جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Raaz67 با نام [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,038 بازدید, 220 پاسخ و 43 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ودادِ گلگون] اثر «راضیه کیوان نژاد کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Raaz67
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Raaz67
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و هشت
بعدها هم که بزرگ‌تر شد و درگیر درس و کنکور شد و دوست و آشنایی هم برای رفت و آمد نداشت. بعد از خلاصی از کنکور تا آمد مثل بقیّه دانش‌جوها خوش بگذراند و حق انتخاب پیدا کند و امروزی فکر کند و مسعود را هم به نظر پرسیدن و انتخاب کردن عادت بدهد و اوّل بیرون رفتن و گشت و گزارشان باشد، آن اتّفاق افتاد؛ امّا حالا سهراب چیز پیش پا افتاده‌ایی از او می‌پرسید که عاطفه برای فهماندن به مسعود سختی کشیده بود. خود را نباخت و در حالی که گوشه‌ی شال افتاده‌اش را به روی شانه‌اش می‌انداخت گفت:
- ممنون! من هم همون شیشلیک می‌خورم.
سهراب یکه خورد و نفهمید چرا عاطفه گفت نمی‌داند، پس کنجکاوی نکرد تا یک وقت عاطفه ناراحت نشود. سفارش‌ها را به گارسون که شلوار و جلیقه‌ی مشکی‌ایی که روی لباس سفید رنگش پوشیده بود و دفترچه‌ی مشکی رنگی برای یادداشت در دستش بود، داد، گارسون با گفتن "چشم"، محترمانه از آن‌ها دور شد. برای این‌که عاطفه را از آن حال و هوا و فکر و خیال بیرون آورد، سکوت را شکست.
- غذاهای این‌جا از نظر کیفیت و طعم عالین، خیالتون راحت. راستی می‌تونم یه سوال بپرسم؛ البّته یکم فضولیه.
عاطفه در حالی که چنگالش را در کاهو فرو می‌کرد گفت:
- نه، خواهش می‌کنم، بپرسین.
سهراب گوجه‌ایی که جویده بود را قورت داد و ادامه داد:
- چی شد یک‌دفعه چادر رو بعد از به دنیا آومدن بهار گذاشتین کنار؟
عاطفه کاهویش را جوید و سریع قورت داد.
- امم... خب راستش یکم توضیحش پیچیده است.
دست از خوردن سالادش کشید و تیله‌های عسلی‌اش را به او دوخت.
- اگه اذیت نمی‌شین، مایل به شنیدنش هستم.
عاطفه هم از خوردن سالاد دست کشید و صدایش را صاف کرد و ادامه داد:
- خب، راستش من نوع پوششم کلاً مانتو بود؛ ولی بعد از این‌که قول و قرار برای بهار گذاشتیم و همسر سابقم توی زندان بود، برای پنهان کردن اوضاع ظاهریم و سرکوب نگاه‌های پر از سوال و حرف و حدیث برای مریم که پس شوهرش کجاست و این حرف‌های خاله زنک، یه‌جوری استتار کردم و بعدش هم که اومدیم این‌جا نمی‌دونم چرا خجالت می‌کشیدم از اون ظاهر با اون شکم. الان که بهش فکر می‌کنم، می‌بینم اشتباه کردم، خیلی از خودم دور شده بودم. آدم اگه چادر هم به عنوان پوشش انتخاب می‌کنه بهتره با منطق دیگه‌ایی انتخاب کنه نه صرفاً برای استتار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و سی و نه
سهراب از حرف زدن عاطفه و منطق و عقایدش خوشش آمد. بارها او را سر سجاده‌ی نماز دیده بود و ساعت‌ها یواشکی او را یک دل سیر با آن معصومیّتش نگاه کرده بود. سرش را به عنوان فهمیدن حرف‌هایش تکان داد و گفت:
- شما آدم رو با منش و رفتار و عقایدتون شگفت‌زده می‌کنین‌، من آدم اطرافم زیاد بوده... .
بعد خندید و با شیطنت گفت:
- نه که دوست دختر داشته باشم خدایی نکرده‌ها خانوم معلم، منظورم اطراف دوست‌هام و محل کارم بود، منتها شما با اکثر خانم‌هایی که تا به حال دیدم، حتّی دنیاتون هم فرق می‌کنه و حس خوبی به آدم میده.
عاطفه از شیطنت کلام بامزه‌ی سهراب لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. بالاخره گارسون با آن میز چرخ‌دار پذیرایی چوبی که غذاها را روی آن چیده بود، به سمتشان آمد و بعد از گذاشتن بشقاب غذاها، در حالی که چشم‌های ریز مشکی‌اش را اول به عاطفه و بعد به سهراب دوخت گفت:
- امری نیست؟
سهراب با پیش کشیدن بشقابش "نه ممنونمی" گفت و با رفتن گارسون هر دو مشغول خوردن شدن. کباب شیشلیک، خوش‌مزه بود و عاطفه حسابی از خوردنش لذّت برد؛ امّا برای این‌که تصمیم گرفته بود وزنش را به حالت قبل درآورد، دست از خوردن کشید که صدای اعتراض سهراب را شنید.
- دوست نداشتین؟ چیز دیگه‌ای سفارش بدم؟ کاش یه چیز دیگه هم سفارش داده بودم.
و دستش را بالا برد تا گارسون را صدا بزند که عاطفه سریع باقی غذایش را قورت داد و گفت:
- نه آقا سهراب! من سیر شدم، خیلی هم خوش‌مزه بود و طعمش عالی بود.
سهراب با چنگالش، کبابش را تکه کرد.
- پس چرا این‌قدر کم خوردین؟ تازه شما که شیر هم می‌دین باید خوب بخورین که بدنتون کم نیاره.
عاطفه از حواس جمعی چندین باره‌ی سهراب به خودش و مهم بودن نظراتش برای او و احترام به زن‌ها، حسی در وجودش جوشید و او را لحظه‌ایی با مسعود مقایسه کرد؛ امّا به خود نهیب زد، در حالی که پای چپش را به روی پای راستش می‌انداخت گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل
- می‌خوام وزنم رو برگردونم، می‌خوام بشم عاطفه‌ی قبلی و برای خودم زندگی کنم. حواسم به بهار هست، کمش نمی‌ذارم؛ تازه باید دیگه غذا‌ی کمکی هم بهش بدم، اون‌وقت به شیر کم‌تری احتیاج داره، من الانش هم خیلی خوردم.
سهراب لبخندی زد و با گفتن
"امان از دست شما خانم‌ها" غذایش را تمام کرد و قاشق و چنگالش را درون بشقاب گذاشت و گفت:
- راستی آقاجون گفتن، رفتین معاونت آموزش؟ مثل این‌که باید برین تهران، آزمونش کی هست؟
- دو تا آزمون بوده، یکی هشت ماه پیش که من به‌خاطر شرایط بارداری نه می‌دونستم و نه می‌تونستم که برم، یکی دیگه‌اش هم یه ماه و نیم بیشتر وقت ندارم.
سهراب در حالی که دهانش را با دست‌مال پاک می‌کرد، ادامه داد:
- خب، وقت دارین! من می‌تونم کمکتون کنم. کتاب آزمون‌های سال‌های قبل رو براتون جور می‌کنم. به نظرم چکیده رو بخونین و تست بزنین زودتر نتیجه می‌گیرین؛ چون تایمتون کمه. نگران بهار هم نباشین، من کمکتون می‌کنم، آقاجون و محبوبه هم هستن، سعی می‌کنم زودتر بیام که شب‌ها کمکتون، نگهش دارم تا به کاراتون برسین.
عاطفه شرمگین سرش را زیر انداخت و با ریشه‌های پایین شالش خودش را سرگرم کرد و گفت:
- نه! نمی‌خوام برای شما مزاحمت ایجاد کنم، خودم از پسش برمیام.
سهراب نگاهش کرد و از این‌که لپ‌هایش گل انداخته بودم، لبخندی زد گفت:
- چه‌قدر و تا کی می‌خواین تعارف کنین؟ من می‌تونم کارهام رو با سیستم هم انجام بدم. بدم هم نمیاد وقتم رو یکم بیشتر با آقاجون و بهار بگذرونم و به خودم، روزهای بیشتری استراحت بدم، دیگه هم اعتراض نداریم. حالا اگه موافقین بریم خونه؟
عاطفه سری به علامت موافقت تکان داد و هر دو از جایشان بلند شدند و بعد از تسویه کردن از رستوران به سمت ویلا حرکت کردند.
****
صبح با صدای نازک و لهجه‌دار گیلانی محبوبه بیدارشد.
- عاطفه خانوم؟ خانم جان؟
با چشم‌های بسته دستش را به طرف بهار دراز کرد و وقتی دستش فقط به تشک خالی‌اش خورد، مانند فشنگ از جایش پرید.
- بهار کو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و یک
محبوبه لب‌خند دندان‌نمایی زد و دندان‌های ریزش را که در تمیزی و سالم بودنشان حسابی به آن‌ها رسیده بود را به نمایش گذاشت و گفت:
- آروم باشین خانم جان! پیش آقاند؛ نگران نباشین، دیشب دیر وقت اومدین، آقا سهراب صبح گفتند، بهار رو بیارم این طرف، که شما راحت بخوابین و بدخواب نشین.
عاطفه دستش را روی قلبش گذاشت، آن‌قدر ترسیده بود که صدای تالاپ‌تولوپ قلبش را به وضوح می‌شنید، آب دهانش را که مانند کویر خشک شده بود، قورت داد و نفس آسوده‌ای کشید.
- آخ چه‌قدر ترسیدم! فکر کردم چیزیش شده! کارم داشتی؟ ساعت چنده؟
محبوبه در حالی که نصف تنش را از درب بیرون کرده بود، نیم رخ رو به عاطفه شد و گفت:
- ساعت نه و نیمه! آقا سهراب گفتن بیدارتون کنم، کارتون دارن.
و بعد سرش را از لای درب جلوتر آورد و آرام گفت:
- صبحونه هم نخوردن، گفتن صبر می‌کنن تا شما بیدار شین با هم بخورین؛ حتّی آقا (کوروش)هم نخوردن. آقا خیلی بهتون وابسته شدن‌ها! معلومه خیلی دوستتون دارن، آقا تا حالا برای سیمین خانم از این کارها نکردن؛ البتّه سیمین خانم هم لیاقت نداشتن، حتّی یه بار آقا سهراب برای سیمین... .
به این‌جای حرفش که رسید دستش را به لب‌هایش کوبید و حرفش را خورد. عاطفه که این‌بار از فضولی و پرحرفی محبوبه خوشش آمده بود، در حالی که خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد و دو دستش را به پشت سرش برده بود تا بافت موهایش را که دیشب موقع خواب انجام داده بود، باز کند، گفت:
- راحت باش! من به آقا نمیگم.
بعد از باز کردن بافت موهایش از جایش بلند شد و در حالی که روی تخت را درست می‌کرد، نگاهی به محبوبه کرد و گفت:
- شما برو، الان میام.
محبوبه که انگار دلش تاب نیاورده بود، دستش را از روی دست‌گیره جدا کرد و گره‌ی روسری آبی گل‌دارش را سفت کرد و گفت:
- آخه آقا برخلاف ظاهرشون که به چشم نمیان؛ ولی خیلی احساساتی و دل رحمن؛ قبلاً اوایل ازدواجشون، آقا منتظر سیمین خانوم موندن، سیمین خانم چیزی نمی‌گفت؛ امّا یه بار من اتّفاقی از پشت درب شنیدم که سیمین خانم می‌گفتن این جلف بازی‌ها چیه؟ مگه ما بچّه‌ایم که آزادیمون رو از هم بگیریم، یه وقت من اصلاً دوست ندارم صبحونه و ناهار و شام بخورم تا کی می‌خوای غر بزنیم و منتظر هم باشیم؟ پس بهتره دست از این مسخره بازی‌ها برداری که بینمون فاصله نیفته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و دو
- امّا خانم‌ جان، سهراب خان، عشق و روابط عاطفی بین زن و شوهر رو از مادر و پدرش یاد گرفته؛ چون مهتاج خانم خدابیامرز هم همین‌کارها رو می‌کردن، حتی همین آخری‌ها. به نظرم این چیزها مهربونی و محبت میاره نه فاصله، حتی خودِ من از مهتاج خانم خدا بیامرز یاد گرفتم. وای خانم تو رو خدا به آقا نگین‌ها... ببخشید من برم سر غذام... .
از این‌که دوباره وراجی کرده بود سریع لبش را گاز گرفت و زیر لب غرغرکنان و با نهیب زدن به خودش از اتاق خارج شد و عاطفه را به خاطره حرکت تند و غرغرکردن‌هایش به خنده واداشت. لباسش را عوض کرد و پیراهن مشکی کرمی که بالایش با گیپور کار شده بود و حالت دامن مانندی پایینش را زیباتر کرده بود، به تن کرد و بعد از کمی آرایش به حیاط خلوت قدم برداشت. کوروش بهار را در آغوشش گرفته بود و در حال تاب دادنش بود و سهراب با گوشی در حال مکالمه.
- سلام صبح بخیر!
هم‌زمان کوروش و سهراب به سمتش برگشتن و جواب سلامش را دادند. صدای سهراب را شنید که می‌گفت:
- باشه حمید جان! من شنبه میام پیشت، راجع بهش حرف می‌زنیم. راستی کتاب‌ها رو جور کردی؟
- به‌به عروس خانم هم که از خواب، بیدار شدن، پس برای همین گفتی حمید جان؟ می‌خوای آبروت رو ببرم؟
صدای حمید بود که سر به سر سهراب می‌گذاشت. سهراب خنده‌اش را قورت داد و گفت:
- باشه هر چی تو بگی!
حمید که شیطنتش گل کرده بود، چشمانش را با دستش ماساژ داد و با خنده گفت:
- یالا، یالا همین الان بگو دوست دارم تا یه حسادتی به دل عروس خانم بندازیم.
سهراب زیر چشمی به عاطفه که با کوروش در حال حرف زدن بود کرد و گفت:
- الان موقعش نیست! کاری نداری؟
- ترسو! تا کی زن ذلیلی؟ ببین فقط شنبه بیا، کتاب‌ها رو گرفتم.
- باشه! خودت هم به موقعش می‌بینیم.
دیگر مکالمه را کش ندادند و بعد از خداحافظی از هم تلفن را قطع کرد. عاطفه با این‌که با کوروش حرف می‌زد؛ امّا گوش‌هایش کامل به مکالمه‌ی سهراب و دوستش بود. صدای کوروش، عاطفه را به خود آورد.
- عاطفه بابا؟
- بله آقاجون!
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و سه
سهراب از کلمه آقاجونی که عاطفه به زبان آورده بود، لحظه‌ای به آن دو نگاه کرد و وقتی لب‌خند پدرش را بعد از مدت‌ها دید در دل خدا را شکر کرد.
- دخترم، بهار رو بده به من، زودتر آماده شو! باید با سهراب جایی برین.
عاطفه در حالی که لپ‌های بهار را می‌بوسید گفت:
- کجا؟
و بهار را به دست کوروش داد. این بار سهراب در حالی که گوشی را روی پایش در دستش می‌چرخاند، به جای کوروش جواب داد.
- می‌خوایم بریم برای اتاق شما و بهار، کاغذ دیواری انتخاب کنین.
عاطفه سینی چایی را از دست محبوبه گرفت و آن را اوّل جلوی سهراب گذاشت و دیگری را جلوی خودش و چای بابونه را جلوی کوروش و گفت:
- کاغذ دیواری برای چی؟ این‌جا که تموم اتاق‌هاش کاغذ دیواری داره!
- این‌ها دیگه قدیمی شده و هم این‌که دیگه الان شده اتاق شما و باید به سلیقه‌ی خودتون باشه، اون یکی رو هم می‌خوایم آماده کنیم برای بهار.
- بهار الان کوچیکه، اتاق نیاز نداره.
سهراب مربای به محبوبِ عاطفه را جلویش گذاشت و گفت:
- سفارشیه از آقا رحیم برای شما! مثل این‌که یه بار گرفتم، خوشتون اومده.
و بعد در حالی که لقمه‌ای می‌گرفت، ادامه داد:
- درسته! ولی چون شما نیاز به استراحت و وقت بیشتر و جای خلوت، به دور از گریه‌ها و بهانه‌های بهار، برای خوندن آزمون دارین، بهتره اون اتاق کوچیکه که کسی ازش استفاده نمی‌کنه و انباری شده و خرت و پرت توشه رو برای بهار آماده کنیم، خودم هم شب‌ها پیشش می‌مونم.
عاطفه مربا را برداشت و عطر هلش را استشمام کرد و گفت:
- وای ممنون، چرا زحمت کشیدین؟ امم... این‌جوری کارتون چی میشه؟ بهار خیلی تو شب بیدار میشه، اذیت می‌شین.
سهراب از این‌که عاطفه به کارهای کوچکی که برایش انجام می‌داد، واکنش نشان می‌داد، خوش‌حال شد. او بارها با حمید در موردش صحبت کرده بود و وقتی واکنش عاطفه را برایش بازگو کرده بود، حمید گفته بود که:
- من فکر می‌کنم، عاطفه کم‌کم داره به تو فکر می‌کنه، به همین کارها ادامه بده، فقط مواظب باش که تظاهر نکنی و هر چی دلت میگه رو با احتیاط انجام بدی و زیاده‌روی نکنی.
سهراب از این‌که حرف حمید درست از آب درآمده بود، از این‌که حرفش را گوش داده بود لبخندش ملیح‌تر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و چهار
- شما نگران من نباشین! از تهران تا این‌جا خیلی راه نیست. بعدش هم کارهای اون‌جا رو میارم همین‌جا انجام میدم و این‌جوری سه روز در هفته در خدمت شمام، سه روزی هم که نیستم، آقاجون و محبوبه هستن، این‌جوری نه اون‌ها خسته می‌شن نه شما، من هم بیشتر پیش شماها و بهارم.
عاطفه قاشق استیل که سر طلای‌اش به صورت تاج بود را در کاسه مربای به زد و کمی از آن را در دهان گذاشت و از طعم بی‌نظیرش زیر دندان لب‌خندی بر لبانش نشاند.
- یاد مرباهای مامانم افتادم، دستتون درد نکنه. باشه، خیلی ممنون، نمی‌دونم چه‌جوری جبران کنم.
همان موقع گریه‌ی بهار بلند شد. دیگر وقت شیرش بود و عوض کردنش‌. از جایش که بلند شد، سهراب هم دست از خوردن کشید و گفت:
- نوش جان! گفتم براتون بازم بیاره.
عاطفه تشکّری کرد و بهار را در آغوش گرفت و با اجازه‌ایی گفت و به اتاقش رفت. وارد اتاقش که شد در حالی که یک پایش را خم کرده بود و دیگری آویزان بود روی تخت نشست و شالش را از سر برداشت، دستش را زیر بهار گذاشت و او را به خود نزدیک کرد، در حالی که صورت بهار را غرق در بوسه کرده بود، بهار با ملچ و ملوچ شروع به خوردن کرد و عاطفه را به قربان صدقه واداشت.
- قربونت برم من! چه هق‌هقی هم می‌کنه! بخور عزیزدلم. بهار می‌دونستی، وجودت باعث شده، زندگی من از این‌رو به اون‌رو بشه! کی فکرش رو می‌کرد تو بیای و سرنوشت خیلی‌ها رو تغییر بدی!
با اتمام جمله‌اش، بهار لحظه‌ایی به عاطفه نگاه کرد و دوباره مانند ماهی لب‌هایش را تکان داد و شروع به خوردن کرد‌. پوشکش را عوض کرد و او را بر سر شانه‌اش گذاشت و با ضربه‌های کوچک، منتظر باد گلویش شد؛ امّا بهار خواب را ترجیح داد و پلک‌هایش با آن مژه‌های بلند که رگ‌های کوچکش از روی پوستش پیدا بود، روی هم افتاد و کم‌کم خوابش برد. او را در کریر گذاشت و خودش آماده شد، شالی را که دیشب به سلیقه‌ی سهراب خریده بود را سر کرد و بیرون رفت. آرام در حالی که پاورچین‌پاورچین قدم برمی‌داشت، کریر را به دست محبوبه داد و آرام طوری که بهار بیدار نشود گفت:
- محبوبه خانم شیرش رو دادم، سیر خورده، تازه هم عوضش کردم، باد گلوش رو هر کاری کردم، نشد، بیدار شد حواست بهش باشه.
 
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و پنج
محبوبه در حالی که قربان صدقه‌ی بهار می‌رفت، گوشه‌ی روسری‌اش را که طرح خطوط رنگی داشت و ساده بود را از زیر بهار بیرون کشید و گفت:
- چشم خانم جان! نگران نباشین حواسم هست، شما برین به سلامت. با اومدن شما، هم آقا کوروش سرحال شدن و بهونه‌ی سهیلا خانم رو نمی‌گیرن، هم آقا سهراب، اصلاً از این رو به اون رو شدن. توی اون پنج سال یه خنده رو لباشون ندیدم، خوش‌بخت بشین به حق علی.
عاطفه سکوت کرد و با خداحافظی از کوروش، سوار ماشین شدند. سهراب بعد از چند بار عقب و جلو کردن، به راه افتاد. در حالی که از آینه‌ی جلو، عقب را نگاه می‌کرد، دست از آینه و ماشین پشت سری‌اش برداشت و نگاهی زیرچشمی به عاطفه کرد.
- چه‌قدر بهتون میاد، مبارک باشه!
عاطفه در حالی که شال قرمزش را روی سرش درست می‌کرد، لب‌خندی زد و سرش را کامل رو به سهراب چرخاند.
- سلیقه شماست! ممنون بابت هدیه‌اتون! نذاشتین که خودم حساب کنم.
سهراب چراغ راهنما زد و چهارراه را دور زد.
- اختیار دارین، وظیفه است. یه عذرخواهی و هدیه خیلی‌خیلی کوچیک و ناقابل برای معذرت خواهی.
عاطفه نمی‌خواست دوباره بحث را باز کند. سرش را به سمت شیشه چرخاند و همان‌طور که خیابان را نگاه می‌کرد، ادامه داد:
- اون قضیه تموم شده، بهتره راجع بهش حرف نزنیم.
سهراب سکوت کرد و دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. وارد مغازه‌ی شیک کاغذ دیواری که به سر درش اسم خانه‌ی سبز نصب شده بود، شدند. مغازه پر بود از نمونه کارها و ژورناله‌های انتخابی، بالاخره کاغذ دیواری با سلیقه‌ی مشترکشان خریداری شد و به اصرار سهراب، به همان رستورانی که دیشب آمده بودند برای صرف ناهار رفتند. سهراب دوباره انتخاب مکان را به عاطفه سپرد و خودش برای شستن دست‌هایش به دستشویی رفت. عاطفه مانند دفعه‌ی پیش یک جای دنج و دو نفره انتخاب کرد و به کنار پنجره‌ی شیشه‌ایی که قاب دورش چوبی بود، حرکت کرد و به صدای پیانویی که مرد جوان با آن موی بلند مجعد که با یک کش مشکی بسته بود، با آن تیپ مشکی و سفیدش پشت به عاطفه روی صندلی سفید کوچک نشسته بود و با انگشتان هنرمندش، در حالی که روی دکمه‌های پیانوی سفید رنگ تکان می‌داد و صدای دل‌نواز و آرام‌ بخشی را در فضا ایجاد کرده بود، گوش سپرده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و شش
- خب انتخاب کردین؟
صدای سهراب بود که عاطفه را از آن حال و هوا در آورد سر بلند کرد و گفت:
- نه منتظر شما بودم.
با اتمام جمله‌اش دیلینگ پیام از گوشی‌اش بلند شد، دست در کیفش که روی میز گذاشته بود، کرد و گوشی را از آن بیرون آورد و سر در گوشی کرد و پیام مریم را خواند. سهراب کلمه‌ی 'منتظر' را زیر لب تکرار کرد و لب‌خندی با مهربانی به عاطفه زد و گفت:
- ممنون! من امروز می‌خوام شما برام انتخاب کنین.
عاطفه گوشی را داخل کیف چرمی دستی‌اش گذاشت تا سر فرصت به پیام مریم جواب دهد و با تعجّب گفت:
- من؟! چرا؟
سهراب در حالی که دست‌هایش را با دست‌مال پاک می‌کرد. روی صندلی رو به رویش نشست و گفت:
- چون دوست دارم امروز با سلیقه‌ی شما غذا بخورم.
عاطفه تا به حال با مسعود که شوهرش بود، هم‌چین قضایای نداشت. هم حس خوب بهش دست داده بود هم از معنی رفتار سهراب سر درنمی‌آورد. به روی خود نیاورد و برای این‌که به سهراب بفهماند که حواسش به رفتار او هست گفت:
- راستی ممنون که صبح منتظر بودین تا من بیدار شم که همگی با هم صبحونه بخوریم.
سهراب که فهمید محبوبه دهن لقی کرده، لب‌خندی زد و با شیطنت گفت:
- صبحونه‌ی خانوادگی بیشتر می‌چسبه، برای همین با آقاجون گفتیم منتظر بمونیم. خب الان گارسون میاد، انتخابتون چی شد؟
عاطفه برای هر دو ماهی و زیتون و سالاد فصل سفارش داد و از آن‌جایی که فهمیده بود سهراب اهل نوشابه خوردن نیست، آب معدنی هم به لیست سفارشات اضافه کرد که از چشم سهراب دور نماند.
- اگه شما نوشابه می‌خورین برای شما بگیرم؟
عاطفه "نه ممنونمی" گفت و بعد از آوردن سالاد و غذا مشغول شدند.
****
منشیِ حمید، که سهراب را که روی یکی از پنج صندلیِ چرمِ مشکی، که به صورت دو به دو و تک با یک میز وسط، که تعدادی مجله و کتاب روی آن قرار داشت، منتظر نشانده بود، تلفن را برداشت و صدای پر از عشوه‌اش را در سالن کوچکی که دیوارهایش با کاغذ دیواری یاسی کم رنگی پوشانده بود و یک گلدان بزرگ گل زینت داده بود، سر داد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Raaz67

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
فعال انجمن
Apr
1,404
20,145
مدال‌ها
7
#پارت صد و چهل و هفت
- سلام آقای دکتر! آقای رادش تشریف اوردن.
- بفرستینشون داخل.
- چشم!
بعد از قطع مکالمه، لب‌های رژ صورتی زده‌اش را به حرکت درآورد و در حالی که با آن دست‌هایش که ناخن‌های سبز و سفیدی آن‌ها را تزیین کرده بود، اتاق را نشان داد و رو به سهراب کرد و گفت:
_ بفرمایین! آقای دکتر منتظرتونن.
سهراب تشکری کرد و بدون‌ نگاه از آن همه زرق و برق ظاهری، بعد از چند ضربه به درب، وارد شد.
حمید به محض دیدن دوستش از جایش بلند شد و با چشمان مشکی‌اش که پشت ویترین عینکش نظاره‌گرش بودن، چشمکی حواله‌اش کرد و با لب‌خند در حالی که سهراب را بغل می‌کرد گفت:
- به‌به شادوماد! چه‌طوری؟
سهراب با نیش باز، حمید را در آغوش کشید و دستی به پشت رفیقش زد.
- پسر حیثیت برای من نذاشتی! نه به باره، نه به داره، شادوماد‌شادوماد می‌کنی.
حمید سهراب را به سمت صندلی چرم قهوه‌ایه که روبه‌رویش، میز شیشه‌ایی با پایه‌ی کوتاهی قرار داشت را با دست هدایت کرد و خودش تلفن را برداشت و درخواست قهوه داد و روبه‌‌رویش نشست.
- بَدِ می‌خوام سر و سامون بگیری؟
سهراب کت سورمه‌ایی جذبش را درآورد و روی دسته‌ی صندلی گذاشت و پای راستش را روی پای چپ انداخت و گفت:
- نه بد نیست، خیلی هم خوبس.
حمید خندید و گفت:
- دِ بیا، آقا از کی تا حالا لهجه‌ی اصفهانی گرفتن؟
- آخه حج خانوم اصالتاً اصفهونیس.
حمید خنده‌ای کرد و کف دو دستش را به پشت سرش برد و راحت به صندلی تکیه داد و گفت:
- پسر پسته‌اس که تو جیبته... .
سهراب قهقهه‌ایی سر داد.
- چه‌طور؟
- میگن مادر زن‌های اصفهانی، داماد خیلی دوست دارن، مگه علی یادت نیست؟ خانمش اصفهانی بود، می‌گفت هر وقت میرم اون‌جا، پسته می‌ریزن تو جیب‌هام... .
هر دو با یادآوری خاطرات علی خنده‌ای سر دادن، هم‌زمان با تقه‌ایی به درب، هر دو خندشان را خوردن و حمید منتظر سرش را به سمت درب چرخاند و نگاه کرد، منشی قهوه به دست وارد شد و قهوه‌ها را جلویشان گذاشت و با اجازه‌ایی گفت و خارج شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین