- Jun
- 2,160
- 40,107
- مدالها
- 3
***
صدای در مرا بیدار کرد. دستم را از روی سرم برداشتم و کمی نیمخیز شدم.
- کیه؟
صدای زهرا آمد.
- خانم! منم، براتون خرید کردم.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- بیا تو.
زهرا داخل شد و لبخند زد.
- خانم! آب که آوردم خوابیده بودید، همونجوری گذاشتم دم در، ببخشید دیگه الان مجبور بودم بیدارتون کنم، نزدیک ظهره، براتون ناهار گرفتم.
- نه مهم نیست فقط یهکم دراز کشیده بودم.
بلند شدم به پلاستیک خریدها نگاه کردم.
- اگه مشکلی نیست خودت توی یخچال جاشون بده من دستمو بشورم برگردم.
وقتی برگشتم زهرا به غذای روی میز اشاره کرد.
- خانم نمیدونستم چی میخورید، براتون کباب گرفتم، ولی مرغ و خورشت هم دارن، قیمه، قورمه و بادمجون، دفعه بعد بهم بگید چی میخورید همونو براتون میخرم.
در جوابش فقط سری تکان دادم و صندلی را عقب کشیدم.
- خانم! اینجا خوابگاهه زیاد وسایل پیدا نمیشه براتون لیوان و قاشق چنگال یکبار مصرف هم گرفتم.
نگاهی به چیزهایی که خریده بود کردم و یک قاشق برداشتم.
- دستت درد نکنه!
- یه خورده میوه و مربا و پنیر گرفتم برای صبحونهتون، سوسیس و تخم مرغ گرفتم شب درست کنید بخورید، آخه غذای بیرونبر فقط برنجه، شبا برنج نخورید وگرنه ورم میکنید، آها! نون بستهای هم براتون گرفتم، نونوایی از اینجا دوره، خواستید فردا صبح وقتی دارم میام براتون نون تازه میگیرم.
- بدک نیست، اما اگه سختته با همین بستهایها سر میکنم.
- نه خانم! میخرم براتون.
- شیر و عسل نداشت؟
- عسل که نه، ولی شیر صبحها میاره فردا صبح براتون میخرم. قند و چایی هم توی آشپزخونه هست، خواستید چایی بذارید، آبجوش و فلاسک توی آشپزخونه پیدا میشه.
- ممنون.
- خانم! من دیگه برم، بازم بهتون سر میزنم.
زهرا که رفت فرصت کردم به ناهارم نگاهی بیندازم. چنگال را در کباب کردم و تکهای در دهان گذاشتم بافت لاستیکی کباب اخمهایم را درهم کرد. نمیتوانستم بخورم. نگاهی به همهجای اتاق انداختم.
- بمیری تقیپور با این اسکان دادنت.
گوشی را برداشتم و شمارهی تقیپور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! به سلامتی رسیدید؟
- آقای تقیپور! این چه وضع اسکانی هست که برای من جور کردید، اینجا یه خوابگاهه که هیچ امکاناتینداره.
- خانم ماندگار! دیگه نق نزنید، خوابگاه و هتل نداره، مطمئناً امکانات اونجا زیاد هم بد نیست شما یه مقدار پرتوقع هستید.
- من پرتوقعم؟
- بله میدونم شما عادت به اینجاها ندارید که اعتراض میکنید، وگرنه که ندیده هم میگم اونجا ایرادی نداره.
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقای... ؟
- یه خورده از نازکنارنجی بودن بیرون بیاید و روی کارتون تمرکز کنید، قراره فقط یه گزارش تهیه کنید، زود کارتون رو انجام بدید و برگردید.
- ولی... .
- ولی نداره من هم اسکان رو فراهم کردم هم راهنما رو، به جای این بهانهگیریها کارتون رو زودتر تموم کنید، الان هم سرم شلوغه باید برم.
تلفن را قطع کرد. با نگاهی به گوشی با غیظ لب زدم.
- عجب پررویی هستی تو!
هوف کلافهای کشیدم و بهطرف غذای بیکیفیت برگشتم.
- طرف با این سرآشپزش بیرونبر هم راه انداخته.
بیمیل به غذا نگاه کردم.
- ول نکنم برم هتل؟
به زور دو قاشق از برنج را خوردم و غذا را کنار زدم.
- ولش کن یکی دو روز که بیشتر نمیمونم، هتل لازم نیست.
صدای در مرا بیدار کرد. دستم را از روی سرم برداشتم و کمی نیمخیز شدم.
- کیه؟
صدای زهرا آمد.
- خانم! منم، براتون خرید کردم.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- بیا تو.
زهرا داخل شد و لبخند زد.
- خانم! آب که آوردم خوابیده بودید، همونجوری گذاشتم دم در، ببخشید دیگه الان مجبور بودم بیدارتون کنم، نزدیک ظهره، براتون ناهار گرفتم.
- نه مهم نیست فقط یهکم دراز کشیده بودم.
بلند شدم به پلاستیک خریدها نگاه کردم.
- اگه مشکلی نیست خودت توی یخچال جاشون بده من دستمو بشورم برگردم.
وقتی برگشتم زهرا به غذای روی میز اشاره کرد.
- خانم نمیدونستم چی میخورید، براتون کباب گرفتم، ولی مرغ و خورشت هم دارن، قیمه، قورمه و بادمجون، دفعه بعد بهم بگید چی میخورید همونو براتون میخرم.
در جوابش فقط سری تکان دادم و صندلی را عقب کشیدم.
- خانم! اینجا خوابگاهه زیاد وسایل پیدا نمیشه براتون لیوان و قاشق چنگال یکبار مصرف هم گرفتم.
نگاهی به چیزهایی که خریده بود کردم و یک قاشق برداشتم.
- دستت درد نکنه!
- یه خورده میوه و مربا و پنیر گرفتم برای صبحونهتون، سوسیس و تخم مرغ گرفتم شب درست کنید بخورید، آخه غذای بیرونبر فقط برنجه، شبا برنج نخورید وگرنه ورم میکنید، آها! نون بستهای هم براتون گرفتم، نونوایی از اینجا دوره، خواستید فردا صبح وقتی دارم میام براتون نون تازه میگیرم.
- بدک نیست، اما اگه سختته با همین بستهایها سر میکنم.
- نه خانم! میخرم براتون.
- شیر و عسل نداشت؟
- عسل که نه، ولی شیر صبحها میاره فردا صبح براتون میخرم. قند و چایی هم توی آشپزخونه هست، خواستید چایی بذارید، آبجوش و فلاسک توی آشپزخونه پیدا میشه.
- ممنون.
- خانم! من دیگه برم، بازم بهتون سر میزنم.
زهرا که رفت فرصت کردم به ناهارم نگاهی بیندازم. چنگال را در کباب کردم و تکهای در دهان گذاشتم بافت لاستیکی کباب اخمهایم را درهم کرد. نمیتوانستم بخورم. نگاهی به همهجای اتاق انداختم.
- بمیری تقیپور با این اسکان دادنت.
گوشی را برداشتم و شمارهی تقیپور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! به سلامتی رسیدید؟
- آقای تقیپور! این چه وضع اسکانی هست که برای من جور کردید، اینجا یه خوابگاهه که هیچ امکاناتینداره.
- خانم ماندگار! دیگه نق نزنید، خوابگاه و هتل نداره، مطمئناً امکانات اونجا زیاد هم بد نیست شما یه مقدار پرتوقع هستید.
- من پرتوقعم؟
- بله میدونم شما عادت به اینجاها ندارید که اعتراض میکنید، وگرنه که ندیده هم میگم اونجا ایرادی نداره.
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقای... ؟
- یه خورده از نازکنارنجی بودن بیرون بیاید و روی کارتون تمرکز کنید، قراره فقط یه گزارش تهیه کنید، زود کارتون رو انجام بدید و برگردید.
- ولی... .
- ولی نداره من هم اسکان رو فراهم کردم هم راهنما رو، به جای این بهانهگیریها کارتون رو زودتر تموم کنید، الان هم سرم شلوغه باید برم.
تلفن را قطع کرد. با نگاهی به گوشی با غیظ لب زدم.
- عجب پررویی هستی تو!
هوف کلافهای کشیدم و بهطرف غذای بیکیفیت برگشتم.
- طرف با این سرآشپزش بیرونبر هم راه انداخته.
بیمیل به غذا نگاه کردم.
- ول نکنم برم هتل؟
به زور دو قاشق از برنج را خوردم و غذا را کنار زدم.
- ولش کن یکی دو روز که بیشتر نمیمونم، هتل لازم نیست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: