- Aug
- 349
- 3,915
- مدالها
- 3
(رویا)
فندکش را روشن کرد و زیر نخ سیگارش گرفت. دودش را درون ریهاش حبس کرد و سرش را به بتنهای پشت بام تکیه داد. بعد از اینکه از ویلای پدربزرگش خارج شد لحظهای نتوانست به حرفهای او فکر نکند، انگار چیزی میدانست که حتی خود رویا هم نمیدانست! و قسمت بد ماجرا آنجایی بود که جرات پرسیدنش را هم نداشت. تمام مدت به این میاندیشید که دچار توهم یا داروهایی شده است که در آن پارتی شاید به خوردش داده بودند و حالا حرفهای اردلان باعث شده بود که کابوسهایش را لمس کند و به عمق واقعی بودنش پی ببرد! خیلی دوست داشت خودش را دو دستی تحویل پلیس بدهد و بگوید گونش تنها بازمانده از آن شب مهمانی نیست! اما تنها چیزی که میخواست این بود که خانوادهاش متوجه نشوند او نیمه شب به پارتی رفته و یا حتی برهنه در جایی سردرگم به سر برده!
- میتونم منم بکشم!؟
رویا زحمتی نداد تا سرش را بچرخاند و به سهیل نگاه کند. از اینکه او در اینجا میدید تعجبی نکرد. گاهی وقتها از بالکن اتاقش سهیل را روی پشت بام خانهاش میدید که در حال سیگار کشیدن است.
- از اون خوباش نیست فقط ریهات رو کثیف میکنه.
سهیل از روی دیوار پرید و وارد پشت بام خانهی آنها شد. کنار رویا نشست و به دیوار تکیه داد.
- مگه سیگار خوبم داریم که ریه رو تمیز کنه!؟
جعبه سیگار را به سهیل داد و گفت:
- آره از اون گردن کلفتها!
سهیل با لبخند به نیم رخ رویا خیره شد. لبان سفید رنگ دختر و چشمان خستهاش را از نظر گذراند و پرسید:
- حالت خوبه!؟
سیگار تمام شدهاش را از تراس پرت کرد و با نگاه خیرهاش لب زد:
- خوبم تو چطوری!؟
- من اصلا خوب نیستم!
رویا چندی پلک زد و روی چشمان او متوقف شد. دوست داشت بگوید "خب به من چه! " ولی حالا که پرسیده بود خواست ادبش را حفظ کند.
- اتفاق بدی برات افتاده!؟
سهیل کام عمیقی از سیگارش گرفت و سرش را تکان داد. موهای سفیدش در تاریکی شب برق میزد و در دستان باد میرقصید.
- فروشگاهم رو از دست دادم و همهی محصولاتم به باد رفتش! مشتریهای گردن کلفت همیشگی هم دیگه نمیتونند بهم اعتماد کنند. ضرر مالی زیادی کردم!
از آن دسته آدمها نبود که پی حرفهای بقیه را بگیرد و چرا چطور بگوید! تنها لبی برچید و گفت:
- ضرر مالی یک روزی جبران میشه، نگرانش نباش.
- از سرزنش بعدش متنفرم اون فروشگاه فقط مال من نبود برای پدرخوندمم بود که مسئولیت اونجا گردن منم حساب میشد! تو نگران چی هستی!؟
قدم اول یک رابطه میان افراد به این ترتیب بود که اگر کسی سفرهی دلش را باز میکرد تو هم باید چندین مخلفات در میان میگذاشتی اگر به این صورت پیش نمیرفت دوستی آنها سرد میشد. رویا میتوانست با نگفتن چیزی همینجا این رابطهی تازه شکل گرفتهی کوتاه را بهم بزند اما این تنش را با مرد مرموز مقابلش دوست داشت.
- نگران اینم که به فنا برم!
سهیل از کوتاهی جمله و طرز نگاه مظلومانهاش خندید.
- نگران نباش همه یک روزی به فنا میرند!
نتوانست خنده به لب بگیرد تنها شانهای بالا انداخت و ادامه داد:
- تا حالا شده یکی از اعضای خانوادت انقدر ازت متنفر باشه که وقتی تو رو میبینه حالش بد بشه! از قضا طرف انقدر روی خانواده تسلط داشته باشه که بتونه هر کاری و هر حرفی که بخواد بهت بزنه و تو هیچ کاری نتونی بکنی چون همه طرفدار اونن!
سهیل لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- آره شده، ولی نه از دیدگاه تو! من دقیقا همون کسیام که به شدت متنفره و وقتی میبینمش حالم بد میشه. اما متاسفانه هیچ تسلط کافی ندارم تا نابودش کنم مجبورم صبر کنم تا فرصتی پیش بیاد و بعد همه چیز رو ازش بگیرم.
رویا لحظهای حال خودش را فراموش کرد و برخلاف همیشه با تعجب پرسید:
- واقعا!؟ از کی انقدر متنفری!؟
- از پدر خوندم، اون با اینکه باهام خوبه ولی احساس میکنم داره منو سپر میکنه تا بتونه کارهای بدش رو انجام بده. تو احساس میکنی داری قربانی کارهای بد اون فرد میشی و منم همین حس رو دارم.
انگار چیزهای جالبی داشت تا بحث را طولانی کند اما رویا با این حال که کنجکاوی قلقلکش میداد تصمیم گرفت از او خداحافظی کند.
- چه تفاهمی! من فردا کلی کار دارم باید شب زود بخوابم.
از جایش بلند شد و خاک پشت لباسش را تکاند. سهیل هم بلند شد و فندکش را پس داد و گفت:
- هنوزم میخوای بری پیش اون راننده!؟
- آره.
به عقب گرد کرد تا برود اما با صدای سهیل ایستاد و نگاهش کرد.
- من هنوزم میخوام داستان تو رو بنویسم پس خودم میبرمت.
رویا لبخند تصنعی به لب زد و سرش را تکان داد.
فندکش را روشن کرد و زیر نخ سیگارش گرفت. دودش را درون ریهاش حبس کرد و سرش را به بتنهای پشت بام تکیه داد. بعد از اینکه از ویلای پدربزرگش خارج شد لحظهای نتوانست به حرفهای او فکر نکند، انگار چیزی میدانست که حتی خود رویا هم نمیدانست! و قسمت بد ماجرا آنجایی بود که جرات پرسیدنش را هم نداشت. تمام مدت به این میاندیشید که دچار توهم یا داروهایی شده است که در آن پارتی شاید به خوردش داده بودند و حالا حرفهای اردلان باعث شده بود که کابوسهایش را لمس کند و به عمق واقعی بودنش پی ببرد! خیلی دوست داشت خودش را دو دستی تحویل پلیس بدهد و بگوید گونش تنها بازمانده از آن شب مهمانی نیست! اما تنها چیزی که میخواست این بود که خانوادهاش متوجه نشوند او نیمه شب به پارتی رفته و یا حتی برهنه در جایی سردرگم به سر برده!
- میتونم منم بکشم!؟
رویا زحمتی نداد تا سرش را بچرخاند و به سهیل نگاه کند. از اینکه او در اینجا میدید تعجبی نکرد. گاهی وقتها از بالکن اتاقش سهیل را روی پشت بام خانهاش میدید که در حال سیگار کشیدن است.
- از اون خوباش نیست فقط ریهات رو کثیف میکنه.
سهیل از روی دیوار پرید و وارد پشت بام خانهی آنها شد. کنار رویا نشست و به دیوار تکیه داد.
- مگه سیگار خوبم داریم که ریه رو تمیز کنه!؟
جعبه سیگار را به سهیل داد و گفت:
- آره از اون گردن کلفتها!
سهیل با لبخند به نیم رخ رویا خیره شد. لبان سفید رنگ دختر و چشمان خستهاش را از نظر گذراند و پرسید:
- حالت خوبه!؟
سیگار تمام شدهاش را از تراس پرت کرد و با نگاه خیرهاش لب زد:
- خوبم تو چطوری!؟
- من اصلا خوب نیستم!
رویا چندی پلک زد و روی چشمان او متوقف شد. دوست داشت بگوید "خب به من چه! " ولی حالا که پرسیده بود خواست ادبش را حفظ کند.
- اتفاق بدی برات افتاده!؟
سهیل کام عمیقی از سیگارش گرفت و سرش را تکان داد. موهای سفیدش در تاریکی شب برق میزد و در دستان باد میرقصید.
- فروشگاهم رو از دست دادم و همهی محصولاتم به باد رفتش! مشتریهای گردن کلفت همیشگی هم دیگه نمیتونند بهم اعتماد کنند. ضرر مالی زیادی کردم!
از آن دسته آدمها نبود که پی حرفهای بقیه را بگیرد و چرا چطور بگوید! تنها لبی برچید و گفت:
- ضرر مالی یک روزی جبران میشه، نگرانش نباش.
- از سرزنش بعدش متنفرم اون فروشگاه فقط مال من نبود برای پدرخوندمم بود که مسئولیت اونجا گردن منم حساب میشد! تو نگران چی هستی!؟
قدم اول یک رابطه میان افراد به این ترتیب بود که اگر کسی سفرهی دلش را باز میکرد تو هم باید چندین مخلفات در میان میگذاشتی اگر به این صورت پیش نمیرفت دوستی آنها سرد میشد. رویا میتوانست با نگفتن چیزی همینجا این رابطهی تازه شکل گرفتهی کوتاه را بهم بزند اما این تنش را با مرد مرموز مقابلش دوست داشت.
- نگران اینم که به فنا برم!
سهیل از کوتاهی جمله و طرز نگاه مظلومانهاش خندید.
- نگران نباش همه یک روزی به فنا میرند!
نتوانست خنده به لب بگیرد تنها شانهای بالا انداخت و ادامه داد:
- تا حالا شده یکی از اعضای خانوادت انقدر ازت متنفر باشه که وقتی تو رو میبینه حالش بد بشه! از قضا طرف انقدر روی خانواده تسلط داشته باشه که بتونه هر کاری و هر حرفی که بخواد بهت بزنه و تو هیچ کاری نتونی بکنی چون همه طرفدار اونن!
سهیل لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- آره شده، ولی نه از دیدگاه تو! من دقیقا همون کسیام که به شدت متنفره و وقتی میبینمش حالم بد میشه. اما متاسفانه هیچ تسلط کافی ندارم تا نابودش کنم مجبورم صبر کنم تا فرصتی پیش بیاد و بعد همه چیز رو ازش بگیرم.
رویا لحظهای حال خودش را فراموش کرد و برخلاف همیشه با تعجب پرسید:
- واقعا!؟ از کی انقدر متنفری!؟
- از پدر خوندم، اون با اینکه باهام خوبه ولی احساس میکنم داره منو سپر میکنه تا بتونه کارهای بدش رو انجام بده. تو احساس میکنی داری قربانی کارهای بد اون فرد میشی و منم همین حس رو دارم.
انگار چیزهای جالبی داشت تا بحث را طولانی کند اما رویا با این حال که کنجکاوی قلقلکش میداد تصمیم گرفت از او خداحافظی کند.
- چه تفاهمی! من فردا کلی کار دارم باید شب زود بخوابم.
از جایش بلند شد و خاک پشت لباسش را تکاند. سهیل هم بلند شد و فندکش را پس داد و گفت:
- هنوزم میخوای بری پیش اون راننده!؟
- آره.
به عقب گرد کرد تا برود اما با صدای سهیل ایستاد و نگاهش کرد.
- من هنوزم میخوام داستان تو رو بنویسم پس خودم میبرمت.
رویا لبخند تصنعی به لب زد و سرش را تکان داد.
آخرین ویرایش: