- Oct
- 3,419
- 12,321
- مدالها
- 4
دستش رو جلو آورد و خنجر رو توی دستش گرفت. اجازه دادم پشت سرم قرار بگیره و تیغه رو روی شاهرگم بزاره.
- راههای ابتدایی رو بهت یاد دادن. گرفتن دست یا حمله از پشت و غیره؛ این حرکتی که قراره انجام بدم رو خوب یادت بمونه.
دست چپم رو بالا آوردم و انگشتهام رو دور مچ دست راستش گره کردم.
آرین: اینکه همون حرکت من بود!
- از اینجا به بعد فرق میکنه.
انگشت شستم رو نزدیک یکی از رگهاش گذاشتم و ماهیچهی زیر انگشتم رو فشار دادم. همزمان، با انگشتهای دیگهم، قسمتهای دیگهی مچش رو فشار دادم.
انگشتهاش از روی دستهی خنجر باز شدن و خنجر، به سمت زمین حرکت کرد. بهسرعت، دست راستم رو بالا آوردم، خنجر رو از توی هوا قاپیدم و با پاشنهی پا، به زانوش ضربه زدم. بدون دادن فرصت بهش، برگشتم و نوک خنجر رو با چند میلیمتر فاصله، بین دو ابروش گرفتم.
با هیجان نگاهم کرد.
آرین: لعنتی! محشر بود!
چشمک زدم و سعی کردم مغزم رو از بحث چند هفته پیشمون دور کنم.
- تمرین کن! این بخش، جایی برای اشتباه نداره. هر تصمیم یا حرکت اشتباه، باعث میشه یه اسم دیگه به لیست تلفات بخش مبارز اضافه بشه.
خنجر رو سرجاش گذاشتم و به سمت کمد رفتم.
- حالا هم برو بیرون که باید سریع برم.
دستش رو توی هوا تکون داد.
آرین: چقدر زود! تازه ساعت شیش صبح شده. حتی ما کارآموزها هم باید ساعت هفت اعلام حضور کنیم!
تیشرتم رو از تنم بیرون کشیدم. مهم نبود اگه آرین جای زخمها رو میدید! آیندهی خودش هم همین بود!
- آلفاها ساعت کاری مشخصی ندارن. گاهاً ساعت سه صبح از خواب بیدار میشیم تا به یه مأموریت اضطراری بریم!
در رو باز کرد.
آرین: پشتیبانی که چیزی نگفت بهت؛ حداقل من که چیزی نشنیدم! دمت گرم چه خفن گند زدی به هیکلت.
صدای خندهش توی اتاق پیچید.
- آیندهی تو هم همینه! امروز فرق داره؛ یه مهمون در ظاهر عزیز برای ما اومده. باید برم دفتر که وقتی میاد خودی نشون بدم.
از اتاق خارج شد و در رو باز گذاشت. بدون توجه بهش، فرم خاکی رنگم رو پوشیدم و دکمههاش رو بستم.
توی سکوت از خونه خارج شدم و بعد از بستن بندهای پوتینم، از پلهها پایین رفتم تا از در ورودی ساختمون خارج بشم.
- راههای ابتدایی رو بهت یاد دادن. گرفتن دست یا حمله از پشت و غیره؛ این حرکتی که قراره انجام بدم رو خوب یادت بمونه.
دست چپم رو بالا آوردم و انگشتهام رو دور مچ دست راستش گره کردم.
آرین: اینکه همون حرکت من بود!
- از اینجا به بعد فرق میکنه.
انگشت شستم رو نزدیک یکی از رگهاش گذاشتم و ماهیچهی زیر انگشتم رو فشار دادم. همزمان، با انگشتهای دیگهم، قسمتهای دیگهی مچش رو فشار دادم.
انگشتهاش از روی دستهی خنجر باز شدن و خنجر، به سمت زمین حرکت کرد. بهسرعت، دست راستم رو بالا آوردم، خنجر رو از توی هوا قاپیدم و با پاشنهی پا، به زانوش ضربه زدم. بدون دادن فرصت بهش، برگشتم و نوک خنجر رو با چند میلیمتر فاصله، بین دو ابروش گرفتم.
با هیجان نگاهم کرد.
آرین: لعنتی! محشر بود!
چشمک زدم و سعی کردم مغزم رو از بحث چند هفته پیشمون دور کنم.
- تمرین کن! این بخش، جایی برای اشتباه نداره. هر تصمیم یا حرکت اشتباه، باعث میشه یه اسم دیگه به لیست تلفات بخش مبارز اضافه بشه.
خنجر رو سرجاش گذاشتم و به سمت کمد رفتم.
- حالا هم برو بیرون که باید سریع برم.
دستش رو توی هوا تکون داد.
آرین: چقدر زود! تازه ساعت شیش صبح شده. حتی ما کارآموزها هم باید ساعت هفت اعلام حضور کنیم!
تیشرتم رو از تنم بیرون کشیدم. مهم نبود اگه آرین جای زخمها رو میدید! آیندهی خودش هم همین بود!
- آلفاها ساعت کاری مشخصی ندارن. گاهاً ساعت سه صبح از خواب بیدار میشیم تا به یه مأموریت اضطراری بریم!
در رو باز کرد.
آرین: پشتیبانی که چیزی نگفت بهت؛ حداقل من که چیزی نشنیدم! دمت گرم چه خفن گند زدی به هیکلت.
صدای خندهش توی اتاق پیچید.
- آیندهی تو هم همینه! امروز فرق داره؛ یه مهمون در ظاهر عزیز برای ما اومده. باید برم دفتر که وقتی میاد خودی نشون بدم.
از اتاق خارج شد و در رو باز گذاشت. بدون توجه بهش، فرم خاکی رنگم رو پوشیدم و دکمههاش رو بستم.
توی سکوت از خونه خارج شدم و بعد از بستن بندهای پوتینم، از پلهها پایین رفتم تا از در ورودی ساختمون خارج بشم.
آخرین ویرایش: