- Aug
- 65
- 1,074
- مدالها
- 2
با صدا زدن مشرضا، اکبر خودش را جلو میکشد.
اکبر: میدونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقفها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگهداری، تا آخر عمر دعاگوت میشیم.
محسن نگاهی به آسمان میاندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش میکشد.
محسن: راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم میدوزد و پنجهی محسن را بین دستهایش میگیرد و صدای خواهش گونهاش فضا را پر میکند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول میکنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونهها و از دست رفتن زن و بچههامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین میدوزد.
محسن: استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا نمیشه کاری کرد، هر کاری هم کنم باز هم سقف میریزه و وضع نه تنها خوب نمیشه، بلکه شدت ریزش سقفها بدتر هم میشه.
خسرو: پس تو میگی چیکار کنیم؟ هر کاری تو بگی همون رو انجام میدیم.
محسن خجالتزده نگاهی به چهرههای خستهی آنها میاندازد و ثانیهای بعد که انگار راهحلی پیدا کرده باشد، به ضرب سرش را بالا میآورد.
محسن: میاریمشون اینجا.
کدخدا که انگار متوجه حرف محسن نشده باشد، ابرو در هم میکشد.
کدخدا: چی؟
محسن با لبخند حرفش را تکرار میکند و نگاه مطمئنش را بین آنها میچرخاند.
محسن: میاریمشون اینجا، تا وقتی که بارون قطع نشده نمیشه کاری کرد، پس... میاریمشون اینجا.
مشجواد خودش را به محسن نزدیک میکند و پیشانیش را میبوسد.
مشجواد: تا عمر داریم کارت رو فراموش نمیکنیم و مدیونتیم جوون!
محسن دستش را از میان انگشتان اکبر که قصد داشت دستش را ببوسد بیرون میکشد و سرش را خم میکند.
محسن: این چه کاریه آقااکبر؟ وظیفمه مشجواد.
با بلند شدن دوبارهی صدای رعد و برق نگاهی به اطراف میاندازد.
محسن: با چی اومدین؟
کدخدا: پای پیاده، نمیشد حیوونها رو بیاریم، حرکتشون سخت میشد و رَم میکردن.
محسن: الان برمیگردم.
محسن با قدمهایی بلند خودش را به میز کنار پنجره میرساند و با برداشتن سوئیچش به بیرون برمیگردد.
محسن: نمیشه زن و بچه رو توی این هوا آورد بیرون، حرکت سختشون میشد. شماها برین داخل و اگه زحمتی نیست تا میرسن هوای داخل رو گرمتر کنین که مریض نشن. من میرم دنبالشون.
اکبر: میدونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقفها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگهداری، تا آخر عمر دعاگوت میشیم.
محسن نگاهی به آسمان میاندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش میکشد.
محسن: راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم میدوزد و پنجهی محسن را بین دستهایش میگیرد و صدای خواهش گونهاش فضا را پر میکند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول میکنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونهها و از دست رفتن زن و بچههامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین میدوزد.
محسن: استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا نمیشه کاری کرد، هر کاری هم کنم باز هم سقف میریزه و وضع نه تنها خوب نمیشه، بلکه شدت ریزش سقفها بدتر هم میشه.
خسرو: پس تو میگی چیکار کنیم؟ هر کاری تو بگی همون رو انجام میدیم.
محسن خجالتزده نگاهی به چهرههای خستهی آنها میاندازد و ثانیهای بعد که انگار راهحلی پیدا کرده باشد، به ضرب سرش را بالا میآورد.
محسن: میاریمشون اینجا.
کدخدا که انگار متوجه حرف محسن نشده باشد، ابرو در هم میکشد.
کدخدا: چی؟
محسن با لبخند حرفش را تکرار میکند و نگاه مطمئنش را بین آنها میچرخاند.
محسن: میاریمشون اینجا، تا وقتی که بارون قطع نشده نمیشه کاری کرد، پس... میاریمشون اینجا.
مشجواد خودش را به محسن نزدیک میکند و پیشانیش را میبوسد.
مشجواد: تا عمر داریم کارت رو فراموش نمیکنیم و مدیونتیم جوون!
محسن دستش را از میان انگشتان اکبر که قصد داشت دستش را ببوسد بیرون میکشد و سرش را خم میکند.
محسن: این چه کاریه آقااکبر؟ وظیفمه مشجواد.
با بلند شدن دوبارهی صدای رعد و برق نگاهی به اطراف میاندازد.
محسن: با چی اومدین؟
کدخدا: پای پیاده، نمیشد حیوونها رو بیاریم، حرکتشون سخت میشد و رَم میکردن.
محسن: الان برمیگردم.
محسن با قدمهایی بلند خودش را به میز کنار پنجره میرساند و با برداشتن سوئیچش به بیرون برمیگردد.
محسن: نمیشه زن و بچه رو توی این هوا آورد بیرون، حرکت سختشون میشد. شماها برین داخل و اگه زحمتی نیست تا میرسن هوای داخل رو گرمتر کنین که مریض نشن. من میرم دنبالشون.
آخرین ویرایش: