جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل نشده [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Afeljor با نام [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,641 بازدید, 131 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مالاگاسی] اثر «معصومه بخشی (آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Afeljor
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
فندکش را روشن کرد و زیر نخ سیگارش گرفت. دودش را درون ریه‌اش حبس کرد و سرش را به بتن‌های پشت‌بام تکیه داد. بعد از اینکه از ویلای پدربزرگش خارج شد، لحظه‌ای نتوانست به حرف‌های او فکر نکند، انگار چیزی می‌دانست که حتی خود رویا هم نمی‌دانست. قسمت بد ماجرا آن‌جایی بود که جرأت پرسیدنش را هم نداشت. تمام مدت به این می‌اندیشید که دچار توهم یا داروهایی شده‌است که در آن پارتی شاید به خوردش داده‌بودند و حالا، حرف‌های اردلان باعث شده‌بود که کابوس‌‌هایش را لمس کند و به عمق واقعی بودنش پی ببرد! خیلی دوست داشت خودش را دو دستی تحویل پلیس بدهد و بگوید گونش تنها بازمانده از آن شب مهمانی نیست، اما تنها چیزی که می‌خواست، این بود که خانواده‌اش متوجه نشوند او نیمه‌شب به پارتی رفته و یا حتی برهنه در جایی سردرگم به سر برده.
- می‌تونم منم بکشم؟
رویا زحمتی نداد تا سرش را بچرخاند و به سهیل نگاه کند. از این‌که او در اینجا می‌دید، تعجبی نکرد. گاهی وقت‌ها از بالکن اتاقش، سهیل را روی پشت‌بام خانه‌‌اش می‌دید که در حال سیگار کشیدن است.
- از اون خوباش نیست، فقط ریه‌ت رو کثیف می‌کنه.
سهیل از روی دیوار پرید و وارد پشت‌بام خانه‌ی آن‌ها شد. کنار رویا نشست و به دیوار تکیه داد.
- مگه سیگار خوبم داریم که ریه رو تمیز کنه؟
جعبه سیگار را به سهیل داد و گفت:
- آره، از اون گردن‌کلفتا!
سهیل با لبخند به نیم‌رخ رویا خیره شد. لبان سفیدرنگ دختر و چشمان خسته‌اش را از نظر گذراند و پرسید:
- حالت خوبه؟
سیگار تمام‌شده‌اش را از تراس پرت کرد و با نگاه خیره‌اش لب زد:
- خوبم، تو چطوری؟
- من اصلاً خوب نیستم!
رویا چندی پلک زد و روی چشمان او متوقف شد. دوست داشت بگوید «خب به من چه!» ولی حالا که پرسیده‌بود، خواست ادبش را حفظ کند.
- اتفاق بدی برات افتاده؟
سهیل کام عمیقی از سیگارش گرفت و سرش را تکان داد. موهای سفیدش، در تاریکی شب برق می‌زد و در دستان باد می‌رقصید.
- فروشگاهم رو از دست دادم و همه‌ی محصولاتم به باد رفتن. مشتری‌های گردن‌کلفت همیشگی هم دیگه نمی‌تونن بهم اعتماد کنن. ضرر مالی زیادی کردم!
از آن دسته آدم‌ها نبود که پی حرف‌های بقیه را بگیرد و چرا، چطور بگوید؛ تنها لبی برچید و گفت‌:
- ضرر مالی یک‌روزی جبران میشه، نگرانش نباش.
- از سرزنش بعدش متنفرم. اون فروشگاه فقط مال من نبود، برای پدرخونده‌م هم بود که مسئولیت اون‌جا گردن منم حساب می‌شد. تو نگران چی هستی؟
قدم اول یک رابطه میان افراد به این ترتیب بود که اگر کسی سفره‌ی دلش را باز می‌کرد، تو هم باید چندین مخلفات در میان می‌گذاشتی. اگر به این صورت پیش نمی‌رفت، دوستی آن‌ها سرد می‌شد. رویا می‌توانست با نگفتن چیزی، همین‌جا این رابطه‌ی تازه شکل‌گرفته‌ی کوتاه را به‌هم بزند، اما این تنش را با مرد مرموز مقابلش دوست داشت.
- نگران اینم که به فنا برم!
سهیل از کوتاهی جمله و طرز نگاه مظلومانه‌اش خندید.
- نگران نباش، همه یک‌روزی به فنا میرن!
نتوانست خنده به لب بگیرد، تنها شانه‌ای بالا انداخت و ادامه داد:
- تا حالا شده یکی از اعضای خانواده‌ت، انقدر ازت متنفر باشه که وقتی تو رو می‌بینه حالش بد بشه؟ از قضا طرف انقدر روی خانواده تسلط داشته باشه که بتونه هر کاری کنه و هر حرفی که بخواد، بهت بزنه و تو هیچ کاری نتونی بکنی، چون همه طرفدار اونن!
سهیل لبش را گاز گرفت و زمزمه کرد:
- آره شده، ولی نه از دیدگاه تو. من دقیقاً همون کسیَم که به‌شدت متنفره و وقتی می‌بینمش، حالم بد میشه، اما متأسفانه هیچ تسلطی ندارم تا نابودش کنم. مجبورم صبر کنم تا فرصتی پیش بیاد و بعد همه‌چیز رو ازش بگیرم.
رویا لحظه‌ای حال خودش را فراموش کرد و برخلاف همیشه، با تعجب پرسید:
- واقعاً؟ از کی انقدر متنفری؟
- از پدرخونده‌م؛ اون با اینکه باهام خوبه، ولی احساس می‌کنم داره منو سپر می‌کنه تا بتونه کارهای بدش رو انجام بده. تو احساس می‌کنی داری قربانی کارهای بد اون فرد میشی و منم همین حس رو دارم.
انگار چیزهای جالبی داشت تا بحث را طولانی کند، اما رویا با این حال که کنجکاوی قلقلکش می‌داد، تصمیم گرفت از او خداحافظی کند.
- چه تفاهمی! من فردا کلی کار دارم، باید شب زود بخوابم.
از جایش بلند شد و خاک پشت لباسش را تکاند. سهیل هم بلند شد و فندکش را پس داد و گفت:
- هنوزم می‌خوای بری پیش اون راننده؟
- آره.
عقب‌گرد کرد تا برود، اما با صدای سهیل ایستاد و نگاهش کرد.
- من هنوزم می‌خوام داستان تو رو بنویسم، پس خودم می‌برمت.
رویا لبخند تصنعی به لب زد و سرش را تکان داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
به خودش عطر زد تا بوی سیگارش را پنهان کند. از آن شب نحس پارتی دیگر سیگار نکشیده‌بود، انگار به راستی آرام‌آرام می‌خواست توبه‌‌اش را هم لکه‌دار کند! کشوی میزش را باز کرد و گوشی قدیمی‌اش را بیرون آورد. تصمیش را گرفته‌بود؛ به آن پلیس زنگ می‌زد. تمام سرنخ‌هایی که می‌دانست را به آن‌ها می‌داد، اما به شرطی که هویتش را فاش نکنند. او هیچ شکایتی از مجرم نداشت. همین که از بازی جنون‌آمیزش دست برمی‌داشت، کافی بود! با خود فکر می‌کرد گونش مسبب تمام این بازی‌هاست، اما نمی‌دانست چرا. همین که شماره را گرفت و با خاموش بودنش مواجه شد، شوکه‌شده پلکی زد و گفت:
- حالا چیکار کنم؟!
حسرت این را داشت که چرا هنگامی که گونش در بند بود، او برای ملاقات پی‌در‌پی‌اش، اقدامی نکرده! هر چند آن روزها گونش ملاقاتش را رد می‌کرد، اما تنها یک‌بار به دیدنش رفت و ناکام هم برگشت. بایستی هر روز می‌رفت تا بالأخره او را ببیند. از آن‌سو هم فکر می‌کرد توهم زده و در آن روزهای کذایی، جرأت بیرون رفتن از خانه را نداشت. با لرزش موبایلش، رشته‌ی افکارش پاره شد. تازه فهمید مدت زیادی ایستاده و به نقطه‌ای خیره گشته. تماس را برقرار کرد و روی تخت نشست.
- الو؟
- سلام نکبت عوضی، چطوری؟
چشم در کاسه چرخاند و با رویی ترش غرید:
- چرا این‌طوری حرف می‌زنی نفس؟! می‌دونی که خوشم نمیاد.
- تو خیلی لوسی، ولی جداً ازت ناراحتم. برای چی توی دادگاه محلم ندادی؟ گفتی کار دارم، رفتی. خوبه من می‌دونم علافی ها!
با تعجب پرسید:
- چی؟ داری شوخی می‌کنی؟! من اصلاً وقت نکردم برم دادگاه‌!
صدای خنده‌ی طنز‌آمیز نفس درون گوشش پخش شد. او در حالی که گیج و مات‌زده شده‌بود، به حرف‌هایش گوش داد:
- من شوخی می‌کنم یا تو؟ خودم اون‌جا دیدمت، تازه داشتی با یک پلیس حرف می‌زدی.
با دست خالی‌اش صورتش را پوشاند و بغ‌کرده لب زد:
- به‌نظرت من آدم بامزه‌ایم؟ کی با تو شوخی کردم، ها؟! من اصلاً نیومدم دادگاه، مطمئنی اشتباهی نکردی؟
- جداً راست میگی؟ پس اون کی بود من دیدم؟ وقتی هم بهش گفتم رویا، برگشت نگام کرد.
حرف‌های اردلان در گوشش زنگ زد، او از بودن فردی در زندگی‌اش هشدار داد. احساس می‌کرد نباید نفس را بترساند و بهتر بود دوستش را از این ماجراها دور کند.
- الو رویا، چی شد؟
خنده‌ی تصنعی کرد و گفت:
- داشتم باهات شوخی می‌کردم.
- دیوونه! تو اصلاً شوخی نکن، افتضاحی.
- باشه فهمیدم، کاری نداری قطع کنم؟
نفس با ملایمتی که انگار لبخند به لب داشت، زمزمه کرد:
- نه،‌ مواظب خودت باش. یادت نره فردا آخرین امتحان این ترمه.
- خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و مانند برق‌گرفته‌ها وسط اتاق پرید. بدنش ضعف کرده‌بود و سرش گیج می‌رفت. با هر دو دست سرش را گرفت و سعی کرد آن شب مرموز را به یاد بیاورد. تصاویر مات و مبهوم بودند، با این حال صدای گونش را هنوز به خاطر داشت، جمله‌ای که نزدیک گوشش گفته‌بود: «اون یه گرگینه‌ی تمام‌عیاره. از من می‌شنوی یه متریش هم نباش، وگرنه دریده میشی!»
دود سیگار را می‌توانست تصور کند که از دهانش خارج می‌شد، صدای کر کننده‌ی دیجی می‌پیچید و یک صورت تو خالی که خیره‌ نگاهش می‌کرد. انگار چیزی به ذهنش خطور کرد که در جواب گونش گفته‌بود: «خیلی شبیه ماهانه، نه؟»
عنبیه چشمانش ریز شد و قلبش هری پایین ریخت. انگار آن صورت توخالی و مبهم داشت برایش جا می‌افتاد. نفس‌های یکی در میانش را حبس کرد و با لرزش نامحسوس چانه‌اش، به بالکن اتاق خیره گشت. پرده‌ی سپید بالکن به همراه باد بالا و پایین می‌شد. او با قدم‌های سست به داخل رفت و در تاریکی شب، خیره به بالکن خانه‌ی همسایه‌اش ماند. یادش بود به خاطر آن پیرمرد فلج خانواده‌اش اجازه دادند در این اتاق سکونت کند. از آن‌جایی که بالکن همسایه تنها با یک پرش فتح می‌شد، این اتاق آن‌قدرها هم امن نبود! اگر سهیل همان فردی بود که او را به بازی می‌گرفت، خیلی راحت می‌توانست از این بالکن جابه‌جایش کند و آن دخترک بدل که نزدیک‌های صبح وارد خانه شد هم از همین بالکن بیرون رفت. در واقع این‌که یادش نمی‌آمد چگونه در آن‌وقت به خانه برگشته، تقصیری نداشت، زیرا که او اصلاً آن دختر نبود! با فکر این‌که سهیل پشت تمام معماهای ذهنی‌اش باشد، حالا همه چیز برایش روشن می‌شد، اما تنها چیزی که نمی‌دانست این بود که چرا باید او این کار را بکند؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(مهناز)
صدای جیغ و شیون از ته راهرو به گوش می‌رسید. پیرزن بیچاره با مشت بر سرش می‌زد و مهناز حتی جرأت رفتن به داخل را نداشت؛ احساس می‌کرد مغزش درون مشت قلبش قرار گرفته. تمام اجزای بدنش، خصوصاً دست و پاهایش، سست شده و می‌لرزیدند. انعکاس صدای سکسکه‌اش درون سالن می‌پیچید، اما خبری از اشک نبود. با سرگیجه روی صندلی نشست و چشمانش را بست.
- حالت خوبه؟
پلکانش را به‌سختی باز کرد که بطری آبی جلوی چشمانش دید. زبانش خشک شده‌بود و به کامش می‌چسبید، با این حال رو به نیمایی که دست به کمر منتظر نگاهش می‌کرد، گفت:
- نه، ممنون.
پسر اخمی به ابرو داد و در کنارش نشست.
- صدات از ته چاه میاد، تعارف نکن بخور.
با دستان لرزانش بطری را گرفت، لبخندی به نشان تشکر زد که لبانش ترک خورد. از آن شیار، خون باریکی لبریز شد.
- ای بابا! بیا دستمال بگیر، تمیزه.
توجهی به نیما نکرد و با سر انگشت شستش، خون را از روی لبانش پاک کرد.
- کجا پیداش کردن؟ چه اتفاقی براش افتاد؟
نیما کششی به دستانش داد و ولو خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد.
- از جزئیات خبر ندارم، فقط می‌دونم رضا جسدش رو پیدا کرده. انگار میگن قبلش با تو بوده! خودت چی می‌دونی؟ چیزی هم از گم‌شدن گونش پیدا کردید؟
گلویی تازه کرد و به دیوار سفید مقابلش خیره شد.
- هیچی، من باید برم.
به سختی از جای برخاست. دستانش را روی سنگ دیوار می‌کشید تا تعادلش به‌هم نخورد؛ سرمای سخت دیوار او را هوشیار نگه می‌داشت. خاطرات یکی پس از دیگری جلوی چشمانش رقم می‌خوردند و چهره‌ی امین، لحظه‌ی از پرده‌ی ذهنش دور نمی‌شد. سیاهی چشمان و مژه‌هایش آن‌قدر تیره بود که آسمان هم در شب به پایش نمی‌رسید، زاویه فک و فرورفتگی گونه‌اش صورت بی‌نقص و مردانه‌ای به جا می‌گذاشت. ذهن مریضش دیوانه شده‌بود که تک‌تک زیبایی‌های او را در سرش چرخ می‌داد، شاید می‌خواست مهناز را به گریه وا دارد تا فشار سهمگین قلبش را اندکی بکاهد.
پا به داخل اتاق گذاشت. از دیدن بی‌بی که بی‌حال گوشه‌ای غلتیده‌بود و زیر لب بانی مرگ امین را فحش می‌داد، گذشت. با نفس‌های بلند و سوزش چشمانش بالای سر امین ایستاد؛ انگار تازه او را به این بخش آورده‌بودند که می‌خواستند کالبدشکافی کنند. از فکر پاشیدن اجزای بدن او، سرش تیر کشید و زیر پایش خالی شد. میله‌های سرد تخت را گرفت تا خودش را حفظ کند. با حال دگرگونی که داشت، دیگر برایش مهم نبود که چادر سیاهش روی موزائیک‌های سفید اتاق را پوشانده یا شلوار جدیدش، حسابی خاکی شده. او زانو زده مقابل تخت نشسته‌بود؛ نگاهش روی پارچه‌ی سفیدی می‌دوید که زیرش، جسمی تا ابد چشم بسته‌بود! با بغض نگاهش، به ناخن‌های کبود دست او خیره بود که از زیر پارچه معلوم می‌شد. دوست داشت دست او را بگیرد و از تمام حرف‌‌ها و بی‌احتیاطی‌هایش عذرخواهی کند که لحظه‌ای بدنش چون برق‌گرفته‌ها لرزید و چشمانش به گردی یک دکمه درشت شد. درست دیده‌بود! انگار یکی از انگشت‌های او تکان خورد. مردی با پوشش سفید، خواست تخت او را جابه‌جا کند که دختر از جای برخاست و اول به سمت در دوید. وقتی هیچ‌کسی را در راهروی تنگ و باریک آن‌جا ندید، عقب‌گرد کرد و گفت:
- اون زنده‌ست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(سهیل)
نگاه به چشمان نیما انداخت که از نگرانی سوسو می‌زد. لپ‌تاپ را روی شکمش گذاشت و در حالی که روی کاناپه دراز کشیده‌بود، لب زد:
- اون چطور کلوب ما رو پیدا کرد؟ اصلاً چجوری واردش شد؟!
نیما که شقیقه‌اش را ماساژ می‌داد، به گوشی‌اش خیره شد و رو به سهیل غرید:
- تقصیر سیستم امنیتی ضعیفمون بود.
سهیل در گلو خندید که لرزش شکمش به لپ‌تاپ سرایت و تصویر خودش را برای نیما هم مات کرد.
- بیا همدیگه رو ببینیم.
نیما اخمی به ابرو داد و با درد چشمانش را بست.
- خطرناکه! به نظر عادی هستن، بهم شک نکردن، ولی باید احتیاط کنیم. نگران نباش داداش، تمام سرنخ‌هایی که به تو و اسرافیل میرسه رو پاک کردم. اونا شاید تونستن دخترها رو بگیرن، ولی اونا هیچی یادشون نمیاد. هیچ مدرکی نمی‌تونن پیدا کنن تا بهت برسن.
سهیل دستانش را زیر گردنش گذاشت. در حالی که نور لپ‌تاپ به روی صورتش غلتیده و مردمک چشمانش درشت گشته‌بود، زمزمه کرد:
- مطمئنی که درست و حسابی کشتیش؟
نیما موهای به‌هم ریخته‌اش را تکان داد و گفت:
- آره، مطمئنم!
سهیل پوزخندی زد که به همراهش، ابروان صاف مرتبش هم بالا پرید.
- امروز توی دادگاه گونش، یکی شبیه رویا وارد شد که خود رویا نبود.
نیما به دیوار کثیف پشت سرش تکیه زد و با سکوت، به تاریکی صفحه که تنها برق چشمان سهیل دیده می‌شد، خیره ماند.
- جالبیش می‌دونی چیه؟ اون دختر نیکا هم نبود!
دندان‌قروچه‌ای کرد و با عصبانیت رو به سهیل توپید:
- داری چی رو تعریف می‌کنی؟ نیکا کیه؟ زنگ زدم تا بگی چه غلطی کنم، حالا تو داری از دادگاه گونش بهم میگی؟!
وقتی سکوت سهیل را دید، نفسش را فوت کرد و این‌بار با جمله‌ی ملایم‌تری ادامه داد:
- ببخشید، ادامه بده.
- نیکا همون دختریه که استایلش شبیه به رویاست. ما ازش استفاده کردیم تا مدرکی از دزدیده شدنش پیدا نکنه، فراموشت شد؟
نیما سری به معنای فهمیدن تکان داد و منتظر خیره به سهیل شد.
- فکر می‌کنی اون دختری که امروز رفت دادگاه کیه؟
کفرش درآمده‌بود. هیچ متوجه‌ی حرف‌های سهیل نمی‌شد؛ احساس می‌کرد چند درصد از آی‌کیویش کم شده و در ذهنش، تنها دو چشمی بود که خیره مانده.
- نمی‌دونم!
- گونش زنده‌ست! می‌دونی چیه نیما؟ تو رو داخل جهنم راه نمیدن، در حالی که میگی من آدم کشتم. اون‌ها بهت می‌خندن.
با دستانش چنان محکم روی صورتش کوباند که سهیل کمرش راست شد و از حالت خواب بیرون آمد. با اخم‌های غلیظش رو به نیمایی که بی‌قرار گشته‌بود، گفت:
- خوب فکر کن نیما؛ تو اون سروان رو کشتی؟! اگه یک‌درصد زنده بمونه، تو رو می‌گیرن و بعدش نوبت منه. شده از قبر درش بیار تا مطمئن شی!
نیما با نفس‌های بریده‌‌بریده‌ای، سری تکان داد و لب زد:
- من برای تو ماهان رو کشتم، همین‌طور گونش رو. شده گونش رو بازم پیدا می‌کنم و می‌کشمش، حتی شده خودمم می‌کشم تا اونا تو رو نگیرن! ما سه نفر قول داده‌بودیم برات بمیریم؛ اونا دروغ گفتن، ولی من هیچ‌وقت از روی حرفم برنمی‌گردم، هیچ‌وقت سهیل!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(مهناز)
تقه‌ای به در زد و وارد اتاق شد. رضا در حالی که دهانش پر بود و لقمه‌اش را می‌جوید، با صدای گرفته غرید:
- چه قیافه‌ی وحشتناکی! ببینم تو برای امین گریه کردی؟!
مهناز با نگاه خنثی و عاری از صمیمیت در را بست. با سکوت سنگین و قدم‌های آهسته، در کنار رضا نشست و گفت:
- میشه اون لقمه‌ی گنده‌ت رو قورت بدی و دیگه نخوری؟
رضا همین کار را کرد و فنجان چایی‌اش را بلافاصله نوشید تا گلویش را صاف کند.
- چرا انقدر حالت بده؟ امین خوب میشه، نگران نباش.
از انعکاسش به‌روی میز مقابل، یکه خورد! چشمان سبزفامش درون یک کاسه خون می‌چرخید و رنگ صورتش مثل گچ سفید شده‌بود. دیشب اصلاً چشم روی هم نگذاشته‌بود و تنها به این فکر می‌کرد که برای امین دقیقاً چه اتفاقی افتاده؟ با صدایی که از ته چاه می‌آمد، لب زد:
- من و امین هر دو تصمیم گرفتیم معمای این پرونده رو کشف کنیم. دیروز تا ظهر کنار من بود، نباید تنهاش می‌ذاشتم.
رضا لبخند گشادی به لب زد. دوست داشت دست روی دستان سرد او که داشت می‌لرزید بگذارد، ولی می‌دانست دنباله‌اش اتفاق خوبی نمی‌افتد؛ یا دستش را می‌چرخاند و فلجش می‌کرد یا سرش را روی میز سیاه مقابلش می‌کوباند! آخرین‌بار همین بلا را سرش آورد، اما انگار او درس عبرتش نشده‌بود که این‌بار هم بدون ملاحظه، دست روی دستان او گذاشت و گفت:
- این تقصیر تو نیست، تقصیر منه. وقتی رسیدیم، دیدم امین دستش رو روی شکمش گذاشته و پر از خونه. اگه کمی زودتر می‌رسیدیم... هی، به هر حال اون تونسته‌بود از اون‌جا بیاد بیرون؛ از اون لونه‌ی زنبور هزارتو! مطمئناً الان جون سالم به در می‌بره و بهمون میگه در آخر کی داخل کوچه بهش شلیک کرد!
آن‌قدر درون افکارش غرق شده‌بود که متوجه گرمای دستان رضا نشد. با تصور جسم خونین امین، به روی نگاهش شیشه‌ای از جنس اشک کشیده شد. در حالی که هنوز سرازیر نشده‌بود و مردمک چشمانش می‌درخشید، زمزمه کرد:
- ما باید خودمون بفهمیم.
به سرعت به‌سمت رضا چرخید و از روی مبل بلند شد و گفت:
- سرهنگ می‌گفت تو تونستی فیلم‌های مداربسته‌ی اون‌جا رو قبل از پاک‌شدنشون گیر بیاری، باید ببینیم کی دنبال امین کرده. شاید بفهمیم!
رضا چندی پلک زد و به آرامی به مهنازی که حالا هیجان‌زده شده‌بود، توپید:
- ما اون‌ها رو نگاه کردیم مهناز، به جز چند نفر همگی ماسک زده‌بودن و چهره‌هاشون مشخص نبود.
شقیقه‌اش نبض می‌زد و دمای بدنش بالا رفته‌بود. در حالی که حرکت دستانش دست خودش نبود، ضربه‌ی آرامی به پیشانی رضا زد و با چشمانی درشت‌شده پاسخ داد:
- تو متوجه نیستی! امین گفت یک جاسوس بین ماست. از این‌که همه‌ش عقب بودیم خسته نشدی؟! باید فیلم‌ها رو ببینیم، قد و هیکل کسی که دنبالش کرده رو تخمین بزنیم و با کسایی که شک داریم مقایسه کنیم. حدأقل لیستمون کوتاه‌تر میشه، نه؟!
رضا شوکه‌شده دست به روی پیشانی‌اش گذاشت و دقیقا همان‌جایی که مهناز با انگشت اشاره کوبانده‌بود را لمس کرد. کمی درد می‌کرد؛ نه برای ضربه‌اش، بلکه آن حسی که به‌خاطرش ایجاد شد. انگار به یک کله‌ی پوک اشاره کرده‌بود!
- من اون‌قدرم که فکر می‌کنی خنگ نیستم! اما باید بگم تو اجازه‌ی دیدن اون فیلم رو نداری. متأسفانه تو هم جز مضنونین این پرونده‌ای؛ سرهنگ بهت اعتماد نداره. به منم نداشت، اما چون امین در آخر فقط به من گفت کجاست، بهم اعتماد کرده.
- بی‌خیال، بیا با هم نگاه کنیم. تو که به من اعتماد داری!
رضا لبخند ملیحی به چهره‌اش نشاند. به خاطر خون‌گرمی‌ای که داشت، این نوع لبخند زیبایش می‌کرد.
- مسئله من نیستم مهناز، باید اعتماد سرهنگ رو جلب کنی. یک دلیل بهش بده که تو رو از لیست برداره.
چادرش را درون مشتش مچاله کرد و با تن صدای بلندی که چون فریاد می‌مانست، گفت:
- اگه امین به من اعتماد نداشت، چرا منو با خودش برد تا پرونده رو حل کنه؟!
- همین رو بگو! اگه چیزی هم با امین پیدا کردی، بهش بگو.
مهناز شتاب‌زده چرخید. به خاطر اتفاق و خبر مرگ امین، به کلی فراموش کرده‌بود پرونده‌ی کامل مالاگاسی را به سرهنگ علوی بدهد. در حین خروج از اتاق، با صدای رضا متوقف شد و نگاهش کرد.
- توروخدا مواظب خودت باش، یک چیزی هم بخور!
سری تکان داد و در را بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(آتوسا)
با قدم‌های کوتاهی خودش را به سالن رساند؛ همگی دور میز گردی جمع شده‌بودند. همین‌که خواست وارد مجلس شود، دستانی از پشت او را گرفتند. رایحه‌ی خنکی در بینی‌اش پیچید، لبخندی زد و روی برگرداند.
- سلام مرادم.
هنوز رد خشم درون چشمان او هویدا بود که سعی در نشان دادن آن با فشار دادن مچ دستان آتوسا می‌کرد. با دیدن لبخند رئوف دخترک، دستانش آهسته شل شد و کنار بدنش غلتید. آهی کشید، با ملایمت بازویش را چنگ زد و او را به سمت اتاقی نم‌کشیده زیر پله‌ها کشاند. در را محکم بست و سرش را به آن تکیه داد.
- نمی‌فهمم مراد، تو چت شده؟!
مشتی به در زد و اخم‌آلود خیره‌ی آتوسا شد. هر حرفی که از دهانش خارج می‌شد، قدمی هم به جلو برمی‌داشت و می‌گفت:
- خودت‌ رو به اون راه نزن!
آتوسا قدمی به عقب برنداشته‌بود و می‌توانست هرم داغ نفس‌های او را حس کند. سرش را خم کرد و با لحنی ناباور لب زد:
- باشه متوجهم؛ عصبی‌ای، اما چرا؟!
پسر با کف دست ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد و نالید:
- از دست تو! رسماً هر چی اعتماد بینمون بود‌ رو از بین بردی و حالا اومدی جاسوسی اون پسره؟ هیچ می‌فهمی داری من‌ رو به حماقتت می‌فروشی؟!
او ضربه‌ای به شانه‌ی مراد زد تا چند قدمی فاصله گیرد، بلکه دیگر از پایین نگاهش نکند!
- من چه حماقتی کردم، ها؟! هر کاری کردم به‌خاطر تو بود!
مراد ریشخندی زد و دست روی کمرش گذاشت. یک تای ابرو‌یش را شاکی بالا برد و گفت:
- آها، پس به‌خاطر من بود که با شاهرخ نامزد کردی! واقعاً چرا این کارو کردی آتوسا؟
سری به تأسف تکان داد و جوابش را به خودش پس داد:
- چون می‌خواستی انتقام من‌ رو بگیری!
لگدی به مبل‌ فرسوده‌ی کنار دستش زد و فریاد کشید:
- هیچ راه انتقامی نبود جز خیانتت به من؟!
آتوسا با دستان لرزانش، اشک‌هایش را پاک کرد و بریده‌بریده گفت:
- خواهش می‌کنم آروم باش. به روح پدرم، من عاشقتم!
پسر با کمری خمیده به دیوار تکیه داد و آرام سر خورد. رد نگاه‌، دوخته به وسایل قدیمی بود اما ذهن‌ جای دیگری پرسه می‌زد.
- تو دورویی، دروغ‌گویی! آتوسا، دیگه اون دختری که می‌شناختم نیستی!
دختر نفس عمیقی کشید، لبانش را خیس کرد و گفت:
- بس کن مراد! تو درست میگی. حماقت کردم، فقط... م... من می‌خواستم ترغیبش کنم تا اسرافیل رو بکشه، بعد هم رهاش می‌کردم. تنها راهی بود که دستم به خون آلوده نمی‌شد.
مراد پوزخندی زد و دو دستش را روی زانو‌های تاشده‌اش گذاشت. با صدای تحلیل رفته‌ای نالید:
- حتی توی بدترین شرایط هم به نفع خودت فکر می‌کنی! من که می‌دونم با لو دادن ما می‌تونی به ثروتت برسی. الیاس کاری کرد که تو مجرم محسوب بشی و پلیس‌ها دربه‌در دنبالت بگردن، حالا می‌خوای به همون مرد اعتماد کنی تا اعتبار پدرت و پولی که از تو به جیب زده بگیری؟! فقط با شیرین‌کاری‌هات!
آتوسا اشک‌هایش را پاک کرد و خندید. به چشمان مراد خیره شد و گفت:
- اگه اینطور فکر می‌کنی، تقصیر من یا تو نیست. این تقصیر خضره که داره توی زندگیمون گند می‌زنه.
مراد با مشقت از روی زمین بلند شد و با قدم‌هایی سست، بالای سر آتوسا ایستاد. دست نوازشی روی سر او کشید و لب زد:
- از این لحظه به بعد، دیگه هیچی بین ما نیست.
چشمان آتوسا درشت شد و حلقه‌ی اشک در آن نشست. آب گلو‌یش را بلند قورت داد، خواست از جا برخیزد که ناگهان انگشتان مراد داخل موی سرش فرو رفت! ناله‌ای زیر لب کرد و فریاد کشید:
- آشغال، ولم کن!
اما او بی‌توجه به فریادهای آتوسا، از اتاق بیرون آمد. در حالی که دختر روی زمین کشیده می‌شد و هر دو دستش را روی دستان مشت‌شده‌ی او گذاشته‌بود، چنگی به دستان او کشید که ذره‌ای قفل مشت‌ او بر موها‌یش آزاد نشد! نگاه‌ هراسانش به روی ستون بزرگ سالن کشیده شد. همین که از کنار‌ش عبور کردند، پاهایش را دور آن حلقه کرد و فریاد کشید:
- عوضی، موهام رو کندی!
مراد برگشت و مشتش را باز کرد؛ چندین تار موی سیاه آتوسا لابه‌لای انگشتان عرق‌کرده‌اش به جا مانده‌بود. دختر از ستون گرفت و خودش را بلند کرد که با جمعی از خلافکار‌ها که با نگاه متعجبشان او را رصد می‌کردند، مواجه شد. خضر، آن پیرمرد مو سفید، با عصایش ضربه‌ای به زمین زد تا اتمامی بر پچ‌پچ‌های دیگران شود.
- برای چی با نامزدت اینطوری رفتار می‌کنی مراد؟!
نگاه تَرش را به مراد داد که پشت به او کرده‌بود و انگشت اشاره‌اش را به سمتش دراز:
- آقایون، هر نقشه‌ای برای الیاس چیدید بذارید کنار. ما یک خائن داریم که همه‌چیز رو به الیاس لو داده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
- چه نقشه‌ای برام کشیده‌بودید؟
صدای بم و مردانه‌ای درون سالن پیچید که مراد شوکه‌شده به عقب برگشت. الیاس انگار تازه وارد سالن شده‌بود، همگی با چشمانی درشت میخکوب آن مرد جوان شده‌بودند.
- من فکر می‌کردم شما طرفدار الیاس هستید، برای همین این اسمو روی خودم گذاشتم تا بهم اعتماد کنید.
تنها خضر با خونسردی نگاهش می‌کرد و از روی صندلی‌اش جابه‌جا نشده‌بود.
- اسرافیل ازم خواست اون شب توی پارتی بکشمتون، اما من این کار رو نکردم، چون شما هواداران قدیمی پدرم الیاس بودید.
این‌بار خضر از روی صندلی‌اش بلند شد و توبیخانه گفت:
- چرا باید اسرافیل پسر الیاس رو بزرگ کنه؟! اون الیاس رو رقیب خودش می‌دونست. ‌
او دستانش را داخل جیبش فرو کرد و خطاب به همه پاسخ داد:
- چون می‌خواست دشمنشو در کنار خودش نگه داره. تمام این مدت بهم دروغ گفته‌بود؛ همیشه از دوستی خودش با الیاس حرف می‌زد و این بهونه رو داشت که پلیس‌ها اونو کشتن.
گرد غم روی صورت پسر پاشیده شد. او با نگاه ماتم‌زده‌ای، دور میز تاب خورد و ادامه داد:
- بهم محبت می‌کرد و درست مثل پسر خودش بزرگم کرد، اما حالا می‌فهمم همه چیز یک دروغ بود!
پشت خضر ایستاد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
- اون پدرمو کشت و هر چیزی که مال پدرم بود، مال خودش کرد و همه‌ی سیاه‌کاری‌هاشو به نام من زد تا هیچ ردی از خودش باقی نمونه. فکر می‌کنید به همچین مردی پایبند می‌مونم؟!
خضر سری چرخاند و نیم‌رخ پسر را از نظر گذراند. موهای سیاه و چشمان آبی‌رنگش درست مثل الیاس بود؛ همان مردی که قسم خورده‌بود از بچه‌هایش مواظبت کند، اما یک چیزی درست نبود. به یاد داشت پسر الیاس موهای سفید همچون مادرش داشت؛ ولی می‌توانست موهایش را هم رنگ کند. پس بدون شک، این پسر همان سهیل، پسر الیاس می‌بود.
- تو چطور زنده موندی؟
خضر این‌بار با نگاهی که رد صمیمیت و دلتنگی دیده می‌شد، هر دو بازوان پسر را گرفت و سوالش را با شور و حرارت بیان کرد:
- چطور تونستی زنده بمونی سهیل؟!
پسر لبخند گشادی به لب کشاند و گفت:
- لطفاً منو به اسم پدرم صدا بزن.
- این چرنده!
همه‌ی نگاه‌ها به سمت مراد کشیده شد. مراد با کینه‌ای که در نگاهش موج می‌زد، به چشمان الیاس خیره گشت و با صدایی که درون سالن می‌پیچید، فریاد زد:
- من نمی‌دونم توی سرت چی می‌گذره، ولی سهیلی که من می‌شناسم تا آخر سگ اسرافیل باقی می‌مونه!
خضر با عصبانیت ضربه‌ای به میز کوبید و فریاد کشید:
- مواظب حرف زدنت باش!
مراد پوزخندی زد و خطاب به آتوسا که داغان با لباس‌های خاکی و چروک‌شده گوشه‌ای ایستاده.بود، گفت:
- یک‌روزی از این‌که بهم پشت کردی اشک می‌ریزی.
با همان نفرت کلام رو به تمام مردان مقابلش کرد و ادامه داد:
- حتی اگه حرف‌هاش درست باشه، اون یک‌روزی به همتون خ*یانت می‌کنه. کافیه دیگه بهتون نیازی نداشته باشه! درست مثل اسرافیل، به قصد کشت شما رو دور می‌ریزه.
این را گفت و از سالن خارج شد. خضر لبخند دست‌پاچه‌ای زد و رو به مرد جوان که با اخم جای خالی مراد را نگاه می‌کرد، لب زد:
- خودم درستش می‌کنم، لطفاً بهش توجهی نکن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
***
(رویا)
روی صندلی جا خوش کرده و با تیپ دانشگاهی‌اش، حالا روبه‌روی استاد نشسته‌بود. مرد میان‌سال از بالای عینکش به رویا خیره ماند که با سکوت و سری افتاده، به کفش‌های سیاه اسپرتش نگاه می‌کرد. آن مرد با سر خودکار به روی کاغذهای مقابلش ضربه‌ای زد تا نگاه رویا را به خود جلب کند.
- خانم یوسفی، واقعاً می‌خواین ترک تحصیل کنین؟! فقط یک‌ماه دیگه به امتحانات نهایی مونده. اگه همه‌ی واحد‌هاتون رو پاس بشید، فوق لیسانستون رو می‌گیرید.
رویا با بیچارگی تمام لبخندی به لب زد و به ملایمی گفت:
- استاد من تصمیمم رو گرفتم؛ دیگه نمی‌خوام درس بخونم. بعضی‌ها توی سن پونزده الی شونزده‌سالگی خودشون رو می‌شناسن که آدم‌های خوش‌بختی هستن و همونی میشن که می‌خوان. کمی دیر شده، ولی من الان خودمو شناختم! اصلاً علاقه‌ای به این رشته ندارم.
مرد عینکش را از روی چشمانش برداشت. در حالی که با تعجب می‌خندید، رو به رویا توپید:
- داری اشتباه می‌کنی! با این‌که این اواخر خیلی ضعیف بودی، ولی نمی‌تونم سابقه‌ی نمراتت رو در نظر نگیرم. تو توی ریاضیات عالی هستی رویا، پروژه‌های تو خلاق‌تر از همه‌ی بچه‌هاست. همیشه تو رو به‌عنوان یکی از بهترین دانشجوهام می‌دونستم، اینو می‌دونی؟ کمتر کسی توی بیست‌سالگی لیسانس معماری رو گرفته!
رویا این‌بار لبخندی از ته دلش زد و حالا با دلی گرم‌شده، رو به استادی که سعی در عوض شدن تصمیمش داشت، گفت:
- واقعاً حرفاتون خیلی برام ارزشمنده استاد! شما همیشه به من لطف داشتید و بیشتر از بقیه برای من زمان می‌ذاشتید، ولی این‌طوری که شما میگید نیست. خیلی‌ها توی این سن لیسانس گرفتن، مخصوصاً منی که توی پونزده‌سالگی دیپلمم رو گرفتم باید هم توی این سن لیسانس داشته باشم. هنوزم یک‌سال گند زدم!
اگر به ماهان و جذابیت‌هایش فکر نمی‌کرد، باید پارسال این واحدها را پاس می‌شد. آهی کشید و به نگاه محبت‌آمیز استاد خیره گشت.
- به هر حال امیدوارم موفق باشی. حالا نمی‌خوای بری سر کار؟ یا در کل این رشته با این همه زحمت رو رها می‌کنی؟!
تصمیمی برای آینده نداشت؛ هیچ‌وقت خودش را جز الان پوچ و سردرگم ندیده‌بود.
- نمی‌دونم، شاید برم سر کار.
این تنها جوابی بود که می‌توانست بدهد. دوست نداشت استادش را ناامید کند. مرد سری تکان داد و کارتی از کیف شانه‌ایش بیرون کشاند.
- برادرزاده‌م یک شرکت مهندسی معماری داره. تازه موفقیت‌هاش داره هر روزم بیشتر میشه، طوری که پروژه‌هاش از خارج کشورم هست. من همیشه بهترین دانشجوهام رو به عنوان کارآموز اون‌جا می‌فرستادم، البته وقتی که فوق لیسانسشون رو گرفتن، ولی یک استثنا قائل میشم. اونا نیاز به چندتا مهندس دارن. باهاشون مصاحبه کن، شاید قبول بشی.
کارت را گرفت و به حروف‌های لاتین آن خیره شد؛ شرکت مهبد. انگار برادرزاده‌اش اسم خودش را برای شرکت گذاشته‌بود.
- راستش من با مهبد حرف می‌زنم که تو رو قبول کنن، پس زیاد نگران نباش.
کارت را سرجایش روی میز گذاشت و با سرزنشی که مغزش محکوم کرده‌بود، با دودلی گفت:
- اگه برم سرکار، یک شرکت صددرصد منو قبول می‌کنه.
- جداً؟ کدوم شرکت؟
لبی برچید و به ساعت خیره شد. می‌دانست اولین و آخرین استادی است که این‌طور به او اهمیت می‌دهد.
- شرکت یکی از آشنایانمون.
- اسم رئیسش رو بگو؛ من اکثر شرکت‌های خوب رو می‌شناسم.
لبخندش ماسید و بریده‌بریده نام اهورا را به زبان آورد.
- اهورا یکتا؛ اسم شرکت هم یکتاست.
چقدر پدرش برای این‌که رویا در کنار اهورا کار کند اصرار می‌ورزید و او هیچ‌وقت قبولش نکرد. اصلاً وقت کار کردن نداشت؛ آن روزها فقط درس می‌خواند.
- چه عالی، هر چند نمی‌شناسم! ولی حالا که می‌شنوم ممکنه این رشته رو ادامه بدی، یکم خیالم راحت شد. به هر حال باهام در ارتباط باش، شاید یک فرصت طلایی بازم تکرار بشه.
بند کوله‌اش را روی شانه‌اش انداخت و از جایش بلند شد.
- مرسی برای وقتی که گذاشتید، من باید برم.
- خداحافظ خانم یوسفی، امیدوارم یک روزی اسمت رو به عنوان بهترین مهندس ساختمون‌ها بشنوم و با افتخار بگم ایشون یک‌روزی شاگرد من بودن!
بغض‌کرده سری تکان داد و تقریباً خودش را از کلاس بیرون انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
به روی نیمکت زیر درخت کاج، درون محوطه‌ی دانشگاه نشسته‌بود. دانشجوها در رفت و آمد بودند و گذر زمان، مانند باد ملایمی نواخته می‌شد و می‌گذشت. اما رویا، صامت با نگاهی سردرگم و ذهنی آشفته، به نقطه‌ای کور خیره گشته‌بود. چنان در تلاطم افکارش به سر می‌برد که حتی متوجه نگاه خیره‌ی نفس که دقایقی کوتاه روبه‌رو‌یش ایستاده‌بود، نشد! نفس با تعجب تمام، ابرویی بالا داد و رو به رویا گفت:
- سلام، چطوری؟
او هنوز نگاهش به همان نقطه‌ی کور بود. بی‌آنکه پلکی زند، زمزمه کرد:
- چتری بهت میاد.
چند ثانیه‌ای طول کشید جمله‌اش را متوجه شود. موهای روی پیشانی‌اش را کنار زد و در کنار رویا نشست.
- واقعاً؟
- می‌خواستم خیلی وقت پیش بگم، اما یادم رفت.
تنه‌ای به رویا زد و به گرمی بازوانش را گرفت. در حالی که می‌خواست نگاه رویا را به خود جلب کند، سرش را روی شانه‌ی او گذاشت و گفت:
- چه خبرا دوستم؟
‌- من با گونش رفته‌بودم پارتی. اون شب توی مهمونی بی‌هوش شدم و وقتی به‌هوش اومدم، داخل یک جعبه‌ی آینه‌ای بودم، بدون لباس! هیچ راه فراری نبود. اون‌جا خوابم برد، اما بعدش که بیدار شدم توی اتاقم بودم. باور کن شوخی نمی‌کنم!
نفس به آرامی سرش را از روی شانه‌ی رویا برداشت. در حالی که چشمان گرد سیاهش درشت گشته‌بود و لبان باریک سرخ‌فامش از فرط تعجب باز شده‌بود، بریده‌بریده گفت:
- چ... چی؟!
هنوز نگاه رویا به دوردست‌ها بود، کیش و مات‌زده... .
- برای این‌که سرنخی پیدا کنم و مطمئن بشم اون شب توهم نزدم، خواستم تنها دوربین بن‌بستمون رو چک کنم. یک پسر زال در رو باز کرد. به نظرم آشنا می‌اومد، اما یادم نبود کجا دیدمش! باهاش کمی صمیمی شدم و اون با یک قرار، بهم آدرس راننده‌ای که منو نزدیک‌های صبح در خونه‌مون رسوند رو داد. می‌خواستم همین روزا با خودش برم سراغ راننده، بعدش یادم اومد عامل این اتفاق خودشه.
نفس ناباورانه دست روی دهانش گذاشت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده‌بود، زمزمه کرد:
- می‌خواد عکساتو پخش کنه؟!
گوشه‌ی لبان هلوفام رویا به بالا پرید. با شانه‌های افتاده و صدایی مأیوسانه لب زد:
- این‌طوری حدأقل می‌دونستم ازم چی می‌خواد، اما نه.
نفس با هر دو دست صورت درهم و اخم‌آلود رویا را قاب گرفت. رویا تپل نبود، ولی با فشار دستان دختر و برآمدگی گونه‌هایش، صحنه‌ای بامزه خلق شده‌بود.
- می‌ریزیم سرش و انقدر می‌زنیمش تا آدم بشه بگه چرا این‌ کار رو کرده! می‌دونی که کلی پسر می‌شناسم که برای دعوا جون میدن. این آدم مریض و دیوونه‌ست. هیچ مدرکی وجود نداره ثابت کنه که دزدیده شدی؟
سرش را به نشان منفی تکان داد. دستان نفس را کنار زد و از ته دلش خندید؛ هنوز رد خنده در کلامش هویدا بود.
- خیلی ممنونم، ولی اون یک آدم خطرناکه. نمی‌خوای که خانوادت رو درگیر یک گنگستر بکنی؟
- بهت گفتم اردلان و ارسلان تازگی‌ها با یک پلیس دوست شدن؟ سری قبل که برام خواستگار اومد، دوقلوهامون راپورت پسره رو از رفیقشون گرفتن، فقط با یک عکس! پرونده‌ش خیلی سیاه بود، چند نفر رو چاقو زده‌بود ولی دیه‌ش رو هم داده. عکس پسره رو بهم بده، ببینن پرونده‌ی سابقه‌ای چیزی داره؟
- عکسی ازش ندارم.
نفس هیجان‌زده شده‌بود، طوری که دستانش هم می‌لرزید. در حالی که پاهایش را مدام تکان می‌داد و در فکر فرو رفته‌بود، لب زد:
- دوباره برو سر قرار.
رویا احساس می‌کرد با گفتن حقیقت و راز مخوف زندگی‌اش باری از روی شانه‌اش برداشته شده. از این رو با تناقضی عجیب، لحن غمگین و لب‌های خندان گفت:
- نمی‌تونم، ولی تو می‌تونی راجع‌به این قضیه‌ با اون پلیس حرف بزنی، ببینه پرونده‌ی مشابهی مثل این وجود داشته و من باید دقیقاً چیکار کنم؟
به آغوش گرم نفس کشیده شد. در حالی که عطر شیرینش را استشمام می‌کرد، صدای نازک و لحن بچگانه‌‌ی او بانی یک لبخند گشاد به روی لب‌هایش بود.
- دوستم، قربونت بشم، چقدر سختی کشیدی!
این‌بار لحنش تند و مثل قبل، کلفت و خشن شد:
- چرا بهم نگفتی ع*ن*تر؟!
رویا با سر انگشتانش، نم چشمانش را گرفت و دماغش را مانند بچه‌ها بالا کشید. چقدر این حس صمیمت و قدیمی را دوست داشت.
‌- اولش فکر می‌کردم توهمه، اما وقتی مطمئن شدم همین دیشب بود. قصد نداشتم بهت بگم. یک‌دفعه‌ای بدون فکر قبلی همه چیز رو گفتم، اما الان خیلی خوشحالم. این باید راز بمونه.
نفس فشاری به دستانش وارد کرد تا حس دلگرمی‌اش را به او نشان دهد.
- با پلیسه حرف می‌زنم، خبرش رو امشب میدم. ولی عکسش رو بگیر. وقتی باهاش رفتی بیرون بهم بگو!
- نمی‌تونم.
به ساعت مچی رویا نگاهی انداخت و از جایش بلند شد. همان‌طور که پشت مانتو سیاهش را می‌تکاند، پاسخ داد:
- نگران نباش، مگه نگفتی یک‌هویی دیشب یادت اومده؟ اون نمی‌دونه که تو هویتش رو فهمیدی، این یعنی تو یک قدم جلویی.
از داخل کیفش اسپری فلفلی بیرون کشید و به دستان رویا داد.
- عکسش رو تا عصر برام بفرست، اتفاقی نمی‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
368
3,987
مدال‌ها
3
آن‌قدر رازهای جدید داشت که ترک کردن دانشگاه و یا تهدید پدربزرگش برای ازدواج، کوچک‌ترین خبرهای روزمره‌اش حساب می‌شد! پس ترجیح داد آن‌ها را به نفس نگوید و تنها به دور شدنش نگاه کند. اینترنت موبایلش را روشن کرد تا یک تاکسی آنلاین بگیرد. با روشن شدنش، اعلان‌های زیادی از برنامه‌ی اینستاگرام سرازیر شد. تمامی آن‌ها نشست از یک آیدی و اسمی به نام سهیل رستگار بودند؛ او را دنبال کرده‌بود و تمام پست‌هایش را لایک. ناخودآگاه لبخندی به بزرگی گاز یک سیب زد. وقتی انعکاس لبخندش را روی صفحه‌ی گوشی دید، اخمی کرد و به خود توپید:
- خب هر کی دنبالم کنه خوشحال میشم، مهم نیست کیه!
دوست داشت ببیند همین چند دقیقه پیش که سهیل آن‌ها را لایک کرده، چه دیده؟ اکثر پست‌ها داخل دانشگاه ضبط شده‌بود؛ به هنگام مطالعه و نوشیدن اسپرسو، قدم زدن روی برف و سکوهای دانشگاه؛ تنها خلاقیتی که به خرج داده‌بود، نوشتن متن‌‌های انگیزشی زیر پست‌هایش بود.
وقتی به بیوگرافی‌اش نگاهی انداخت، قلبش تیر کشید. از دیدن صفت «خانم مهندس» که به خود نامیده‌بود، لبخند تلخی به لب زد و به سمت پست‌هایی رفت که سهیل برایشان کامنت گذاشته‌بود. آن‌ها بهترین پروژه‌هایی بودند که توانسته‌بود طرح‌هایش را به شرکت یکتا یا پسرعمه‌اش بفروشد. همیشه فکر می‌کرد به خاطر نسبت فامیلی او کارهایش را می‌خرد، اما حالا که این شغل را رها کرده‌بود، متوجه شد هیچ‌گاه قدردان استعدادش نبوده و بی‌شرمانه او را کوچک می‌شمرده! سهیل تنها برای همان نماهای ساختمانی کامنت گذاشته‌بود: «بهت افتخار می‌کنیم»، «چقدر زیبا! سبک به‌کار رفته بسیار خلاقانه‌ست»، «استعدادت بوسیدنیه.»
نظرات او را پسندید و داخل نمایه‌اش شد. دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت:
- خدای من، تو واقعاً نویسنده‌ای!
او نزدیک دوازده‌هزار دنبال‌کننده داشت و محتویات تمام پست‌هایش از کتاب و رمان‌هایی بود که به‌نام خودش به چاپ رسیده‌بودند. اکثر پست‌هایش به زبان روسی بودند و همچنین اکثر دنبال‌کننده‌هایش هم روسی بودند. شروع به خواندن یکی از پست‌هایش که بیشترین پسند را داشت و به انگلیسی تایپ شده‌بود، کرد:
- توهمات یک سایه... .
صفحه‌را ورق زد که به داستان او رسید: «همه‌چیز از یک دوست داشتن شروع شد؛ چرا که سایه نور را دوست داشت و همیشه به دنبالش می‌دوید، اما هر کجا که می‌رفت، خبری از نور نبود! احساس ناکامی باعث به‌وجود آمدن توهماتش شد؛ توهماتی که به او می‌گفتند: «تو به قدر کافی خوب نیستی، تو کوچک هستی!» سایه تصمیم گرفت به یک‌باره، آن‌چنان بزرگ شود که به همه‌جا سرک کشد و بالأخره در آغوش نور قرار گیرد. وقتی سایه شروع به بزرگ شدن کرد، ناخواسته باعث شد نور کوچک شود. او برای رسیدن به نور، نور را به سایه تبدیل می‌کرد؛ به همان چیزی که خودش بود. هنگامی که نور به سایه تبدیل شد، تاریکی همه‌جا را فرا گرفت. دیگر نوری نبود که سایه‌ای باشد.»
وقتی رویا به جمله‌ی آخر رسید، غمگین‌گشته پوزخندی زد و گفت:
- برای یک خلافکار، زیادی احساساتی‌ای!
آن پست را لایک کرد و برایش کامنت نوشت: «تو شروع صبح و اومدن شب رو زیبا و عاشقانه توصیف کردی.»
رویا همه‌ی پست‌ها را دید زد، اما هیچ عکسی از او ندید. تنها یک عکس کودکانه که شش و یا هفت‌ساله بود را پیدا کرد. وقتی خواست از برنامه خارج شود، در جواب کامنتش پیامی آمد: «بیان روز و شب نیست، بیان یک ذهنه! نور و سایه یک‌چیزند، نه دو چیز متفاوت. سایه صفت کارهای بد و نادرسته و نور برعکس... . این متن در واقع توصیف بد شدن یک آدمه که دیگه هیچ نوری در قلبش نداره.»
از جایش بلند شد و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت، همچنان که برای سهیل تایپ می‌کرد: «از نظرم شر و خیر دو چیز متفاوته.»
وقتی سرش را بالا کرد، واحد دانشگاه را دید و هول‌زده به سمتش دوید، برایش دست تکان داد تا او ایستاد. داخلش شد و یک صندلی خالی پیدا کرد و نشست. به‌سرعت گوشی‌اش را نگاه کرد تا جواب سهیل را ببیند: «فرض کن خورشید منشأ خوبی‌هاست و نور همه‌‌جا رو در بر گرفته. بدی‌ای وجود نداره تا وقتی یک مانع مثل دیوار ایجاد بشه و سایه تشکیل بشه. سایه از نبودن نور شکل گرفته، اما ماهیتش هم از نوره؛ یعنی اگه نور نباشه اون هم نیست و در کل نیستیه. این یعنی چی!؟ یعنی خوبی و بدی از یک‌چیزند.»
رویا: «پس داری میگی خدا شر رو شکل داده؟»
سهیل: «اون مانع و دیوار رو انسان درست می‌کنه که توی قلبش نوری نمی‌رسه و در عوض، سایه تشکیل میشه.»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین