- Apr
- 1,404
- 20,145
- مدالها
- 7
#پارت صد و سی و هشت
بعدها هم که بزرگتر شد و درگیر درس و کنکور شد و دوست و آشنایی هم برای رفت و آمد نداشت. بعد از خلاصی از کنکور تا آمد مثل بقیّه دانشجوها خوش بگذراند و حق انتخاب پیدا کند و امروزی فکر کند و مسعود را هم به نظر پرسیدن و انتخاب کردن عادت بدهد و اوّل بیرون رفتن و گشت و گزارشان باشد، آن اتّفاق افتاد؛ امّا حالا سهراب چیز پیش پا افتادهایی از او میپرسید که عاطفه برای فهماندن به مسعود سختی کشیده بود. خود را نباخت و در حالی که گوشهی شال افتادهاش را به روی شانهاش میانداخت گفت:
- ممنون! من هم همون شیشلیک میخورم.
سهراب یکه خورد و نفهمید چرا عاطفه گفت نمیداند، پس کنجکاوی نکرد تا یک وقت عاطفه ناراحت نشود. سفارشها را به گارسون که شلوار و جلیقهی مشکیایی که روی لباس سفید رنگش پوشیده بود و دفترچهی مشکی رنگی برای یادداشت در دستش بود، داد، گارسون با گفتن "چشم"، محترمانه از آنها دور شد. برای اینکه عاطفه را از آن حال و هوا و فکر و خیال بیرون آورد، سکوت را شکست.
- غذاهای اینجا از نظر کیفیت و طعم عالین، خیالتون راحت. راستی میتونم یه سوال بپرسم؛ البّته یکم فضولیه.
عاطفه در حالی که چنگالش را در کاهو فرو میکرد گفت:
- نه، خواهش میکنم، بپرسین.
سهراب گوجهایی که جویده بود را قورت داد و ادامه داد:
- چی شد یکدفعه چادر رو بعد از به دنیا آومدن بهار گذاشتین کنار؟
عاطفه کاهویش را جوید و سریع قورت داد.
- امم... خب راستش یکم توضیحش پیچیده است.
دست از خوردن سالادش کشید و تیلههای عسلیاش را به او دوخت.
- اگه اذیت نمیشین، مایل به شنیدنش هستم.
عاطفه هم از خوردن سالاد دست کشید و صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- خب، راستش من نوع پوششم کلاً مانتو بود؛ ولی بعد از اینکه قول و قرار برای بهار گذاشتیم و همسر سابقم توی زندان بود، برای پنهان کردن اوضاع ظاهریم و سرکوب نگاههای پر از سوال و حرف و حدیث برای مریم که پس شوهرش کجاست و این حرفهای خاله زنک، یهجوری استتار کردم و بعدش هم که اومدیم اینجا نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از اون ظاهر با اون شکم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم اشتباه کردم، خیلی از خودم دور شده بودم. آدم اگه چادر هم به عنوان پوشش انتخاب میکنه بهتره با منطق دیگهایی انتخاب کنه نه صرفاً برای استتار.
بعدها هم که بزرگتر شد و درگیر درس و کنکور شد و دوست و آشنایی هم برای رفت و آمد نداشت. بعد از خلاصی از کنکور تا آمد مثل بقیّه دانشجوها خوش بگذراند و حق انتخاب پیدا کند و امروزی فکر کند و مسعود را هم به نظر پرسیدن و انتخاب کردن عادت بدهد و اوّل بیرون رفتن و گشت و گزارشان باشد، آن اتّفاق افتاد؛ امّا حالا سهراب چیز پیش پا افتادهایی از او میپرسید که عاطفه برای فهماندن به مسعود سختی کشیده بود. خود را نباخت و در حالی که گوشهی شال افتادهاش را به روی شانهاش میانداخت گفت:
- ممنون! من هم همون شیشلیک میخورم.
سهراب یکه خورد و نفهمید چرا عاطفه گفت نمیداند، پس کنجکاوی نکرد تا یک وقت عاطفه ناراحت نشود. سفارشها را به گارسون که شلوار و جلیقهی مشکیایی که روی لباس سفید رنگش پوشیده بود و دفترچهی مشکی رنگی برای یادداشت در دستش بود، داد، گارسون با گفتن "چشم"، محترمانه از آنها دور شد. برای اینکه عاطفه را از آن حال و هوا و فکر و خیال بیرون آورد، سکوت را شکست.
- غذاهای اینجا از نظر کیفیت و طعم عالین، خیالتون راحت. راستی میتونم یه سوال بپرسم؛ البّته یکم فضولیه.
عاطفه در حالی که چنگالش را در کاهو فرو میکرد گفت:
- نه، خواهش میکنم، بپرسین.
سهراب گوجهایی که جویده بود را قورت داد و ادامه داد:
- چی شد یکدفعه چادر رو بعد از به دنیا آومدن بهار گذاشتین کنار؟
عاطفه کاهویش را جوید و سریع قورت داد.
- امم... خب راستش یکم توضیحش پیچیده است.
دست از خوردن سالادش کشید و تیلههای عسلیاش را به او دوخت.
- اگه اذیت نمیشین، مایل به شنیدنش هستم.
عاطفه هم از خوردن سالاد دست کشید و صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- خب، راستش من نوع پوششم کلاً مانتو بود؛ ولی بعد از اینکه قول و قرار برای بهار گذاشتیم و همسر سابقم توی زندان بود، برای پنهان کردن اوضاع ظاهریم و سرکوب نگاههای پر از سوال و حرف و حدیث برای مریم که پس شوهرش کجاست و این حرفهای خاله زنک، یهجوری استتار کردم و بعدش هم که اومدیم اینجا نمیدونم چرا خجالت میکشیدم از اون ظاهر با اون شکم. الان که بهش فکر میکنم، میبینم اشتباه کردم، خیلی از خودم دور شده بودم. آدم اگه چادر هم به عنوان پوشش انتخاب میکنه بهتره با منطق دیگهایی انتخاب کنه نه صرفاً برای استتار.
آخرین ویرایش: