خودم گفتم:« جون به جونت کنن هر‌ چه‌قدر هم بخوای نشون بدی روشنفکری باز هم اُملی.»
پدر‌م با این‌که با بیرون‌ ماندن من تا دیروقت مشکلی نداشت، اما‌ خود من همیشه رعایت می‌کردم. حالا این‌که‌ علی مستقیم گفت دوست ندارد بیرون باشم به مذاقم خوش نمی‌آمد.
- آقای درویشیان! حالا که مشکلی ندارید، بهتره امروز همین‌جا تموم کنیم، جلسه‌ی بعدی دو روز دیگه، همین‌موقع، همین‌جا.
از او که جدا شدم حس دوگانه‌ای مرا گرفته بود، هم خوش‌حال بودم برایش مهم‌ام که دوست ندارد دیروقت بیرون باشم، هم ناراحت بودم که از همین الان درحال حصار کشیدن بود، تصمیم گرفتم جلسه‌ی بعد همین موضوع را به رخش بکشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,120
39,563
مدال‌ها
3
***
پدر مشغول صبحانه خوردن بود که به او پیوستم.
- سلام بابا! ایران کجاست؟
- سلام دخترم! تو اتاق، گفت می‌خواد یه زنگ به رضا بزنه.
- این‌ دفعه مأموریتش طول کشید.
کمی شیرعسلم را هم زدم.
- ساریناجان؟
- بله؟
- بابا یه چیزی ازت بخواد، بدون این‌که اعتراض کنی گوش میدی؟
- بابا! من که با شما لج نیستم.
پدر دست از خوردن کشید.
- یه خواهش دارم ازت دخترم!
- بگو بابا.
- این‌قدر تو قضیه ازدواج مته به خشخاش نذار.
- خب بابا... ‌.
پدر سری تکان داد.
- همیشه فقط می‌خوای معترض باشی، دخترم! باور کن من دشمنت نیستم، اگه اصرار دارم ازدواج کنی به‌خاطر خودته، نمی‌خوام دوباره خودت رو گرفتار آدم اشتباه کنی، آدم ایده‌آل برای ازدواج پیدا نمیشه.
- بابا کاوه و آریا اصلاً مناسب نبودن.
- عزیزم! یه مقدار هم به من فکر کن، مجرد موندن و بلاتکلیف بودن تو من رو اذیت می‌کنه، تو همه‌چیز منی، این‌قدر راضی به اذیت کردن من نشو!
- بابا! من نمی‌خوام اذیتتون کنم.
- اگه واقعاً نمی‌خوای اذیت کنی، قول بده اگه کسی رو برات پیدا کردم به امید پیدا کردن عیب و ایراد به دیدنش نری، به‌خاطر پیدا کردن تفاهم برو دیدنش.
لحن غمگین پدر ناراحتم می‌کرد.
- ساریناجان! من آدم شکست‌خورده‌ای هستم، نتونستم تو زندگی شخصی‌ام به علایقم برسم... ‌.
مضطرب نگاهی به در بسته‌ی اتاق کردم، می‌ترسیدم ایران حرف‌های پدر را بشنود.
- ولی کل زندگیم رو گذاشتم رو خوشبختی تو، به‌خاطر تو دست از علایقم کشیدم، منتی نیست، دخترم بودی و من هم عاشق تو، الان ناامیدم نکن، اگه پدرت رو دوست داری، تصمیمت رو برای ازدواج قطعی کن.
- بابایی! خودتون رو ناراحت نکنید، من دوستتون دارم، نمی‌خوام ناراحت باشید، باشه! هر چی شما بگید، اصلاً قول میدم، اگه یکی رو‌ پیدا کردید که حداقل شرایطم رو داشت، حرف‌تون رو گوش بدم.
پدر لبخند زد.
- خوبه، نگران نباش! آدم بد برات پیدا نمی‌کنم.
پدر مشغول خوردن شد. کمی از شیرم را خوردم، دلم نمی‌خواست پدر را ناامید کنم. با خودم فکر کردم من که هیچ‌وقت کاری برایش انجام ندادم، این‌ بار به حرفش گوش می‌دهم.
- امروز با یه مشتری قرار معامله دارم، برای یکی‌ از واحدهای برج سفید، یه سر هم به برج می‌زنم، نمیایی همراهم باشی؟
نیشخندی زدم، خیال بابا را از ازدواج راحت کرده بودم، می‌خواست پایم را داخل کار هم بکشاند.
- نه بابا! می‌خوام خونه بمونم.
- اصلاً تا حالا اومدی پنت‌هاوس برج سفید رو ببینی؟
- نه برای چی؟
- اون پنت‌هاوس رو فقط برای تو ساختم.
- من؟!
-آره، هدیه‌ی ازدواجته.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین