جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,131 بازدید, 61 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
با صدا زدن مش‌رضا، اکبر خودش را جلو می‌کشد.
اکبر: می‌دونیم بد موقع اومدیم، ولی اگه لطف کنی و یه طوری این سقف‌ها رو تا بند اومدن بارون سرپا نگه‌داری، تا آخر عمر دعاگوت می‌شیم.
محسن نگاهی به آسمان می‌اندازد و با دیدن وضعیت هوا، کلافه دستی به گردنش می‌کشد.
محسن: راستش... چشم... کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی‌کنم ولی... ولی یه مشکلی هست.
کدخدا نگران به صورت محسن چشم می‌دوزد و پنجه‌ی محسن را بین دست‌هایش می‌گیرد و صدای خواهش گونه‌اش فضا را پر می‌کند:
- هرچقدر پول بخوای بدون چون و چرا به روی چشم، قبول می‌کنیم، فقط قبل از آواره شدن سقف خونه‌ها و از دست رفتن زن و بچه‌هامون کمکمون کن.
محسن نگاهش را به زمین می‌دوزد.
محسن: استغفرا... حاجی، مگه من اسمی از پول آوردم، بحث پول نیست، توی این هوا نمیشه کاری کرد، هر کاری هم کنم باز هم سقف می‌ریزه و وضع نه تنها خوب نمیشه، بلکه شدت ریزش سقف‌ها بدتر هم میشه.
خسرو: پس تو میگی چی‌کار کنیم؟ هر کاری تو بگی همون رو انجام می‌دیم.
محسن خجالت‌زده نگاهی به چهر‌ه‌های خسته‌ی آن‌ها می‌اندازد و ثانیه‌ای بعد که انگار راه‌حلی پیدا کرده باشد، به ضرب سرش را بالا می‌آورد.
محسن: میاریمشون اینجا.
کدخدا که انگار متوجه حرف محسن نشده باشد، ابرو در هم می‌کشد.
کدخدا: چی؟
محسن با لبخند حرفش را تکرار می‌کند و نگاه مطمئنش را بین آن‌ها می‌چرخاند.
محسن: میاریمشون اینجا، تا وقتی که بارون قطع نشده نمیشه کاری کرد، پس... میاریمشون اینجا.
مش‌جواد خودش را به محسن نزدیک می‌کند و پیشانیش را می‌بوسد.
مش‌جواد: تا عمر داریم کارت رو فراموش نمی‌کنیم و مدیونتیم جوون!
محسن دستش را از میان انگشتان اکبر که قصد داشت دستش را ببوسد بیرون می‌کشد و سرش را خم می‌کند.
محسن: این چه کاریه آقا‌اکبر؟ وظیفمه مش‌جواد.
با بلند شدن دوباره‌ی صدای رعد و برق نگاهی به اطراف می‌اندازد.
محسن: با چی اومدین؟
کدخدا: پای پیاده، نمی‌شد حیوون‌ها رو بیاریم، حرکتشون سخت می‌شد و رَم می‌کردن.
محسن: الان برمی‌گردم.
محسن با قدم‌هایی بلند خودش را به میز کنار پنجره می‌رساند و با برداشتن سوئیچش به بیرون برمی‌گردد.
محسن: نمیشه زن و بچه رو توی این هوا آورد بیرون، حرکت سختشون می‌شد. شما‌ها برین داخل و اگه زحمتی نیست تا می‌رسن هوای داخل رو گرم‌تر کنین که مریض نشن. من میرم دنبالشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
65
1,074
مدال‌ها
2
با بلند شدن صدای رعدوبرق و ریزش شدیدتر باران، کد‌خدا قدمی به محسن نزدیک می‌شود و پچ می‌زند:
- مجبور نیستی جوون، خودمون یه فکری میکنی... .
محسن در حین پا زدن چکمه‌هایش که کنار در قرار دارند به کدخدا فرصت کامل کردن حرفش را نمی‌دهد:
- بارون هر لحظه داره شدیدتر میشه، موندن بیشترشون توی اون خونه‌ها خطرناکه، من هم به خواست خودم دارم میرم. سریع میارمشون، نگران نباشین!
با پوشیدن چکمه‌هایش کلاه ژاکتش را روی سرش می‌کشد و پله‌ها را به سرعت پایین می‌‌رود.
مش‌جواد: صبر کن... منم میام، شاید کمک بخوای.
محسن به عقب باز می‌گردد و چشم‌هایش بین آن‌ها در گردش است، باران خیلی سریع صورتش را خیس می‌کند و قطرات آن از روی پوستش پایین می‌چکند. کدخدا که گویا حرف محسن را از چشمانش خوانده باشد، بازوی مش‌جواد را می‌گیرد و عقب می‌کشد.
کدخدا: نیازی نیست! رفتنت چه کمکی می‌تونه بهش کنه جز اینکه جا رو برای بقیه کمتر کنه؟ برو پسر! خدا به همراهت!
محسن با نگاهی قدردان و مطمئن سرش را تکان می‌دهد، با قدم‌های بلند به‌طرف ماشینش می‌رود و خیلی سریع حیاط را ترک می‌کند. گل‌های شل و چاله‌های پوشیده از آب حرکت ماشین را کند می‌کند. دقایقی بعد، بالاخره به اولین خانه می‌رسد، به‌خاطر ترس از خاموش شدن ماشین و در باران ماندن، آن را روشن می‌گذارد و گام‌هایش را به‌سوی خانه‌ی کاه‌گلی تند می‌کند. با رسیدن به جلوی خانه، کلون را به در می‌کوبد و با شنیدن صدای پاسخ زنی، قدمی عقب می‌رود. با باز شدن در چهره‌ی نگران زنی که لباس محلی بر تن دارد، پیش چشمانش نمایان می‌شود.
- بفرما پسرم؟ اتفاقی افتاده؟
- سلام، اتفاقی که... فعلاً نیفتاده. شما باید همسر اکبرآقا باشین، درسته؟
زن مضطرب و بی‌توجه به باران جلو می‌آید و به صورت خیس محسن چشم می‌دوزد.
- اتفاقی واسش افتاده؟ گفته بود میاد پیش شما.
- ایشون خوبن، نیازی به نگرانی نیست! اتفاقاً از طرف خودشون اومدم.
چهره‌ی گرفته‌ی زن به فاصله‌ی چشم بر هم‌زدنی بشاش می‌شود.
- برای تعمیر خونه؟
محسن تنش را بیشتر زیر ایوان خانه می‌کشد و پاسخ می‌دهد:
- خونه رو فعلاً نمیشه تعمیر کرد، الان هم زمان مناسبی برای توضیح اضافه نیست. لطفاً سریع‌تر آماده شین! میریم خونه‌ی من.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین