جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط سایرن با نام [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,766 بازدید, 74 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [سووتاوی فراق] اثر «sadaf_che کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع سایرن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سایرن
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
با بلند شدن سیوان هر دو به‌سمت باغ می‌روند و دقایقی بعد، زیر سرو می‌نشینند. مسعود با دیدن حال سیوان تمام تلاشش را برای عوض کردن روحیه‌اش به کار می‌برد.
- یادته بچگی‌هامون رو؟ برگ‌هاش اینقدر بلند بود که تا زمین می‌رسید؛ موقعی که خرابکاری می‌کردیم میومدیم اینجا، کسی نمی‌دیدمون.
سیوان با یادآوری خاطرات لبخند خسته‌ای می‌زند، مسعود با دیدن آشفتگیش، قلبش فشرده می‌شود و ادامه می‌دهد:
- حرف نمی‌زنی؟ چی کلافت کرده؟
- نگرانم.
- نگرانه چی؟
سیوان سرش را به بازویش تکیه می‌دهد و به آسمان خیره می‌شود.
- همه چی بهم ریخته، تا می‌خوام وضعیت رو درست کنم یهو به خودم میام و می‌بینم هر چی ساختم خراب شده؛ از یه طرف اینجا و از یه طرف هم زنم.
- اینجا رو با هم سامون می‌دیم، خانومت هم.... خب بهش بگو بیاد اینجا. چرا خودت رو عذاب میدی؟ اینطوری بهتر هم هست، مشغله‌هات کمتر میشه.
سیوان چشم‌هایش را بر هم می‌فشارد و نفسش را کلافه بیرون فوت می‌کند.
- فعلاً تنها راه همینه سیوان.
سیوان از روی سبزه‌ها بلند می‌شود و پنجه‌اش را میان موهایش می‌کشد.
- چی میگی مسعود؟ مگه به این راحتی‌هاست؟ نکنه یادت رفته کجاییم؟ اینجا روستاست، هر چقدر هم پیشرفت کنه باز هم روستاست و طرز فکر مردمش عوض نمیشه، مردم اینجا منتظرن یه نفر کج راه بره تا انگ بهش بچسبونن، حالا بگم پریچهر بیاد؟ بدون هیچ نسبتی؟
مسعود بلند می‌شود و مقابل سیوان قرار می‌گیرد.
- بگو نامزدته، کی جرئت میکنه چیزی بگه؟
- جلوی روم نمیگن، پشت سرم و تو روی پریچهر میگن. اگه دست من بود که چند ماه پیش، همون شهر عروسی گرفته بودیم و تموم می‌شد و الانم نگران زندگی روی هوام نبودم، اما این‌ها اگه صدای دُهل عروسی رو نمی‌شنیدن حرف زدن‌هاشون شروع می‌شد.
مسعود قدمی به سیوان نزدیک می‌شود و شانه‌اش را به آرامی می‌فشارد.
- سیوان؟
سیوان با صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
- کلافم، انگار یهو همه چی آوار شده روی سرم، نبود داییم و تنهایی روناک یه دردِ، زندگیم هم یه دردِ بزرگ‌تر. چرا مسعود؟ چرا تا می‌خوام بفهمم معنی خوشبختی چیه زمین و آسمون دست‌به‌دست هم میدن و گند می‌خوره به همه چیز.
 
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
مسعود با چهره‌ای گرفته به چشم‌های سیوان که هاله‌ای اشک آن را پوشانده‌است نگاه می‌کند.
- حق داری داداش، حق داری.
سیوان سرش را بالا می‌گیرد و با پلک زدن‌های پی‌در‌پی، سعی در جلوگیری ریزش‌ اشک‌هایش را دارد. سیوان نفسی عمیق می‌کشد و با صدایی خسته زمزمه می‌کند:
ـ مسعود.
با صدای سیوان از زمین نگاه می‌گیرد و به چهره‌ی سرخش چشم می‌دوزد.
- جانم داداش؟
- میری عمارت؟ می‌خوام یه خرده تنها باشم.
مسعود لبخند خسته‌ای می‌زند و بدون به زبان آوردن کلمه‌ای سرش را به تایید تکان می‌دهد و از سیوان فاصله می‌گیرد.
- مسعود!
به طرف سیوان برمی‌گردد.
- جان داداش!
- معذرت می‌خوام!
ابرو‌های مسعود به هم نزدیک می‌شود.
- بابت؟
- صدام رفت بالا.
مسعود تک خندی می‌زند.
- تو ما رو بزن، فقط اینقدر گرفته نباش، باورکن من راضیم.
سیوان با خنده سرش را پایین می‌اندازد و دستش را در هوا تکان می‌دهد. با رفتن مسعود خودش را سرگرم قدم زدن و فکر کردن می‌کند و به قدری در افکارش غرق می‌شود که متوجه گذشت زمان نمی‌شود. با بلند شدن صدای اذان، تن خشک شده‌اش را از سرو فاصله می‌دهد و آهسته برمی‌خیزد و به‌طرف اتاقش گام بر‌می‌دارد.
- سیوان.
با شنیدن صدای مادربزرگش متوقف می‌شود و به ایوان نگاه می‌کند.
ـ عزیز! بیدار شدین؟
عزیز از روی صندلی راک بلند می‌شود و در حین داخل رفتن پاسخ می‌دهد:
- تو ایوون نشسته‌بودم. بیا اتاقم!
سیوان با گام‌هایی بلند پله‌ها را بالا می‌رود و مقابل ورودی متوقف می‌شود.
- جانم عزیز؟
- بیا بشین!
طبق خواسته‌ی مادربزرگش داخل می‌شود، کنار پنجره به دیوار تکیه می‌زند و به عزیز که کنار بخاری نشسته‌است، نگاه می‌کند.
- امر کنین عزیز! مشکلی پیش اومده؟
نگاه جدیش را به سیوان می‌دوزد.
- بعد رفتن آقات، تو شدی مرد عمارت و این روستا، اما حالا که داییت نیست کارهات بیشتر میشه.
سیوان سرش را به تایید تکان می‌دهد.
- حواسم به همه چیز هست، شما نگران نباشین!
به ظاهر پریشان سیوان نگاه می‌کند.
- نگرانتم سیوان، باز آشفته شدی عصای دسگم*!
- خوبم عزیز، فقط خست... .
عزیز با کمک عصایش بلند می‌شود، کنار سیوان می‌نشیند و کلامش را قطع می‌کند:
- از صبح به چند نفر این دروغ رو گفتی؟ بزرگت کردم بچه، به من که دیگه دروغ نگو!

* عصای دستم
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
سیوان سرش را پایین می‌اندازد و عزیز ادامه می‌دهد:
- با روناک حرف زدم، میگه بعد هفتم می‌خواد برگرده عمارت‌ خودشون.
سیوان سرش را به ضرب بالا می‌گیرد و با صدایی که سعی در کنترلش دارد شروع به حرف زدن می‌کند:
- تنها؟ مگه الکیه، بدون اینکه به من بگ... .
عزیز دستش را به معنای سکوت بلند می‌کند.
- حرف‌هاش رو شنیدم، دلیل‌هاش جای مخالفتی نذاشتن، پس نمی‌خوام باهاش تندی کنی!
با صدایی عصبانی پاسخ می‌دهد:
- اون امانته دستم.
- امانت؟ خوبه که مراقبشی و می‌خوای امانت‌دار خوبی باشی، اما قصد اجازه گرفتن ازت رو نداشتم، فقط خواستم خبر داشته‌ باشی.
- عزیز! چرا شرایط رو درک نمی‌کنین؟ نمی‌ذارم بره اون امان... .
عزیز تشر می‌زند:
- خبه‌خبه، فعلاً غیرتت رو غلاف کن! به جای اینکه حرص و جوش روناک رو بخوری و واسم امانت امانت راه بندازی یه خورده حواست به امانتیِ خودت باشه!
گرمایی که هر لحظه بیشتر تنش را در بر‌می‌گیرد، باعث می‌شود دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کند.
- عزیز... من ... خب... .
- حرف‌هات رو با مسعود شنیدم، حق داری نگران زندگیت باشی، تا اینجا هم خیلی زحمت ما و روستا رو کشیدی.
سیوان کلمات را به سرعت کنار هم قرار می‌دهد:
- زندگی من شماهاین؛ فعلاً باید مراقب روناک و مامان باشم، یه سری اسناد هم دایی امانت پیشم گذاشته، باید کارهای اون‌ها رو هم انجام بدم.
عزیز از پارچ سفالی کنارش، لیوان را پر می‌کند و مقابل سیوان قرار می‌دهد.
- آفرین پسر، حالا این کارهایی که گفتی تا کی طول می‌کشه؟
سیوان اندکی از آب می‌نوشد و به چشم‌های منتظر عزیز نگاه می‌کند.
- بستگی داره، اما سعی می‌کنم تا قبل چهلم تمومش کنم و بع... .
- بعد هم اگه وقت داشتی و دیدی حوصله داری یه نگاهی هم به زندگی خودت می‌ندازی.
صدای کلافه و خسته‌ی سیوان بلند می‌شود:
- عزیز؟
- اون اول‌ها باید مجبورت می‌کردیم به روستا و مردمش هم اهمیت بدی، الان باید مجبورت کنیم که یکم حواست به خودت و زندگیت باشه.
- توقع ندارین که توی این وضعیت ساز و دهل بگیرم دستم و زنم رو بیارم اینجا و بعدش هم سرم رو بکنم تو زندگیم؟ حال همه بَدِ، باید حواسم به خانواده‌ام باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
به آرامی دستش را روی دست سیوان، که به زمین تکیه‌اش داده‌است می‌گذارد.
- من اومدم کمکت باشم، پس نگرانیت بابت خانواده‌ات رو تموم که نه، اما کمترش کن! نه مامانت طفلِ، نه روناک؛ در ضمن، کسی که نتونه مراقب زندگی خودش باشه زندگی بقیه رو هم نمی‌تونه سامون بده. سپس با مکثی کوتاه، نفسش را لرزان بیرون فوت می‌کند و ادامه می‌دهد:
- نمی‌خوام وقتی به خودت اومدی گیر کرده‌ باشی توی برزخ چند سال پیش.
سیوان پلک‌هایش را بر هم فشار می‌دهد و با مردک‌هایی لرزان به عزیز نگاه می‌کند. شخصیت عزیز نه‌ تنها برای سیوان بلکه برای تمام افرادی که او را می‌شناختند ستودنی بود، زنی که در هیچ شرایطی لب به گله و شکایت باز نمی‌کرد، حواسش به همه‌ی اتفاقات بود و تمام تلاشش را برای برقراری آرامش به کار می‌برد.
- عزیز... خودتون... آخه... دایی... .
عزیز شنل بافتش را به خود نزدیک‌تر می‌کند و سعی در فرو بردن بغضش دارد.
- داغش تا ابد روی دلم می‌مونه، اما همین که می‌دونم آروم رفت واسم کافیه.
سرخی چشم‌های سیوان با دیدن حال عزیز بیشتر می‌شود.
- من هستم، کنارتونم، پس نیازی نیست با گذشت چند روز طوری رفتار کنین که انگار کنار اومدی... .
عزیز از جایش بلند می‌شود، کنار پنجره به عصایش تکیه می‌دهد و به تاریکی خیره می‌شود.
- من خیلی وقته کنار اومدم، هم من هم مادرت. حواسمم هست که بحث رو عوض کردی، هنوز اینقدر پیر و سر به هوا نشدم.
- عزیز!
سیوان خجالت‌زده سرش را زیر می‌اندازد و دستی به گردنش می‌کشد.
- یه سالی می‌شد که مریضیش برگشته‌بود، خودش گفت.
چشم‌های سیوان گرد می‌شوند و سرش به ضرب بالا می‌آید.
- اما... مامان... نذرش... .
بریده حرف‌زدن و نفس‌های منقطعش به خوبی سردرگمی و حال درونیش را نشان می‌دهد.
- دکترها جوابش کردن، گفتن امکان خوب شدنش خیلی کمه. گفت نمی‌خواد نفس‌های آخرش رو روی تخت و زیر کلی دستگاه باشه، گفت نمی‌خواد اون دوا و دکترها ضعیف‌ترش کنن، می‌خواست ببینه و یادش بمونه اینجا رو، دخترش رو... .
به‌سمت سیوان بر‌می‌گردد و به چهره مبهوت و مردمک‌های لرزانش چشم می‌دوزد.
- به کسی نگفت، مامانت هم اتفاقی شنید، اما به روش نیاورد و نقش بازی کرد و خندید، خندید تا برادرش طوری که می‌خواد زندگی کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

سایرن

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
1,226
مدال‌ها
2
با مکثی کوتاه لبخندی بر لب می‌نشاند و ادامه می‌دهد:
- این‌ها رو نگفتم که چشم‌هات خیس بشه، گفتم که بدونی دلم خیلی وقته داره خودش رو آماده می‌کنه و کنار میاد.
به‌طرف سیوان گام بر‌می‌دارد، کنارش می‌نشیند و با انگشتانش نم زیر چشمان سیوان را می‌گیرد.
- خوب نیست حالا که همدیگه رو می‌خواین از هم دور باشین، مخصوصاً وقتی که چشم انتظار همین.
صدای خش دار سیوان بلند می‌شود:
- اما... .
- همین یه کلمه رو بلدی؟
- چ... ها؟
با دیدن ابرو‌های بالا رفته‌اش لبخند می‌زند و کلامش را کامل می‌کند:
- این روستا خانی که بلد نیست ذهن و زندگیش رو آروم کنه نمی‌خواد. باهاش حرف بزن و اگه صلاح دونستین، بعد چهلم محرم بشین، اینطوری رفت و آمدتون راحت‌ و آشفتگی ذهن تو هم کمتر میشه، بعد سال هم هر طور که خواستین جشن بگیرین، باز هم میگم، هر طور خودتون صلاح می‌دونین.
چشم‌های سیوان برای یافتن اثری از نارضایتی در چهره‌ی عزیز بالا و پایین می‌شود و مردد لب می‌زند:
- عزیز؟
- مادرت هم راضیه.
زیر لب با خود زمزمه می‌کند:
- باید حواسم به بقیه‌ی بچه‌هامم باشه.
- عزیز!
- همه چی رو با هم درست می‌کنیم! باشه؟
دستانش را برای در آغوش کشیدن سیوان باز می‌کند، سیوان سرش را روی پاهای عزیز می‌گذارد و حال که اندکی از آشفتگی ذهنش کاسته شده به آرامی چشم می‌بندد.
***

روی ایوان می‌ایستد، به خورشید کم جان نگاهی می‌اندازد و دمی عمیق از هوا می‌گیرد و سپس پله‌ها را پایین می‌آید. به ساک میان انگشتان روناک نگاه می‌کند و آهسته به‌سمتش قدم برمی‌دارد. دستش را برای گرفتن ساک دراز می‌کند.
- بده بگیرم! سنگینه.
روناک دسته‌ی ساک را محکم‌تر می‌گیرد و قدمی عقب می‌رود.
- مرسی آقاسیوان، خودم می‌تونم.
متعجب از برخورد روناک، ابرویش را بالا می‌اندازد و دستش را درون جیب شلوارش فرو می‌کند.
- قهری دختردایی؟
روناک سرش را پایین می‌اندازد.
- مگه کاری کردید که قهر باشم؟
ابروهای سیوان با جملات پرتناقص روناک به هم نزدیک می‌شود.
- می‌خواید نذارید برم؟
- می‌خوایم... نذاریم... بری... چند نفرم؟
سیوان با دیدن روناک که باز هم قدمی عقب می‌رود کلافه با گامی بلند فاصله را پر می‌کند.
- مگه قشون‌کشی کردیم سمتت که عقب‌گرد می‌کنی؟ من کی باشم که حرفی بزنم؟ تو که حرف‌هات رو از قبل با عزیز زدی.
روناک مضطرب و کلمات را کنار هم می‌چیند:
- باور کنین یهویی شد، برم عمارت خودمون راحت‌ترم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین