جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

برترین [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی توسط Rasha_S با نام [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,525 بازدید, 336 پاسخ و 55 بار واکنش داشته است
نام دسته ترسناک ، تخیلی ، فانتزی
نام موضوع [منطقه‌ی آشوب] اثر «Rasha_S کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
دستش رو جلو آورد و خنجر رو توی دستش گرفت. اجازه دادم پشت سرم قرار بگیره و تیغه رو روی شاهرگم بزاره.
- راه‌های ابتدایی رو بهت یاد دادن. گرفتن دست یا حمله از پشت و غیره؛ این حرکتی که قراره انجام بدم رو خوب یادت بمونه.
دست چپم رو بالا آوردم و انگشت‌هام رو دور مچ دست راستش گره کردم.
آرین: این‌که همون حرکت من بود!
- از اینجا به بعد فرق می‌کنه.
انگشت شستم رو نزدیک یکی از رگ‌هاش گذاشتم و ماهیچه‌ی زیر انگشتم رو فشار دادم. همزمان، با انگشت‌های دیگه‌م، قسمت‌های دیگه‌ی مچش رو فشار دادم.
انگشت‌هاش از روی دسته‌ی خنجر باز شدن و خنجر، به سمت زمین حرکت کرد. به‌سرعت، دست راستم رو بالا آوردم، خنجر رو از توی هوا قاپیدم و با پاشنه‌ی پا، به زانوش ضربه زدم. بدون دادن فرصت بهش، برگشتم و نوک خنجر رو با چند میلی‌متر فاصله، بین دو ابروش گرفتم.
با هیجان نگاهم کرد.
آرین: لعنتی! محشر بود!
چشمک زدم و سعی کردم مغزم رو از بحث چند هفته پیشمون دور کنم.
- تمرین کن! این بخش، جایی برای اشتباه نداره. هر تصمیم یا حرکت اشتباه، باعث میشه یه اسم دیگه به لیست تلفات بخش مبارز اضافه بشه.
خنجر رو سرجاش گذاشتم و به سمت کمد رفتم.
- حالا هم برو بیرون که باید سریع برم.
دستش رو توی هوا تکون داد.
آرین: چقدر زود! تازه ساعت شیش صبح شده. حتی ما کارآموزها هم باید ساعت هفت اعلام حضور کنیم!
تی‌شرتم رو از تنم بیرون کشیدم. مهم نبود اگه آرین جای زخم‌ها رو می‌دید! آینده‌ی خودش هم همین بود!
- آلفاها ساعت کاری مشخصی ندارن. گاهاً ساعت سه صبح از خواب بیدار میشیم تا به یه مأموریت اضطراری بریم!
در رو باز کرد.
آرین: پشتیبانی که چیزی نگفت بهت؛ حداقل من که چیزی نشنیدم! دمت گرم چه خفن گند زدی به هیکلت.
صدای خنده‌ش توی اتاق پیچید.
- آینده‌ی تو هم همینه! امروز فرق داره؛ یه مهمون در ظاهر عزیز برای ما اومده. باید برم دفتر که وقتی میاد خودی نشون بدم.
از اتاق خارج شد و در رو باز گذاشت. بدون توجه بهش، فرم خاکی رنگم رو پوشیدم و دکمه‌هاش رو بستم.
توی سکوت از خونه خارج شدم و بعد از بستن بندهای پوتینم، از پله‌ها پایین رفتم تا از در ورودی ساختمون خارج بشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
وارد اتاق شدم و اهمیتی به هجوم موج گرما به صورتم ندادم. در حال حاضر، انرژی مورد نیاز برای تأمین هزاران سیستم سرمایشی و گرمایشی رو نداشتیم؛ هرچند برنامه‌ای برای تولید انرژی داشتم که در چند سال آینده و به شرط بهتر شدن وضعیت، قابل اجرا بود.
پشت میز نشستم و اسلحه‌ای که توی غلاف پنهان بود رو روی میز گذاشتم. برگه‌ی حاوی اطلاعات فرستاده‌ی پایگاه فرماندهی رو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم.
***
(فلش بک)
«زمان: نامعلوم»
دستم رو بالا آوردم و صحبتش رو متوقف کردم.
- نیازی به شنیدن دلایلت ندارم!
با کلافگی، روسری‌ای که روی سرش بود رو مرتب کرد.
شقایق: آروین من اشتباه کردم و خودم هم قبولش دارم. این یه بخش از زندگی منه که از ته دل دوست دارم نابود بشه!
سرم رو تکون دادم و بی‌حوصله، به دیوار تکیه دادم.
- کاری که کردی قابل درک بود. شایان از هر نظر از من بهتره! یه نخبه، سیاست‌مدار قهار و همون پسر مورد علاقه‌ی تمام مادر پدرها! خانواده‌ی ثروتمند و مهارت اجتماعی بالا در کنار نفوذش روی بقیه، من رو عملاً ناک اوت می‌کنه.
اشکی از روی گونه به سمت چونه‌ش سر خورد و چشم‌هام رو لجوجانه از صورتش گرفتم.
شقایق: نگو آروین!
با خشم نگاهش کردم و پوزخندی به نشونه‌ی تمسخر و شاید هم تحقیر زدم.
- در کنار اون بودن اون‌قدری برات رویایی بود که همه‌چیز رو نادیده گرفتی! حق هم داشتی؛ من درست نقطه‌ی مقابل تمام چیزهایی که اون هست، هستم!
شقایق: من کور بودم! خواهش می‌کنم من رو ببخش. فقط یک ماه باهاش بیرون رفتم ولی همین یک ماه هم کافی بود تا سرم به سنگ بخوره.
قطره اشک‌ها یکی‌یکی و با سرعت، پایین می‌ریختن.
شقایق: خواهش می‌کنم من رو ببخش! هرکاری که بگی انجام میدم فقط این یک ماه رو از زندگی احمقانه‌م پاک کن!
با وجود درد قلبم، دست‌هام رو مشت کردم و چشم‌هام رو بستم. از کنارش رد شدم و جلوی اشتیاق پاهام برای متوقف شدن رو گرفتم. با صدای گرفته، آخرین حرف‌هام رو زدم:
- ما اشتباه می‌کنیم شقایق! همه اشتباه می‌کنن؛ ولی من نمی‌تونم کنار بیام. نمی‌تونم قلب و مغزم رو به توافق برسونم! همه‌چیز رو فراموش کن؛ زمان هم کمکت می‌کنه.
بدون توجه به مکان و هیچ چیز دیگه، از در ورودی سینما خارج شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با برداشتن قدم اول توی پیاده‌رو، دست کسی روی شونه‌م قرار گرفت. روی پاشنه‌ی پا چرخیدم و نگاهم با نگاه قهوه‌ای پسری همسن خودم برخورد کرد. موهای نه‌چندان بلند قهوه‌ایش رو به مرتب‌ترین حالت ممکن، پشت سرش بسته بود و با لبخندی پیروزمندانه نگاهم می‌کرد.
پسر: بهت گفته بودم که اون من رو ترجیح میده!
بدون حس، نگاهش کردم.
- یک ماه برای کل زندگیش بس بود!
شونه بالا انداخت.
شایان: به هر حال اون تو رو به‌خاطر من ول کرد.
دستش رو از روی شونه‌م کنار زدم.
- راهت رو بکش و برو. سربه‌سر من نذار!
نیشخند زد.
شایان: دقیقاً الان، من اون پسر آروم و متینی هستم که مورد قبول همه‌ست. تو هم همون موجود ریز و عصبانی‌ای هستی که همه از کنارش بی‌توجه عبور می‌کنن!
پشتم رو بهش کردم. هنوز چهار قدم هم دور نشده بودم که با حرفی که زد، دست‌هام رو مشت کردم.
شایان: تو فقط سعی داری حقایق رو انکار کنی. چیزی که از اول برای تو نبوده، هیچ وقت متعلق به تو نخواهد شد.
برگشتم و نگاهش کردم. با عصبانیت، به سمتش رفتم و با یه حرکت، یقه‌ش رو توی دستم گرفتم. از بین دندون‌های روی هم قفل شده‌م، غریدم:
- در مورد کالا حرف نمی‌زنی عوضی! دهنت رو ببند.
خندید و با پا، به ساق پام زد. بدون حرکت باقی موندم و نگاهش کردم.
چشمک زد.
شایان: خب پس مبالغه‌هات خیلی هم اشتباه نبودن! واقعاً از نظر جسمی قوی هستی.
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و جلوی بالا اومدن دست آزادم رو گرفتم.
شایان: چی شد؟ عصبانی نیستی که همه‌ی رازها و مسائل مربوط بهت رو متوجه شدم؟!
علی‌رغم میلم، یقه‌ش رو ول کردم و توی صورتش زمزمه کردم:
- برام مهم نیست! هر غلطی که دوست داری انجام بده و هرچی دوست داری بگو. به خواسته‌ت نمی‌رسی عوضی!
پشتم رو بهش کردم و بدون گوش دادن به خزعبلاتش، با قدم‌های بلند از اونجا دور شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
***
(زمان حال)
نیشخندی زدم و با انگشت اشاره، روی اسمش زدم.
- دوباره همدیگه رو دیدیم جناب آقای شایان فخاری! حالا دیگه از اون شوق و حماقت‌های دوران نوجوانی فاصله گرفتیم؛ پس بزار ببینم حالا چه چیزی برای گفتن داری! اون هم در حالی‌که برای جاسوسی و نابودی پایگاه و مردم من اومدی!
کاغذ رو روی میز رها کردم و بیسیم رو از توی جیبم بیرون آوردم. دکمه رو فشار دادم و جلو دهنم گرفتم. دو بار تکرار کردم:
- از آلفا به بتا!
دکمه رو رها کردم و منتظر موندم.
ماهان: بتا به گوشم!
دکمه رو فشار دادم.
- از فرد مورد نظر چه‌خبر؟
ماهان: هنوز نرسیده قربان؛ ولی به احتمال زیاد تا چند دقیقه‌ی دیگه میرسه. دیدبانی در موقعیت دو کیلومتری از پایگاه شناساییش کردن.
- دریافت شد!
بی‌سیم رو روی میز گذاشتم و مشغول بررسی نامه‌ها شدم.
با بررسی کردن آخرین درخواست، خودکار رو روی میز پرت کردم و دست‌هام رو به دو طرف باز کردم. کش و قوسی به بدن خشکم دادم و چشم‌هام رو با آرامش بستم.
صدای در زدن و قدم‌های پشت در، باعث شد چشم‌هام رو باز کنم و بعد از صاف نشستن، اجازه‌ی ورود رو صادر کنم.
در باز شد و ماهان توی فرم خاکی رنگش وارد شد. کنار میزم ایستاد و با کنار رفتنش، پسر قدبلندی که پشت سرش بود رو دیدم. تی‌شرت ساده‌ی سبز رنگ و شلوار پارچه‌ای زیتونی، در تضاد با لباس ما بود. موهای بسته شده پشت سرش در کنار چهره‌ی گندمی رنگش، ظاهری ساده و آراسته بهش داده بود.
از روی صندلی بلند شدم و با گره کردن دست‌هام پشت کمرم، منتظر معرفی ماهان موندم.
ماهان: شایان فخاری. اعزامی از مقر فرماندهی.
دستش رو جلو آورد و با لبخند منتظر موند. با بی‌میلی که اجازه‌ی انعکاسش توی نگاه، رفتار و چهره‌م رو نمی‌دادم، بعد از فشار کوچیکی که به دستش آوردم، دستم رو پایین انداختم.
شایان: وقتی متوجه شدم منطقه‌ای که به اون میرم به فرماندهی تو اداره میشه، خوشحال شدم.
روی صندلی نشستم و با اشاره‌ی دست، دعوت به نشستنش کردم.
- چند سالی گذشته!
روی صندلی نشست.
شایان: شیش یا هفت سال شده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با چشم، به برگه‌های روی میز اشاره کرد.
شایان: مطمئنم که دلیل اینجا بودنم رو می‌دونی!
ابروی چپم رو بالا انداختم.
- محل کار قبلیت خیلی باکلاس بود! چی باعث شد که دل از دفترت توی برج میلاد بکنی و به این منطقه بیای؟
لبخند زد.
شایان: درسته! اونجا اصلاً قابل مقایسه با این منطقه‌ی گرم و خشک بیابونی نیست؛ اما خب این مأموریت، دستور آقای مبارکی بود و من ازشون پیروی کردم.
توی چشم‌هاش خیره شدم.
- خونه‌ای که توی اون مستقر خواهی شد، بهت نشون داده میشه؛ ولی قبل از اون، مطمئن میشم که با دفترکارت آشنا بشی.
سرش رو تکون داد و بدون پاک کردن اون لبخند مسخره‌ی روی لب‌هاش، جواب داد:
شایان: ممنون!
نیم نگاهی به ماهان کردم. با صدای بلند، یکی از بچه‌ها رو صدا زد و به محض رسیدنش، دستور راهنمایی شایان رو داد.
پسر احترامی محکم گذاشت و منتظر، به شایان نگاه کرد. مشاور جدید پایگاه، از روی صندلی بلند شد و به سمت در حرکت کرد. جمله‌ی آخرش، قبل از خارج شدنش از اتاق به گوشم رسید:
شایان: امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم آلفا!
پسر، در رو پشت سرش بست و صدای قدم‌هاش از پشت در دور شد.
ماهان روی نزدیک‌ترین صندلی نشست.
ماهان: به نظر می‌رسه گذشته‌ی خوبی نداشتید! دیدار، به مختصرترین حالت ممکن پیش رفت.
نگاهم رو از روی میز گرفتم و چیزی نگفتم. ادامه داد:
ماهان: این یکی هم جاسوس بود؟
شونه بالا انداختم.
- بستگی داره منظورت چی باشه! علامت سری جاسوس‌ها رو روی دستش نداشت؛ اما مطمئنم برای اختلال و در آخر نابودی ما اینجاست.
تعجب کرد.
ماهان: چرا باید یکی که جاسوس نیست رو بفرستن اینجا؟
پوزخند زدم.
- چون اون ذاتاً یه جاسوس، سیاست‌مدار و یه عوضی تمام عیاره! اینجا بودن جناب شایان فخاری با وجود گذشته‌ی مشترکی که داشتیم، اتفاقی نیست!
ماهان: ظاهراً دشمن‌های خوبی برای هم هستید.
چیزی نگفتم. فاش شدن گذشته، به قیمت نابودی شقایق بود و در حال حاضر، این آخرین چیزی بود که می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
سه روز بعدی رو به بحث با مشاور جدید گذروندم. تلاشش برای دخالت توی مسائلی که کوچک‌ترین ربطی بهش نداشت، باعث شده بود هر لحظه با مشت کردن دست‌هام، جلوی فرودشون توی صورتش رو بگیرم. حواسم بهش بود و حتی از دیدار نه‌چندان دوستانه‌ای که دیروز با شقایق داشت هم باخبر بودم.
ماهان: خیلی عصبانی بود!
سرش رو تکون داد.
ماهان: من واقعا نمی‌دونم بین شما سه نفر چی گذشته و اصلاً چه نقطه‌ی اشتراکی با هم داشتید، اما بعید می‌دونم اتفاقات جالبی در پیش باشه!
کف دستم رو روی میز زدم.
- دفعه‌ی بعد، در لحظه اطلاع میدی. مفهوم بود؟
احترام گذاشت و پاش رو به زمین کوبید.
ماهان: بله آلفا!
با به صدا در اومدن صدای زنگ و پیچیده شدنش توی ساختمون، به‌سرعت از روی صندلی بلند شدم و درحالی‌که ماهان هم پشت سرم می‌دوید، از دفتر بیرون خارج شدیم.
ورودمون به اتاق تجهیزات و تعویض لباس‌های خاکی رنگمون با لباس‌های مبارزه‌ی مشکی رنگ، سه دقیقه طول کشید. دختری که توی بخش پشتیبانی بود، اعزام گروه سوم و پنجم آلفا رو از طریق هدست‌های قرار گرفته توی گوشمون اعلام کرد.
صدای برخورد پاشنه‌های پوتین آلفاها با زمین سرامیکی، توجه بقیه‌ی اعضا رو به ما جلب کرده بود و در حالی که دست راستشون رو توی هوا تکون می‌دادن، با صدای بلند آرزوی موفقیت می‌کردن.
با رسیدن به محوطه‌ی سنگ فرش شده و تابیدن نور توی چشم‌هامون، خطاب قرارشون دادم:
- شماها نیاز به سخنرانی‌های حماسی ندارین! چیزی که نیاز دارین، هماهنگی بین خودتونه! می‌خوام این مأموریت رو با حداقل تلفات به پایان برسونید.
صدای اطاعت گفتن هماهنگشون، بین صدای قدم‌هامون گم شد.
به دروازه رسیدیم. به دژبان‌ها که حالا تقریباً دروازه‌ها رو باز کرده بودن، نگاه کردم و به نشانه‌ی تأییدشون، دستم رو بالا گرفتم.
***
(شقایق)
با بسته شدن دروازه‌ها، جمعیت به اطراف پراکنده شد و هرکس به‌سمتی رفت. امروز، سالگرد تشکیل پایگاه بود و همه در تکاپو برای آماده شدن بودن. عصر امروز، جشنی مردمی برگزار می‌شد که هر سال، یکی از شادترین روزهای سال رو رقم می‌زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
وارد مغازه‌ای که توی حاشیه‌ی خیابون قرار گرفته بود و چندان معروف نبود، شدم. زن مسنی که پشت میز نشسته بود، با دیدنم به‌سرعت از روی صندلی بلند شد و به طرفم اومد.
زن: خانم حمیدی! کاملاً به موقع رسیدی. بیا که لباست آماده شده!
از کنارم رد شد و به طرف ردیف لباس‌های رنگی چیده شده کنار هم رفت. دستش رو دراز کرد و با عجله، لباس‌ها رو یکی‌یکی کنار زد تا سفارش من رو پیدا کنه. دستش روی لباس کرمی رنگی ثابت موند و به سرعت، اون رو از بین بقیه بیرون کشید. جلو اومد و لباس رو به سمتم گرفت.
زن: بفرما! این هم همون کت و شلواری که سفارش داده بودی!
لبخند زدم و لباس رو از دستش گرفتم.
- ممنون خانم درویش!
سرش رو تکون داد و با دست، به پرده‌ی بلندی که گوشه‌ی دیوار رو پوشونده بود و از اون قسمت به عنوان اتاق پرو استفاده می‌شد، اشاره کرد.
درویش: برو بپوشش. انشاالله که همه چیزش عالی شده!
قدم برداشتم و پرده رو کنار زدم. درحالی‌که به تصویر خودم توی آینه خیره شده بودم، پیراهن و شلوار قهوه‌ای رنگم رو با لباس جدیدم عوض کردم. دکمه‌های کت زنانه رو بستم و روسریم رو روی سرم بستم.
صدای خانم درویش، باعث شد پرده رو کنار بزنم تا بتونه دوخت و سایز لباس رو چک کنه. نگاهی بهم انداخت و لبخند زد.
درویش: عالی شده خانم! خیلی بهتون میاد. ماشاالله برازنده‌ی خودتونه.
دستی به لباس کشیدم.
- ممنون خانم! اگه اجازه بدید عوضش کنم که تا عصر کثیف نشه!
سرش رو تکون داد و از جلوی پرده کنار رفت. بعد از عوض کردن لباس و پوشیدن لباس‌های قبلیم، پول رو پرداخت کردم. بعد از تعارف‌های دوجانبه، پول رو قبول کرد.
درویش: ممنون. قابلتون رو نداشت. راستش همیشه دوست داشتم برای آلفاها هم لباس بدوزم اما خب به‌خاطر این‌که مغازه‌م توی پرت‌ترین جای ممکن قرار گرفته و رفت و آمد زیادی به اینجا نیست، مشتری زیادی ندارم؛ چه برسه به آلفاها!
چند دقیقه‌ای به حرف‌هاش گوش دادم و سعی کردم به بهترین حالت ممکن، باهاش همدردی کنم؛ اما با دیدن ساعت، مجبور شدم با عجله ازش خداحافظی کنم و به سمت خونه بدوم.
قرار بود تا عصر پیش خانواده‌م باشم و بعد از اون، با هم به جشن بریم. امیدوار بودم آروین بتونه خودش رو به موقع به جشن برسونه! این مأموریت اضطراری، همه‌ی برنامه‌های بخش آلفا رو بهم ریخته بود.
جدای از تمام این‌ها، با برگشت شایان و بحث روز گذشته‌مون، واقعاً آرزو می‌کردم آروین برخلاف این سه روز عمل کنه و اجازه‌ی دیدنش رو بهم بده؛ این تنها راهی بود که می‌تونستم از اون شایان عوضی دور بمونم و در عین حال، پیش کسی باشم که از بودن کنارش لذت می‌برم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
با رسیدن به پشت در، دستم رو مشت کردم و با عجله به در کوبیدم. چند ثانیه بعد، پارسا با تعجب و ترس در رو باز کرد و بهم خیره شد.
پارسا: چی شده؟
با دست، از جلوی در کنارش زدم.
- برو کنار بذار بیام داخل.
نگاهم رو توی خونه می‌چرخوندم و دنبال مامان می‌گشتم.
- مامان کجایی؟
صداش رو از توی اتاقشون شنیدم.
مامان: تو اتاقم شقایق!
به سمت راهرو رفتم و وارد اتاقی که ته اون قرار گرفته بود، شدم. سلامی به مامان و بابا کردم و لباس رو توی دستم بالا گرفتم.
- آماده شد!
مامان لبخند زد.
مامان: مبارکه!
بابا از روی تخت بلند شد و اجازه داد مامان به تنهایی لباس‌ها رو آماده کنه.
بابا: برو استراحت کن دخترم! از صبح سرکار بودی و چهار ساعت دیگه هم باید بریم جشن.
لباس توی دستم رو روی تخت قرار دادم و خودم رو هم روی تخت انداختم. دست‌هام رو زیر سرم گذاشتم و روسریم رو گوشه‌ی تخت انداختم.
- همینجا می‌خوابم.
مامان با اتو رو از توی کمد بیرون کشید و به دست بابا داد.
مامان: اشکالی نداره! تا بابات لباس‌های عصر رو اتو می‌کنه تو هم استراحت کن.
خندیدم و چشم‌هام رو بستم که با به یاد آوردن برادرم، بین خواب و بیداری زمزمه کردم:
- پارسا کجا رفت؟
بابا: جایی نرفته. داره درس می‌خونه. فردا... .
با از دست دادن هوشیاریم، بقیه‌ی جمله‌ای که می‌گفت رو نشنیدم.
سه ساعت بعد، با صدای مامان از خواب بیدار شدم و بعد از پوشیدن لباس‌هامون و آماده شدن، از خونه خارج شدیم.
صدای موسیقی و نواختن آخرین پیانوهای باقی مونده توی پایگاه، باعث به وجد اومدنم می‌شد. با رسیدنمون به میدان پایگاه، مردم شادی رو دیدم که درحالی‌که شعر حماسی پایگاه رو می‌خوندن و از مقاومتشون در برابر سختی‌ها و شکست دادنشون می‌گفتن، دایره‌وار می‌رقصیدن.
لبخند زدم و لیوان شربتی که یکی از خانم‌ها بهمون تعارف کرده بود رو از توی سینی برداشتم. این پایگاه، تمام چیزی بود که بهش افتخار می‌کردم! چند سال پیش و زمانی که برای اولین بار وارد اینجا شدم، بی‌صبرانه منتظر راهی برای فرار بودم؛ اما حالا، به هیچ‌وجه نمی‌تونستم خودم رو از این پایگاه، منطقه و مردم جدا بدونم!
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
کنار مردم در حال رقص و شادی، روی جدول نشسته بودم و بهشون نگاه می‌کردم. زن و مردهایی که امروز و این لحظه، فارغ از تمام مشکلات و غم‌های این چند سال، مشغول پایکوبی و دور کردن غم‌ها از خودشون بودن.
با صدای پارسا، نگاهش کردم.
پارسا: آلفاها هنوز برنگشتن!
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم.
- آره! ولی احتمالاً کم‌کم برمی‌گردن. این مأموریت یهویی، تمام برنامه‌هاشون رو بهم زد.
لبخند کوچیکی زد و به آرین که دورتر از ما ایستاده بود و آب‌میوه‌ش رو سر می‌کشید، اشاره کرد.
پارسا: توی چندتا برخوردی که با آلفا داشتم، متوجه شدم آدم عجیب ولی خفنیه! در عین جدیتی که داره، به مردم اهمیت میده و حاضره با تک‌تک اون موجودات و سیاسی‌ها در بیفته.
نفسم رو بیرون فرستادم.
- در مورد تنش‌هاشون با سیاسی‌ها و مقر فرماندهی حرف نمی‌زنن؛ اما کاملاً واضحه فشار زیادی روشونه!
نگاهم کرد.
پارسا: به‌خاطر بودن اون مشاور جدید میگی؟
پوزخند زدم.
- این فقط یکی از اون موارده! من حتی حس می‌کنم اون غافلگیری و مشکلات، زیر سر خود سیاسی‌ها بوده!
شونه بالا انداخت.
پارسا: نمی‌دونم. خودشون که چیزی نگفتن. شاید حق با تو باشه!
دیگه چیزی نگفتیم. چند دقیقه بعد، از روی جدول بلند شد و به طرف یکی از دوست‌هاش رفت.
شایانی که با چند قدم فاصله از من ایستاده بود، از این فرصت استفاده کرد و جلو اومد.
شایان: جشن جالبیه!
حتی نگاهش هم نکردم. طعنه زد:
شایان: آروین جان رو نمی‌بینم.
باز هم اهمیت ندادم.
شایان: نمی‌خوای حرف بزنی؟ بریم داخل یکی از ساختمون‌ها؟ باید یه چیزی رو بهت بگم!
پوزخند زدم.
- من حرفی با تو ندارم.
سرش رو تکون داد.
شایان: در مورد آروین!
اخم کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,419
12,321
مدال‌ها
4
دستش رو به سمتم گرفت.
شایان: پاشو!
بدون توجه بهش، بلند شدم. علاقه‌ای به نزدیک بودن بهش نداشتم و اگه به‌خاطر مشکوک بودن حضورش توی پایگاه نبود، ترجیح می‌دادم حتی الان هم ازش دوری کنم؛ اما ممکن بود کاری کنه که به ضرر اونه!
به سمت ساختمون پزشکی که کنار میدون قرار گرفته بود، رفتیم و واردش شدیم. این آدم حتی به اعتقادات من هم اهمیت نمی‌داد و ازم می‌خواست دستش رو بگیرم!
پشت در ورودی ایستادم و نگاهش کردم.
- حرفت رو بزن! می‌خوام برم.
شایان: این‌قدر عجله داری؟!
خیره به صورتش موندم. نفسش رو به بیرون فرستاد.
شایان: باشه! حقیقت اینه که سیاسی‌ها، علاقه‌ای به آلفا و نوع حکومت این منطقه ندارن.
- خب که چی؟
شایان: برای تو درست نیست که نزدیک این مرد بمونی!
قبل از این‌که بتونم جوابش رو بدم، با صدای جیغ بلند زنی از بیرون ساختمون و به صدا در اومدن آژیرها، با تعجب و ترس به بیرون در شیشه‌ای نگاه کردم.
با دیدن صحنه‌ای که جلوی چشم‌هام بود، وحشت‌زده نفسم رو توی سی*ن*ه حبس کردم.
- این... این چه جهنمیه؟!
مچم رو توی دستش گرفت و سعی کرد من رو به سمت خودش بکشه.
شایان: لعنت بهش! بیا عقب.
دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم.
- ولم کن!
شایان: کجا میری؟
بدون توجه بهش، در رو هول دادم و با عجله بیرون رفتم. با سردرگمی و وحشت، به هجوم استرنجرها نگاه کردم که با هیجان، دنبال مردم می‌دویدن. قلبم با شدت خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید.
صدای جیغ و فریاد وحشت‌زده‌ی مردم، با صدای بلند آژیر و خنده‌ی جنون‌آمیز استرنجرها مخلوط شده بود.
دختر بچه‌ای رو کنار کشیدم و داخل ساختمون پرت کردم. آلفاها با لباس و تجهیزات، توی خیابون دویدن و با صدای بلند، دستور پناه گرفتن مردم داخل ساختمون‌ها رو دادن.
 
بالا پایین