- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
عصبی از حرفش بهش حمله کردم.
- خالق من هیچوقت به مخلوقاتش پشت نمیکنه. تنها تو هستی که همچین فکری میکنی.
در حین نبرد گفت:
- خنده داره. نمیبینی همه افرادت کشته شدند؟ پس کو خالقی که به خاطرش به پدربزرگت پشت میکنی؟
- تو تنها اسم پدربزرگ رو یدک میکشی. وگرنه من برای تو ارزشی ندارم، فقط برای منافع خودت من رو میخوای.
با شمشیرش بازوم رو زخمی کرد. قدرت بدنیش بیشتر از من بود. با نگاه تاری به اطرافم متوجه افراد کمی که دوروبرم بودند شدم. بازوم زخم عمیقی برداشته بود و به طو وحشتناکی میسوخت اما صدایی از من در نمیاومد. ابلیس با حرکت سریعی به سمتم اومد و یکی از شمشیرها رو به طرفم سوق داد که با شمشیرم زیر دستش زدم و شمشیرش از دستش افتاد. لبخند کجی زد و اون یکی شمشیر رو تو دستش جابهجا کرد. با قدرت به سمتم حمله کرد، ضربههاش خیلی محکم و قوی بود. خیس عرق شده بودم. با آوردن شمشیرش به سمت پهلوم بیحرکت وایسادم؛ دیگه نای جنگیدن نداشتم. منتظر برخورد شمشیر بودم اما اتفاقی نیفتاد. با تعجب به دستی که جلوی برخورد شمشیر رو گرفته بود خیره شدم.کلاوس با پاش ضربهای به شکم ابلیس زد که باعث شد به عقب پرت بشه. نگران به دستی که شمشیر رو گرفته بود نگاه کردم؛ دستش زخم شده بود. کلافه دستش رو توی دستم گرفتم، از پیراهنم کمی پارچه کندم و روی زخم دستش بستم. ناخودآگاه دستش رو با دو دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم. با فرود اومدن اشکهام روی دستش، من رو تو بغلش گرفت. دیگه مقاومتی نکردم... . سرم رو روی سی*ن*هش گذاشتم. با آرامشی که بهم تزریق شد، سرم رو از روی سی*ن*هش برداشتم و به چشمهای نافذش، چشم دوختم. هنوز متوجه زخم روی بازوم نشده بود. همین که چشمش به زخمم افتاد نگران پرسید:
- آسمین زخمی شدی؟ خوبی؟
این همه نگرانیش حس خوبی بهم داد. من محتاج محبت بودم، من محتاج این آغوش امن بودم. من گرفتار دو چشم نافذش بودم. من، عاشق این مرد بودم! چشمهای رو بستم و با لخند محوی گفتم:
- آره خوبم.
- خالق من هیچوقت به مخلوقاتش پشت نمیکنه. تنها تو هستی که همچین فکری میکنی.
در حین نبرد گفت:
- خنده داره. نمیبینی همه افرادت کشته شدند؟ پس کو خالقی که به خاطرش به پدربزرگت پشت میکنی؟
- تو تنها اسم پدربزرگ رو یدک میکشی. وگرنه من برای تو ارزشی ندارم، فقط برای منافع خودت من رو میخوای.
با شمشیرش بازوم رو زخمی کرد. قدرت بدنیش بیشتر از من بود. با نگاه تاری به اطرافم متوجه افراد کمی که دوروبرم بودند شدم. بازوم زخم عمیقی برداشته بود و به طو وحشتناکی میسوخت اما صدایی از من در نمیاومد. ابلیس با حرکت سریعی به سمتم اومد و یکی از شمشیرها رو به طرفم سوق داد که با شمشیرم زیر دستش زدم و شمشیرش از دستش افتاد. لبخند کجی زد و اون یکی شمشیر رو تو دستش جابهجا کرد. با قدرت به سمتم حمله کرد، ضربههاش خیلی محکم و قوی بود. خیس عرق شده بودم. با آوردن شمشیرش به سمت پهلوم بیحرکت وایسادم؛ دیگه نای جنگیدن نداشتم. منتظر برخورد شمشیر بودم اما اتفاقی نیفتاد. با تعجب به دستی که جلوی برخورد شمشیر رو گرفته بود خیره شدم.کلاوس با پاش ضربهای به شکم ابلیس زد که باعث شد به عقب پرت بشه. نگران به دستی که شمشیر رو گرفته بود نگاه کردم؛ دستش زخم شده بود. کلافه دستش رو توی دستم گرفتم، از پیراهنم کمی پارچه کندم و روی زخم دستش بستم. ناخودآگاه دستش رو با دو دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم. با فرود اومدن اشکهام روی دستش، من رو تو بغلش گرفت. دیگه مقاومتی نکردم... . سرم رو روی سی*ن*هش گذاشتم. با آرامشی که بهم تزریق شد، سرم رو از روی سی*ن*هش برداشتم و به چشمهای نافذش، چشم دوختم. هنوز متوجه زخم روی بازوم نشده بود. همین که چشمش به زخمم افتاد نگران پرسید:
- آسمین زخمی شدی؟ خوبی؟
این همه نگرانیش حس خوبی بهم داد. من محتاج محبت بودم، من محتاج این آغوش امن بودم. من گرفتار دو چشم نافذش بودم. من، عاشق این مرد بودم! چشمهای رو بستم و با لخند محوی گفتم:
- آره خوبم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: