جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,754 بازدید, 74 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
با صدا زدن مش‌رضا، اکبر خودش را جلو می‌کشد.
اکبر: می‌دونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقف‌ها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگه‌داری، تا آخر عمر دعاگوت می‌شیم.
محسن نگاهی به آسمان می‌اندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش می‌کشد.
محسن: راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی‌کنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم می‌دوزد و پنجه‌ی محسن را بین دست‌هایش می‌گیرد و صدای خواهش گونه‌اش فضا را پر می‌کند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول می‌کنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونه‌ها و از دست رفتن زن و بچه‌هامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین می‌دوزد.
محسن: استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا نمیشه کاری کرد، هر کاری هم کنم باز هم سقف می‌ریزه و وضع نه تنها خوب نمیشه، بلکه شدت ریزش سقف‌ها بدتر هم میشه.
خسرو: پس تو میگی چی‌کار کنیم؟ هر کاری تو بگی همون رو انجام می‌دیم.
محسن خجالت‌زده نگاهی به چهر‌ه‌های خسته‌ی آن‌ها می‌اندازد و ثانیه‌ای بعد که انگار راه‌حلی پیدا کرده باشد، به ضرب سرش را بالا می‌آورد.
محسن: میاریمشون اینجا.
کدخدا که انگار متوجه حرف محسن نشده باشد، ابرو در هم می‌کشد.
کدخدا: چی؟
محسن با لبخند حرفش را تکرار می‌کند و نگاه مطمئنش را بین آن‌ها می‌چرخاند.
محسن: میاریمشون اینجا، تا وقتی که بارون قطع نشده نمیشه کاری کرد، پس... میاریمشون اینجا.
مش‌جواد خودش را به محسن نزدیک می‌کند و پیشانیش را می‌بوسد.
مش‌جواد: تا عمر داریم کارت رو فراموش نمی‌کنیم و مدیونتیم جوون!
محسن دستش را از میان انگشتان اکبر که قصد داشت دستش را ببوسد بیرون می‌کشد و سرش را خم می‌کند.
محسن: این چه کاریه آقا‌اکبر؟ وظیفمه مش‌جواد.
با بلند شدن دوباره‌ی صدای رعد و برق نگاهی به اطراف می‌اندازد.
محسن: با چی اومدین؟
کدخدا: پای پیاده، نمی‌شد حیوون‌ها رو بیاریم، حرکتشون سخت می‌شد و رَم می‌کردن.
محسن: الان برمی‌گردم.
محسن با قدم‌هایی بلند خودش را به میز کنار پنجره می‌رساند و با برداشتن سوئیچش به بیرون برمی‌گردد.
محسن: نمیشه زن و بچه رو توی این هوا آورد بیرون، حرکت سختشون می‌شد. شما‌ها برین داخل و اگه زحمتی نیست تا می‌رسن هوای داخل رو گرم‌تر کنین که مریض نشن. من میرم دنبالشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
با بلند شدن صدای رعدوبرق و ریزش شدیدتر باران، کد‌خدا قدمی به محسن نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- مجبور نیستی جوون، خودمون یه فکری میکنی... .
محسن در حین پا زدن چکمه‌هایش که کنار در قرار دارند به کدخدا فرصت کامل کردن حرفش را نمی‌دهد:
- بارون هر لحظه داره شدیدتر میشه، موندن بیشترشون توی اون خونه‌ها خطرناکه، من هم به خواست خودم دارم میرم. سریع میارمشون، نگران نباشین!
با پوشیدن چکمه‌هایش کلاه ژاکتش را روی سرش می‌کشد و پله‌ها را به سرعت پایین می‌‌رود.
مش‌جواد: صبر کن... منم میام، شاید کمک بخوای.
محسن به عقب باز می‌گردد و چشم‌هایش بین آن‌ها در گردش است، باران خیلی سریع صورتش را خیس می‌کند و قطرات آن از روی پوستش پایین می‌چکند. کدخدا که گویا حرف محسن را از چشمانش خوانده باشد، بازوی مش‌جواد را می‌گیرد و عقب می‌کشد.
کدخدا: نیازی نیست! رفتنت چه کمکی می‌تونه بهش کنه جز اینکه جا رو برای بقیه کمتر کنه؟ برو پسر! خدا به همراهت!
محسن با نگاهی قدردان و مطمئن سرش را تکان می‌دهد، با قدم‌های بلند به‌طرف ماشینش می‌رود و خیلی سریع حیاط را ترک می‌کند. گل‌های شل و چاله‌های پوشیده از آب حرکت ماشین را کند می‌کند. دقایقی بعد، بالاخره به اولین خانه می‌رسد، به‌خاطر ترس از خاموش شدن ماشین و در باران ماندن، آن را روشن می‌گذارد و گام‌هایش را به‌سوی خانه‌ی کاه‌گلی تند می‌کند. با رسیدن به جلوی خانه، کلون را به در می‌کوبد و با شنیدن صدای پاسخ زنی، قدمی عقب می‌رود. با باز شدن در چهره‌ی نگران زنی که لباس محلی بر تن دارد، پیش چشمانش نمایان می‌شود.
- بفرما پسرم؟ اتفاقی افتاده؟
- سلام، اتفاقی که... فعلاً نیفتاده. شما باید همسر اکبرآقا باشین، درسته؟
زن مضطرب و بی‌توجه به باران جلو می‌آید و به صورت خیس محسن چشم می‌دوزد.
- اتفاقی واسش افتاده؟ گفته بود میاد پیش شما.
- ایشون خوبن، نیازی به نگرانی نیست! اتفاقاً از طرف خودشون اومدم.
چهره‌ی گرفته‌ی زن به فاصله‌ی چشم بر هم‌زدنی بشاش می‌شود.
- برای تعمیر خونه؟
محسن تنش را بیشتر زیر ایوان خانه می‌کشد و پاسخ می‌دهد:
- خونه رو فعلاً نمیشه تعمیر کرد، الان هم زمان مناسبی برای توضیح اضافه نیست. لطفاً سریع‌تر آماده شین! میریم خونه‌ی من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- خون... .
- مردها اونجان. سریع‌تر لطفاً! باید بقیه‌ی خونه‌ها رو هم بریم.
زن هول شده گره‌ی روسری پر نقش و نگارش را محکم می‌کند و قدمی عقب می‌رود.
- باشه الان میایم، خانواده‌ی مش‌جواد و خسرو هم اینجا و بقیه‌ هم خونه‌ی کدخدا هستن.
زن از کنار شانه‌ی محسن به ماشین نگاهی سرشار از نگرانی می‌اندازد. محسن که سؤالش را از چشمانش می‌خواند، زودتر پاسخ می‌دهد:
- با چند بار اومدن می‌تونیم بقیه رو هم ببریم.
زن گوشه‌ی دامن محلیش را دست می‌گیرد و به داخل می‌‌رود.
- الان میایم.
خیلی زود خانه‌ی اکبر و کدخدا از اهالی خالی می‌شود و تنها اِلای و مادرش و چند نفر دیگر باقی می‌مانند.
ایلیم* در ایوان مقابل محسن می‌ایستد.
ایلیم(مادرِ اِلای): سلامت باشی پسرم!
محسن با احترام دستش را روی سی*ن*ه‌اش می‌گذارد، نگاهش را زیر می‌اندازد و به ماشین اشاره می‌کند.
محسن: زنده باشین! برای یه نفر دیگه هم جا هست، شما بیاین که بع... .
ایلیم: اول اِلای رو ببر! من می‌مونم اینجا که با آیلار* و بچه‌‌هاش بیام.
اِلای که تازه پا به ایوان گذاشته‌است با شنیدن صدای مادرش، به او نزدیک می‌شود و بدون اینکه نیم نگاهی به محسن بی‌اندازد، آهسته لب می‌زند:
- آیلار بدون بچه‌هاش جایی نمیاد، بچه‌هاش هم با من راحتن، اگه برم میترسن و مادرشون رو اذیت می‌کنن. آیلار پا به ماهه، گناه داره طفلی، شما برین، ما هم خیلی زود میایم پیشتون.
ایلیم: اِلای ب... .
اِلای بی‌توجه به چهره‌ی در هم مادرش آهسته چشم می‌بندد و با لحنی نرم اما قاطع حرفش را نصفه می‌کند:
- لطفاً مامان!
چشمان محسن بین اِلای و مادرش در گردش است و سقف در حال ریزش خانه نگرانیش را چند برابر می‌کند.
محسن: سریع‌تر لطفاً! وقت نداریم.
محسن با اتمام جمله‌‌اش از پله‌های ایوان پایین می‌رود و کنار ماشینش می‌ایستد.
اِلای: باشه مامان؟
ایلیم با چشمانی خیس و وجودی سرشار از نگرانی پیشانی اِلای را بوسه می‌زند و سریع از خانه خارج می‌شود. لحظه‌ی آخر اِلای که چهره‌ی مضطرب و نگران محسن را می‌بیند، با لبخند و نگاهی مطمئن چشم می‌بندد و محسن نیز سرش را تکان می‌دهد و خیلی زود ماشین را به حرکت در می‌آورد. دقایقی بعد بالاخره جلوی خانه‌اش می‌رسند و با پیاده شدن مردم روستا، سریع سوار ماشین می‌شود و کدخدا و همسرش را که هر دو جلوی در ایستاده‌اند و با چشمانی لبریز از نگرانی او را نگاه می‌کنند را پشت سر می‌گذارد و به‌سوی خانه‌ی کدخدا حرکت می‌کند.


ایلیم: سرزمین من
آیلار: زیبا چون ماه
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
اندکی بعد دقایقی انبوه از دلهره به پایان می‌رسد و جلوی خانه‌ی کدخدا متوقف می‌شود. با شنیدن گریه‌های شدید دختر بچه‌ای، خیالی که با رسیدنش به خانه اندکی آرام گرفته‌بود رنگ نگرانی می‌گیرد و در ماشین را باز رها می‌کند و گام‌هایش را سرعت می‌بخشد. پله‌ها را دوتا یکی بالا می‌رود، صدای کوبش بی‌امان قلبش را می‌تواند در سرش بشنود. به محض رسیدن جلوی در ورودی، زنی پا به ماه و دو کودکی را می‌بیند که صورتشان از اشک خیس و قرمز شده‌است، تن خاکی پسر لرزانی که در آغوش مادرش قرار دارد ترسش را چند برابر می‌کند.
- گفتم نرو ذلیل‌مرده، خوب شد؟ ها؟ خوب شد؟
پسرک با سیلی مادرش بیشتر هق می‌زند و می‌لرزد. صدای لرزان محسن، میان قطراتی که بی‌وقفه بر زمین کوبیده می‌شوند به سختی به گوش زن می‌رسد.
- اِلای... اِلای چی شده؟ ک... کجاست پس؟ اِ... اِلای!
زن لرزان دستش را روی شکم برامده‌اش می‌گذارد و قدمی به محسن نزدیک می‌شود.
- بخدا رفتم کمک، نشد، بیشتر ریخت، حتی بچه‌ها هم کمک کردن، ولی نشد، بخدا که نشد. بهش گفتم نرو بازی، نرو اونجا، صبر نکرد و رفت، سقف... سقف آوار شد، اِلای رفت کمک پسرم اما خودش گیر افتادم، پسرم رو نجات داد و خودش گی... .
فریاد محسن نفس زن را به شماره می‌اندازد.
- داستان نگو واسه‌ی من، یه کلام پرسیدم کجاست؟ اِلای کجاست؟
صورت سرخ و هیبتی که به راحتی دو برابر آیلار است و حال چون بید می‌لرزد قدرت تکلم را از او می‌گیرد و تنها با دستی که به وضوح می‌لرزد به اتاق اشاره می‌کند. محسن به‌سمت اتاق میدود و با دیدن سقف ریخته، پاهایش سست می‌شود و خشکش می‌زند اما خیلی سریع به خودش می‌آید و جلوی خاک‌ها و چوبی که چون تپه‌ای به نظر می‌رسند زانو می‌زند و با دستان خالی خاک و سنگ‌ها را کنار می‌زند؛ با دیدن نوک انگشتان اِلای سرعتش را بیشتر می‌کند. با ریزش دوباره‌ی سقف، بی‌توجه به جان خودش کندن را ادامه می‌دهد.
- ما هم می‌خوایم کمک کنیم.
با شنیدن صدای لبریز از بغض آیلار ثانیه‌ای چشم می‌بندد.
- نیازی نیست! برین بیرون! اینجا خطرناکه.
- اما... .
محسن عصبی می‌غرد:
- من وقت ندارم با شما سر و کله بزنم، خواهش می‌کنم برین بیرون! حداقل زحمت اِلای برای بچه‌تون رو هدر ندین و برین داخل ماشین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
آیلار سرش را زیر می‌اندازد و بی تعادل عقب می‌رود، دست فرزندانش را می‌فشار و به‌طرف ماشین گام برمی‌دارند. محسن بدون توجه به ناخن‌های شکسته‌اش و از گوشت جدا شدن تکه‌هایی از آن‌ها و خونی که از میان بریدگی‌های دستانش سرازیر شده‌است به کندن ادامه می‌دهد که ناگاه نوک انگشتش به دست اِلای برخورد می‌کند و با حس سرمای غیرمعمولی آن خشکش می‌زند و به ثانیه‌ای فریادش حتی به گوش آیلاری که نگران در ماشین نشسته‌است هم می‌رسد که خودش را دوان‌دوان به خانه می‌رساند.
- اِلای... .
اشکش میان خاک‌ها می‌غلتد و بی‌وقفه زمین را می‌کند.
- چرا سردی؟ چرا؟ سردی؟ نه نباید... نباید... خواهش می‌کنم... نباید... .
آیلار با صورتی خیس از اشک خودش را به محسن می‌رساند و خاک‌ها را چنگ می‌زند و ثانیه‌ای بعد دست‌های کوچک فرزندانش نیز به کمک می‌شتابند و مدتی بعد، بالاخره جسم بی‌حرکت اِلای را از میان آوار بیرون می‌آوردند.
- اِلای!
- نبض نداره.
سر محسن با شنیدن جمله‌ی آیلار به ضرب بالا می‌آید.
- چی؟
آیلار بی‌جان هق می‌زند.
- آخ... نفس... نفس نداره.
صدای تحلیل رفته‌ی محسن از میان لب‌های لرزانش به سختی به گوش می‌رسد.
- تو از کجا... .
آیلار از میان چشم‌های تار شده‌اش اشک‌های غلتان روی گونه‌های محسن را تماشا می‌کند.
- دستیار طبیب بودم.
- یه...کا... کاری کن! زو... زود باش!
- بدنش سرد شده، خیلی وقته زیر آواره.
هق هق آیلار بالا می‌رود و با دستانش صورتش را می‌پوشاند و از محسن که بی‌امان اشک می‌ریزد و زمزمه‌وار اِلای را صدا می‌زند رو می‌گیرد و فرزندان لرزانش را در آغوش می‌کشد. با بی‌حرکت ماندن همچنان اِلای، محسن شوک‌زده و بدون توجه به هر چیزی، تن سردش را در آغوش می‌گیرد و تمام لحظاتی که اِلای در آن حضور داشت در ذهنش مرور می‌شود، لبخندش، اخم‌هایش، لحن جدیش و حتی خرامان راه رفتنش. محسن موهایی روی صورت اِلای را با دستانی لرزان کنار می‌زند.
- هی دختر! بیدار...شو! چشمات... چشمات رو باز کن! خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم اِلای!
محسن صورت زخمی اِلای را به سی*ن*ه‌اش می‌چسباند و سرش را بالا می‌گیرد و طوری فریاد می‌زند که گویا به ثانیه‌ای تمام زندگیش را از دست داده‌است:
- خدا... .
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
گویا شر رخت تیره‌اش را به آن خانه پوشانده‌است. محسن با پاهایی لرزان در حالی که اِلای را میان کتش قرار داده‌است، پله‌ها را پایین می‌آید. آیلار به همراه فرزندانش با صورتی خیس عقب‌تر گام برمی‌دارد و به آن‌ها نگاه می‌کند، به پسری که گویا دقایقی است که قلبش از کار افتاده‌است و سیاهی چشمانش چیزی جز مرگ را به یادت نمی‌آورد. محسن بی‌توجه به ریزش سیل‌آسای باران چون جسمی بی‌جان می‌ایستد و سرش را بالا می‌گیرد و با چشم‌هایی پر گلایه به آسمان نگاه می‌کند، آیلار با دیدن حالش به او نزدیک می‌شود و مقابلش می‌ایستد:
- آقا‌محسن... من... .
صدای گرفته‌ی محسن، قلبش را به درد می‌آورد:
- کاش من زیر آوار می‌موندم. کاش م... خیلی درد کشید؟
محسن بدون اینکه منتظر جوابی از سوی آیلار بماند به چهره‌ی اِلای که چند خراش رویش قرار دارد نگاه می‌کند.
- حتما درد کشیده، چرا زودتر نرسیدم؟ آخ... معذرت می‌خوام اِلای... معذرت می‌خوام.
چشم‌های سوزانش را می‌بندد و با نفسی عمیق اِلای را بیشتر به خود می‌چسباند، قطرات باران از سر و رویش زمین می‌چکد اما اندکی از التهاب درونش نمی‌کاهد.
- اِ... اِلای... مح... زن... زندس... چشماش... چشماش تکون خورد.
با شنیدن صدای آیلار نفسش درون سی*ن*ه‌اش حبس می‌شود و به پلک‌های لرزان اِلای نگاه می‌کند. اشک چشمانش میان قطرات باران گم می‌شود و خنده‌های شوک‌زده‌اش با چشمانش تضاد دارند.
- اِلای... اِلای نبند چشمات رو! باشه؟ آفرین دختر خوب، الان می‌رسیم نترس مراقبتم نترس!
ساعاتی بعد بالاخره جو متشنج اندکی آرام می‌گیرد، به گفته‌ی آیلار حال اِلای خوب است و تنها کوفتگی و چند خراش روی صورتش ایجاد شده و گلی بودن آن بخش از سقف، جان اِلای را نجات داده‌است. هوا رو به تاریکی می‌رود و بارش بی‌امان باران همچنان ادامه دارد، مردم روستا با خیالی که با وجود محسن اندکی آرام گرفته‌است به خواب رفته‌اند و جز صدای باران و رعدوبرق چیزی به گوش نمی‌رسد. با دستی که روی شانه‌اش قرار می‌گیرد، پرده را می‌اندازد و از پنجره چشم‌ می‌گیرد و به کدخدا نگاه می‌کند.
- جانم کدخدا!
- زندگیم رو مدیونتم، تا وقتی که عمر داریم من و تموم این مردم کمک بزرگت رو یادمون نمیره.
محسن لبخند خسته‌ای می‌زند و سرش را زیر می‌اندازد‌.
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- کاری نکردم کدخدا، وظیفه بود.
کدخدا شانه‌ی محسن را نوازش می‌کند و لب می‌زند:
- جونمرد بنظرت این بارون کی بند میاد که از دست ما خلاص شی؟
- اهالی باعث برکت این خونن قدمشون روی جفت چشمام جا داره، دو سه روز دیگه تمومه و به محض تموم شدن بارونم با چند نفر از دوستام برای ساختن خونه‌ها دست به‌ کار می‌شیم.
- نیازی نیست بیشتر از این زحم... .
محسن قدمی به کدخدا نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- نه زحمت نه اجبار، خواست خودمونه، جز همراهی از مردم چیزی نمی‌خوایم، لطفاً نه نیارین!
چشم‌های کدخدا برق می‌زند و لبخندش چروک‌های صورتش را بیشتر نمایان می‌کند.
- تا یادم نرفته دخترم کارت داشت، اومدم صدات بزنم.
- به روی چشم الان میرم پیششون.
با رسیدن به جلوی اتاق، آیلار که مشغول تمیز کردن صورت اِلای است با دیدن آن‌ها از کنار تخت بلند می‌شود و عقب می‌ایستد.
- بفرما تو پسرم.
- یا ا... .
اِلای خودش را بالاتر می‌کشد و به چشم‌های محسن نگاه می‌کند.
- جونم رو مدیونتونم، ممنونم که نجانم دادین! واقعاً نمی‌دونم چطوری می‌تونم تشکر کنم.
محسن سرش را زیر می‌اندازد و با صدایی گرفته پچ می‌زند:
- کاری نکردم، هر کَس دیگه‌ای هم بود همین کار رو انجام می‌داد.
چهره‌ی اِلای با دیدن دست‌های زخمی محسن که تمام مدت سعی داشت آن‌ها را پشتش مخفی کند درهم می‌رود.
- زخمی شدین، آیلار یه نگا... .
محسن قدمی عقب می‌رود.
- نیازی نیست خوب.. .
کدخدا بدون اینکه به محسن فرصتی برای کامل کردن حرفش بدهد او را روی صندلی کنار تخت می‌نشاند.
- وقتی دستمو گذاشتم روی شونت، صورتت جمع شد، پس بذار آیلار کارش رو کنه.
سپس در حالی که با خود حرف می‌زند از اتاق خارج می‌شود:
- من نمی‌دونم این پسر زیر آوار مونده یا اِلای.
صدای کدخدا هر سه را به خنده می‌اندازد. همانطور که آیلار مشغول تیمار زخم‌های محسن است، اِلای زیر چشمی به محسن نگاه می‌کند و سخن می‌گوید:
- شنیدم یه نفر ترسیده بوده که دیگه بیدار نشم.
سر محسن به ضرب بالا می‌آید و اِلای سعی در کنترل کردن خنده‌اش دارد.
- من... خب... نه... کی گفته؟ اصلاً اینطور نی... .
اِلای چشمان مشکی گستانخش را به محسن می‌دوزد.
- نظرم عوض شد با بابام می‌تونی صحبت کنی.
ساکت شدن ناگهان محسن و بی حرکت ماندنش صدای خنده‌ی آیلار را بلند می‌کند؛ آیلار به آرامی بلند می‌شود و آن دو را تنها می‌گذارد.
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
محسن دست‌پاچه از روی صندلی بلند می‌شود.
- چطوری؟ چطوری نظرت عوض شد مگه تو از من بدت نمی‌اومد؟ ببین اِلای‌خانم واقعاً نیازی به این کارها نیست من برای اینکه با من ازدواج کنید اون کارها رو انجام ندا... .
- صبر کن! صبر کن! یه نفس بکش واسه چی داری خودت می‌بری و می‌دوزی؟ بنظرت من دختریم که اینقدر سریع نظرم عوض شه؟
- چی... یعنی از همون... اول شما... خب... .
اِلای پتو را بغل می‌گیرد و با لحنی مصمم حرف می‌زند:
- به زمان نیاز داشتم که مطمئن شم و الانم مطمئن شدم و من... .
با بالا پریدن و مشت در هوا کولیدن ناگهانی محسن، اِلای حرفش را متعجب قطع می‌کند.
- وای خدایا شکرت! ببین تا آخر عمر نوکرتم دختر، خب؟ نوکرتم.
هیجان و دویدن محسن در اتاق و تلاشی که برای کنترل صدایش و بالا نرفتن‌ آن دارد هر دو را به خنده می‌اندازد.
***
صدای آمیخته با حسرت پریچهر، پریزاد را اندوهگین می‌کند:
- خوش به حال اِلای که محسن اینقدر عاشقش بود.
پریزاد موهای ابریشمی پریچهر را پست گوشش می‌اندازد.
- همونجا موندن مامان؟
- اومدن شهر، اِلای درس خوندن و معلم شدن رو دوست داشت و اون روستا تا کلاس یازدهم بیشتر نداشت، هر دو کنار هم موندن و زندگی رو ساختن که الان شده قصه‌ی عاشقانه واسه‌ی نوه‌ و نتیجه‌هاشون. پدربزرگم واسه‌ی اینکه دل اِلای کمتر تنگ بشه و غصه نخوره، یه خونه باغ خریده بود و تموم سعیش رو کرده‌بود که اونجا رو شبیه یه تیکه از همون روستا کنه. اون موقع‌ها وقتی که دل مادربزرگم واسه‌ی روستا و مردمش تنگ می‌شد، می‌نشست لب ایوونی که محسن ساخته بود و لالایی که مادرش همیشه می‌خوند رو زمزمه می‌کرد. چشم‌های پریچهر باز هم خیس می‌شود و به مادرش نگاه می‌کند.
- مامان!
- چشم‌هات رو ببند و سعی کن آروم بخوابی، همه چی درست میشه، بهت قول میدم، تا اون موقع هم همه‌ی ما کنارتیم.
پریچهر با صدای لالایی مادرش لبخندی می‌زند و چشم می‌بندد.
- لاي لاييْنام يات بالام
گوُن ايله چيْخ بات بالام
من آرزوما چاتماديم
سن آرزووا چات بالام
«لالايي تو هستم، بخواب فرزندم
به همراه آفتاب طلوع و غروب كن، فرزندم
من به آرزوی خودم نرسيدم
تو به آرزويت برس، فرزندم»
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
لای لای آهو گؤز بالام
لای لای شيرين سؤز بالام
گؤزَل ليكده دونيادا
تكدی منيم اؤز بالام
«لالايی فرزند چشم آهوی من
لالايی فرزند شيرين سخنم
در زيبايی در دنيا
فرزند من تك است»

لالاييْنام اؤز بالام
قاشی قارا گؤز بالام
ديلين بالدان شيرين دير دوداغيْند سؤز بالام
«لالايی تو هستم فرزندم*
فرزند چشم و ابرو سياه من
زبانت از عسل شيرين‌تر است
حرف روی لبت فرزندم»
(حرف كه از لب تو جاری می‌شود، زبانی كه به آن تكلم می‌كنی از عسل شيرينتر است، ای فرزند من)

لای لای ديلين دوز بالام
ديل آچ گينان تئز بالام
من اوتوروم سن دانيْش
شيرين شيرين سؤز بالام
«لالایی، زبانت نمک است فرزندم
زود زبان باز كن فرزندم
من بنشينم تو حرف بزن
حرف‌های شيرين فرزندم»

لای لای بالام گوُل بالام
من سَنَه قوربان بالام
قان ائيلَه مَه كؤنلوُموُ
گَل مَنَه بير گوُل بالام
« لالایی فرزند گل من
من به قربان تو فرزندم
دل مرا خون نكن
بيا برای من بخند فرزندم»

لای لاييْنام گوُل بالام
تئل لَري سوُنبوُل بالام
كَپَنَک دَن سئرچَه دَن
يوخوسو يوُنگوُل بالام
«لالايی تو هستم فرزند گل من
مو هايت مثل سنبل، فرزندم
از پروانه از گنجشك
فرزند من خوابش سبک‌تر است»

* لالايی تو هستم اصطلاحی است، كه برای تو لالايی مي‌خوانم معنی مي‌دهد.
***

مسعود به محض مطلع شدن از اتفاقات افتاده، به مقصد ایران بلیط گرفت و حال سیوان برای استقبالش به فرودگاه رفته‌است.
- الو داداش.
چرخ حامل ساک‌ها را به جلو هول می‌دهد و برای یافتن سیوان به اطراف نگاه می‌کند.
- کجایی مسعود؟
- کنار پله برق... .
- دیدمت، وایسا الان میام.
با قطع شدن تماس از طرف سیوان، موبایلش را داخل جیبش هول می‌دهد و دستی میان تار موهای شکسته‌اش می‌کشد. با دیدن سیوان چرخ را رها می‌کند و به‌طرفش قدم تند می‌کند و لحظه‌ای بعد سخت یکدیگر را در آغوش می‌گیرند.
- غم آخرت باشه مرد.
سیوان شانه‌ای محسن را می‌فشارد و عقب می‌کشد.
- لطف کردی اومدی مسعود، باور کن نیازی نبو... .
مسعود قدمی از سیوان فاصله می‌گیرد و با اخمی ساختگی پاسخ می‌دهد:
- می‌دونم یه تنه از پس همه چی برمیای، ولی توی مرام ما نیست داداشمون‌ رو تنها بذاریم.
- جبران می... .
مشتی به بازوی سیوان می‌زند.
- هیس بابا، بذار بیام بعد تعارف کردن رو شروع کن.
سیوان لبخند خسته‌ای بر لب می‌نشاند و به‌طرف پارکینگ حرکت می‌کنند و مدتی بعد ماشین مقابل ورودی عمارت متوقف می‌شود.
سیوان به‌سمت مسعود برمی‌گردد.
- وسایلت رو بذار اتاق خودم، اگه خواستی اتاق کناریش هم قابل سکونته.
- خودت کجا میری؟
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
- خونه چندتا وسیله لازم داره، باید برم بگیرم.
- واقعاً فکر کردی حالا که دیدمت ولت می‌کنم؟ یه نیم ثانیه وایسا این ساک‌ها رو بزارم داخل، جلدی میام. خب؟ آفرین، وایسی ها!
مسعود به سرعت از ماشین پیاده می‌شود و با برداشتن ساک‌ها از کنار معین که جلوی در ایستاده است می‌گذرد و در حالی که به پشت عمارت می‌رود صدایش را بالا می‌برد:
- مخلص داداش! خودت اخلاق قشنگ سیوان رو می‌شناسی، دو ثانیه دیر کنم میره ولی برگردم یه احوال‌پرسی چسبی می‌کنیم.
صدای خنده‌ی معین بالا می‌رود.
- می‌شناسم، جلدی برگردی پس!
مسعود پنجه‌اش را در هوا تکان می‌دهد و با گذشت دقایقی بالاخره به پشت عمارت می‌رسد.
- مسعودجان؟
با شنیدن صدای خاتون ساکش را زمین می‌گذارد و به عقب باز می‌گردد.
ـ سلام خاتون، تسلیت میگم، غم آخرتون باشه.
- سلامت باشی پسرم، خوش اومدی.
- ببخشید بد موقع... .
خاتون با حضور مسعود و تنها نبودن سیوان، اندکی آسوده خاطر می‌شود و لبخند می‌زند.
- خوب کاری کردی که اومدی، سیوان نیاز داشت کنارش باشی.
مسعود متوجه نگاه پرسشی خاتون به ساک‌ها می‌شود.
- سیوان جلوی در وایساده، گفتم ساک‌ها رو بذارم پشت عمارت، بعد باهاش برم.
- برو به سلامت! مراقب خودتون باشین!
محسن دستش را روی چشمش می‌گذارد و با لبخند پاسخ می‌دهد:
- چشم خاتون، با اجازه.
***
مدتی از بازگشتشان به عمارت می‌گذرد، سکوت طولانی مدت سیوان و نگاه آشفته‌‌اش که به پنجره خیره‌‌است مسعود را کلافه می‌کند.
- سیوان... سیوان.
سیوان با شنیدن صدای مسعود رشته‌ی افکارش پاره می‌شود و نگاه سردرگمش را به مسعود می‌دوزد.
- چیه؟
- به چی فکر می‌کردی؟
- به همه چی.
- نبینم آشفته‌ای.
مسعود از روی تخت بلند می‌شود و کنار سیوان روی زمین می‌نشیند.
- حس می‌کنم مغزم داره منفجر میشه.
سیوان با انگشتانش شقیقه‌هایش را می‌فشارد و با بالا آمدن دستش، مسعود متوجه دستبندی دست‌بافت که پری کوچکی انتهایش بافته شده، می‌شود و لبخند می‌زند.
- راستی اصلاً یادم رفت، مثل اینکه بالاخره دل رو دادی. تبریک میگم پسر!
نگاه سردرگم و خسته‌ی سیوان قلبش را می‌فشارد.
- حرف بزنیم؟ مثل قدیم‌ها، زیر سرو.
 
بالا پایین