- Jun
- 2,120
- 39,563
- مدالها
- 3
با سرعت داخل خانه رفتم و ماشینم را زیر درخت توت پارک کردم، ایران درحال آبیاری گلدانهای اطلسی کنار راهپله بود، با پیاده شدنم، آبپاش را زمین گذاشت و طرف من برگشت.
- سلام دخترم!
گریان خودم را در آغوشش انداختم.
- چی به سرت اومده دختر؟
- اون خیلی کثافت بود.
ایران چیزی نگفت و فقط سرم را نوازش تا خوب گریه کرده و آرام شوم. گریهام که کمتر شد، خودم را جدا کردم، هنوز هقهق میکردم.
- چرا ما زنها اینقدر بدبختیم؟ چرا مردها فکر میکنن ما آدم نیستیم، فقط باید اونها رو تأمین کنیم.
- آریا چی بهت گفت؟
دوباره اشکهایم سرازیر شد.
- فکر میکرد اینقدر بدبختم که اومدم بهش بچسبم تا زنش بشم، حق داره، دختری که پدرش براش لقمه بگیره همین میشه، بابا داره من رو کوچیک میکنه.
- غصهی بیمغز بودن بقیه رو که تو نباید بخوری، آدمهای نفهم همیشه بودن.
دستم را گرفت.
- بریم داخل بشین، نفست که جا اومد بهم بگو چی روی دلت سنگینی میکنه.
ایران مرا داخل برد، روی کاناپه سالن نشاند و به آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن برایم بیاورد.
آنقدر خسته بودم که دوست داشتم روی همین کاناپه بخوابم، اما میدانستم فکر علی منتظر است تا پلک روی هم بگذارم و به سرم هجوم بیاورد، باز داشتم آریا را با علی مقایسه میکردم.
علی با اینکه زنش بودم هیچوقت تا این حد با من بیپروا نبود، الان که فکرش را میکردم من بیپرواتر از علی بودم، آنقدر که من پیشقدم میشدم او نمیشد، هرگز مستقیم درمورد مسائل خصوصیمان حرف نزدیم، گرچه محدودیت داشتیم، اما بهترین لحظات را با او تجربه کردم، با فکر کردن به او دلم به تپش افتاده بود، حالا احمق بودم که با همهی بیمهریهایش هوای بوسهها و نوازشهایش را داشتم. ایران با لیوان شربت به دادم رسید، شربت را یک جرعه تا ته سر کشیدم، که عطش درونم را خاموش کنم. ایران کنارم نشست.
- خیلی اذیت شدی؟
- ما زنها همیشه اذیت میشیم، مردها همیشه ما زنها رو اذیت میکنن.
ایران چیزی نگفت.
- وقتی یکی مثل آریا اینقدر وقیحه که فکر میکنه مرکز عالم خودشه و منم که باید به پاش بیفتم، اونهم فقط به این خاطر که زنم، باید هم عصبی بشم.
- همیشه از این آدمهای پرمدعا بوده تو چرا اعصابت رو بههم میریزی؟ بذارشون پشت در.
سرم را کلافه تکان دادم.
- شده از زن بودنت ناراحت بشی؟ هیچوقت شده بگی کاش زن نبودم؟
- سلام دخترم!
گریان خودم را در آغوشش انداختم.
- چی به سرت اومده دختر؟
- اون خیلی کثافت بود.
ایران چیزی نگفت و فقط سرم را نوازش تا خوب گریه کرده و آرام شوم. گریهام که کمتر شد، خودم را جدا کردم، هنوز هقهق میکردم.
- چرا ما زنها اینقدر بدبختیم؟ چرا مردها فکر میکنن ما آدم نیستیم، فقط باید اونها رو تأمین کنیم.
- آریا چی بهت گفت؟
دوباره اشکهایم سرازیر شد.
- فکر میکرد اینقدر بدبختم که اومدم بهش بچسبم تا زنش بشم، حق داره، دختری که پدرش براش لقمه بگیره همین میشه، بابا داره من رو کوچیک میکنه.
- غصهی بیمغز بودن بقیه رو که تو نباید بخوری، آدمهای نفهم همیشه بودن.
دستم را گرفت.
- بریم داخل بشین، نفست که جا اومد بهم بگو چی روی دلت سنگینی میکنه.
ایران مرا داخل برد، روی کاناپه سالن نشاند و به آشپزخانه رفت تا چیزی برای خوردن برایم بیاورد.
آنقدر خسته بودم که دوست داشتم روی همین کاناپه بخوابم، اما میدانستم فکر علی منتظر است تا پلک روی هم بگذارم و به سرم هجوم بیاورد، باز داشتم آریا را با علی مقایسه میکردم.
علی با اینکه زنش بودم هیچوقت تا این حد با من بیپروا نبود، الان که فکرش را میکردم من بیپرواتر از علی بودم، آنقدر که من پیشقدم میشدم او نمیشد، هرگز مستقیم درمورد مسائل خصوصیمان حرف نزدیم، گرچه محدودیت داشتیم، اما بهترین لحظات را با او تجربه کردم، با فکر کردن به او دلم به تپش افتاده بود، حالا احمق بودم که با همهی بیمهریهایش هوای بوسهها و نوازشهایش را داشتم. ایران با لیوان شربت به دادم رسید، شربت را یک جرعه تا ته سر کشیدم، که عطش درونم را خاموش کنم. ایران کنارم نشست.
- خیلی اذیت شدی؟
- ما زنها همیشه اذیت میشیم، مردها همیشه ما زنها رو اذیت میکنن.
ایران چیزی نگفت.
- وقتی یکی مثل آریا اینقدر وقیحه که فکر میکنه مرکز عالم خودشه و منم که باید به پاش بیفتم، اونهم فقط به این خاطر که زنم، باید هم عصبی بشم.
- همیشه از این آدمهای پرمدعا بوده تو چرا اعصابت رو بههم میریزی؟ بذارشون پشت در.
سرم را کلافه تکان دادم.
- شده از زن بودنت ناراحت بشی؟ هیچوقت شده بگی کاش زن نبودم؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: