جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,211 بازدید, 331 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
حتی تکون دادن انگشت‌هام هم برام سخت بود و می‌دونستم یه اتفاقی افتاده. یه چیزی مهم‌تر و بدتر از زخم‌های همیشگی! بی‌حرکت، جلوی سی*ن*ه‌م نگهش داشتم و سعی کردم حواسم رو به اطراف بدم. دژبان‌ها، با دیدن ما دروازه رو به سرعت باز کردن. با وارد شدنمون به پایگاه، مردم مثل همیشه دو طرف ایستادن و در حالی که ما از بینشون رد می‌شدیم، با خوشحالی و صدای بلند تشویقمون می‌کردن. دستور استراحت دادم و در حالی که آلفاها برای تعویض لباس، به سمت محوطه‌ی مخصوص خودمون می‌رفتن، راهم رو کج کردم و با رد شدن از بین ساختمون‌های بلند مسکونی، به سمت محوطه‌ی پزشکی حرکت کردم. شدیداً بی‌حال شده بودم و اطراف رو توی هاله‌ی مشکی رنگ می‌دیدم. شقایق با چند قدم بلند، خودش رو به من رسوند و کنارم ایستاد.
شقایق: ببخشید! واقعاً نمی‌خواستم این‌جوری بشه! باید اول اطرافم رو چک می‌کردم.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم آرومش کنم.
- این مأموریت، اولین مأموریت تو بود. همچین مشکلاتی پیش میاد.
شقایق: سعی نکن الکی توجیه کنی. حماقت من باعث شد این اتفاق بیوفته.
نیم نگاهی بهش انداختم و سعی کردم توی صدام اثری از درد نباشه.
- من بارها زخمی شدم.
سرش رو تکون داد.
شقایق: خودت هم می‌دونی اوضاع دستت چیه. آروین دست چپت بدجور آسیب دیده و من حتی بدون آزمایش و استفاده از دستگاه هم می‌تونم این رو بفهمم! خودت هم فهمیدی فقط نمی‌خوای قبول کنی!
از پله‌های جلوی در ورودی بالا رفتیم. از من جلو زد و سریع در رو باز کرد. پزشک‌ها و پرستارها، با دیدن من توی اون وضعیت، با عجله جلو اومدن. دست راستم رو جلو گرفتم.
- بگین کیمیا بیاد. عجله کنین و خودتون برین به کارهاتون برسین.
دیگه نمی‌تونستم! سیاهی اطراف دیگه تقریباً کل دیدم رو مختل کرده بود و می‌دونستم دیگه نمی‌تونم هوشیار بمونم. بدون توجه به شکیبا، با عجله وارد اولین اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم. چشم‌هام بسته شد و دیگه متوجه هیچی نشدم. هیچ‌کَس نباید ضعف من رو می‌دید! ضعیف بودن من مساوی می‌شد با نابودی این پایگاه و تمام افراد داخلش!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با احساس نور از پشت پلک‌هام، چشم‌هام رو باز کردم. توی اتاقی متفاوت از اتاق قبلی، روی تخت سفید داخل اتاق هم‌رنگش، دراز کشیده بودم و دستم پانسمان شده بود. این‌بار پانسمان خونی نبود و رنگ سفید اون، نشون دهنده‌ی قطع شدن خون‌ریزی بود.
صدای کیمیا رو از سمت راستم شنیدم.
کیمیا: گفتم بالاخره جنازه‌ی تو رو میارن ولی انتظار نداشتم خودت بیاریش!
دستم رو بالا آوردم و روبه‌روی صورتم نگه داشتم. انگشت‌هام رو باز و بسته کردم و با دردی که توی دستم پیچید، اخم کردم.
کیمیا: این دفعه با دفعات قبل فرق داره! عصب‌های دستت آسیب دیدن آروین! باید استراحت کنی و بعد از خوب شدن و ترمیم بافت دستت، عمل کنی.
نگاهم رو از دستم نگرفتم.
- نمی‌تونم.
عصبانی شد و به زور صداش رو پایین نگه داشت.
کیمیا: پسره‌ی احمق انگار هنوز نفهمیدی چه بلایی سرت اومده! همین که دست چپت از کار نیوفتاده باید خدا رو شکر کنی. دیگه نمی‌تونی مثل قبل وزن زیادی بهش وارد کنی وگرنه با هر دفعه فشار زیاد، وضعیتش بدتر میشه! باید عمل کنی. هرچند عمل هم باعث نمی‌شه مثل روز اول بشه ولی از الان بهتره!
- قضیه از اینجا بیرون نرفت درسته؟!
دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه. یقه‌م رو گرفت و به سمت خودش، به بالا کشید. سرم از بالشت سفید رنگ جدا شد. توی چشم‌هام زل زد.
کیمیا: عوضی دارم بهت میگم بدبخت شدی! اون وقت تو این‌قدر خون‌سرد در مورد راز باقی موندن این موضوع می‌پرسی؟! الان مسئله‌ی مهم‌تر از دستت وجود نداره.
نگاهش کردم ولی سعی نکردم یقه‌م رو آزاد کنم.
- کیمیا عمل کردن من ممکن نیست! اگه من بکشم کنار، هرچند به صورت موقت و برای استراحت یا هر چیز دیگه‌ای، پایگاه از درون و بیرون می‌پاشه! سیاسی‌ها خیلی وقته منتظر فرصت بودن و استراحت کردن من، یعنی پخش شدن خبر این آسیب‌دیدگی به قول خودت جبران ناپذیر! این دقیقاً همون فرصتی میشه که اون‌ها ازش استفاده می‌کنن!
کیمیا: همه‌شون برن به درک!
سرم رو تکون دادم.
- ما پایگاه نظامی هستیم. فرمانده پایگاه نظامی اگه دیگه نتونه مبارزه کنه فاتحه‌ی پایگاهش خونده شدست!
با دست سالمم، دستش رو پایین آوردم.
- منطقی فکر کن دختر. الان وقت این کارها نیست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
نفسش رو فوت کرد و موهاش رو با کلافگی مرتب کرد.
کیمیا: سر و کله زدن با تو عذاب الهی محسوب میشه.
انگار چیزی یادش اومد که برگشت و دوباره نگاهم کرد.
کیمیا: با اون دختر چیکار کنم؟
- کی؟!
کیمیا: شقایق. کل این اتفاقات به‌خاطر حماقت اونه.
- یکی از افراد زخمی بود و خواست طبق وظیفه‌ای که داره عمل کنه. فقط بی‌احتیاطی کرد و بدون توجه به بقیه موارد، به سمت یارو دویید که این هم به‌خاطر بی‌تجربه بودنشه.
کیمیا: داری ازش دفاع می‌کنی؟!
سرم رو تکون دادم.
- خودش هم ترسیده و نگرانه. برای اولین بار عادیه!
کیمیا: حالا که دقت می‌کنم، تو همیشه در برابر این دختر زیادی چشم‌پوشی به خرج میدی.
- هرکَس دیگه‌ای هم جای اون بود من این‌کار رو می‌کردم کیمیا! من زخمی شدم چون داشتم به وظیفه‌م عمل می‌کردم و دلایل اون رو هم گفتم. تنبیه کردن بقیه به‌خاطر این موضوع اشتباهه.
کیمیا: تو همونی هستی که یکی از افرادت رو به‌خاطر شلیک بی‌جا و بد موقعی که کرده بود، سه روز انداختی انفرادی!
سکوت کرد و بعد از چند ثانیه فکر کردن، دوباره نگاهم کرد.
کیمیا: نکنه این همونیه که گفته بودی؟!
- کی؟
چند قدم جلو اومد.
کیمیا: همون کسی که یه‌بار گفتی دوستش داشتی.
سکوت کردم.
کیمیا: پس خودشه! خدای من! هیچ‌وقت در موردش حرف نزدی و حالا چند ماهه داریم باهاش زندگی می‌کنیم! بگو آروین. تعریف کن قضیه رو!
کلافه دستم رو توی موهام کردم و کمی کشیدم.
کیمیا: فکرش رو هم نکن که بخوای از زیرش در بری!
- ده سال پیش، برادرهامون توی یه مدرسه درس می‌خوندن و هم‌سن بودن. بعد از گذشت یه مدت، ناخودآگاه به هم نزدیک‌تر شدیم. می‌دونستم ما مثل هم نیستیم! با این حال بهش گفتم. اولش قبول نمی‌کرد ولی تردیدش رو می‌دیدم. می‌دونستم اون هم از من خوشش میاد! بعد از یه مدت، زیر نظر مامانش و با اطلاع اون، با هم دوست شدیم. هر دوی ما حد و حدود خودش رو می‌دونست و من هم هیچ‌وقت سعی نکردم به اعتقادات و باورهای اون توهین کنم یا نادیده بگیرم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
به کیمیا نگاه کردم و ادامه دادم.
- برعکس الان، اون موقع واقعاً آدم شری بودم. من مثل آتیش، همیشه توی هیاهو و جست و خیز بودم و اون مثل آب، همیشه آروم و عاقل! خیالم راحت بود و می‌دونستم که می‌تونم بهش اعتماد کنم.
نفسم رو فوت کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.
- تا این‌که با یکی از دوست‌های توی باشگاهم، سر یکی از قرارهامون رفتم! بعد از اون شدیم یه اکیپ سه‌نفره! اولش همه‌چیز خوب بود تا این‌که کم‌کم متوجه تغییرات شدم. انگار یهو تمام اون رویاها و روزهای خوب تموم شد! بعد از یه مدت، جای من و شایان عوض شده بود انگار!
وسط حرفم پرید.
کیمیا: شایان کیه؟!
- همون پسره که گفتم.
کیمیا: آها! خب ادامه بده.
- می‌دونستم شقایق رو باختم. خیلی تلاش کردم ولی نشد. جدایی ما برخلاف همه، کاملاً بی‌صدا و بدون دعوا بود. من باختم و کشیدم کنار. شقایق هم هیچی نگفت. بعد از اون، خیلی‌ها می‌پرسیدن! من و شقایق رابطه‌ای کاملاً رویایی و بدون بحث و دعوا داشتیم. هیچ‌وقت قهر نکردیم. پس حتی تا چند سال بعد، همه می‌خواستن علت جدایی ما رو بدونن. نمی‌دونستم شقایق چی می‌گفت و هنوز هم نمی‌دونم؛ ولی هیچ‌وقت واقعیت رو نگفتم. فقط گفتم تفاهم نداشتیم و شاید هم هنوز بزرگ نشده بودیم.
کیمیا با قیافه‌ی متفکر نگاهم می‌کرد.
کیمیا: چرا این‌قدر راحت کشیدی کنار؟! اونی که مزاحم بود مهرشاد بود نه تو!
سرم رو تکون دادم.
- هر دوی ما بچه بودیم کیمیا! من و شقایق دو قطب مخالف هم بودیم و همین باعث شده بود زندگی اون از حالت سکون در بیاد. شایان برعکس من بود! یه پسر آروم و درس‌خون. از همون بچه‌ها که همه‌ی خانواده‌ها و معلم‌ها عاشقشونن! این‌که دختر نوجوانی مثل شقایق جذبش بشه دور از ذهن نبود. من هم جنگیدم ولی شکست خوردم! هرچند از گفتنش متنفرم ولی اونی که شکست خورد من بودم!
کیمیا: خودش احساس تأسف نکرد؟! پشیمون نشد؟!
- دو بار سعی کرد برگرده. بار اول، حدود چهار ماه بعد از جداییمون و بار دوم هم دو سال پیش، زمانی که برای اولین بار به مقر فرماندهی رفتم و اون‌جا دیدمش.
کیمیا: و تو قبول نکردی؟!
سرم رو به آرومی تکون دادم.
- نتونستم. وقتی یکی یه کاری می‌کنه یعنی با علم به نتایجی که اون کار می‌تونه براش داشته باشه انجامش داده! هرچند احساس من به شقایق اون‌قدر قوی بود که بخوام ببخشمش، ولی نمی‌تونستم! من اعتمادم رو از دست دادم و نمی‌تونم عقلم رو قانع کنم.
گیج شده بود و این از توی چشم‌های مشکیش معلوم بود.
کیمیا: ولی گفته بودی فراموشش کردی!
پوزخند زدم.
- اشتباه می‌کردم. فکر می‌کردم تموم شده! فکر می‌کردم دیگه حسی بهش ندارم ولی هر دفعه که نگاهم به چشم‌هاش می‌خوره، حقیقت مثل سیلی توی صورتم می‌خوره.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
«کیمیا»
سال‌ها ازش پرسیدم ولی هیچ‌وقت نگفت. حتی الان هم شقایق رو متهم نمی‌کرد و می‌گفت گول خورده و به‌خاطر سنش بوده! خواستم چیزی بگم که با صدای در، پشیمون شدم.
- بیا تو.
در باز شد و شقایق وارد شد. آروین به آرومی و طوری که دختر نشنوه، زمزمه کرد.
آروین: تو چیزی نمی‌دونی کیمیا!
جلو اومد و کنار تخت، با فاصله ایستاد.
شقایق: حالت چطوره؟
آروین نگاه کوتاهی بهش انداخت.
آروین: خوبم.
نگاهش روی پانسمان دست آروین موند.
شقایق: متأسفم! می‌دونم هرچقدر هم که معذرت‌خواهی کنم ولی دستت درست نمی‌شه.
آروین: پرستار! من به افراد ضعیف برای بیرون از دروازه‌ها احتیاج ندارم. اگه قراره این‌طوری ادامه بدی پس بهتره فردا صبح، استعفانامه رو روی میز رئیست گذاشته باشی و من مطمئن میشم که به دستم برسه!
شالش رو روی سرش مرتب کرد. وسط بحثشون پریدم.
- سه روز دو شیفت کار می‌کنی شقایق. بحثی هم قبول نمی‌کنم!
شقایق: چشم.
- می‌تونی بری!
بدون نگاه اضافه‌ای به هیچ‌کدوم از ما، از اتاق خارج شد.
آروین نگاهم کرد.
آروین: هی فرفری! مگه نگفتم بی‌خیالش شو؟!
بی‌توجه، شونه بالا انداختم.
- تو به عنوان آلفا ازش گذشتی و من به عنوان رئیسش صلاح دونستم به‌خاطر حواس پرتی‌ای که داشت جریمه بشه.
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت.
متفکر، دستی به گونه‌م کشیدم.
- احساساتی ولی مغرور! مطمئن نیستم بتونه پا به پای شماها پیش بره. شاید بهتره با یکی دیگه عوضش کنم!
با مخالفت سرش رو تکون داد.
آروین: اون ویژگی‌هایی که یه پرستار باید داشته باشه رو داره. من اونجا به اندازه‌ی کافی آدم‌های رو اعصاب دارم؛ این یکی همین‌جوری باشه بهتره!
خندیدم.
آروین: برو برگه‌ی ترخیص من رو امضا کن وگرنه خودم میرم!
بی‌توجه بهش، به سمت در قدم برداشتم.
آروین: مطمئن شو کسی در مورد وضعیت دستم چیزی نفهمه! فقط یه زخم ساده‌ست.
دستم رو توی هوا تکون دادم.
- بزار دهنت هم استراحت کنه!
در رو پشت سرم بستم و توی راهروی سفید و کرمی رنگ، به طرف اتاقم، حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
دو ساعت بعد، بعد از بررسی اوضاع بقیه‌ی بیمارها، به سمت اتاق آروین حرکت کردم. جلوی در ایستادم و به صداهایی که از داخل اتاق میومد گوش کردم. خانواده‌ش اومده بودن! در زدم و وارد اتاق شدم. نگاهم رو توی اتاق چرخوندم و مشغول احوال‌پرسی با مادر و پدرش شدم. با صدای سلام آرین، نگاهی بهش کردم و جوابش رو دادم. با غرغر دوباره مشغول کمک کردن به آروین شد.
آرین: من رو از مدرسه کشیدن بیرون که بیام به تو کمک کنم!
با حرص به مامانش نگاه کرد.
آرین: این‌که از من هم سالم‌تره!
الهه خانم با چشم‌غره به آرین نگاه کرد.
الهه خانم: کارت رو بکن.
به آروین نگاه کردم که با چشم و ابرو، برای برادرش ادا در می‌آورد.
کیمیا: در جریان هستی که هنوز باید اینجا می‌موندی؟!
دکمه‌های لباس قهوه‌ای رنگش رو بست.
آروین: اگه خوب نبودم نمی‌تونستم الان دکمه‌هام رو ببندم. بی‌خیال ما شو بزار به کارهامون برسیم!
به مامانش نگاه کرد.
آروین: محض رضای خدا مامان! از این لباس مزخرف‌تر پیدا نکردی برای من بیاری! مگه نه؟
دست پدرش، پشت گردنش نشست و صداش توی اتاق پیچید.
محمد آقا: الان باید تشکر کنی!
الهه خانم بدون توجه به کُری خوندن اون سه نفر، به من نگاه کرد.
الهه خانم: دستت درد نکنه کیمیا جان! من می‌دونم این پسر چه آدم لجباز و یه‌دنده‌ایه! همین که این همه سال تحملش کردی خودش یه رکورده.
خندیدم.
- دیگه عادت کردم.
خندید و دستش رو روی شونه‌م گذاشت.
آروم و طوری که بقیه نتونن بشنون باهام حرف زد.
الهه خانم: من بهش افتخار می‌کنم. پسر من مورد احترام همه‌ست و همه به چشم یه قهرمان می‌بیننش! ولی توی دردسره. می‌بینم چقدر تحت فشاره و هر لحظه باید آماده باشه که بره اون بیرون! هر دفعه که میره، همه‌ی ما یه دور می‌میریم و زنده می‌شیم تا برگرده! واقعاً ازت ممنونم که هواش رو داری.
لبخند زدم.
- خواهش می‌کنم خاله جان. آروین جدای از رئیس من بودن، دوست منه! ما باید هوای هم‌دیگه رو داشته باشیم.
هر سه نفر کنارمون ایستادن. نگاهم رو به آروین دادم به دستش اشاره کردم.
- حواست بهش باشه. هر شیش ساعت باندش رو عوض کن. یادت نره! هر دو روز هم میام وضعیتش رو چک می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
با خارج شدنشون از اتاق، دستی به موهای بلندم کشیدم و فرهاش رو مرتب کردم. با صدای ناله‌ی پردرد و بلند یه مرد، به سرعت از اتاق خارج شدم و به طرف سالن اصلی دوییدم. با رسیدن به سالن، با پزشک‌ها و پرستارهایی مواجه شدم که دایره‌وار، دور چیزی ایستاده بودن. با دست راهم رو باز کردم و جلو رفتم. نگاهم رو به مرد میانسالی دادم که از مچ تا آرنج دستش به طرز فجیحی بریده شده بود و خونش، زمین رو قرمز کرده بود.
با عصبانیت داد زدم.
- چه غلطی دارین می‌کنین شماها؟ عجله کنین ببریدش اتاق عمل!
قبل از این‌که کسی جلو بره، مرد فریاد زد.
مرد: جلو نیاین! این زخم همون زخمیه که پسرم رو کشت!
با نفرت نگاهم کرد.
مرد: باهاش دوستی آره؟
جواب ندادم که بلندتر داد زد.
مرد: میگم با آلفا دوستی مگه نه؟!
دستم رو جلو بردم تا آرومش کنم. با لحن آروم جوابش رو دادم.
- آره.
مرد: بهش بگو بیاد اینجا! اگه چند دقیقه زودتر می‌رسیدم خودم می‌دیدمش ولی الان رفته! بهش بگو بیاد اینجا.
سریع به یکی از پرستارها اشاره کردم.
- برو و به آلفا خبر بده.
پسر با سرعت، برای رسوندن خبر، از دید همه خارج شد. به مرد نگاه کردم.
- آروم باش پدر جان! الان میاد ولی باید تا اون موقع زنده بمونی! بزار دستت رو بررسی کنم.
مرد: اگه جلو بیاین، مطمئن میشم بمیرین.
کلافه دستم رو روی صورتم کشیدم. صدای قدم‌های سریع دو نفر به گوشمون رسید و آروین و پسر پرستار جلوی دیدمون ظاهر شدن. با رسیدنشون به ما و دیدن مرد، آروین سرعتش رو کم کرد و روبه‌روی مرد، با فاصله ایستاد.
آروین: آقای دادگر!
دادگر: فکر نمی‌کردم بیای.
نفرت به وضوح توی چشم‌هاش معلوم بود.
دادگر: لعنت به تو که باعث شدی تنها پسرم رو با دست‌های خودم دفن کنم.
آروین دستش رو پایین آورد.
آروین: بابت مرگ شایان متأسفم.
چاقویی که تازه نگاهم بهش خورد رو از روی زمین و از بین خون‌ها برداشت.
دادگر: تأسف تو، تنها بچه‌ی من رو بهم برنمی‌گردونه. اگه به‌خاطر تو نبود، هنوز پسرم کنارم ایستاده بود.
چاقو رو به طرف آروین گرفت.
دادگر: تو باید تقاص پس بدی. تقاص تمام خون‌هایی که ریخته شده و تمام زخم‌هایی که به وجود اومده رو باید بدی!
چشم‌های مشکی رنگ دوست دوران بچگیم، حالا دیگه خالی نبود! غم و عذاب رو توش می‌دیدم. به آرومی جلو رفت. وقتی جلوی پیرمرد رسید، در کمال تعجب و ناباوری همه، زانو زد و روی زانوهاش نشست.
آروین: کارها و تلفات، برای من به عنوان آلفا و فرمانده‌ی پایگاه، قابل تصور و عادیه؛ ولی به عنوان آروین نه! حق با شماست. هر روز دختر و پسرهایی توی میدون جنگ می‌میرن که برای خانواده‌هاشون عزیزن. مرگ همه‌ی ما، برای خودمون منطقی و ضروریه چون پایگاه و مردم باید حفظ بشن ولی احساسات شما کاملاً درست و به‌جاست. من حاضرم تقاص پس بدم. هرطور شما انتخاب کنید!
ناباور نگاه می‌کردیم.
سرش رو بالا گرفت و به پیرمرد نگاه کرد. لب‌هاش رو این‌قدر بهم فشار داده بود که رنگش از صورتی به سفید تغییر کرده بود. می‌دونستم فشار زیادی روشه. من این آدم رو مثل کف دستم می‌شناختم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
پیرمرد نگاهش رو از روی آروین برنمی‌داشت. این اتفاق چند ثانیه‌ای ادامه پیدا کرد تا این‌که سکوت مرد شکست و اشک‌هاش به سرعت از گونه‌ش پایین اومدن. بین اشک و گریه، دستش رو روی موهای کوتاه آروین گذاشت.
آقای دادگر: می‌دونم! می‌دونم که هدفتون درسته. می‌دونم پسرم خودش این راه رو انتخاب کرده بود. اون همیشه از شماها حرف می‌زد! ولی خب اون تنها چیزی بود که توی این دنیا برای من و مادرش باقی مونده بود!
آروین از روی زمین بلند شد و دست پیرمرد رو بوسید.
آروین: غم شما برای من محترمه پدرم! تک‌تک مردم این پایگاه، تا ابد مدیون شما و امثال شما هستن. تمام این مقاومت‌ها به‌خاطر از خودگذشتگی شماهاست.
بدون این‌که برگرده یا نگاهش رو از پیرمرد غمگین بگیره، دستش رو به طرف ما دراز کرد.
آروین: یه چیزی بدین زخم رو ببندم فعلاً!
شقایق سریع جلو رفت و یه تیکه پارچه توی دست سالم آروین گذاشت.
***
«شقایق»
با انتقال مرد به اتاق عمل، بچه‌ها پراکنده شدن و من هم مشغول پاک کردن زمین از خون شدم. بعد از صحبت‌های آروم و نامفهومی که آروین و کیمیا با هم داشتن، آروین اینجا رو ترک کرد. این پسر واقعاً تغییر کرده بود و دیگه اون آدم سابق نبود. اون موقع، مهم نبود چه اتفاقی می‌افته، آروین از غرورش نمی‌گذشت! ولی چند دقیقه‌ی پیش، مردی اینجا زانو زد و توی جمع، اون حرف‌ها رو زد. روز قبل، مردی جلوی آسیب دیدن من رو گرفت و باعث شد دستش همچین آسیبی ببینه! هرچند خودش می‌گفت اگه هرکَس دیگه‌ای هم بود باید این کار رو براش می‌کرد چون وظیفشه!
به زمین که حالا از تمیزی برق می‌زد نگاه کردم و طی رو کنار گذاشتم. نفسم رو به بیرون فوت کردم و سعی کردم ذهنم رو از اتفاقات غیرمنتظره این مدت آزاد کنم. به سمت اتاق استراحت رفتم و توی مسیر، به پزشک‌ها و پرستارهای دیگه‌ای که مشغول درمان و رسیدگی به بقیه‌ی بیمارها بودن نگاه کردم. توی راهرو، به سمت چپ پیچیدم و جلوی اولین در ایستادم. دستگیره رو پایین کشیدم و به ترانه که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. در رو بستم و شال رو از روی سرم برداشتم. به طرف آینه‌ی کوچیک روی دیوار حرکت کردم و با رسیدن بهش، موهای خرمایی رنگم رو با دست شونه کردم. ترانه دستش رو زیر سرش گذاشت و نگاهم کرد.
ترانه: شنیدم سه روز باید دو شیفت اینجا باشی!
موهام رو با کش بستم و سرم رو تکون دادم.
- آره.
بالشت رو زیر سرش جابه‌جا کرد.
ترانه: شنیدم چند تا از بچه‌ها می‌گفتن آلفا بی‌خیال قضیه شده بوده ولی رئیس گفته تو از حق خودت استفاده کردی و گذشتی ولی من به عنوان رئیسش باید جریمه‌ش کنم.
متعجب نگاهش کردم.
- یعنی آلفا گفته لازم نیست جریمه بشم؟!
سرش رو تکون داد.
ترانه: آره. آدم باحال و عجیبیه! نمی‌تونی بفهمی چی توی سرش می‌گذره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
از روی تخت پایین پرید و کفش‌هاش رو از زیر تخت بیرون کشید. بعد از پوشیدن کفش، به سمت در خروجی که کنار تخت قرار داشت حرکت کرد.
ترانه: من رفتم.
دستم رو به نشونه‌ی خداحافظی تکون دادم. از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. روی تخت نشستم و دستم رو توی جیب لباسم فرو کردم. به محض برخورد نوک انگشت‌هام با جسم سخت، توی دستم گرفتش و بیرون کشیدمش. مشتم رو باز کردم و به دستبند نگاه کردم. پروانه‌ی برجسته‌ی نقره‌ای روی اون، یادآور روزهای قشنگی بود که با دست خودم نابودش کردم! تمام این سال‌ها نگه داشته بودمش ولی جرئت استفاده ازش رو پیدا نکرده بودم! شاید از واکنشش می‌ترسیدم! با شنیدن اسمم از توی بلندگو، سریع از روی تخت بلند شدم و دست‌بند رو داخل جیبم برگردوندم. از اتاق خارج شدم و توی راهروی دراز و عریض، به سمت مسئول پذیرش حرکت کردم. جلوی میز پیشخوان ایستادم و با انگشت، روی چوب‌هاش زدم.
- جناب موسوی لطف می‌کنی لیست بیمارهایی که امروز مسئولیتشون با منه رو بهم بدی؟!
موسوی سرش رو بالا آورد و با یه لبخند مهربون، لیست رو توی دستم گذاشت. با تشکر ازش گرفتم و بعد از نگاه کلی‌ای که بهش انداختم، به طرف اتاق بیمار اول حرکت کردم. موسوی، مرد چهل ساله‌ای بود که همراه زنش، به عنوان پرستار اینجا کار می‌کردن. ظاهراً چند سال پیش، از بوشهر به اینجا اومده بودن و اصالتاً اهل اونجا بودن. پوست برنز شده‌ی این زن و شوهر، مدرک واضحی برای اثبات این قضیه بود! هرچند طبق گفته‌ی همسر موسوی، سفید پوست‌های زیادی هم اونجا زندگی می‌کنن!
چند ساعت بعدی رو به بررسی و درمان بیمارهای داخل لیست گذروندم. با خستگی، مچ دستم رو روی پیشونیم کشیدم و به ساعت روی دیوار نگاه کردم. هنوز ده دقیقه تا تموم شدن وقت شام مونده بود. گوشیم رو بیرون آوردم و شماره‌ی مامان رو گرفتم.
به محض وصل شدن تماس، مامان با نگرانی جواب داد.
مامان: چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟!
- شرمنده مامان می‌دونی که وقتی سرکارم نمی‌تونم جواب بدم!
مامان: امروز شیفت صبح بودی! چرا هنوز نیومدی خونه؟
دستی به چونه‌م کشیدم.
- جریمه شدم مامان جان! سه روز دو شیفت باید بمونم.
مامان: نکنه مقصر آسیب‌دیدگی دست آلفا تو بودی؟!
لب‌هام رو روی هم فشار دادم.
- آره ولی شنیدی دیگه چیز خاصی نشده.
در باز شد و یکی از سر پرستارها، با عصبانیت وارد شد.
سر پرستار: سریع بیا بیرون وقت استراحت تمومه!
به ساعت نگاه کردم و لبم رو گاز گرفتم.
- شرمنده! چشم الان میام.
مامان رو خطاب قرار دادم.
- من برم مامان.
مامان: مراقب خودت باش.
بعد از خداحافظی سریعی که کردیم، همراه سر پرستار از اتاق خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,414
12,212
مدال‌ها
4
***
«آروین»
روی تخت نشسته بودم و دستم رو جلوی کیمیا نگه داشته بودم. هر دو، به زخم نگاه می‌کردیم.
کیمیا: کاش به حرفم گوش بدی!
چیزی نگفتم.
کیمیا: یه هفته گذشته و زخمت دیگه نیازی به چک کردن‌های من نداره. دست از لجبازی بردار و قبول کن که عمل بشی!
بی‌توجه به حرفش، دستم رو تکون دادم.
- باند رو ببند تموم شه بره!
با عصبانیت و حرص نگاهم کرد ولی اهمیت ندادم. باند رو دور دستم پیچید و از روی تشک بلند شد. به طرف میز کنار تخت رفت و باند قبلی رو از روی اون برداشت. به سمت در رفت که پشت سرش ایستادم.
- کیمیا می‌دونی که دلیلم چیه پس ناراحت نشو!
دستگیره رو به سمت پایین کشید و در رو باز کرد.
کیمیا: حرفت خیلی تاثیرگذار بود. خداحافظ!
پشت سرش از اتاق بیرون رفتم. تکیه‌م رو به دیوار دادم و به کیمیا و مامان که مشغول خداحافظی بودن نگاه کردم. با دندون، پوست اضافه‌ی گوشه‌ی لبم رو کندم و بعد از مطمئن شدن از رفتنش، دوباره به اتاق برگشتم. به سرعت لباس راحتیم رو با لباس فرم خاکی رنگم عوض کردم ولی قبل از پوشیدن پیراهن، نگاهم به انعکاس تصویرم توی آینه خورد. به تتوی نوشته‌ی چینی روی پهلوم نگاه کردم. دو سال پیش، وقتی تصمیم گرفتم فرمانده بودن رو قبول کنم، این تتو رو زدم و حالا، با هر دفعه نگاه کردن بهش، بهم یادآوری میشه که باید ادامه بدم! چینی زبانی نبود که همه بلد باشن و همین باعث می‌شد این کلمات مثل یه راز باقی بمونن! نگاهم رو از آینه گرفتم و دکمه‌ها رو بستم. به سرعت تجهیزات رو به خودم بستم و آخرین چاقو رو با خم شدن، کنار قوزک پام جاسازی کردم. از اتاق بیرون اومدم و بعد از خداحافظی از مامان، من هم از خونه خارج شدم.
ده دقیقه بعد، همراه گروه اعزامی، از دروازه‌ها خارج شدیم و به سمت مکانی که هدفمون بود حرکت کردیم. با قرار گرفتن استرنجرهای آبی‌رنگ جلومون، سریع گارد گرفتیم و حمله کردیم. خنجرها رو از دو طرف پهلوهام بیرون کشیدم و به سمت نزدیک‌ترین استرنجر حمله کردم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین