- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
آکان بشکنی میزنه.
- ایول دقیقاً... آخه باستانیها از بس عمر میکنن لقب باستانی گرفتن.
مدوسا میخنده.
مدوسا: نه اینطور نیست... آسمین چون یه الههست و یکی از الهههای یونان به حساب میاد، پس اسم باستانیش آسمیا میشه.
نها با خنده به آکان اشاره میکنه.
- ولش کن این رو، این کلاً سه تاش کمه.(سه تختهست) شش هفت میزنه.
آکان کوسن مبل و برمیداره و به سمت نها پرت میکنه که نها جا خالی میده.
نها: بفرما دیدی! من اینجام اون میزنه اینور!
آکان خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و خطاب به کایرس که بیصدا یک گوشه نشسته بود میگم:
- دیوونم کردن اینها! سامر کجاست؟
کایرس: بیرون داره تمرین میکنه.
سری تکون میدم و به سمت بیرون میرم، با صدای ماریا سر جام متوقف میشم.
- تو که هنوز قهوهات رو نخوردی؟
- نمیخورم تو بخور.
قدمزنان به سمت باغ میرم، با دیدن سامر که در حال تمرین با شمشیر بود به سمتش قدم برمیدارم. سامر با دیدن من دست از تمرین برمیداره و به سمتم میاد، با دستش پیشونیش و که عرق کرده بود پاک میکنه. لبخندی میزنه و با نفسنفس میپرسه:
- کی... برگشتی؟
- نیم ساعتی میشه، حسابی مشغول شدیها.
با صدا میخنده.
- آره دیگه... چرا اومدی بیرون بریم تو.
- نه نمیرم... از دست آکان زدم بیرون...
سامر بازم میخنده، این بشر واقعاً با خنده زیباتر میشه.
- تو این دو روزی که نبودی همه رو عاصی کرده بود. همهاش میگفت تا آسمین نیست خوش بگذرونید.
لبخند کجی میزنم.
- روحیاتش با بقیه فرق داره... کلاً آفریده شده برای دردسر!
سامر شمشیر و تو دستش جا به جا کرد.
- آره موافقم... میای یه دور تمرین کنیم؟
- اما تو خسته شدی.
میخنده.
- رفع شد.
سری تکون میدم و موهای پریشونم و بالای سرم جمع میکنم، شمشیرم و ظاهر میکنم و گارد میگیرم. سامر لبخند به لب حمله میکنه شمشیر و میارم بالا و ضربهاش و دفع میکنم... سامر خیره به چشمم میگه:
- ببینم چیکار میکنی.
لبخند حریصی میزنم و با یه حرکت پشتش قرار میگیرم، شمشیر و برعکس روی گلوش میذارم و میگم:
- ببین!
لحظهی مبارزهام با کلاوس یادم میفته، بدون اینکه غرق تو خاطرات بشم پسش میزنم، سامر با حرکت ناگهانی شمشیرم و کنار میزنه و روبهروم قرار میگیره.
سامر: چیشد اون همه ادعا؟
- ایول دقیقاً... آخه باستانیها از بس عمر میکنن لقب باستانی گرفتن.
مدوسا میخنده.
مدوسا: نه اینطور نیست... آسمین چون یه الههست و یکی از الهههای یونان به حساب میاد، پس اسم باستانیش آسمیا میشه.
نها با خنده به آکان اشاره میکنه.
- ولش کن این رو، این کلاً سه تاش کمه.(سه تختهست) شش هفت میزنه.
آکان کوسن مبل و برمیداره و به سمت نها پرت میکنه که نها جا خالی میده.
نها: بفرما دیدی! من اینجام اون میزنه اینور!
آکان خواست چیزی بگه که از جام بلند شدم و خطاب به کایرس که بیصدا یک گوشه نشسته بود میگم:
- دیوونم کردن اینها! سامر کجاست؟
کایرس: بیرون داره تمرین میکنه.
سری تکون میدم و به سمت بیرون میرم، با صدای ماریا سر جام متوقف میشم.
- تو که هنوز قهوهات رو نخوردی؟
- نمیخورم تو بخور.
قدمزنان به سمت باغ میرم، با دیدن سامر که در حال تمرین با شمشیر بود به سمتش قدم برمیدارم. سامر با دیدن من دست از تمرین برمیداره و به سمتم میاد، با دستش پیشونیش و که عرق کرده بود پاک میکنه. لبخندی میزنه و با نفسنفس میپرسه:
- کی... برگشتی؟
- نیم ساعتی میشه، حسابی مشغول شدیها.
با صدا میخنده.
- آره دیگه... چرا اومدی بیرون بریم تو.
- نه نمیرم... از دست آکان زدم بیرون...
سامر بازم میخنده، این بشر واقعاً با خنده زیباتر میشه.
- تو این دو روزی که نبودی همه رو عاصی کرده بود. همهاش میگفت تا آسمین نیست خوش بگذرونید.
لبخند کجی میزنم.
- روحیاتش با بقیه فرق داره... کلاً آفریده شده برای دردسر!
سامر شمشیر و تو دستش جا به جا کرد.
- آره موافقم... میای یه دور تمرین کنیم؟
- اما تو خسته شدی.
میخنده.
- رفع شد.
سری تکون میدم و موهای پریشونم و بالای سرم جمع میکنم، شمشیرم و ظاهر میکنم و گارد میگیرم. سامر لبخند به لب حمله میکنه شمشیر و میارم بالا و ضربهاش و دفع میکنم... سامر خیره به چشمم میگه:
- ببینم چیکار میکنی.
لبخند حریصی میزنم و با یه حرکت پشتش قرار میگیرم، شمشیر و برعکس روی گلوش میذارم و میگم:
- ببین!
لحظهی مبارزهام با کلاوس یادم میفته، بدون اینکه غرق تو خاطرات بشم پسش میزنم، سامر با حرکت ناگهانی شمشیرم و کنار میزنه و روبهروم قرار میگیره.
سامر: چیشد اون همه ادعا؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: