جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,287 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
آکان بشکنی می‌زنه.
- ایول دقیقاً... آخه باستانی‌ها از بس عمر می‌کنن لقب باستانی گرفتن.
مدوسا می‌خنده.
مدوسا: نه این‌طور نیست... آسمین چون یه الهه‌ست و یکی از الهه‌های یونان به حساب میاد، پس اسم باستانیش آسمیا میشه.
نها با خنده به آکان اشاره می‌کنه.
- ولش کن این رو، این کلاً سه‌ تاش کمه.(سه‌ تخته‌ست) شش هفت می‌زنه.
آکان کوسن مبل و برمی‌داره و به سمت نها پرت می‌کنه که نها جا خالی میده.
نها: بفرما دیدی! من این‌جام اون می‌زنه اینور!
آکان خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و خطاب به کایرس که بی‌صدا یک گوشه نشسته بود میگم:
- دیوونم کردن این‌ها! سامر کجاست؟
کایرس: بیرون داره تمرین می‌کنه.
سری تکون میدم و به سمت بیرون میرم، با صدای ماریا سر جام متوقف می‌شم.
- تو که هنوز قهوه‌ات رو نخوردی؟
- نمی‌خورم تو بخور.
قدم‌زنان به سمت باغ میرم، با دیدن سامر که در حال تمرین با شمشیر بود به سمتش قدم برمی‌دارم. سامر با دیدن من دست از تمرین برمی‌داره و به سمتم میاد، با دستش پیشونیش و که عرق کرده بود پاک می‌کنه. لبخندی می‌زنه و با نفس‌نفس می‌پرسه:
- کی... برگشتی؟
- نیم ساعتی میشه، حسابی مشغول شدی‌ها.
با صدا می‌خنده.
- آره دیگه... چرا اومدی بیرون بریم تو.
- نه نمیرم... از دست آکان زدم بیرون...
سامر بازم می‌خنده، این بشر واقعاً با خنده زیباتر میشه.
- تو این دو روزی که نبودی همه‌ رو عاصی کرده بود. همه‌اش می‌گفت تا آسمین نیست خوش بگذرونید.
لبخند کجی می‌زنم.
- روحیاتش با بقیه فرق داره... کلاً آفریده شده برای دردسر!
سامر شمشیر و تو دستش جا به جا کرد.
- آره موافقم... میای یه دور تمرین کنیم؟
- اما تو خسته شدی.
می‌خنده.
- رفع شد.
سری تکون میدم و موهای پریشونم و بالای سرم جمع می‌کنم، شمشیرم و ظاهر می‌کنم و گارد می‌گیرم. سامر لبخند به لب حمله می‌کنه شمشیر و میارم بالا و ضربه‌اش و دفع می‌کنم... سامر خیره به چشمم میگه:
- ببینم چیکار می‌کنی.
لبخند حریصی می‌زنم و با یه حرکت پشتش قرار می‌گیرم، شمشیر و برعکس روی گلوش می‌ذارم و میگم:
- ببین!
لحظه‌ی مبارزه‌ام با کلاوس یادم میفته، بدون این‌که غرق تو خاطرات بشم پسش می‌زنم، سامر با حرکت ناگهانی شمشیرم و کنار میزنه و روبه‌روم قرار می‌گیره.
سامر: چی‌شد اون همه ادعا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
خونسرد به طرفش حمله می‌کنم، اولین ضربه و دومی... همه‌اش رو دفع می‌کنه، پیشونیم عرق کرده بود. هر دو تامون نفس‌نفس می‌زدیم اما هیچ‌کدوم تصمیم نداشتیم کنار بکشیم... دوباره به سمتش حمله کردم که با ضربه‌ی دفع کرد و بهم حمله کرد. شمشیری که به سمتم می‌اومد و با ضربه‌ای که با شمشیرم زدم باعث شد شمشیر سامر بشکنه. سامر با ابرو بالا رفته میگه:
- انتظار داشتم شمشیر تو بشکنه.
لبخند محوی می‌زنم.
- همین دیگه... برعکس شد.
سامر در حالی که سرش و می‌خارونه به سمت قصر قدم برمی‌داره.
- میگم امروز هوا چقدر خوبه، نه؟
دنبالش میرم و با مشتم یکی به بازوش می‌زنم.
- فهمیدم پیچوندیا...
سامر می‌خنده که با اخم نگاهش می‌کنم.
- چته خل شدی؟
با دستش لپمو می‌گیره و می‌کشه.
- نه تو امروز زیادی بامزه شدی!
اخم‌هام توهم می‌کشم و با لحن محکمی میگم:
- سامر داره کم‌کم باورم میشه همنشینی با آکان روت تأثیر گذاشته.
بلند می‌خنده، با صدای آکان بدتر اخم می‌کنم.
آکان: چخبر صدای خندتون همه جا رو برداشته.
- آکان به نفعته در گاراژت رو ببندی.
آکان مشکوک به سامر که همچنان می‌خندید نگاه می‌کنه.
آکان: چیکار کردی که این باز برزخی شده؟
سامر دستش و روی دهنش گذاشت تا از خنده‌اش جلو گیری کنه.
سامر: هیچی بخدا... خودش یک‌دفعه برزخی شد.
با اخم خطاب بهش میگم:
- خجالت نکش بخند.
آکان رو کنار می‌زنم و به سمت داخل قصر قدم برمی‌دارم، صدای سامر میاد که چیزی به آکان میگه و این‌بار دوتایی می‌زنند زیر خنده... .

یک هفته بعد...
خدمتکار سینی چای و روی عسلی گذاشت و صاف وایستاد.
- ملکه، پیکی از قصر گیم فنارند اومده.
بی‌تفاوت میگم:
- بفرستش بیاد.
با رفتن خدمت‌کار ثانیه‌ای بعد با سربازی که لباس سرزمین گیم فنارند تنش بود وارد شد. سرباز تعظیمی کرد.
- درود بر ملکه... برای دعوت به عروسی پادشاه کلاوس خدمت رسیدم برای فردا شب.
با تموم شدن حرف پیک‌چی، تمام نگاه‌ها به سمت من چرخید. خونسرد و خالی از هر حسی بدون نگاه کردن به سرباز میگم:
- سلام ما رو به پادشاه برسونید و بگید حتماً خدمت می‌رسیم.
سرباز دوباره احترام گذاشت و با یک چشم به هم زدن غیب شد. ماریا با تردید پرسید:
- واقعاً می‌خوایی بری؟
بی‌تفاوت سری تکون میدم.
- آره... توام بهتره برگردی به قصر گیم فنارند... اون‌جا می‌بینمت.
کایرس نگران خواست چیزی بگه که نذاشتم.
- یک بار گفتم میرم یعنی میرم... من به عنوان ملکه سه قلمرو به این عروسی میرم همین.
آکان با خنده از جاش بلند میشه.
- یعنی کشته مرده این بی‌خیالیتم... کاملاً ریلکس.
لبخند کجی می‌زنم و از جام بلند میشم.
- بعضی موقع‌ها بهتر منطقی رفتار کنی... روبه سامر که تو فکر بود ادامه میدم... سامر؟ میشه همراهم بیایی؟
سامر از فکر میاد بیرون و از جاش بلند میشه و به سمتم میاد.
- آره حتماً.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بدون حرف به سمت اتاقم میرم، در حالی که از پله‌ها بالا میرم میگم:
- به نظرت پرسوس‌ هم میاد؟
سامر: نمی‌دونم... اما ممکنه بیاد.
با تموم شدن پله‌ها در اتاقم و باز می‌کنم و به همراه سامر وارد می‌شیم.
- اگه بیاد خیلی بهتر میشه.
روی تخت می‌شینم و به سامر که روی صندلی کنار میز آرایش نشسته بود نگاه می‌کنم.
سامر دستش و زیر چونه‌اش می‌ذاره و میگه:
- جشن نامزدی ماریا نبود. ولی شاید برای عروسی بیاد.
- حسی بهم میگه میاد، انگار منتظر این فرصته...
سامر: یعنی ممکنه از این موقعیت استفاده کنه؟
- احتمالاً... باید همه جوانب رو بسنجیم که اگه اومد و موقعیت داشتیم گیرش بندازیم.
سامر: منظورت چیه؟
پوزخندی می‌زنم.
- باید از فرصت پیش اومده استفاده کنیم... بهتر قبل این‌که اون اقدام کنه ما گیرش بندازیم.
سامر با ابرو بالا رفته می‌پرسه:
- به نظرت کلاوس همچین اجازه‌ای میده؟
شونه‌ای بالا می‌نذارم و خونسرد میگم:
- مهم نیست... لازم شد خودش رو هم کنار می‌زنیم!
سامر با اخم میگه:
- واقعاً کم‌کم دارم ازت می‌ترسم.
بدون تغییر تو لحنم میگم:
- ترس رو باید کسایی که سد راه من میشن داشته باشن... چرا وقتی من رو بد نشون میدن، بد نباشم؟
پوزخندی میزنم و ادامه میدم.
- البته که بد نیستم، اجازه پیش روی به دشمنم و نمیدم!
سامر پوف کلافه‌ای می‌کشه و از جاش بلند میشه.
سامر: خدا به‌خیر کنه... خب با من چیکار داشتی؟
نفس تازه کردم، از گفتن چیزی که تو ذهنم بود مردد بودم. سامر مشکوک نگاهم کرد که بی‌خیال گفتم:
- پوفف... می‌خوام فردا به عنوان پارتنر من تو جشن حضور داشته باشی.
سامر متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
- می‌خوام واکنش پرسوس و ببینم، می‌خوام بدونم در چه حد با کلاوس صمیمی.
سامر با ابرو بالا رفته گفت:
- خب؟
- باید بفهمیم پرسوس هدفش چیه.
- چه ربطی به بودن ما باهم داره؟
- باید بفهمیم واکنش پرسوس چیه وقتی می‌فهمه تو پارتنر منی.
سامر: آهان... به نظرت چه واکنشی داره؟
- نمی‌دونم... اما می‌فهمم.
سامر به سمت تخت اومد و کنارم نشست.
- مطمئنی می‌خوای من همراهیت کنم؟
مصمم جواب دادم:
- آره... تنها کسی که ممکنه بهش واکنش نشون بده تویی... من... معذرت می‌خوام. می‌دونم نباید از تو اس...
سامر می‌پره وسط حرفم.
- مهم نیست... من خودمم راضیم... فکر غلط‌ هم نمی‌کنم.
چشم ازش می‌دوزم و زمزمه می‌کنم:
- نمی‌دونم چجوری جبران کنم... می‌دونم خود خواهیه.
سامر با دستش سرم و به سمت خودش بر‌می‌گردونه. با لبخند خاصی میگه:
- تو بخندی برای من کافیه...
- این‌جوری نگو، عذاب وجدان می‌گیرم.
سامر می‌خنده.
- نگیر من می‌دونم هیچ‌ وقت عاشقم نمیشی... الان‌ هم به عنوان یک حامی کنارتم نه بیشتر نه کمتر.
نفس حبس شده‌ام رو بیرون فرستادم، امیدوارم یکی پیدا بشه تا بتونه فکر من رو از سرش بندازه. هر چند می‌دونم سخته.
سامر: پس من برم دیگه...
- باشه...
روی تخت دراز می‌کشم، بالاخره می‌فهمم ماجرا چیه. معلوم میشه کی دوسته و کی دشمن هر چند دشمنم تو جلد دوست ظاهر میشه... .
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
*کوهستان شمالی*
(سوم شخص)
با لبخند مرموزی زمزمه‌وار میگه:
- پس اتفاق افتاد.... خیلی وقته منتظر این روزم... ببینم این عشق سرانجامی داره یا نه... هر چند برای من فرقی نمی‌کنه. برای من هدفم در اولویتِ!
با لحن سردی خطاب به دو مرد روبه‌روش میگه:
- با این کارتون باید کشته می‌شدید اما، یه کار دیگه براتون دارم فعلاً برید.
دومرد با ترس احترامی می‌گذارند و به سرعت از سالن خارج میشن‌.
- مطمئنی نقشه‌ات جواب میده؟
مردی که شنل سیاه رنگی تنش بود با اطمینان جواب میده:
- بله سرورم... مطمئن باشید.
- بهتر جواب بده وگرنه برمی‌گردی سرجای اولت.
- مطمئن باشید، اون حتماً میاد.
با لبخند مرموزی میگه:
- بالاخره می‌تونم فردا معشوقه پادشاه رو ببینم.
- مگه شماهم میرید؟
- آره... باید نمایش جالبی باشه. نباید از دستش بدم.
لبخند لجی گوشه لبش جای می‌‌گیرد، کم‌کم به هدف چند ساله‌اش نزدیک شده.
***
(آسمین)
با نگاه کلی به خودم برگشتم سمت الینا.
- دستت درد نکنه الی.
الینا: خواهش می‌کنم... بگم لباست و بیارن؟
- آره.
الینا رفت بیرون دوباره به خودم نگاه کردم. الی موهای جلوم رو برده بود عقب و رز کوچیکی درست کرده بود. بقیه موهام‌ رو هم فر کم بود و از کنار گوشم از هر دو طرف تکه کوچیکی از موهام و فر کرده بود. با گذاشتن تاج طلایی رنگ که وسطش قلب ریزی می‌درخشید کارش و تموم کرده بود. آرایش صورتم به شکل لایت بود. مثل همیشه رژ قرمز، خط چشم، رژ گونه گلبهی تکمیل می‌شد. چشمم به رنگ زمرد در اومده بود و مثل ستاره می‌درخشید. تقه‌ی به در خورد و بعد الینا با خدمت‌کار وارد شد. خدمت‌کار چوب لباس‌ها رو که به صندلی چرخداری وصل شده بود نزدیک میز آرایش آورد. از جام بلند شدم و به لباس‌ها نگاه کردم. چهارمین لباس نظرم رو به خودش جلب کرد برش داشتم و پوشیدمش، لباس پرنسسی بلندی بود که دنباله‌اش تا روی مچ پا بود. از جلو تا روی زانو بود. آستین بلند و یقه گیپور تا کمر تنگ می‌شد و به پایین پف ریزی داشت. کل لباس با اکلیل‌های طلایی پر شده بود. رنگ لباس گلبهی بود که با اکلیل‌های طلایی رنگ متفاوتی گرفته بود. چرخی زدم و الینا با دیدن لباس جیغی کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- وای خدای من... چقدر بهت میاد... واقعاً زیبا شدی.
لبخند رضایت بخشی زدم و کوتاه گفتم:
- ممنون...
نگاهی به کفش پاشنه پنج سانتی قرمزم که به شکل بندی بود می‌کنم، روی هر بند نگین‌های سفید رنگی خودنمایی می‌کرد.
در بدون زدن باز شد و نها پرید تو اتاق، با دیدنش لبخند محوی زدم. این دختر واقعاً زیبا بود. نزدیکم شد اما با تعجب نگاهم می‌کرد. لباسش مثل لباس من بود تنها رنگش فرق داشت زرشکی بود. موهاش بالای سرش جمع شده بود و گیره طرح گل رزی روی موهاش بود.
نها: وای ببین چه خوشگلم شده!
نها با لبخند گشادی ادامه داد:
- می‌بینم که حسابی از لباست خوشت اومده!
با ابرو بالا رفته میگم:
- کار تو بود؟
نها: آره دیروز سفارش دادم دوتا لباس شکل هم بدوزن... البته با رنگ‌های متفاوت!
کج می‌خندم.
- نه می‌بینم که سلیقه‌ات خوبه.
نها: تشکر به خواهرمون رفتیم.
لبخندی می‌زنم و می‌گیرمش تو بغلم. نها دستش و دور کمرم حلقه می‌کنه.
- امروز عجیب خوشگل شدی.
نها جیغی می‌زنه و ازم جدا میشه.
- نخیر... من همیشه خوشگل بودم!
در حالی که به سمت میز آرایش میرم میگم:
- بر منکرش لعنت.
کشو باز می‌کنم و جعبه‌ای سفید رنگ و بر می‌دارم و بازش می‌کنم. گردنبندی که بابا برای تولدم گرفته بود و برمی‌دارم. دوتا قلب کنارهم، یکی بزرگ و یکی کوچیک به رنگ آبی و قرمز. گوشواره‌ام که دوتا ستاره با فاصله از هم آویرون شده بود و برمی‌دارم و می‌اندازم... .
روی مبل تو پذیرایی نشسته بودیم و منتظر بقیه بودیم.
نها: پس این‌ دوتا کجا موندن؟
با تموم شدن جمله نها سامر و کایرس باهم از پله‌ها اومدن پایین. کایرس تیپ باحالی زده بود. شلوار کتان مشکی با پیراهن سفید، موهاشم بالا زده بود. سامر سرتا پا مشکی پوشیده بود. شلوار کتان مشکی با پیراهن ساده مشکی کراواتم نبسته بود. موهاش رو بالا زده بود. خیلی دلم می‌خواست دست کنم لای موهاش و به هم بزنمش. سامر لبخند محوی زد و دستی به موهاش کشید که یه‌کم قاطی شد. خب الان بهتر شد. پسرا نزدیک شدن و زل زدن به ما.
کایرس: می‌بینم که خواهرا امشب ست کردن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نها از روی مبل بلند شد و سرش و بالا گرفت.
- اوهوم... دوتا حوری کنارتونن مواظب باشین ندزدن‌شون.
سامر لبخندی زد و نزدیکم شد.
سامر: کدوم حوری؟ منظورت آسمینه؟
نها جیغی زد و با مشت به بازو سامر کوبید.
- فهمیدم تیکه انداختیا... پسره صورت عمودی!
سامر با صدا خندید که نها با غیض گفت:
- به‌جای هرهر و کرکر بچسپ خواهرم رو ندزدن.
سامر: چشم بانوی زیبا.
نها: تشکر.
کایرس با لبخند نزدیک شد و بازو نها رو گرفت.
- می‌خوام ببینم کدومتون عروس سکته می‌دید.
نها: مذخرف نگو... اون‌دفعه هم گفتی ماریا اما هیچیش نشد.
کایرس نگاهم کرد و گفت:
- این یکی فرق داره.
- بهتر نیست بریم؟
همه سری تکون دادن، بازو سامرو گرفتم و گفتم:
- دیر نکنین.
به محل مورد نظر تله پورت کردم، قصر و باغ چراغونی شده بود و همه‌جا روشن. سامر به داخل قصر اشاره کرد.
- بریم؟
- آره.
به سمت ورودی قصر حرکت کردیم، دوتا خدمتکار جلوی در ایستاده بودن با دیدن ما تعظیم کردن.
- خوش اومدید... لطفاً اسمتون و بگید.
- ملکه آسمین... دونفر از همراهم الان میان.
خدمه سری تکون داد.
- بله ملکه... بفرمایید.
همراه سامر وارد شدیم. سالن با ورود ما ساکت شد. نگاه‌های بقیه رو روی خودم حس می‌کردم. بدون توجه به پچ‌پچشون روی صندلی کنار دیوار نشستم. سامر کنارم نشست و بهم نگاه کرد.
- میشه این‌جوری بهم نگاه نکنی.
سامر تو گلو خندید و نچی گفت... با اومدن نها و کایرس نگاهی بهشون انداختم، نها روبه‌‌روی من کنار کایرس نشست.
نها: چرا این‌قدر خلوته؟
کایرس نگاهی به جمعیتی که کم و بیش نگاهشون سمت میز ما بود انداخت.
- می‌بینی که فعلاً در حال دید زدن هستن. انگار از دیدن چیزی تعجب کردن.
نها لبخند محوی زد و به منو سامر اشاره کرد.
- به خاطر این دوتاست...
دستی به گردنم کشیدم، از صبح وحشتناک درد می‌کرد.
سامر: چیزی شده؟
در حالی که قری به گردنم می‌دادم میگم:
- چیزی نیست گردنم یه‌کم درد می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
نگاهی به اطراف می‌اندازم خبری از مبل نبود.
- این‌جا چرا مبلی نیست؟
کایرس: به‌خاطر میز و صندلی چیده شده‌ست...
دوباره با دستم گردنم و ماساژ میدم که سامر میگه:
- بیا به شونه‌ام تکیه بده.
همچین بدم نمی‌گفت. باشه‌ای گفتم که سامر صندلی و کمی جلو کشید و نزدیک صندلی من آورد. دستش رو از بالا پشت صندلی من گذاشت، نزدیکش شدم و به حالت تیکه سرم و روی شونه‌اش گذاشتم. راحت بود و بهتر از هیچی بود.
- بهتر شد... گردنم داشت می‌شکست.
نها با خنده میگه:
- وای چه صحنه قشنگی.
بیخیال نگاهم رو ازش می‌گیرم.
- می‌خوای توام امتحان کن!
صدای خنده کایرس میاد که نها جیغ کوتاهی می‌کشه.
- به تو که داره خوش می‌گذره.
سری تکون میدم.
- دقیقاً!
سامر می‌خنده که با اخم نگاهش می‌کنم.
- الان به چی می‌خندی؟
سامر: هیچی.
نگاهم و ازش می‌گیرم و سرم و کمی جا به جا می‌کنم، از دور متوجه اومدن آکان و ماریا میشم، نزدیک میز ما وایمیستن. ماریا کنار نها می‌شینه.
آکان با شیطنت میگه:
- می‌بینم که حسابی جمع‌تون جمعه...
نها می‌پره وسط حرفش.
- زشتمون کمه!
آکان: تو باز حرف زدی؟
نها: پس چی فکر کردی؟ می‌شینم به تو نگاه می‌کنم.
آکان: چرا که نه...
نها: آهان یادم نبود دیدن خر صفا داره!
آکان روی صندلی کنارم نشست و بدون توجه به نها من رو مخاطبش قرار داد.
- تو چت شده؟ ساکتی!
با کرختی میگم:
- چیزی نیست.
ماریا با لبخند تلخی نگاهم می‌کنه، دلیل این لبخندش رو نمی‌فهمم. آکان با چشم و ابرو به سامر اشاره می‌کنه که سامر در جواب میگه:
- یه‌کم گردنش گرفته.
آکان: خب برو روی مبل کنار راه رو بشین تا خوب شه.
- من‌که هیچ مبلی ندیدم.
آکان برگشت سمت راه رو خواست چیزی بگه که با تعجب گفت:
- ببین این دختره چقدر پرو... گفتم بذار یکی از مبل‌ها بمونه‌ها!
نها با کنجکاوی پرسید:
- کی؟
آکان دهن کجی کرد.
- عروس خانم.
سامر خندید و گفت:
- نیومده زدی تو پرش؟
آکان: نه بابا... دختره زبون نفهمیه... اصلاً آبم باش تو یه جوپ نمیره، پر فیس و افاده‌ای!
کلافه از بحث چرت‌شون سرم و بلند می‌کنم و به سامر میگم:
- راحتی؟ اذیت نمیشی؟
سامر با لبخند میگه:
- نه راحتم.
سری تکون میدم و دوباره تکیه میدم. نها دستش و روی میز می‌ذاره و خطاب به ماریا میگه:
- خب چخبرا؟ از عروس راضی هستی؟
ماریا می‌خنده‌.
- نه بابا... وقتی می‌بینمش یاد مگس میفتم از بس هی وز وز می‌کنه.
نها می‌خنده.
- پس حسابی خونِتون رو تو شیشه کرده.
آکان: آره ولی امشب عوض همه‌اش و سرش در میارم.!
ماریا: وای بس کن آکان... چجوری آخه؟
آکان نگاهش و بهم می‌دوزه‌.
- با آسمین! مطمئنم میاد این‌جا مثلاً پز بده.
ناخوداگاه لبخندی می‌زنم.
- آکان داری تحریکم می‌کنی یه حالی ازش بگیرما!
آکان بشکنی می‌زنه.
- دقیقاً همین و می‌خوام.
نها: تنهایی زورت نرسید می‌خوای آسمین رو قاطی کنی؟
آکان: وایستا بیاد خودت می‌بینش چجوریه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
ماریا باز با لبخند تلخی نگاهم کرد که سرم و از شونه سامر برداشتم و با اخم خطاب به ماریا پرسیدم:
- ماریا چیزی شده؟ چرا حس می‌کنم حالت خوب نیست؟
ماریا با دست‌پاچگی میگه:
- نه چیزی نیست، یه‌کم حالم خوب نیست.
با این‌که مطمئن نبودم سری تکون دادم و به سمت سامر چرخیدم.
- ممنون.
سامر: خواهش می‌کنم.
به صندلیم تکیه دادم، دست سامر همچنان روی صندلیم بود. با چشم دنبال شخص مشکوکی گشتم اما کسی نبود. امیدوارم بیاد. حدود نیم ساعت بعد صدای موزیک کمی بلند شد و بقیه شروع کردن به جیغ و سوت زدن، این جیغ و سوت نشون می‌داد عروس دوماد اومدن، برای چند ثانیه دلم گرفت از این‌که اون عروس من نیستم... اما زود اون حسم و به بی‌حسی تغییر دادم. نها با غیظ گفت:
- چه لوسم هست... اه‌اه داره میاد این‌ طرف.
بی‌تفاوت سر جام نشستم که با سقلمه نها به خودم اومدم. با دیدن یک جفت چشم قرمز بدون تغییر در حالتم از جام بلند شدم و با گفتن مبارک باشه سر جام نشستم. صدای نفس پر حرص کسی باعث شد متوجه دختر ریزه میزه کنار کلاوس بشم. سرم و بلند کردم و به چشم‌های عسلیش که با نفرت نگاهم می‌کرد نگاه کردم. همیشه همین بوده. حس نفرت به رقیب از چشم آدم‌ها پیدا بود. دوباره از جام بلند شدم و خطاب به نگاه نفرت بارش گفتم:
- عزیزم دلیل این نفرت تو چشمات برام مهم نیست‌ها ولی،... به چشم‌هاش خیره شدم و با نگاه یخیم ادامه دادم:
- نفرتت به من به نفعت نیست، اوکی؟ حالا مبارکت باشه!
با حرص گفت:
- تو... تو چطور جرئت می‌کنی ... این‌جوری با من حرف بزنی؟
خونسرد میگم:
- حقیقت تلخه، نه؟
آکان دستش و روی دهنش گذاشته بود و از خنده قرمز شده بود. نها هم که بدون رودر بایستی ریز ریز می‌خندید. کلاوس با پوزخند به دختره نگاه می‌کرد. دختره یک قدم نزدیکم شد. قدش از من کوتاه‌تر بود.
- ببین حرف دهنت رو بفهم، بفهم با کی داری حرف می‌زنی. فکر کردی کی هستی هان؟ فکر کردی می‌ذارم زندگیم و از چنگم در بیاری؟ نه کور خوندی؟ بهتر یک‌جا دیگه تور پهن کنی!
خونسرد اما با اخم نزدیکش شدم، با دیدن حالتم کمی تعجب کرد.
- بوی سوختگی میاد. زیاد جلز و ولز نکن عروس خانم. فعلاً.
خونسرد روی صندلیم نشستم و خطاب به بقیه گفتم:
- بشینید دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
باز خواست چیزی بگه که صدای کلاوس اومد.
- بسه دیگه هلن بریم.
بقیه‌ هم تبریک گفتن و کلاوس به همرای کوتوله خانم به سمت جایگاه عروس رفت. به محض رفتن اون‌ها آکان با صدای بلندی زد زیر خنده. البته همه
خندیدیم. آکان بریده گفت:
- خوب زدی قهوه‌ایش ‌کردی... نگفتم آسمین حالش رو می‌گیره؟
نها تأیید کرد.
- خوبش کرد حقش بود. حالا کی بود این؟
آکان: دختر وزیر این‌جا.
نها: حالا خوبه دختر وزیر بود و این‌ همه منم‌منم می‌کرد!
سامر خندید.
سامر: فکر کنم نمی‌دونست آسمین کیه.
ماریا: نه نمی‌دونست.
نگاهی به کایرس که عجیب ساکت بود انداختم.
- تو چرا ساکتی؟
کایرس لبخندی زد.
- داشتم به تو و اون هلن فکر می‌کردم. زیادی رو مخ بود.
خندیدم و گفتم:
- ناموساً این و راست گفتی... .
***
(کلاوس)
عصبی روی صندلی نشستم و رو به هلن غریدم:
- مگه نگفتم مواظب حرف‌هات باش؟
هلن: چرا؟ نکنه کسی که گفتی دوستش داری همینه؟
عصبی‌تر گفتم:
- به تو ربطی نداره.
پوزخندی زد.
- پس همینه، دیدم هر چی بهم گفت هیچی نگفتی بهش.
پوزخندی زدم.
- می‌‌خواستی مثل آدم رفتار می‌کردی... دروغ نگفت که راست بود حرف‌هاش.
با حرص دستش رو مشت کرد.
- به خاطر این دختره غربتی با من این‌جوری حرف می‌زنی؟ من؟ زنت؟
پوزخند صدا داری می‌زنم و اخم غلیظی می‌کنم.
- مواظب حرف‌هات باش... انگار زیادی جدی گرفتی.
هلن دیگه چیزی نگفت، نگاهم سمتش کشیده شد. امشب خیلی زیبا شده بود. زیادی خواستنی شده بود. هلن کجا و آسمین کجا، آسمین با شخصیت بود. درسته مغرور ولی غرورش ستودنیه. اما هلن یک دنیا فرق داره غد و و رو مخ! تنها چیزی که داره زیبای که به حد آسمین نمی‌رسه. آسمین قابل ستایشه زیبایی بیش از حدش باعث شد هلن حرصی بشه. نگاهم با دیدن کسی ثابت موند. پس اومد. انگار که سنگینی نگاهم و حس کرده باشه از جاش بلند شد و به سمت جایگاه عروس و دوماد اومد. با رسیدن به میز ما هلن اخم کرد.
هلن: این این‌جا چیکار می کنه؟
پرسوس لبخند کجی، کنج لبش بود.
پرسوس: خیلی‌خیلی تبریک میگم...
هلن: ممنون.
چیزی نگفتم که خم شد و کنار گوشم جوری که هلن بشنوه گفت:
- معشوقع خوشگلت کجاست؟ اومده؟
پوزخندی زدم. فقط برای این اومده بود. می‌خواد خورد شدن منو ببینه.
نگاهم به سمت آسمین که با اخم داشت به در وردی نگاه می‌کرد کشیده شد. آسمین از جاش بلند شد و در گوش سامر چیزی گفت و به سمت در رفت. پرسوس رد نگاهم رو گرفت و رسید بهش، با لبخند مرموزی گفت:
- بیشتر از این مزاحم نمیشم.
همین که خواست بره از بازوش چسبیدم و غریدم:
- پات رو از گیلیمت درازتر نکن..‌. دور و برش نپلک!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین