جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,330 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
عصبی از حرفش بهش حمله کردم.
- خالق من هیچ‌وقت به مخلوقاتش پشت نمی‌کنه. تنها تو هستی که همچین فکری می‌کنی.
در حین نبرد گفت:
- خنده داره. نمی‌بینی همه افرادت کشته شدند؟ پس کو خالقی که به خاطرش به پدربزرگت پشت می‌کنی؟
- تو تنها اسم پدربزرگ رو یدک می‌کشی. وگرنه من برای تو ارزشی ندارم، فقط برای منافع خودت من رو می‌خوای.
با شمشیرش بازوم رو زخمی کرد. قدرت بدنیش بیشتر از من بود. با نگاه تاری به اطرافم متوجه افراد کمی که دوروبرم بودند شدم. بازوم زخم عمیقی برداشته بود و به طو وحشتناکی می‌سوخت اما صدایی از من در نمی‌اومد. ابلیس با حرکت سریعی به سمتم اومد و یکی از شمشیرها رو به طرفم سوق داد که با شمشیرم زیر دستش زدم و شمشیرش از دستش افتاد. لبخند کجی زد و اون‌ یکی شمشیر رو تو دستش جابه‌‌جا کرد. با قدرت به سمتم حمله کرد، ضربه‌هاش خیلی محکم و قوی بود. خیس عرق شده بودم. با آوردن شمشیرش به سمت پهلوم بی‌حرکت وایسادم؛ دیگه نای جنگیدن نداشتم. منتظر برخورد شمشیر بودم اما اتفاقی نیفتاد. با تعجب به دستی که جلوی برخورد شمشیر رو گرفته بود خیره شدم.کلاوس با پاش ضربه‌ای به شکم ابلیس زد که باعث شد به عقب پرت بشه. نگران به دستی که شمشیر رو گرفته بود نگاه کردم؛ دستش زخم شده بود. کلافه دستش رو توی دستم گرفتم، از پیراهنم کمی پارچه کندم و روی زخم دستش بستم. ناخودآگاه دستش رو با دو دستم گرفتم و روی قلبم گذاشتم. با فرود اومدن اشک‌هام روی دستش، من رو تو بغلش گرفت. دیگه مقاومتی نکردم... . سرم رو روی سی*ن*ه‌ش گذاشتم. با آرامشی که بهم تزریق شد، سرم رو از روی سی*ن*ه‌ش برداشتم و به چشم‌های نافذش، چشم دوختم. هنوز متوجه زخم روی بازوم نشده بود‌. همین که چشمش به زخمم افتاد نگران پرسید:
- آسمین زخمی شدی؟ خوبی؟
این‌ همه نگرانیش حس خوبی بهم داد. من محتاج محبت بودم، من محتاج این آغوش امن بودم. من گرفتار دو چشم نافذش بودم. من، عاشق این مرد بودم! چشم‌های رو بستم و با لخند محوی گفتم:
- آره خوبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- اما بازوت زخمیه!
بدون توجه به حرفش لبخندی زدم.
- کنار تو من همیشه خوبم.
با اینکه نگران بود، لبخند زد.
- الان وقت اعتراف نبود، اما برای من فرقی نداره.
متوجه حرفش نشدم، اما با کاری که کرد قلبم لحظه‌ای وایساد. خم شد، آروم و کوتاه لب‌هام رو بوسید. کنار کشید و با لبخند محوی بهم خیره شد. دوست داشتم از خجالت آب بشم برم تو زمین... پسر بی‌حیا!
آکان: به‌به! زوج نافذ. خوبین؟
شوکه به آکانی که کنار ما ایستاده بود، نگاه کردم.
- شما کی اومدید؟ پادشاه کجان؟
آکان لبخند شیطنت آمیزی زد.
- تازه رسیدیم... گیروند امن و امانه، پادشاه‌ هم به قصررفتند.
با نگاه کنجکاوم به ارتشی که پشت سرمون بود، نگاه کردم. ماریا بدو خودش رو بهمون رسوند.
- سلام. ما هم اومدیم.
ابلیس خنده‌ای کرد.
- خوبه. می‌بینم ایلیا موفق شده.
آکان با اخم ساختگی گفت:
- یاخدا این چقدر درازه. صبحونه نردبون میل کردی
چپ‌چپ بهش نگاه کردم که شونه‌ بالا انداخت.
- والا. راست میگم دیگه!
کلاوس نگاهی عصبی به ابلیس کرد. رو به آکان گفت:
- آسمین رو عقب ببر.
بهم اجازه حرفی نداد و به سرعت به سمت ابلیس رفت. خواستم به طرفش برم که آکان محکم از بازوم گرفت. عصبی گفتم:
- چی‌کار می‌کنی؟ ولم کن.
- همین‌جا می‌مونی!
کلاوس عصبی ضربه‌ای به بازوی ابلیس زد.
- بهت گفته بودم اگه بلایی سرش بیاد چی‌کار می‌کنم! نگفته بودم؟
ابلیس بلندتر خندید.
- این عشق نتیجه‌ای نداره. برگرد کنار خودم.
- من از اولم کنار تو نبودم. تنها به خاطر آسمین اون مدت رو کنارت موندم.
ضربان قلبم به بالاترین حد ممکن رسیده بود، اگه همین‌جوری پیش می‌رفت حتماً بلایی سر کلاوس می‌اومد. این‌بار داد زدم:
- ولم کن آکان!
- گفتم اینجا می‌مونی. با این وضعت کجا می‌خوای بری؟
- ولم کن. می‌خوام برم کنارش.
آکان عصبی گفت:
- دیوونه شدی؟ کلاوس الان خیلی عصبیه و ابلیس‌ هم این رو می‌خواد. اگه بری جونت به خطر میفته.
تنها یه جمله تو سرم اکو شد. ابلیس‌ هم این رو می‌خواد. دیگه هیچی برام مهم نبود. چشمم تنها، مردی که تو خطر بود رو می‌دید. با حرکت غافل‌گیرانه‌ای از دست آکان رها شدم. با هر قدمی که برمی‌داشتم قلبم فشرده‌تر میشد. پهلوی کلاوس زخمی شده بود! با دیدن این صحنه قلبم از شدت کوبش زیاد از حرکت ایستاد. روی زانو افتادم و دستم رو روش گذاشتم. کلاوس به سمتم قدم برداشت، اما به خاطر زخم پهلوش روی زمین افتاد. با لبخند به چشم‌هاش نگاه کردم. حالا دیگه وقتش بود! باید همه مخلوق پروردگار رو می‌دیدن. با برداشتن دستم از روی قلبم، چنان نوری تابید که مجبور شدم چشمم‌ رو ببندم. به سرعت از زمین کنده شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
***
راوی
دخترک مثل ستاره تو هوا معلق و درخشان مونده بود. معشوقش با چهره‌ای که از درد جمع شده بود چشمش به دخترک بود. فقط سلامتی دخترک براش مهم بود. همه به دخترکی که بدون هیچ حرکتی تو هوا معلق مونده بود، خیره بودن. ثانیه‌ها گذشت و در آخر، ستاره درخشان در هوا به سمت زمین حرکت کرد. هر چقدر نزدیک میشد، چهره‌ی زیبای دختر واضح‌تر میشد. بال‌های درخشان نقره‌ای رنگش، با بالا پایین شدن، گرد و خاکی به پا می‌کردند‌. موهای سفید و تاج طلایی رنگی که نشان الهه ابراهام بود، روی موهای پریشونش جا خوش کرده بود. با رسیدنش به زمین، بال‌های درخشانش به سرعت به پشت خم شد. با هر قدمی که برمی‌داشت بال‌هاش پشتش کشیده میشد. تمام افراد حاضر، حتی افراد لوسیفر شیطان به زیبایی خیره کننده دختر با حیرت نگاه می‌کردن. لوسیفر با تعجب به دخترک خیره بود! بیشتر از اینکه به فکر این باشه که چطور ممکنه اون، همچین قدرتی داشته باشه، به قیافه‌ی آشناش خیره بود. این امکان نداشت! مگر چند نفر شبیه به اون هستن؟ با قدم‌های سست به سمتش رفت اما وسط راه نیرویی مانع از نزدیکیش شد.
***
آسمین
با قدم‌های محکم و جدی به سمت ابلیس حرکت کردم. دیگه باید این جنگ رو به اتمام می‌رسوندم. ابلیس با تعجب بهم خیره بود. بعد از چند ثانیه به سمتم قدم برداشت. با نزدیک شدنش به خودم اومدم و سر جاش متوقفش کردم.
لوسیفر: لیلث!
با اخم به دوروبرم نگاه کردم اما کسی جز خودم نبود. یعنی منظور لوسیفر از «لیلِث» من بودم؟ لوسیفر دوباره تکرار کرد.
- لیلث... امکان نداره.
با اخم مشهودی گفتم:
- من آسمینم نه لیلث!
- چطور ممکنه؟ تو که نیمه‌‌ی شیطانیت رو از بین برده بودی؟
پوزخندی زدم.
- کی گفته من از خود واقعیم گذشتم؟
همه متعجب بهم خیره شدند. حالا وقت فاش کردن حقیقت بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
***
فلش بک
- تو منی؟
پوزخندی زد.
-نه!
متعجب پرسیدم:
- پس کی هستی؟
- من خود واقعیت هستم آسمین!
گیج‌تر لب زدم:
- چطور امکان داره؟ مگه نیمه شیطانی من از بین نرفته؟
جدی شد.
- این دیگه دست خودته که خود واقعیت رو قبول کنی یا نه. من نه نیمه شیطانی تو و نه نیمه فرشته و نه نیمه انسانی تو هستم. بلکه من خود واقعیت هستم. ترکیبی از سه نوع خون و اولین مخلوقی که خالق از سه نوع خون آفریده. تو در هر زمان می‌تونی هرنیمه که بخوای باشی، اما خود واقعیت همیشه هست و تنها به این بستگی داره که بخوایش یا پسش بزنی.
- منظورت اینه خالق من رو از سه نوع خون آفریده تا با هر سه موجود جهان سازش کنم؟
تائید کرد و گفت:
- و البته حکومت! تو محافظ و ملکه اون‌هایی. اولین مخلوقی که سه رگه هست. حالا تصمیم با خودته می‌پذیریش یا... ؟
با جدیت گفتم:
- می‌پذیرمش.
لبخندی زد و گفت:
- بدرود ملکه ابراهام.
***
لوسیفر ناباور بهم خیره بود، همه شوکه بودند. مایکل به افرادش دستور داد تا بهم حمله کنند. پوزخندی زدم، اینم عقل نداره راحته. حمله اهریمن‌ها هم‌زمان شد با آتیش گرفتنشون. افراد از شوک اولی خارج نشده بودند که با فرود اومدن اژدهای سیاه رنگی به شوک دوم رفتند. کایرس از میان آتش گذشت و به سمتم اومد. بال‌های بزرگش رو روی زمین گذاشت و سرش رو خم کرد.
- درود بر ملکه ابراهام. آماده خدمتم سرورم.
با لبخند ملیحی به سمتش قدم برداشتم و درست روبه‌روش وایسادم. به چشم‌های قرمزش خیره شدم. دستم رو به نرمی روی سرش کشیدم. ثانیه‌ای بعد به پسر زیبایی تبدیل شد. موهای سفید و پوست گندمی و لب‌ها‌ی صورتی.
- تو آزادی تا هر جا که می‌خوای بری کایرس.
کایرس به سرعت دستش رو روی سی*ن*ه‌ ستبر شده‌ش گذاشت و زانو زد.
- من کنار شما می‌مونم بانو.
- هر طور مایلی. تمام دشمن رو دست‌گیر کن و به زندان ببر.
از جاش بلند شد.
- اطاعت ملکه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
به سمت ابلیس رفتم. اون قرار نبود بمیره، اما کی گفته نمیشه شکستش داد؟ با چشم دنبال کلاوس گشتم. روی زانو نشسته بود و بهم خیره بود. به سرعت کنارش قرار گرفتم و جلوش زانو زدم. با چشم‌های اشکیم بهش نگاه کردم. با لبخند محوی دستش رو روی گونه‌م کشید.
- گریه نکن آسمین.
هم‌زمان با گفتن حرفش به سمت زمین فرود اومد. محکم توی بغلم گرفتمش و با گریه صداش کردم.
- کلاوس بیدار شو. خواهش می‌کنم بلند شو. چشم‌هاش بی‌حرکت مونده بود. صدای کند ضربان قلبش به گوشم می‌رسید. محکم بغلش کردم و کنار گوشش زمزمه وار گفتم:
- کجا می‌خوای بری بی‌معرفت؟ مگه نگفتی تا آخر دنیا کنارمی‌. هان؟ توروخدا پاشو. پاشو ببین ما پیروز شدیم. پاشو بازم بهم امید بده، بازم بگو من پشتتم.
بلندتر داد زدم:
- لعنتی پاشو دیگه، من هنوز بهت نگفتم دوست دارم.
با قرار گرفتن دستی روی شونه‌م بهش نگاه کردم. ماریا کنارم نشست.
- آروم باش آسمین، هنوز نمرده که. وقت واسه اعتراف هست‌ فعلاً باید برگردیم به قصر.
چپ‌چپ نگاش کردم.
- مرض... مثلاً خواهرشی!
تک خنده‌ای کرد.
- تو هم که عاشقی.
بدون خجالت جواب دادم:
- معلومه که هستم!
پشت حرفم از جام بلند شدم. کلاوس همچنان تو بغلم بود.
- هرکی تسلیم شد، بخشیده میشه. در غیر این صورت فردا اعدام میشه.
- ابلیس کجاست؟
- اون رو به زندان مخصوص خودش فرستادم. فعلاً.
منتظر حرفی از جانبش نموندم و به اتاقم تله پورت کردم. کلاوس رو روی تختم گذاشتم و به سرعت به اتاق پزشک رفتم. پزشک با دیدنم تعجب کرد و زود احترام گذاشت.
- حالش چطوره؟
دکتر در حالی که پتو روی کلاوس می‌کشید گفت:
- زخمش خیلی عمیق نبود اما خون زیادی ازش رفته. با این‌ حال حالش خوبه.
تشکری کردم و از اتاق خارج شدم. باید برم به دیدن پدرم. در زدم و بعد از اجازه وارد اتاق شدم. مامان بدون توجه بهم به سمتم قدم برداشت و بغلم کرد.
- وای خداروشکر که سالمی عزیزم.
- من خوبم مامان میشه ولم کنید. خفه شدم.
مامان نگران گفت:
- خدا مرگم بده چرا این شکلی شدی؟
با خنده به قیافه نگرانش نگاه کردم و رنگ موها‌م رو به شکل قبلی برگردوندم.
- چیزی نیست این شکل خود واقعیمه.
مامان چیزی نگفت. تازه متوجه افراد داخل اتاق شدم. خانم و آقایی که از لباسشون میشد فهمید پدر و مادر میاکا هستند. با چشم دنبال آنلا گشتم که یه گوشه وایساده بود و بهم نگاه می‌کرد.
- آنلا بیا اینجا.
زود به طرفم اومد و احترام گذاشت.
- بله فرمانده.
- کارت عالی بود دختر.
- ممنون. راستش اولش نشناختم‌تون.
- آره دیدم یه کوشه کز کردی.
به سمت پدر و مادر میاکا رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- خوش‌حالم که سالم می‌بینم‌تون.
پادشاه از جاش بلند شد و بهم احترام گذاشت.
- باعث خوش‌حالیه منه که شما‌ رو ملاقات می‌کنم ملکه.
به جز همسر پادشاه همه تعجب کردند!
- شما لطف دارید.
با لحن جدی به آنلا میگم:
- برادرم هنوز برنگشته؟
- نخیر بانو.
سری تکون دادم و رو به نگاه‌های متعجب پدر مادرم و ایلیا گفتم:
- بعداً براتون توضیح میدم.
زود از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق خودم رفتم. وسط راه آکان و ماریا رو دیدم که به سمتم میان.
آکان: آسمین کجا بودی؟ دوساعته دنبالتم.
- آکان یه لحظه ساکت باش.
دستشون رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم. در رو باز کردم و هولشون دادم تو اتاق. به کلاوس اشاره کردم.
- دوتاتون اینجا می‌مونید تا برگردم. در ضمن فکر فرار به سرتون نزنه. نیرو داخل اتاق اجازه نمیده تله پورت کنید.
بدون حرف دیگه‌ای از اتاق خارج شدم. باید برم دنبال هیراد و بقیه. با دیدن کایرس که شخصاً مایکل رو همراهی می‌کرد، به سمتش رفتم، با دیدنم پوزخندی زد.
- خوبه می‌بینم خالق فراتر از یه شیطان و فرشته آفریده.
- خوبه چشم داری و می‌بینی که شکست خوردی.
با اخم به سربازی که کنار کایرس بود اشاره کردم.
- اینو تو ببرش.
- چشم ملکه.
- کایرس می‌تونی با من به زمین بیایی؟
- بله ملکه.
لبخندی زدم. دستش رو گرفتم و به جای مورد نظر تله پورت کردم. وسط میدون جنگ بودیم. پس سامر هنوز موفق نشده بود. با صدای بلندی میگم:
- کایرس... تو برو شاهزاده درایدها رو پیدا کن.
- بله ملکه.
با دور شدن کایرس دنبال آشنایی گشتم. با دیدن هیراد که وسط تعدادی از موجودات عجیب گیر افتاده بود، به سرعت به سمتش رفتم. با نیرو کنترل اشیاع که شامل همه چیز میشد، همه افراد دشمن رو به سمتی پرت کردم. هیراد با دیدنم شوکه سر جاش وایساده بود. کنارش ایستادم و با اخم گفتم:
- این‌جوری نگاه نکن. بعداً می‌فهمی.
هیراد نگران دستم رو گرفت. تازه یاد زخم بازوم افتادم.
- بازوت چی‌شده؟
- چیزی نیست، زخمی شده. بریم کمک بقیه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
هیراد با اخم کمربند پارچه‌ای لباسش رو باز کرد و به بازوم بست. با هم دیگه به قسمتی که افراد کمی توش محاصره شده بودند، رفتیم. افراد خودی با دیدن ما چهره‌شون خندید. چشمم به سامر افتاد که با مهارت مبارزه می‌کرد. کلافه نفس عمیقی کشیدم، اگه این‌جوری پیش بره تا شبم این جنگ تموم نمیشه! در یک تصمیم آنی تو دستم دوتا شمشیر ظاهر کردم و با سرعتی که بیشتر از یک گلوله آتش بود حرکت کردم. با هر برخوردم به دشمن بیشترشون روی زمین می‌افتادن. نفس عمیق بلندی کشیدم. با دیدن جنازه‌های روی زمین، لبخند محوی زدم. در عرض ده‌ثانیه بیشتر افراد رو کشته بودم و حدود بیست نفری مونده بودند. بدون تغییر حالتم یکی از شمشیرها رو روی شونه‌م گذاشتم و به قیافه‌های ترسیدشون با لذت نگاه کردم. با ابرو به افراد مرده اشاره کردم.
- می‌میرید یا تسلیم می‌شید؟
همه صلاح‌هاشون رو زمین انداختند و تسلیم شدند. «خوبه‌ای» زیر لب گفتم و به سمت هیراد و سامر که متعجب نگاه می‌کردند، برگشتم. سامر از شوک در اومد و به سمتم اومد.
- خوبی؟
ناخودآگاه خنده‌م گرفت.
- چرا هرکی به من می‌رسه می‌پرسه خوبی؟
قبل اینکه سامر جوابی بده صدای آشنایی گفت:
- عه آسمین هم اینجاست؟ خوبی؟ کی اومدی؟
مقابل میاکا ایستادم.
- احیاناً قرص خوبی نخوردید؟
میاکا با اخم به بازوم اشاره کرد.
- روایت زخمت.
- چیز مهمی نیست،یه زخم سطحیه. پس چرا تنهایی؟
- مگه قرار بود کسی هم باشه؟
اخم کم رنگی کردم.
- پس کایرس کجاست؟
گیج نگاهم کردند که کلافه چشم گردوندم تا پیداش کنم اما نبود. هیراد وقتی کلافگیم رو دید پرسید:
- آسمین چی شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نفسی تازه کردم.
- به کایرس گفتم میاکا رو پیدا کنه بیاره اینجا، اما خودش نیست.
میاکا با تردید میگه:
- نکنه منظورت همون پسر مو سفیده؟
عصبی جواب دادم:
- آره. چرا از اول نگفتی؟
میاکا مظلوم میگه:
- خب... خب گفتم شاید... .
صدام ناخودآگاه بالا رفت.
- چی هان؟ حتماً گفتی یکی خودبه‌خود میاد نجاتت بده!
میاکا هیچی نگفت. هیراد با اخم گفت:
- چرا داد می‌زنی؟ تقصیر میاکا نیست که.
خودم می‌دونستم میاکا تقصیری نداره، اما دست خودم نبود. با لحنی که سعی می‌کردم آروم باشه میگم:
- معذرت می‌خوام میاکا. به میروزین برگردید. پدر و مادرت اونجااند.
سامر: پس تو کجا میری؟
- یه دوری این اطراف می‌زنم فعلاً.
بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم بال‌هام رو باز کردم و به سمت آسمون پرواز کردم. واقعاً بال‌ داشتن حس خیلی خوبیه. از این بالا زمین خیلی زیباتر دیده میشه. واقعاً که خالق این همه زیبایی، زیباترین نقاش است... . حدود دو ساعت بعد به میروزین برگشتم، مستقیم به سمت اتاقم قدم برداشتم. کلاوس حتما تا الان به هوش اومده. بدون اینکه در رو باز کنم کنار در ظاهر شدم. اولین چیزی که دیدم آکان بود که پشت ماریا سنگر گرفته بود. کلاوس با اخم خیره به آکان گفت:
- مگه نمیگم برو ببین آسمین کجا رفته؟ میری یا پاشم؟
آکان با حالت زاری روی سرش زد.
- خاک تو سرم که انقدر شانسم بده. دارم میگم آسمین با نیرو کنترل، نیرویی دور اتاق کشیده نه میشه تله پورت کرد و نه رفت بیرون.
ماریا با تک خنده میگه:
- چرا نگرانی برادر من؟ همین‌ الان‌هاست که پیداش بشه.
کلاوس با صدای کنترل شده‌ی غرغید:
- اگه دستم بهش نرسه... .
با لبخند شیطانی «اوهمی» کردم که به سمتم چرخیدن، سه جفت چشم؛ یکی عصبی، یکی خوش‌حال و یکی شیطون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آکان با دیدنم به سمتم امد و با حالت عصبی گفت:
- کجا رفتی یک‌هو؟ این کوه اخم کله‌م رو کنده. از وقتی هم به هوش ا‌ومده یکسره میگه آسمین کجاست؟ هان؟ برو پیداش کن؟ اگه بلایی سرش بیاد می‌کشمت! آخه دیوونه تو که این رو می‌شناسی. یه دقیقه تو رو نبینه ترسناک‌تر از هر کسی میشه. ابلیس که در برابرش چیزی نیست. من بیشتر از این می‌ترسم!
چپ‌چپ نگاهش کردم که شونه بالا انداخت.
- جون تو. نبودی ببینی چه گرد و خاکی کرده بود.
با اخم میگم:
- چوقولی‌ت رو کردی حالا برو بیرون.
آکان با خوش‌حالی گفت:
- اه در بازه... خداروشکر.
آکان مثل جت رفت بیرون. ماریا هم با خنده یه «خوش‌ بگذره» زیر لبی گفت و رفت. بدون تغیر حالتم به سمتش رفتم تا روی صندلی کنار تختم بشینم. تا زمانی که بشینم با اخم بهم خیره بود. پررو به چشم‌هاش زل زدم. یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- بسه.
بدون اینکه چشم ازش بردارم لبخند محوی زدم. کلافه ازم چشم گرفت و به سمت دیگه‌ای خیره شد. بعد چند دقیقه کوتاه گفتم:
- حالت خوبه؟
مسخ شده بهم نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست یه‌کم اذیتش کنم. انگار داشتم کرم می‌ریختم، این کِرم‌های آکان به منم انتقال یافته. یادم باشه بهش بگم بیاد ببرتشون!
- زبونت وزنش کمتره‌ها!
بازم چیزی نگفت که لبخندی زدم و با دستم چونه‌ش رو به سمت خودم برگردوندم. با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- انگار جامون عوض شده. من باید نازت رو بکشم. مگه نه چوپ خشک؟
با این حرفم اخم بدتری کرد که فکر کنم بهتر بود من اونجا نباشم! با تصمیم آنی خواستم دستم رو بکشم و برم که دستم رو گرفت و کشید که افتادم روش. نگران به زخمش نگاه کردم که دیدم خون‌ریزی نکرده. نفس عمیقی کشیدم.
- چته روانی؟ نمی‌بینی زخمت... .
با گذاشتن لبش روی لب‌هام ساکت شدم. دستم رو محکم مشت کردم. قلبم دیوانه‌وار میزد. عقلم می‌گفت عقب بکشم، قلبم می‌گفت نه! جنگ بین عقل و قلبم از همین الان شروع شده بود و من نمی‌دونستم قلبم قراره با این‌جور خواستنش بشکنه. ازم جدا شد. بدون کشیدن سرش به عقب تو پنج سانتی صورتم زوم کرد. نمی‌تونستم و نمی‌خواستم از چشم‌های نافذش چشم بردارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
کلاوس با چشم‌های شیطون و اخم کم‌رنگی میگه:
-من با عمل بهت نشون میدم نه حرف! حالا کی چوپ خشکه؟ من یا تو؟
بدون واکنشی بهش زل زده بودم. هیچی نداشتم بگم. عملاً ساکتم کرده بود. عقلم می‌گفت پاشو فلنگ رو ببند، اما دلم می‌گفت بمون. این‌بار به حرف عقلم گوش دادم و تا خواستم در برم، محکم با دست‌هاش بازوم رو گرفت و نگهم داشت. تو دلم به خودم بد و بی‌راه می‌گفتم و هی عمه‌ها رو مورد عنایت قرار می‌دادم. آخر هم با حالت مظلومی شمرده‌شمرده میگم:
- میشه... بذاری... من برم!
با نگاه بدجنسی ابروش رو به حالت نه بالا داد.
- نه... تو که خوب بلبل زبونی می‌کردی. چی‌شد؟ حالا موش زبونت رو خورد؟
بدون فکر جواب دادم:
- نخیر سر جاشه.
- پس چرا حرف نمی‌زنی؟
- حرف بزنم... که باز ساکتم کنی.
با صدای بلندی شروع به خندیدن کرد. با اخم بهش خیره شدم که به خندیدنش ادامه داد. عصبی خواستم از دستش خلاص بشم که جدی گفت:
- اون برای اثبات خودم بود نه ساکت کردنت، وگرنه راه‌های دیگه‌ای برای ساکت کردنت هست.
- چقدر تو بی‌حیایی. مثلاً خواستم روت رو کم کنم ها، اما روی خودم کم شد! ولم کن می‌خوام برم تا روت زیاد نشده.
با خنده محوی نگاهم کرد‌.
- کجا بری؟ تازه اومدی. می‌دونی از وقتی بیدار شدم و ندیدمت چقدر نگرانت شدم؟ آکان شانس آورد زخمی بودم.
با چشم غره میگم:
- اتفاقاً خوب شد زخمی شدی، این‌جوری کمتر اذیت می‌کنی. در ضمن من آکان رو گذاشتم مواظبت باشه. بلند نشی بیای دنبال من!
- خودت هم شانس آوردی اومدی وگرپه داشتم ماریا رو مجبور می‌کردم نیرو داخل اتاق رو از بین ببره تا خودم بیام دنبالت.
متعجب نگاهش کردم.
- آره دیدم چه استقبالی کردی!
تک خنده‌ای کرد.
- مهم اینه کنار تو آرومم. نمی‌خوام و نمی‌تونم عصبانی باشم.
- باشه حالا میشه منو ول کنی؟
- فعلاً باشه!
چشم غره‌ای بهش رفتم. با رها کردن بازوم «آخیشی» گفتم که صدای در اومد. لبخندی زدم.
- آخیش نجات یافتم.
آنلا احترام گذاشت و شمرده گفت:
- بانو... یک اژدها بالای قصر نشسته. بانو ماریا گفتند بیام بهتون بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین