- Oct
- 3,414
- 12,212
- مدالها
- 4
حتی تکون دادن انگشتهام هم برام سخت بود و میدونستم یه اتفاقی افتاده. یه چیزی مهمتر و بدتر از زخمهای همیشگی! بیحرکت، جلوی سی*ن*هم نگهش داشتم و سعی کردم حواسم رو به اطراف بدم. دژبانها، با دیدن ما دروازه رو به سرعت باز کردن. با وارد شدنمون به پایگاه، مردم مثل همیشه دو طرف ایستادن و در حالی که ما از بینشون رد میشدیم، با خوشحالی و صدای بلند تشویقمون میکردن. دستور استراحت دادم و در حالی که آلفاها برای تعویض لباس، به سمت محوطهی مخصوص خودمون میرفتن، راهم رو کج کردم و با رد شدن از بین ساختمونهای بلند مسکونی، به سمت محوطهی پزشکی حرکت کردم. شدیداً بیحال شده بودم و اطراف رو توی هالهی مشکی رنگ میدیدم. شقایق با چند قدم بلند، خودش رو به من رسوند و کنارم ایستاد.
شقایق: ببخشید! واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه! باید اول اطرافم رو چک میکردم.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم آرومش کنم.
- این مأموریت، اولین مأموریت تو بود. همچین مشکلاتی پیش میاد.
شقایق: سعی نکن الکی توجیه کنی. حماقت من باعث شد این اتفاق بیوفته.
نیم نگاهی بهش انداختم و سعی کردم توی صدام اثری از درد نباشه.
- من بارها زخمی شدم.
سرش رو تکون داد.
شقایق: خودت هم میدونی اوضاع دستت چیه. آروین دست چپت بدجور آسیب دیده و من حتی بدون آزمایش و استفاده از دستگاه هم میتونم این رو بفهمم! خودت هم فهمیدی فقط نمیخوای قبول کنی!
از پلههای جلوی در ورودی بالا رفتیم. از من جلو زد و سریع در رو باز کرد. پزشکها و پرستارها، با دیدن من توی اون وضعیت، با عجله جلو اومدن. دست راستم رو جلو گرفتم.
- بگین کیمیا بیاد. عجله کنین و خودتون برین به کارهاتون برسین.
دیگه نمیتونستم! سیاهی اطراف دیگه تقریباً کل دیدم رو مختل کرده بود و میدونستم دیگه نمیتونم هوشیار بمونم. بدون توجه به شکیبا، با عجله وارد اولین اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم. چشمهام بسته شد و دیگه متوجه هیچی نشدم. هیچکَس نباید ضعف من رو میدید! ضعیف بودن من مساوی میشد با نابودی این پایگاه و تمام افراد داخلش!
شقایق: ببخشید! واقعاً نمیخواستم اینجوری بشه! باید اول اطرافم رو چک میکردم.
سرم رو تکون دادم و سعی کردم آرومش کنم.
- این مأموریت، اولین مأموریت تو بود. همچین مشکلاتی پیش میاد.
شقایق: سعی نکن الکی توجیه کنی. حماقت من باعث شد این اتفاق بیوفته.
نیم نگاهی بهش انداختم و سعی کردم توی صدام اثری از درد نباشه.
- من بارها زخمی شدم.
سرش رو تکون داد.
شقایق: خودت هم میدونی اوضاع دستت چیه. آروین دست چپت بدجور آسیب دیده و من حتی بدون آزمایش و استفاده از دستگاه هم میتونم این رو بفهمم! خودت هم فهمیدی فقط نمیخوای قبول کنی!
از پلههای جلوی در ورودی بالا رفتیم. از من جلو زد و سریع در رو باز کرد. پزشکها و پرستارها، با دیدن من توی اون وضعیت، با عجله جلو اومدن. دست راستم رو جلو گرفتم.
- بگین کیمیا بیاد. عجله کنین و خودتون برین به کارهاتون برسین.
دیگه نمیتونستم! سیاهی اطراف دیگه تقریباً کل دیدم رو مختل کرده بود و میدونستم دیگه نمیتونم هوشیار بمونم. بدون توجه به شکیبا، با عجله وارد اولین اتاق شدم و روی تخت دراز کشیدم. چشمهام بسته شد و دیگه متوجه هیچی نشدم. هیچکَس نباید ضعف من رو میدید! ضعیف بودن من مساوی میشد با نابودی این پایگاه و تمام افراد داخلش!