جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,098 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
صدای در مرا بیدار کرد. دستم را از روی سرم برداشتم و کمی نیم‌خیز شدم.
- کیه؟
صدای زهرا آمد‌.
- خانم! منم، براتون خرید کردم.
بلند شدم و لبه تخت نشستم.
- بیا تو.
زهرا داخل شد و لبخند زد.
- خانم! آب که آوردم خوابیده بودید، همون‌جوری گذاشتم دم در، ببخشید دیگه الان مجبور بودم بیدارتون کنم، نزدیک ظهره، براتون ناهار گرفتم.
- نه مهم نیست فقط یه‌کم دراز کشیده بودم.
بلند شدم به پلاستیک خریدها نگاه کردم.
- اگه مشکلی نیست خودت توی یخچال جاشون بده‌ من دستمو بشورم برگردم.
وقتی برگشتم زهرا به غذای روی میز اشاره کرد.
- خانم نمی‌دونستم چی می‌خورید، براتون کباب گرفتم، ولی مرغ و‌ خورشت هم دارن، قیمه، قورمه و‌ بادمجون، دفعه بعد بهم بگید چی می‌خورید همونو براتون می‌خرم.
در جوابش فقط سری تکان دادم و صندلی را عقب کشیدم.
- خانم! این‌جا خوابگاهه‌ زیاد وسایل پیدا نمیشه براتون لیوان و قاشق چنگال‌ یک‌بار مصرف هم گرفتم.
نگاهی‌ به‌ چیزهایی که خریده بود کردم و یک قاشق برداشتم.
- دستت درد نکنه!
- یه خورده میوه و مربا و پنیر گرفتم برای صبحونه‌تون، سوسیس و تخم مرغ گرفتم‌ شب درست کنید بخورید، آخه غذای بیرون‌بر فقط برنجه، شبا‌ برنج نخورید وگرنه ورم‌ می‌کنید، آها‌! نون بسته‌ای هم براتون گرفتم، نونوایی از این‌جا دوره‌، خواستید فردا صبح وقتی دارم میام براتون نون تازه‌ می‌گیرم.
- بدک نیست، اما اگه‌ سختته با همین بسته‌‌ای‌ها سر می‌کنم.
- نه خانم! می‌خرم براتون.
- شیر و عسل نداشت؟
- عسل که نه، ولی شیر صبح‌ها میاره فردا صبح براتون می‌خرم. قند و‌ چایی هم توی آشپزخونه هست، خواستید چایی بذارید، آب‌جوش و فلاسک توی آشپزخونه پیدا میشه.
- ممنون.
- خانم‌! من دیگه برم، بازم‌ بهتون سر می‌زنم.
زهرا که‌ رفت‌ فرصت کردم به ناهارم‌ نگاهی بیندازم. چنگال را در کباب کردم و تکه‌ای در دهان گذاشتم بافت لاستیکی کباب اخم‌هایم‌ را درهم کرد. نمی‌توانستم بخورم. نگاهی‌ به‌ همه‌جای اتاق انداختم.
- بمیری تقی‌پور‌ با این‌ اسکان دادنت.
گوشی را برداشتم و شماره‌ی تقی‌پور را گرفتم.
- سلام خانم ماندگار عزیز! به سلامتی‌ رسیدید؟
- آقای تقی‌پور‌! این‌ چه‌ وضع اسکانی‌ هست که برای من جور‌ کردید، این‌جا‌ یه‌ خوابگاهه که هیچ‌ امکاناتی‌نداره.
- خانم ماندگار! دیگه نق نزنید، خوابگاه و‌ هتل نداره، مطمئناً امکانات اون‌جا‌ زیاد‌ هم بد‌ نیست‌ شما‌ یه مقدار‌ پرتوقع هستید.
- من پرتوقعم؟
- بله می‌دونم شما عادت به این‌جاها ندارید که اعتراض می‌کنید، وگرنه که ندیده هم میگم اون‌جا ایرادی نداره.
چشمانم گرد شد.
- یعنی چی آقای... ؟
- یه خورده از نازک‌نارنجی بودن بیرون بیاید و روی کارتون تمرکز کنید، قراره فقط یه گزارش تهیه کنید، زود کارتون رو انجام بدید و برگردید.
- ولی... .
- ولی نداره من هم اسکان رو فراهم کردم هم راهنما رو، به جای این بهانه‌گیری‌ها کارتون رو زودتر تموم کنید، الان هم سرم شلوغه باید برم.
تلفن را قطع کرد. با نگاهی به گوشی با غیظ لب زدم.
- عجب پررویی هستی تو!
هوف کلافه‌ای کشیدم و به‌طرف غذای بی‌کیفیت برگشتم.
- طرف با این سرآشپزش بیرون‌بر هم‌ راه انداخته.
بی‌میل به غذا نگاه کردم.
- ول نکنم برم هتل؟
به زور دو قاشق از برنج را خوردم و‌ غذا را کنار زدم.
- ولش کن یکی دو روز‌ که بیشتر نمی‌مونم، هتل لازم نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
لپ‌تاپم را از کیف بیرون آوردم روی تخت به دیوار تکیه دادم و لپ‌تاپ را روی پایم گذاشتم. فلش امیر را وصل کرده و مشغول مطالعه مدارک و گزارش‌های پرونده نورخدا جنگرانی شدم. مدتی گذشته بود که زهرا در زد و داخل شد.
- سلام خانم! براتون چایی آوردم.
تشکری کردم و دوباره سرم را داخل لپ‌تاپ خم کردم. زهرا فلاسکی را که در دست داشت روی میز گذاشت.
- خانم غذاتونو که نخوردید.
همان‌طور که آخرین‌ خط‌های گزارش را می‌خواندم گفتم:
- کبابش خوب نبود، یادت باشه فردا برام مرغ بگیری.
- باشه خانم می‌تونم اینو ببرم؟
سرم را بالا کردم و به او که ظرف غذا را دست گرفته بود، نگاه کردم.
- آره، ببرش.
زهرا به سبد روی میز که درونش چند فنجان بود اشاره کرد.
- توی همین‌ها براتون چایی بریزم؟
نگاهی به فنجان‌های کوچک کردم.
- نه این‌ها کوچیکه.
دست دراز کردم و کوله‌ام را از پایین تخت برداشتم از داخل آن ماگ زردرنگم را که با رنگ آبی شکل مولکول و فرمول شیمیایی شکر روی آن نقش بسته بود را بیرون آوردم و با کمی کشیدن خودم، روی میز گذاشتم.
- توی این برام بریز.
زهرا چشمی گفت و برایم چای ریخت. خواندن گزارش را تمام کردم و لپ‌تاپ را کنارم گذاشتم.
- خانم من برم؟
- زهرا! رمز وای‌فای این‌جا رو بهم میدی؟
زهرا کمی مکث کرد.
- رمز چی‌چی؟
- رمز وای‌فای.
با یک دست مقنعه‌اش را کمی عقب کشید.
- وای‌فای چیه خانم؟
- همون اینترنت، این‌جا اینترنت داره؟
ابروهایش به آنی بالا پرید.
- آها... همین که دخترها با گوشی میرن توش؟
- آره همون.
تکه‌ای از موهایش که از مقنعه بیرون زده بود با دست کشیدن به کنار صورت کشیده‌اش داخل برد.
- خانم! همین که گفتید بنویسید روی برگه بدم دست خانم اوحدی اون مسئول این‌جاست.
روی برگه‌ای از دفترچه‌ام نوشتم رمز وای‌فای و به دست زهرا دادم. زهرا سری تکان داد، برگه را در جیبش گذاشت فلاسک و ظرف غذا را در دست گرفت و درحالی‌که حرف میزد، بیرون رفت.
- خانم! اگه داشتن براتون میارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
دست دراز کردم و ماگ را از روی میز برداشتم. کمی تلخی چای آرامم کرد. گوشی را از جیبم بیرون آوردم و با شهرزاد تماس گرفتم.
- سلام شهرزادی!
- سلام دوسی! رسیدی؟
- آره، حالت چطوره؟
- خوبم، فقط حوصله‌م توی خونه سر رفته.
- امیر پیشته؟ باهاش کار دارم.
- آره بابا! امیر بیست‌چاری این‌جاست، گوشی رو نگه‌دار.
چند ثانیه هم طول نکشید که امیر جواب داد. فقط همان اندازه که ماگ را دوباره روی میز بگذارم.
- سلام ساریناخانم! طوری شده؟
- سلام آقاامیر! نه، فقط این‌که من گزارش نورخدا رو خوندم، هیچی ازش نیست که، از کجا‌ باید محل کار و خونه‌ش رو‌ پیدا کنم؟ می‌تونید یه سر برید عادل‌آباد یه مصاحبه باهاش بکنید؟
- نمیشه، چون پلیس هنوز در مرحله تحقیقاته، دادگاه اجازه نمیده.
دستی به پشت گردنم کشیدم.
- پس من از کجا‌ بفهمم این یارو کجا کار می‌کرده؟
- می‌تونید برید میدون تره‌بار زاهدان، چون از اون‌جا بار موز و انبه می‌آورده این طرف.
دستم را از پشت گردنم جدا کرده و لپ‌تاپ را روی تخت گذاشتم.
- یعنی کارش همین بوده؟
- آره، خودش گفته چند بار مسیر زاهدان و کرمان و شیراز رو اومده بار موز و انبه آورده و همراهش اسلحه و مواد هم بوده، بعضی وقت‌ها هم می‌رفته طرف یزد و اصفهان، گفته هرچی با بار می‌آورده توی شیراز و اصفهان می‌فروخته، اما‌ وضع درب و داغونش رو ببینید، می‌فهمید فروشنده نیست، من میگم این فقط مسئول تحویل دادن بوده که بعداً اون طرف‌هاش ببرن تهران یا ببرن غرب از مرز کنن و این‌که فکر کنم سلاح‌ها بیشتر مصرف داخلی داشته تا ترانزیت.
درحالی‌که حرف‌های او را گوش می‌دادم از روی تخت پایین آمدم و به‌طرف تراس قدم زدم.
- تا حرف نزنه نمیشه اثبات کرد واسطه بوده.
- معلومه یارو داره دروغ میگه و همه‌چیز رو فقط گردن گرفته، آخه ریختش به این‌که صاحب مال باشه نمی‌خوره.
پرده را کنار زدم تا در تراس را باز کنم.
- باشه یا نباشه برام مهم نیست، می‌خواست اعتراف نکنه، خودش دلش می‌خواد اعدام‌ بشه، به من چه؟ من فقط دو، سه روز می‌مونم این گزارش تقی‌پور رو تموم می‌کنم میدم دستش برمی‌گردم، بقیه‌ش دیگه با من نیست.
در را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم.
- سارینا‌خانم! خودتونو زیاد توی دردسر نندازید، همین که فهمیدید کجا زندگی می‌کنه و کجا کار می‌کنه، یه گزارش از محل کار و خونه‌ش بنویسید و برگردید.
به‌طرف تخت برگشتم و روی آن نشستم.
- خودم هم می‌خوام زود برگردم، ممنونم راهنمایی کردید، به شهرزاد سلام برسونید و بگید بعداً دوباره بهش زنگ می‌زنم.
- چشم، من ممنونم که به‌خاطر ما رفتید اون‌جا، اگه باز هم کاری داشتید حتماً زنگ بزنید.
- باشه فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
تلفن را قطع کردم و روی میز گذاشتم. از روی تخت بلند شدم. ضعف حاصل از گرسنگی اذیتم می‌کرد. یخچال را باز کردم تا محتویاتش را ببینم، چشمم روی خریدهای زهرا گشت و روی سیب‌های درون پلاستیک ایستاد. یک سیب برداشتم.
- حالا کجا بشورمش؟
ناچار از اتاق و بعد فلت بیرون رفتم، در طول راهرو‌ به‌طرف آشپزخانه‌ی ته راهرو قدم زدم. هیچ‌کَس نبود. سیب را شستم و درحالی‌که گاز می‌زدم، مسیر رفته را برگشتم. وقتی به این فکر‌ می‌کردم‌ که باید برای غذا پختن همه‌ی این مسیر را بروم و بیایم، عصبی می‌شدم و به تقی‌پور ناسزا می‌گفتم.
ته‌مانده‌ی سیب خورده شده را داخل سطل زباله زردرنگ گوشه‌ی اتاق انداختم و روی تخت دراز کشیدم. همین که خواستم چشمانم را ببندم گوشی زنگ‌ زد. بلند شدم و از روی میز برداشتم. ایران بود. دوباره دراز کشیدم و‌ جواب دادم.
- سلام مادر!
- سلام دخترم! چرا زنگ نزدی خبر بدی رسیدی؟ دیگه داشتم نگرانت می‌شدم که رضا گفت باهات حرف زده.
- ببخشید فراموش کردم.
- چی‌کار می‌کنی؟
- هیچی می‌خواستم یه‌کم دراز بکشم.
- هتلی‌ که رفتی خوبه؟
خوابیده سرم را برگرداندم و نگاهی به همه‌جای اتاق کردم.
- عالیه مادر هتل خوبیه.
- غذاهاش چطوره؟ گرسنه که نموندی؟
دستی به شکم گرسنه‌ام کشیدم.
- غذاهاش خوبه، نگران نباشید.
- دخترم! زودبه‌زود بهم زنگ بزن، خونه بدون تو خیلی سوت و کوره، از همین حالا دلم تنگت شده.
- مادرجون! یه مقدار شهرو بگردم، زود برمی‌گردم، من هم دلم‌ براتون تنگ‌ شده.
- فدای دخترم‌ بشم، هرچی دلت می‌خواد خوش بگذرون، تا فکر و‌ ذهنت آروم بشه.
- فدات بشم مادر، زود برمی‌گردم پیشت.
- خدا نکنه، امیدوارم‌ همدان بهت خوش بگذره.
- هر شب بهت زنگ می‌زنم.
- منتظرت هستم، الان هم برو‌ راحت بخواب، تا با حال خوب بری تفریح کنی، خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
تماس را که قطع کردم به این فکر‌ می‌کردم هنوز مدت زیادی نیست که از خانه دور شده‌ام، اما به همین زودی دلتنگ همه هستم‌. دل‌تنگ پدر، دل‌تنگ ایران، دل‌تنگ رضا.
سرم را‌ چرخاندم و به لپ‌تاپ که روی‌ زمین گذاشته بودم نگاه کردم.
- عجب تفریحی‌ کنم من.
خواب از سرم‌ پریده بود، بلند شدم مانتوم را که از صبح درنیاورده بودم ، بیرون آوردم و به چوب‌لباسی اتاق وصل کردم. کنار چمدانم نشستم و آن را باز کردم. نگاهی‌ به محتویات چمدان و نگاهی به کمد اتاق انداختم.
- یعنی‌ می‌صرفه برای دو، سه روزی که این‌جام، این‌ها رو‌ بچینم توی کمد؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- بی‌خیال، چرا کارهام رو‌ زیاد کنم؟
فقط دو مانتوی اضافی را که همراه آورده بودم برداشتم و آویزان کردم تا چروک‌ نشوند.
برگشتم تا چمدان را ببندم که نگاهم به ظرف‌ها آجیلی افتاد که ایران برایم گذاشته بود. ذوق‌زده لبخند زدم و ظرف‌ها را بیرون آوردم.
- قربونت ایران‌جون! شدیداً لازمشون داشتم.
ظرف‌ها‌‌ را روی‌ میز‌ گذاشتم تا برای خوردن دم‌ دستم باشند.
دوباره به‌طرف چمدان برگشتم و این‌بار کتاب یک عاشقانه آرام را دیدم، بیرون آوردم و در چمدان را بستم.
روی تخت دراز کشیدم و کتاب را باز کردم تا حرف‌های علی را بخوانم.
«عشق به دیگری یک ضرورت نیست، یک حادثه است.»
کتاب باز شده را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- علی! برای من عشق حادثه‌ای بود که ضروری شد. کجا عاشقت شدم؟ حادثه‌ی عشق کجا برای من رخ داد؟ من ازت متنفر بودم، اون تابستون تو رو شناختم، فهمیدم چقدر اشتباه کردم، اما بازم عاشقت نشدم، توی کافه تو رو برای ادامه زندگی خواستم، اما بازم عشق نه، من اهل عاشقی نبودم، پس کجا؟ کجا منو عاشق کردی؟ شاید شروعش همون نگاه قشنگت توی محضر بود و لحن شیرین کلامت، یا شاید هم چند ساعت بعد از عقد کنار طاووس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
از آخرین پله‌ی سنگی که به مقبره خواجو می‌رسید پایم را روی سطح پیاده‌رو گذاشتم. علی کمی فاصله داشت و با لبخندی به من نگاه می‌کرد، برخلاف همه‌ی روزهای گذشته که نگاه از من می‌دزدید. در جوابش لبخندی زدم. دست دراز کرد، چند ساعت هم از عقد نگذشته بود، راحت نبودم، با تردید دستم را سست در دستش گذاشتم به‌طوری که فقط انگشتانم در دستش قرار گرفت، همین که دستانش را بست، گرمای وجودش را به درون خود کشیدم و لبخندم پهن‌تر شد. اولین قدم را که کنار هم برداشتیم، کمی سرش را نزدیک‌تر کرد.
- الان کجا بریم خانم،گل؟
من که هیچ‌گاه از کسی خجالت نمی‌کشیدم، در این موقعیت، ناخودآگاه از او شرم کرده بودم. نگاهم را به نوک پاهایم دوختم.
- نمی‌دونم هرجا شما بگید.
- اومدیم بهت خوش بگذره، نه که این‌قدر معذب باشی، می‌خوای برگردیم خونه‌تون؟ فکر کنم الان دیگه همه از محضر رفتن.
داشتم با خجالت بی‌موقعم روز او را هم خراب می‌کردم. سرم‌ را بلند کردم، نگاهم را به دروازه قرآن دوختم.
- بریم دو نفری از دروازه قرآن رد بشیم.
- خیلی خوبه، بریم.
همان‌طور که به دروازه قرآن چشم دوخته بودم، گفتم:
- شما یه چیزی می‌گین... آها! برای تبرک.
- درسته، تبرک روز اول زندگی.

به‌طرف علی برگشتم.
- برای همین هم گفتین از در محضر اول بریم کوهپایه؟
علی سری تکان داد.
- خواستم اولین جایی که دو نفری پا می‌ذاریم مزار شهدا باشه.
درک چرایی این موضوع برایم سخت بود، ولی مگر اهمیتی داشت؟ علی گفت:
- ناراحت که نشدی؟
زیر دروازه رسیده بودیم، ایستادم و به سقف خیره شدم.
- نه، هنوز نرفته بودم، خوب بود.
- من زیاد برای کوه‌نوردی و زیارت مزار شهدا اون‌جا میرم.
سری تکان دادم و‌ به‌طرف علی برگشتم.
- من پاتوق خاصی ندارم که ببرمتون، ولی می‌تونم الان کافه‌ای یا رستورانی یا حتی لوناپارک دعوتتون کنم، اذیت که نمی‌شید؟
خندید.
- نه چرا اذیت بشم؟ برگردیم طرف ماشین هرجا خواستی می‌ریم.
در راه برگشت به‌طرف ماشین سید، سعی کردم دستانش را محکم‌تر بگیرم، الان من ‌و او مال هم بودیم چه ایرادی داشت؟ همین که کمی انگشتانم را در دستش محکم کردم، دستانم را گرم‌تر فشرد و نگاهی به من انداخت. از خجالت سرم را زیر انداختم و به نوک پاهایم خیره شدم. این خجالت بی‌موقع از کجا آمده بود؟
علی ماشین را حرکت داد، هنوز کمی از دروازه قرآن فاصله نگرفته بودیم که نگاهم به طاووس وسط فلکه قرآن خورد.
- علی آقا؟ میشه بریم کنار طاووس بشینیم؟
علی به‌طرفم برگشت.
- حتماً! صبر کن ماشین رو همین‌جاها پارک کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
از ماشین که پیاده شدم باذوق به طاووس نگاه کردم. همیشه از بچگی عاشق طاووس بودم و‌ هرگاه با ماشین از کنارش رد می‌شدیم، من فقط محو زیبایی طاووس می‌ماندم.
- من میرم کنار طاووس می‌شینم‌، شما هم بیایید.
علی سریع پیاده شد.
- صبر کنید یه زیرانداز بیارم لباس‌هاتون کثیف نشه.
اما من صبر نکردم و از عرض خیابان رد شدم و وقتی به فلکه رسیدم تازه یادم افتاد عجب بچه بازی‌ای کرده‌ام که منتظر علی نمانده‌ام. ایستادم و به‌طرف او برگشتم. علی زیراندازی را از صندوق‌عقب پراید سید بیرون آورده و خود را به من رساند.
- ببخشید عجله کردم، حتماً می‌گید عجب دختر سر به هوایی هستم، همیشه فلکه طاووس رو دوست داشتم.
خندید.
- نه عزیزم! طوری نشده، سخت نگیر.
به کنار طاووس رسیدیم و زیرانداز را انداخت.
- بفرما خانم‌گل!
نمی‌خواستم صندل لژداری را که شهرزاد وقتی دید راضی به خریدن کفش پاشنه‌دار نمی‌شوم به اجبار در پایم کرده بود، را به‌خاطر سختی بستن دوباره قفلش دربیاورم. خودم روی زیرانداز نشستم و‌ پاهایم را روی چمن گذاشتم، دستم را از عقب تکیه‌گاه بدنم کرده بودم و گردن چرخاندم و به طاووس که طرف چپم بود، زل زدم. علی هم کتش را بیرون آورد، صاف روی زیرانداز انداخت و مثل من طرف راستم نشست.
سرم را ب‌طرف علی برگرداندم. با چشمان قهوه‌ای‌ روشنش روبه‌رو‌ شدم که به من دوخته بود و لبخند ملایمی میزد. لبخندی زدم. دیگر حیا را باید کنار می‌گذاشتم پس به‌ چشمانش خیره شدم.
- ممنونم منو از اون محضر آوردید بیرون، حوصله‌م هیچ‌وقت چنین چیزهایی رو‌ برنمی‌داره، شاید بگید اجتماعی نیستم،‌ ولی دست خودم نیست، شلوغی رو دوست ندارم.
لبخندش کش آمد.
- امروز‌ متعلق به ما دوتا بود، باید بهمون خوش می‌گذشت.
نگاهش‌ مهر داشت. محو صورتش بودم، ابروهای پرپشت و بینی قلمی‌اش به صورت کشیده‌اش عجیب می‌آمد. خال سیاهی بالای گونه‌اش زیر چشم چپش خودنمایی می‌کرد، موها و‌ محاسن تماماً سیاهش روی پوست سفید صورتش خوب نشسته بود، چند تار از موهایش را که همیشه به عقب شانه می‌کرد روی پیشانی‌اش برگشته بود و عجیب او را خواستنی کرده بود، چرا من از این چهره دل‌نشین متنفر بودم؟ چرا این لبخند زیبا را نمی‌دیدم و می‌گفتم او خشن و بداخلاق است؟ چرا در طول چهار سال گذشته من متوجه این جذابیت مجسم نشده بودم؟
شروع به‌ حرف‌زدن که کرد انگار صدایش انگشتانی شد که در میان آشفتگی‌های روحم حرکت کرده و آن‌ها را سامان می‌داد.
- خیلی خوشحالم که قبول کردی مال من بشی، هیچ‌ روزی زیباتر از امروز‌ تو‌ی زندگی‌ من نبوده، خانم‌گل!
گرمای لذت‌بخشی زیر پوستم دوید، که باعث شد باز از خجالت نگاه از او‌ بگیرم. و به جایی در دوردست خیره شوم.
- علی‌آقا! من هم امروز خیلی خوشحالم که شما الان پیش منید.
- برای همیشه می‌خوای از ضمیر جمع استفاده کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
به‌طرف او برگشتم که هنوز لبخندش را حفظ کرده بود.
دوباره زبانم قفل شده بود، منی که همیشه همه‌جا بی‌ملاحظه حرف می‌زدم پیش او زبانم غلاف شده بود.
- خب... خب... بقیه هم با شما‌ همین‌جور حرف می‌زنن... شما خیلی محترمید.
علی دستانش را از روی زمین برداشت درست نشست و‌ کمی سرش را خم کرد.
- تو دیگه بقیه نیستی عزیزم! تو از امروز‌ خودِخود منی، با من راحت حرف بزن، لفظ آقا رو‌ از پشت اسمم بنداز بره.
دستانم را از روی زمین‌ برداشتم و درست نشستم. نگاهم را به دستانم دوختم.
- سخته علی‌آقا.
- بگو علی... با من غریبگی نکن... بهم بگو علی... منو چشم انتظار نذار... من و تو الان یکی شدیم... هنوز قبول نداری؟
به‌طرفش برگشتم. نگاهم را به چشمان مشتاقش دوختم و ذوق خواستنش‌ در دلم جوانه زد، این‌ چشم‌ها دیگر فقط مال‌ من بود. با صدای آرامی لب زدم.
- علی؟
- جانم!
طنین خوش کلامش در دلم غوغا کرد، می‌خواستم اعتراف به دوست داشتنش کنم، اما‌ خجالت نابه‌هنگامم مانع می‌شد. چشمانم در صورتش دودو میزد که علی گفت:
- خیلی دوستت دارم!
به‌ یک‌باره خون در تنم جریان گرفت. لبخند زدم. از این شرم سرزده‌ای که سراغم‌ آمده‌ بود، دلخور‌ بودم. علی مال‌ من بود، از‌ چه‌چیزی خجالت می‌کشیدم؟ من نزدیکی وجودش را می‌خواستم. خودم را به کنارش کشاندم و‌ سرم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- من هم همین‌طور.
علی دستش را از‌ کمرم‌ رد کرد و‌ پهلویم را گرفت و مرا به خودش چسباند.
- دیگه همه‌چیز‌ تموم شد‌، ما بالأخره مال هم شدیم.
همان‌طور‌که عطر ملایم‌ پیراهنش‌ را به عمق‌ وجودم می‌فرستادم، دستم را روی دست دیگرش که روی‌ پایش گذاشته بود‌، گذاشتم. دلم‌ می‌خواست دستانش‌ را بلند کرده و‌ ببوسم، اما‌ روی‌ انجام‌ اولین‌ بوسه‌ را نداشتم، نمی‌دانم چرا اما دلم برای بوسیدنش‌ پر‌ می‌کشید. نفهمیدم‌ چگونه ذهنم را می‌خواند که هر کاری را‌ من شرم می‌کردم‌، او‌ انجام‌ می‌داد. دستش را برگرداند انگشتانم را گرفت، دستانم را بلند کرد و روی انگشتانم بوسه زد.
چشمانم را با لذت بستم. من‌ هرگز این آغوش‌ را ترک‌ نمی‌کردم.
حادثه عشق برای‌ من از همان بوسه‌ آغاز شد.
***
گوشی را برداشتم و به پشت‌صفحه‌ی آن که سلفی همان روزمان کنار طاووس بود، نگاه کردم.
- علی‌جان! چی‌شد که دیگه نخواستی مال تو باشم؟ چه اتفاقی افتاد که دیگه نگاهت رو ازم دریغ کردی؟ دیگه لبخندت بهم حروم شد؟
قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین غلطید.
- یعنی میشه روزی برسه که همون‌جوری نگاهم کنی و بگی دیگه برای همیشه مال همیم؟
کتاب را از روی سی*ن*ه‌ام کنار زدم و به جای آن گوشی را به قلبم چسباندم.
- کجایی علی جانم؟ یعنی می‌تونم دوباره ببینمت؟ عزیزم برگرد! حتی اگه بگی ازم متنفری بهت نمیگم دوستم داشته باش؛ برگرد ببینم سالمی، ببینم هنوز می‌خندی؛ می‌خوام خنده‌هاتو‌ دوباره ببینم، حتی اگه اون خنده‌ها سهم یکی دیگه بشه.
اشک‌هایم بی‌وقفه روان شده بود. به پهلو چرخیدم و در خودم جمع شدم. گوشی را به سی*ن*ه‌ام چسباندم و زار زدم.
- خدایا! من علی رو می‌خوام، ولی... ولی... اگه نمی‌خوای سهم من بشه... باشه... قبول می‌کنم، فقط... فقط سالم برش گردون، نذار خبرش رو برام بیارن، خودشو سالم برگردون، قسم می‌خورم... اگه گفت منو نمی‌خواد... خودم... برای همیشه برم، فقط بذار یه بار دیگه سالم ببینمش.

آن‌قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
با صدای برخورد در تراس از خواب پریدم. از فشار گرسنگی به دلم چنگ زدم و روی تخت نشستم. آفتاب افتاده بود، اما هنوز هوا روشن بود و بادی هم می‌وزید که باعث برهم خوردن در تراس می‌شد. بلند شدم و در را بستم. وقتی به‌طرف تخت برمی‌گشتم، یکی از ظرف‌هایی که ایران داده بود را از روی میز برداشتم، باز کردم و مشغول خوردن مویزهای داخل آن شدم. همراه ظرف لبه‌ی تخت نشستم و با دست دیگرم کتاب یک عاشقانه آرام را برداشتم و باز کردم تا بخوانم. اما نمی‌توانستم روی کلمات تمرکز کنم. کتاب را بستم و روی میز گذاشتم. مشغول خوردن شدم که یاد رشیدی افتادم. گوشی ساده‌ام را برداشتم و شماره رشیدی را گرفتم.
- سلام آقای رشیدی، ماندگارم.
- سلام بفرمایید.
به‌خاطر لحن سردش جدی شدم.
- میدون تره‌بار کی باز می‌کنه؟
- از پنج و نیم هستن تا قبل هشت.
- پس صبح ساعت پنج و نیم‌ بیا دنبالم، میدون کار دارم.
- باشه.
و بدون حرف دیگری قطع کرد.
نگاهی به گوشی کردم.
- این دیگه چجور‌ موجودیه؟
نگاهم را به‌طرف ساعت گرداندم. هنوز‌ شش نشده بود، شدیداً گرسنه‌ام شده بود و‌ مویزها راضی‌ام نمی‌کرد.
یخچال را باز کردم و نگاهی به پلاستیکی که محتوای سوسیس بود کردم.
- یعنی باید تا آشپزخونه برم این‌ها رو‌ بپزم؟
کلافه نفسم را بیرون دادم و‌ قوطی پنیر و بسته‌ی نان را برداشتم. پشت میز نشستم، زهرا چند لیوان یک‌بار مصرف و قاشق و چنگال هم روی میز گذاشته بود، چنگالی را برداشتم با نوک آن پنیر را باز کردم و مشغول خوردن بودم که زهرا در زد.
- خانم! اجازه هست؟
- بیا تو.
داخل شد و کنارم آمد و کاغذی را که برای رمز وای‌فای به او‌ داده بودم را روی‌ میز گذاشت.
- خانم! من دیگه دارم میرم خونه، اومدم اینی رو‌ که خواستید بهتون بدم.
نگاهی به کاغذ کردم که اوحدی با خط ناجوری روی آن رمز نوشته بود.
- دستت درد نکنه!
زهرا نگاهی به غذایم کرد.
- خانم! چرا نون‌ پنیر می‌خورید؟ براتون سوسیس و تخم‌مرغ خریدم، دخترهای خوابگاه زیاد می‌خورن، شما دوست ندارید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
سری بالا انداختم.
- آشپزخونه دوره، کی میره این همه راهو، اون هم فقط برای پختن چهارتا سوسیس، می‌تونی‌ قبل رفتن میوه‌ها رو‌ برام بشوری؟
با لحن دل‌خوری گفت:
- چشم‌ خانم!
کوله‌ام‌ را از روی‌ زمین برداشتم و از جیبش تراولی را بیرون آوردم و‌ روی میز گذاشتم.
- اینو‌ بردار، هم برای ناهار فردا مرغ بگیر، هم این‌که تونستی یه مقدار غذای آماده مثل الویه و‌ ساندویچ سرد و از این‌ها بگیر بذار توی یخچال.
زهرا پول را گرفت.
- چشم خانم! ولی با این غذاها که معلوم نیست چطور درست شدن معده‌تون رو‌ می‌ریزید بهم.
لحظه‌ای مکث کردم و یاد علی افتادم که او هم همیشه مرا به‌خاطر بد غذاخوردنم سرزنش می‌کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من عادت دارم، نگران نباش.
با رفتن زهرا دو آرنجم را روی میز گذاشتم، سرم را خم کردم و با دستانم دو طرف سرم را گرفتم و‌ به فکر رفتم.
صدای علی در مغزم جریان یافت.
- آخرش معده‌ت رو‌ با این‌ وضع غذا خوردن از کار می‌ندازی.
هیچ‌وقت عادت به دقت در غذایی که می‌خوردم نداشتم. برعکس علی که همیشه غذاهای سالم و خانگی را به فست‌فود ترجیح می‌داد، من اگر وقت نمی‌کردم یا فراموش می‌کردم به غذاخوری دانشکده بروم با فست‌فود و اگر‌ بوفه دانشگاه هم به‌خاطر خارج از وقت بودن بسته بود با ساندویچ سرد و نوشابه خودم را سیر می‌کردم و سریع به سر کارهایم برمی‌گشتم. تا آن‌جا که از یک زمانی دیگر علی فهمید نصایحش روی تغییر روال غذاخوردنم اثر ندارد، پس هر روزی که حدس میزد من بازهم به‌خاطر کار و درس، غذاخوردن را پشت گوش بیندازم برایم از خانه غذای مختصری می‌آورد.
سرم را بلند کردم و لبخند تلخی زدم.
- علی‌جان! بعضی چیزها هیچ‌وقت عوض‌ نمیشه، بیا ببین چی می‌خورم، من توی آشپزی همیشه تنبلم، بیا بهم بگو خانم‌گل نیم ساعت آشپزی اون‌قدرها هم وقت آدمو تلف نمی‌کنه، بعد هم لبخند بزن و بگو یه،کم به خودت برس و برای چیزی که می‌خوری ارزش قائل شو.
نفس عمیقی کشیدم و چشمان اشکی‌ام را از میز گرفتم و سرم را به‌طرف تراس چرخاندم.
- علی‌جان! باید بهت حق بدم، حتماً خیلی حوصله‌ت رو‌ سر آوردم که رفتی.
چشمانم را پاک کردم.
- ولی قول میدم عوض شم، برگرد، خودت منو درست کن، هر جور که می‌خوای، هیچی ازت نمی‌خوام، فقط برگرد، هرچی گفتی بدون سؤال گوش می‌کنم و هر کاری خواستی می‌کنم، تو فقط برگرد، باشه عزیزم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,160
40,107
مدال‌ها
3
***
چند ثانیه‌ای بود که از میز‌ شطرنج پارک فاصله گرفته بودم. قدم می‌زدم و‌ به حرف‌های علی و صفت خالق که به خدایش می‌داد فکر‌ می‌کردم. یک آن سؤالی در ذهنم‌ روشن شد. باسرعت به‌طرف میز برگشتم و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- آقای درویشیان! یه سؤال... .
علی سرش را از گوشی بالا آورد.
- بپرسید اگه بتونم جواب میدم.
روی‌ صندلی سیمانی‌ نشستم.
- گفتید خلق کردن یعنی ایجاد یه چیزی بدون سابقه و الگو و این‌که خالق بودن فقط مختص خداست، مگه نه؟
علی گوشی را روی میز گذاشت.
- بله، درسته.
- خب منِ انسان هم می‌تونم خالق باشم، وقتی چیزی رو‌ که اصلاً وجود خارجی نداره توی ذهنم تصور می‌کنم یعنی اونو خلق کردم دیگه، اصلاً همین که من چیزی رو تصور کنم که خدای تو نساخته یعنی خدات این‌قدرها هم که ادعا می‌کنید قدرت نداره که نتونسته اونو خلق کنه.
علی انگشتی به حاشیه صفحه گوشی‌اش کشید و‌ همان‌طور که به گوشی نگاه می‌کرد‌ گفت:
- شما به قدرت خدا شک دارید، چون اونو نمی‌شناسید.
کمی خودم را روی‌ میز جلو کشیدم.
- فراموش کردی من اصلاً خدای شما رو‌ قبول ندارم که بخوام بشناسمش؟ این شمایید که اصرار دارید بگید خدایی هست که هیچ‌ ضعف و نقصی نداره.
علی چند لحظه پلک فشرد و بعد سر بلند کرد و به نقطه‌ای در پشت سرم خیره شد.
- من میگم خدا هیچ‌ ضعفی نداره، چون ضعف داشتن مانع از خالق بودنه و حالا که خدا این همه‌چیز خلق کرده پس ضعف نداره.
به صندلی تکیه دادم.
- خب به نظر من توی همین خالق بودنش هم شک هست وقتی یه چیزی توی تصورات مردم هست که وجود خارجی نداره یعنی خدات نتونسته اونو بسازه مثل... مثل اسب بالدار.
کمی اخم کرد.
- چرا فکر‌ می‌کنید وقتی خدا یه چیزی رو خلق نکرده یعنی قدرتش رو نداشته و ضعیف بوده، اما به این فکر نمی‌کنید همه این چیزهایی که الان هست یه زمانی اصلاً وجود نداشته و همین‌که از هیچ‌ به‌ وجود اومدن یعنی خدا قدرت مطلقه؟
- پس تکلیف این که توی تصورات ما چیزهایی وجود داره که هیچ نمود خارجی نداره چی میشه؟
یک لحظه به‌طرف من برگشت و دوباره نگاه گرفت.
- خب فکر‌ می‌کنید خدا فقط قدرت داره؟ چرا یه ذره به علم و حکمت خدا فکر نمی‌کنید؟ اگر چیزی رو خلق نکرده یعنی دلیلی نداشته خلق کنه، نه این‌که نتونسته.
کمی مکث کرد.
- درضمن این‌که ما چیزی رو تصور کنیم اصلاً این معنی رو نمیده که اونو خلق کردیم.
دستانم را در بغل جمع کردم.
- پس چی؟
علی نگاه از پشت سرم‌ گرفت و‌ به باغچه کنار‌ دستمان زل زد.
- من می‌تونم تصور کنم آسمون دوتا خورشید داره، آیا حالا اومدم اون یکی‌ خورشید رو‌ به وجود آوردم؟ ...‌نه فقط خیال کردم.
به‌سمت من برگشت.
- فقط از روی‌ چیزی که خدا قبلاً ساخته من یه چیز دیگه تصور‌ کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین