جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,801 بازدید, 82 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
با بلند شدن سیوان هر دو به‌سمت باغ می‌روند و دقایقی بعد، زیر سرو می‌نشینند. مسعود با دیدن حال سیوان تمام تلاشش را برای عوض کردن روحیه‌اش به کار می‌برد.
- یادته بچگی‌هامون رو؟ برگ‌هاش اینقدر بلند بود که تا زمین می‌رسید؛ موقعی که خرابکاری می‌کردیم میومدیم اینجا، کسی نمی‌دیدمون.
سیوان با یادآوری خاطرات لبخند خسته‌ای می‌زند، مسعود با دیدن آشفتگیش، قلبش فشرده می‌شود و ادامه می‌دهد:
- حرف نمی‌زنی؟ چی کلافت کرده؟
- نگرانم.
- نگرانه چی؟
سیوان سرش را به بازویش تکیه می‌دهد و به آسمان خیره می‌شود.
- همه چی بهم ریخته، تا می‌خوام وضعیت رو درست کنم یهو به خودم میام و می‌بینم هر چی ساختم خراب شده؛ از یه طرف اینجا و از یه طرف هم زنم.
- اینجا رو با هم سامون می‌دیم، خانومت هم.... خب بهش بگو بیاد اینجا. چرا خودت رو عذاب میدی؟ اینطوری بهتر هم هست، مشغله‌هات کمتر میشه.
سیوان چشم‌هایش را بر هم می‌فشارد و نفسش را کلافه بیرون فوت می‌کند.
- فعلاً تنها راه همینه سیوان.
سیوان از روی سبزه‌ها بلند می‌شود و پنجه‌اش را میان موهایش می‌کشد.
- چی میگی مسعود؟ مگه به این راحتی‌هاست؟ نکنه یادت رفته کجاییم؟ اینجا روستاست، هر چقدر هم پیشرفت کنه باز هم روستاست و طرز فکر مردمش عوض نمیشه، مردم اینجا منتظرن یه نفر کج راه بره تا انگ بهش بچسبونن، حالا بگم پریچهر بیاد؟ بدون هیچ نسبتی؟
مسعود بلند می‌شود و مقابل سیوان قرار می‌گیرد.
- بگو نامزدته، کی جرئت میکنه چیزی بگه؟
- جلوی روم نمیگن، پشت سرم و تو روی پریچهر میگن. اگه دست من بود که چند ماه پیش، همون شهر عروسی گرفته بودیم و تموم می‌شد و الانم نگران زندگی روی هوام نبودم، اما این‌ها اگه صدای دُهل عروسی رو نمی‌شنیدن حرف زدن‌هاشون شروع می‌شد.
مسعود قدمی به سیوان نزدیک می‌شود و شانه‌اش را به آرامی می‌فشارد.
- سیوان؟
سیوان با صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
- کلافم، انگار یهو همه چی آوار شده روی سرم، نبود داییم و تنهایی روناک یه دردِ، زندگیم هم یه دردِ بزرگ‌تر. چرا مسعود؟ چرا تا می‌خوام بفهمم معنی خوشبختی چیه زمین و آسمون دست‌به‌دست هم میدن و گند می‌خوره به همه چیز.
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
مسعود با چهره‌ای گرفته به چشم‌های سیوان که هاله‌ای اشک آن را پوشانده‌است نگاه می‌کند.
- حق داری داداش، حق داری.
سیوان سرش را بالا می‌گیرد و با پلک زدن‌های پی‌در‌پی، سعی در جلوگیری ریزش‌ اشک‌هایش را دارد. سیوان نفسی عمیق می‌کشد و با صدایی خسته زمزمه می‌کند:
- مسعود.
با صدای سیوان از زمین نگاه می‌گیرد و به چهره‌ی سرخش چشم می‌دوزد.
- جانم داداش؟
- میری عمارت؟ می‌خوام یه خرده تنها باشم.
مسعود لبخند خسته‌ای می‌زند و بدون به زبان آوردن کلمه‌ای سرش را به تایید تکان می‌دهد و از سیوان فاصله می‌گیرد.
- مسعود!
به طرف سیوان برمی‌گردد.
- جان داداش!
- معذرت می‌خوام!
ابرو‌های مسعود به هم نزدیک می‌شود.
- بابت؟
- صدام رفت بالا.
مسعود تک خندی می‌زند.
- تو ما رو بزن، فقط اینقدر گرفته نباش، باورکن من راضیم.
سیوان با خنده سرش را پایین می‌اندازد و دستش را در هوا تکان می‌دهد. با رفتن مسعود خودش را سرگرم قدم زدن و فکر کردن می‌کند و به قدری در افکارش غرق می‌شود که متوجه گذشت زمان نمی‌شود. با بلند شدن صدای اذان، تن خشک شده‌اش را از سرو فاصله می‌دهد و آهسته برمی‌خیزد و به‌طرف اتاقش گام بر‌می‌دارد.
- سیوان.
با شنیدن صدای مادربزرگش متوقف می‌شود و به ایوان نگاه می‌کند.
- عزیز! بیدار شدین؟
عزیز از روی صندلی راک بلند می‌شود و در حین داخل رفتن پاسخ می‌دهد:
- تو ایوون نشسته‌بودم. بیا اتاقم!
سیوان با گام‌هایی بلند پله‌ها را بالا می‌رود و مقابل ورودی متوقف می‌شود.
- جانم عزیز؟
- بیا بشین!
طبق خواسته‌ی مادربزرگش داخل می‌شود، کنار پنجره به دیوار تکیه می‌زند و به عزیز که کنار بخاری نشسته‌است، نگاه می‌کند.
- امر کنین عزیز! مشکلی پیش اومده؟
نگاه جدیش را به سیوان می‌دوزد.
- بعد رفتن آقات، تو شدی مرد عمارت و این روستا، اما حالا که داییت نیست کارهات بیشتر میشه.
سیوان سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- حواسم به همه چیز هست، شما نگران نباشین!
به ظاهر پریشان سیوان نگاه می‌کند.
- نگرانتم سیوان، باز آشفته شدی عصای دسگم*!
- خوبم عزیز، فقط خست... .
عزیز با کمک عصایش بلند می‌شود، کنار سیوان می‌نشیند و کلامش را قطع می‌کند:
- از صبح به چند نفر این دروغ رو گفتی؟ بزرگت کردم بچه، به من که دیگه دروغ نگو!

* عصای دستم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
سیوان سرش را پایین می‌اندازد و عزیز ادامه می‌دهد:
- با روناک حرف زدم، میگه بعد هفتم می‌خواد برگرده عمارت‌ خودشون.
سیوان سرش را به ضرب بالا می‌گیرد و با صدایی که سعی در کنترلش دارد شروع به حرف زدن می‌کند:
- تنها؟ مگه الکیه، بدون اینکه به من بگ... .
عزیز دستش را به معنای سکوت بلند می‌کند.
- حرف‌هاش رو شنیدم، دلیل‌هاش جای مخالفتی نذاشتن، پس نمی‌خوام باهاش تندی کنی!
با صدایی عصبانی پاسخ می‌دهد:
- اون امانته دستم.
- امانت؟ خوبه که مراقبشی و می‌خوای امانت‌دار خوبی باشی، اما قصد اجازه گرفتن ازت رو نداشتم، فقط خواستم خبر داشته‌ باشی.
- عزیز! چرا شرایط رو درک نمی‌کنین؟ نمی‌ذارم بره اون امان... .
عزیز تشر می‌زند:
- خبه‌خبه، فعلاً غیرتت رو غلاف کن! به جای اینکه حرص و جوش روناک رو بخوری و واسم امانت‌امانت راه بندازی یه خورده حواست به امانتیِ خودت باشه!
گرمایی که هر لحظه بیشتر تنش را در بر‌می‌گیرد، باعث می‌شود دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کند.
- عزیز... من ... خب... .
- حرف‌هات رو با مسعود شنیدم، حق داری نگران زندگیت باشی، تا اینجا هم خیلی زحمت ما و روستا رو کشیدی.
سیوان کلمات را به سرعت کنار هم قرار می‌دهد:
- زندگی من شماهابین؛ فعلاً باید مراقب روناک و مامان باشم، یه سری اسناد هم دایی امانت پیشم گذاشته، باید کارهای اون‌ها رو هم انجام بدم.
عزیز از پارچ سفالی کنارش، لیوان را پر می‌کند و مقابل سیوان قرار می‌دهد.
- آفرین پسر، حالا این کارهایی که گفتی تا کی طول می‌کشه؟
سیوان اندکی از آب می‌نوشد و به چشم‌های منتظر عزیز نگاه می‌کند.
- بستگی داره، اما سعی می‌کنم تا قبل چهلم تمومش کنم و بع... .
- بعد هم اگه وقت داشتی و دیدی حوصله داری یه نگاهی هم به زندگی خودت می‌ندازی.
صدای کلافه و خسته‌ی سیوان بلند می‌شود:
- عزیز؟
- اون اول‌ها باید مجبورت می‌کردیم به روستا و مردمش هم اهمیت بدی، الان باید مجبورت کنیم که یکم حواست به خودت و زندگیت باشه.
- توقع ندارین که توی این وضعیت ساز و دهل بگیرم دستم و زنم رو بیارم اینجا و بعدش هم سرم رو بکنم تو زندگیم؟ حال همه بده، باید حواسم به خانواده‌ام باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
به آرامی دستش را روی دست سیوان، که به زمین تکیه‌اش داده‌است می‌گذارد.
- من اومدم کمکت باشم، پس نگرانیت بابت خانواده‌ات رو تموم که نه، اما کمترش کن! نه مامانت طفلِ، نه روناک؛ در ضمن، کسی که نتونه مراقب زندگی خودش باشه زندگی بقیه رو هم نمی‌تونه سامون بده. سپس با مکثی کوتاه، نفسش را لرزان بیرون فوت می‌کند و ادامه می‌دهد:
- نمی‌خوام وقتی به خودت اومدی گیر کرده‌ باشی توی برزخ چندسال پیش.
سیوان پلک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد و با مردک‌هایی لرزان به عزیز نگاه می‌کند. شخصیت عزیز نه‌ تنها برای سیوان بلکه برای تمام افرادی که او را می‌شناختند ستودنی بود، زنی که در هیچ شرایطی لب به گله و شکایت باز نمی‌کرد، حواسش به همه‌ی اتفاقات بود و تمام تلاشش را برای برقراری آرامش به کار می‌برد.
- عزیز... خودتون... آخه... دایی... .
عزیز شنل بافتش را به خود نزدیک‌تر می‌کند و سعی در فرو بردن بغضش دارد.
- داغش تا ابد روی دلم می‌مونه، اما همین که می‌دونم آروم رفت واسم کافیه.
سرخی چشم‌های سیوان با دیدن حال عزیز بیشتر می‌شود.
- من هستم، کنارتونم، پس نیازی نیست با گذشت چند روز طوری رفتار کنین که انگار کنار اومدی... .
عزیز از جایش بلند می‌شود، کنار پنجره به عصایش تکیه می‌دهد و به تاریکی خیره می‌شود.
- من خیلی وقته کنار اومدم، هم من هم مادرت. حواسمم هست که بحث رو عوض کردی، هنوز اینقدر پیر و سر به هوا نشدم.
- عزیز!
سیوان خجالت‌زده سرش را زیر می‌اندازد و دستی به گردنش می‌کشد.
- یه سالی می‌شد که مریضیش برگشته‌بود، خودش گفت.
چشم‌های سیوان گرد می‌شوند و سرش به ضرب بالا می‌آید.
- اما... مامان... نذرش... .
بریده حرف‌زدن و نفس‌های منقطعش به خوبی سردرگمی و حال درونیش را نشان می‌دهد.
- دکترها جوابش کردن، گفتن امکان خوب شدنش خیلی کمه. گفت نمی‌خواد نفس‌های آخرش رو روی تخت و زیر کلی دستگاه باشه، گفت نمی‌خواد اون دوا و دکترها ضعیف‌ترش کنن، می‌خواست ببینه و یادش بمونه اینجا رو، دخترش رو... .
به‌سمت سیوان بر‌می‌گردد و به چهره مبهوت و مردمک‌های لرزانش چشم می‌دوزد.
- به کسی نگفت، مامانت هم اتفاقی شنید، اما به روش نیاورد و نقش بازی کرد و خندید، خندید تا برادرش طوری که می‌خواد زندگی کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
با مکثی کوتاه لبخندی بر لب می‌نشاند و ادامه می‌دهد:
- این‌ها رو نگفتم که چشم‌هات خیس بشه، گفتم که بدونی دلم خیلی وقته داره خودش رو آماده می‌کنه و کنار میاد.
به‌طرف سیوان گام بر‌می‌دارد، کنارش می‌نشیند و با انگشتانش نم زیر چشمان سیوان را می‌گیرد.
- خوب نیست حالا که همدیگه رو می‌خواین از هم دور باشین، مخصوصاً وقتی که چشم انتظار همین.
صدای خش دار سیوان بلند می‌شود:
- اما... .
- همین یه کلمه رو بلدی؟
- چ... ها؟
با دیدن ابرو‌های بالا رفته‌اش لبخند می‌زند و کلامش را کامل می‌کند:
- این روستا خانی که بلد نیست ذهن و زندگیش رو آروم کنه نمی‌خواد. باهاش حرف بزن و اگه صلاح دونستین، بعد چهلم محرم بشین، اینطوری رفت و آمدتون راحت‌ و آشفتگی ذهن تو هم کمتر میشه، بعد سال هم هر طور که خواستین جشن بگیرین، باز هم میگم، هر طور خودتون صلاح می‌دونین.
چشم‌های سیوان برای یافتن اثری از نارضایتی در چهره‌ی عزیز بالا و پایین می‌شود و مردد لب می‌زند:
- عزیز؟
- مادرت هم راضیه.
زیر لب با خود زمزمه می‌کند:
- باید حواسم به بقیه‌ی بچه‌هامم باشه.
- عزیز!
- همه چی رو با هم درست می‌کنیم! باشه؟
دستانش را برای در آغوش کشیدن سیوان باز می‌کند، سیوان سرش را روی پاهای عزیز می‌گذارد و حال که اندکی از آشفتگی ذهنش کاسته شده به آرامی چشم می‌بندد.
***

روی ایوان می‌ایستد، به خورشید کم‌جان نگاهی می‌اندازد و دمی عمیق از هوا می‌گیرد و سپس پله‌ها را پایین می‌آید. به ساک میان انگشتان روناک نگاه می‌کند و آهسته به‌سمتش قدم برمی‌دارد. دستش را برای گرفتن ساک دراز می‌کند.
- بده بگیرم! سنگینه.
روناک دسته‌ی ساک را محکم‌تر می‌گیرد و قدمی عقب می‌رود.
- مرسی آقاسیوان، خودم می‌تونم.
متعجب از برخورد روناک، ابرویش را بالا می‌اندازد و دستش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.
- قهری دختردایی؟
روناک سرش را پایین می‌اندازد.
- مگه کاری کردید که قهر باشم؟
ابروهای سیوان با جملات پرتناقص روناک به هم نزدیک می‌شود.
- می‌خواید نذارید برم؟
- می‌خوایم... نذاریم... بری... چند نفرم؟
سیوان با دیدن روناک که باز هم قدمی عقب می‌رود کلافه با گامی بلند فاصله را پر می‌کند.
- مگه قشون‌کشی کردیم سمتت که عقب‌گرد می‌کنی؟ من کی باشم که حرفی بزنم؟ تو که حرف‌هات رو از قبل با عزیز زدی.
روناک مضطرب و کلمات را کنار هم می‌چیند:
- باور کنین یهویی شد، برم عمارت خودمون راحت‌ترم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
سیوان گوشه‌ی لبش را می‌خاراند و سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- به سیمین و ساره سپردم باهات بیان که تنها نباشی. هر وقت کمک خواستی بهم بگو! باشه؟
روناک به چشمان سیوان خیره می‌شود و تمام سعیش را به کار می‌برد تا لرزش صدایش را کنترل کند.
- این مدت خیلی زحمت کشیدین، ایشا... بتونم جبرا... .
سیوان که از رفتارهای عجیب روناک کلافه شده‌، با لحنی که حال اندکی تند شده‌است کلامش را قطع می‌کند:
- وظیفم بود دختردایی. دیرت نشه!
روناک با پلک‌زدن‌های پشت هم سعی در جلوگیری از ریزش اشک‌هایش دارد.
- مراقب خودتون باشین! با اجازه.
هنوز چند قدمی دور نشده‌است که صدای سیوان متوقفش می‌کند، ساکش را زمین می‌گذارد و آهسته به عقب برمی‌گردد.
- روناک! امانتی دستم، حواسم بهت هست، تو هم مراقب خودت باش!
به چهره‌ی جدی سیوان نگاه می‌کند، لبخندی بر لب‌های لرزانش می‌نشاند و سرش را پایین می‌اندازد.
- چشم، خداحافظ.
ساک را بلند می‌کند و دسته‌‌اش را میان انگشتانش می‌فشارد، با گام‌هایی بلند خودش را به ماشین می‌رساند و وسایلش را به دست احمد که دقایقی است کنار ماشین منتظر خانم خانه است، می‌دهد. به محض سوار شدن، در ماشین را می‌بندد و سرش را به شیشه تکیه می‌دهد و یقه‌ی لباس مشکیش را چنگ می‌زند، گویا دستی راه تنفسش را می‌فشارد و شخصی در مغزش مویه سر می‌دهد. احمد بالأخره ساک را درون صندوق می‌گذارد و ثانیه‌ای بعد خودرو به حرکت در می‌آید. روناک با بالا آمدن دست سیوان رو بر‌می‌گرداند و به سختی بغض و خشمی که تمام وجودش را در برگرفته، قورت می‌دهد.
***
موبایل را کنار گوشش قرار می‌دهد، نفسش را محکم بیرون فوت می‌کند و به ابرهای سیاه که قصد کنار رفتن ندارند نگاهی می‌اندازد؛ از واکنش پریچهر واهمه دارد و هوای ابری نیمه‌شب کلا‌فگیش را چند برابر کرده‌است. بعد از دقایقی صحبت با پریچهر و دل‌دل کردن، بالاخره حرفش را بیان می‌کند و منتظر شنیدن صدای دلخور و شاید هم عصبانی پریچهر، روی کنده‌چوب وسط حیاط عمارت می‌نشیند.
- مطمئنی که خودشون گفتن؟
سیوان که سؤال پریچهر را پای عصبانی شدنش می‌گذارد، دستپاچه سعی در خاتمه دادن بحث دارد:
- پری‌جانم باور کن منظوری نداشتن، فقط می‌خواستن ک... .
پریچهر که سوءبرداشت‌ سیوان را متوجه شده، سعی در آرام کردن جو دارد.
- وا سیوان مگه من گفتم منظوری داشتن؟ فقط پرسیدم مطمئنی که راضین؟
سیوان لبخند خسته‌ای می‌زند.
- آره پیچهرم، مطمئنم.
- آخه نکنه چون مجبور شده این‌ها رو گفته؟
- چرا حرف عجیب می‌زنی ملوچک*؟ کی مجبورش کرده؟
- سیوان؟
تمام وجودش بودن پریچهر را طالب است، اما باز هم خوشحالی او را اولویت قرار می‌دهد.

ملوچک: گنجشک
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
- چاوانگم!* اگه نمی‌خوای نیازی نیست؛ حق داری قبول نکنی.
صدای بشاش پریچهر در گوشش می‌پیچد و روح خسته‌اش را اندکی جلا می‌بخشد.
- معلومه که می‌خوام. توی این یه هفته دق کردم، همش با خودم می‌گفتم کاش پیشش بودم، یعنی الان چی‌کار می‌کنه؟ حالش خوبه؟
سیوان نفس حبس شده‌اش را محکم بیرون فوت می‌کند و از فشار انگشتان پیچیده شده‌اش به دور موبایل کاسته می‌شود.
- آخ من فدای تو بشم!
- خدانکنه! الان خیلی خوشحالم سیوان!
- پری اگه بخوای می‌تونیم بعداً عقد بگیریم که هر طور بخوای برگزارش کنی، نمی‌خوام به خاطر تنها نبودن من پا بذاری روی چیزهایی که می خوا... .
- فقط می‌خوام پیشت باشم.
همهمهٔ میان ذهنش خاموش می‌شود، لب‌هایش روی هم چفت می‌شوند و بالاخره از اعماق وجودش می‌خندد.
***
نغمه: خب چی‌شد؟ یه بار دیگه بگو!
پریچهر: مگه دیشب واست نگفتم؟
به محض اتمام عملش، لادن و نغمه سراسیمه خودشان را به او رسانده‌بودند و حال، با سؤال‌هایشان ثانیه‌ای به او فرصت نمی‌دادند.
لادن: واقعا قبول کردی؟
پریچهر: چرا باید قبول نکنم؟
پریچهر دست‌هایش را خشک می‌کند و برای رفتن به اتاقش از میان آن دو می‌گذرد، نغمه و لادن با گام‌هایی بلند دنبال پریچهر حرکت می‌کنند و در همین حین سؤال‌هایشان را پشت هم ردیف می‌کنند.
نغمه: آخه اون همه برنامه... .
لادن: کلی استرس داشتی.
پریچهر: توی این وضعیت تنها راه منطقی همینِ.
دستگیره را پایین می‌کشد و به‌طرف مبل‌ها می‌رود.
پریچهر: قبل از اینکه بشینی در رو ببند!
نغمه با بستن در، نا‌آرام لبه‌ی مبل می‌نشیند.
پریچهر سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد و شقیقه‌هایش را می‌فشارد.
نغمه: خب؟ نمی‌خوای تعریف کنی؟
پلک‌هایش را از هم فاصله می‌دهد و به نغمه نیم نگاهی می‌اندازد.
پریچهر: چی رو تعریف کنم؟ به جز همون حرف‌های دیشب اتفاق جدیدی نیفتاده.
لادن ابرو درهم می‌کشد و کلمات را با کوبش و سریع کنار هم می‌چیند:
لادن: واقعاً انتظار نداشتم، چی با خودش فکر کرده؟ بدون هیچ مراسمی و... .
پریچهر سرش را از مبل فاصله می‌دهد و با لحنی خسته و کلافه، به لادن فرصتی برای اتمام حرفش نمی‌دهد:
پریچهر: دیشب هم گفتم که، انتخاب رو به خودم سپرد، من این رو خواستم.
لادن با چهره‌ای گرفته به‌سمت پریچهر برمی‌گردد.
لادن: اصلاً چطوری می‌خوای اینجا رو ول کنی و بری توی اون دهات؟
نغمه با لحنی قاطع تشر می‌زند:
- لادن!

*چاوانگم: چشم‌هایم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
لادن با نگاهی شاکی به نغمه چشم می‌دوزد.
لادن: چیه؟ مگه دروغ میگم؟
صدای پریچهر آمیخته به دلخوری و غم می‌شود:
- همه‌ی برنامه‌هام رو توی این چند وقت کامل می‌کنم، بعدم میرم. نمی‌دونم، شاید... شاید این هم قسمت من که تا می‌خوام خوشحال باشم یه اتفاقی بیفته.
نغمه با دیدن ناراحتی پریچهر دستش را روی پایش می‌گذارد و به‌طرفش خم می‌شود.
نغمه: تو دوست ما نیستی، خواهر مایی، خواهر کوچولوی هر دوی ما. بهمون حق بده نگرانت باشیم. تو اونقدر قلب مهربونی داری که مطمئنم بهترینا واست اتفاق میفته؛ خیلی خب؟ دیگه‌ام حق نداری اینقدر ناراحت کننده درباره خودت حرف بزنی!
لادن با گونه‌هایی خیس، پایین پای پریچهر زانو می‌زند و دستانش را می‌گیرد.
لادن: من فقط نگرانتم پری، خیلی نگران، دلم نمی‌خواد هیچ وقت ناراحت ببینمت، همین. تو عزیز دل مایی پری!
پریچهر برای جلوگیری از ریزش اشک‌هایش، ثانیه‌ای چشمان سرخش را به سقف می‌دوزد و لب لرزانش را می‌گزد. نغمه نوازش‌وار دستش را روی پای پریچهر می‌گذارد.
نغمه: الانم هر تصمیمی بگیری ما کنارتیم، تا آخرش.
نگاه از سقف می‌گیرد و لب‌های لرزانش را به خنده وا‌می‌دارد.
پریچهر: حال دلم اینطوری خوبه، می‌خوام اینبار به حرف قلبم گوش کنم.
نغمه با بغض پلک می‌بندد.
نغمه: همین کافیه!
لادن خیسی صورتش را با انگشتانش کنار می‌زند و صدایش را صاف می‌کند:
- من برم چایی بیارم، تو این اتاقم که هیچی واسه خوردن پیدا نمیشه.
پریچهر با قلبی که حال اندکی آرام گرفته، لبخند می‌زند و به آینده‌ای که پیش رو دارد فکر می‌کند، آینده‌ای که شروع طوفانیش دلهره را به رگ و پیش تزریق کرده‌است.
***
- کژال عزیزم ببی... .
با تنی لرزان خودش را عقب می‌کشد.
- خفه شو! به من دست نزن!
مرد مضطرب به اطراف نگاه می‌کند و دستانش را به حالت تسلیم بالا می‌برد.
- باشه، تو رو به‌خدا آروم، آروم، برای خودت بد میشه.
کژال عصبی می‌خندد و با تمسخر به خودش اشاره می‌کند.
- چی برای خودم بد میشه؟ تو الان داری من رو تهدید می‌کنی؟
مرد کلافه چنگی به موهایش می‌زند و با چفت کردن دندان‌هاش، سعی در کنترل خشمش دارد.
- چه تهدیدی عزیزِ من؟ اصلاً بگم غلط کردم خوبه؟ تو فقط آروم باش! گفتم که، همه چی رو درست می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
روناک با صدایی لرزان میان کلام مرد میدود:
- آره، همچین آدمی نیست، لابد دستم رو می‌گیره و واسم بستنی میخره، دوتا آفرین هم می‌چسبونه تنگش. چی با خودت فکر کردی؟ به آروم بودنش نگاه نکن، اگه بفهمه پا روی غیرتش گذاشتم چشمش رو می‌بنده روی همه چی، می‌فهمی؟ زندگیم رو سیاه میکنه، بدبخت میشم.
مرد که از صدای جیغ مانند روناک به ستوه آمده، با لحنی تند جواب می‌دهد:
- اون اینقدر سرگرم زندگی خودش و عروسش که به تو فکر نمی‌کنه، دست از خیال پردازیت بردار! تو اونقدرا هم که خودت فکر میکنی واسش مهم نیستی، فقط از روی یه عادت مواظبته، الان هم چیزی جز یه بار اضافه روی دوشش نیستی که هر لحظه آرزو داره از شرت راحت بشه، پس جای نگرانی برای فهمیدن یا نفهمیدن بقیه به فکر خودت و زندگیت باش!
- عروس؟
با چهره‌ای جا خورده به مردمک‌های لرزان روناک نگاه می‌کند.
- از تموم حرف‌هام فقط همین یه تیکه رو فهمیدی؟
روناک یقه‌ی مرد را میان انگشتان لرزانش می‌گیرد و تکرار می‌کند:
- گفتی عروس؟
مرد قدمی عقب می‌رود و با کلام بعدیش مشت در هوا مانده‌ی روناک، بی‌جان کنار تنش سقوط می‌کند.
- آره عروس، اون پسره چی بود؟ همون که همش آویزون سیوان؟ آها، معین، از همون شنیدم. سور و سات دارن روناک خانوم، شنیدی؟ سور و سات، اون وقت تو با خیال اینکه مهمی واسش، اینجا داری آب و روغن قاطی می‌کنی.
- از کجا مطمئنی ک... .
- با آقاش تلفنی داشت حرف می‌زد.
روناک به سنگ‌های کنار پایش چشم می‌دوزد و با خود زمزمه می‌کند:
- اما بابام که... .
مرد تلفن دستش را زیر چانه‌ی روناک می‌گذارد و با بالا آوردن سرش، از چشمان خیسش نگاه می‌گیرد و قدمی عقب می‌رود.
- اونش رو دیگه من نمی‌دونم، الانم نیومدم نگران بساط سور و سات عروسی سیوان و عروسش باشم. روناک چند روز، فقط چند روز آروم بشین، خودم این گندی که زدین رو جمع می‌کنم، خب؟
***
- اینایی که داری میگی یعنی چی ساره؟ مطمئنی که داری دربارهی روناک حرف می‌زنی؟
به ابروهای گره خورده‌ی سیوان نگاه می‌کند، سرش را پایین می‌اندازد و انگشتانش را در هم می‌پیچد.
- ساره!
- بله آقا؟
- سؤالم جواب نداشت؟
- آقا... خب... آخه... من چی بگم؟
- سؤال عجیبی ازت نپرسیدم که اینطوری هول کردی، چی‌شده که ازش بی‌خبرم؟
- نمی‌خوام فکر کنن خبرچینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
87
1,383
مدال‌ها
2
سیوان عصبی قدمی به ساره نزدیک می‌شود و آرام می‌غرد.
- کسی غلط کرده همچین فکری راجبت کنه! خب؟ الانم روی مغزم تاتی‌تاتی نکن و بگو چی شده، والا که حرف کشیدن از بچه راحت‌تر از تا کردن با تو یه نفره.
ساره مردمک‌های لرزانش را به چشم‌های سیوان می‌دوزد.
- چند وقتی هست که حالشون خوب نیست، آقا فکر نکنین کوتاهی کردیم، نه به خدا، خودشون نمیذارن طبیب خبر کنی... .
- از کی؟
ساره متعجب به سیوان نگاه می‌کند.
- چی؟
- پرسیدم از کی حالش بده؟
- از وقتی که اومدیم اینجا، فکر کنم بشه چهارهفته و چند روزی.
- تموم؟
ساره از صورت خسته و موهای بهم ریخته‌ی سیوان چشم می‌گیرد.
- راستش این چند وقت یه چیز‌هایی از بقیه شنیدم که... خب میگن‌... .
- مطمئنی؟
سیوان با دیدن نگاه پرسشی ساره ادامه می‌دهد:
- از شنیده‌هات مطمئنی یا فقط یه چیزی شنیدی؟
- فقط شنیدم.
سرش را به معنای تفهیم تکان می‌دهد و دستانش را درون جیب‌هایش فرو می‌کند.
- نیازی به شنیدن حرف خان‌باجی‌ها نیست، تو هم دامن نزن به حرف‌های بی‌خود اون‌ها.
- چشم آقا.
سیوان با گامی‌ بلند از ساره فاصله می‌گیرد و دستی میان موهایش می‌کشد.
- چیزی احتیاج داشتین یا به خودم بگو یا به معین! اگه با من کاری نداری می‌تونی بری.
- چشم آقا! با اجاز... .
- ساره!
ساره منتظر مقابل سیوان می‌ایستد.
- جانم آقا؟
- حواسم هست که چقدر داری زحمت می‌کشی، ممنون!
ساره خجالت‌زده دستی به گوشه‌ی روسریش می‌کشد و سرش را پایین می‌اندازد.
- وظیفمه سیوان‌خان، با اجازتون.
سیوان با نگاهش، قدم‌های شتاب‌زده‌ی ساره را تا مقابل عمارت دنبال می‌کند.
عزیز گفته‌بود، که مدتی پیش برای روناک پیغام فرستاده‌ که به عمارت بازگردد اما جوابی از روناک نگرفته‌است و حال، که تنها چند روز به چهلم سلمان‌خان باقی مانده، خودش برای بردن روناک، به عمارت داییش آمده‌است. دمی عمیق از هوا می‌گیرد و با گام‌هایی محکم به سمت اندرونی حرکت می‌کند.
- یا ا... .
با ندیدن کسی، کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل می‌شود. به محض داخل شدنش، روناک را می‌بیند که جلوی تلویزیون دراز کشیده‌است و تنها لحافی نازک رویش قرار دارد. روناک با شنیدن صدا، به عقب نگاهی می‌اندازد و با دیدن سیوان چشم‌هایش تا انتها باز می‌شود و می‌خواهد سریع بلند شود که لحاف زیر پایش گیر می‌کند، سیوان با دیدن این صحنه قدم‌هایش را به‌سمت روناک سرعت می‌بخشد و مانع زمین خوردنش می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین